تکه‌های یک پازل ناتمام/ سعيده شفيعي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

72 ثانیه. ترمز دستی را کشید و دنده را خلاص کرد. به ساعت طلایی اش که از زیر دستکش تور مشکی بیرون آمده بود نگاه كرد. بیست دقیقه وقت داشت. زود رسیده بود. نگاهي به در بسته مدرسه انداخت. هوای دم کرده آخر بهار ماشین را پر کرده بود. شیشه را پایین آورد و با ولع نفس عمیقی کشید. آیینه بغل را چرخاند و نگاهی به صورتش انداخت. عینک بزرگ و قهوه ای رنگش را روی بینی جابه جا کرد و با دستمال دانه های درشت عرق را از روی پیشانی پاک کرد. دوباره به ثانیه شمار چراغ راهنمایی خیره شد.60 ثانیه. از سر بیکاری به ماشین کناری نگاهی انداخت. زن جوان و زیبایی روی صندلی جلو نشسته بود. نگاهي داشت پر از شرم و شادی؛ و لبخندی زیر پوستی كه صورتش را زیباتر کرده بود. کمی سرش را جلو آورد تا صورت راننده را از پس چهره آرایش کرده زن ببیند. نامزد بودند؟ یا دوست؟ زود سرش را برگرداند و به ماشینی که در سمت راستش بود نگاه کرد. مردی جا افتاده با ریشی جو گندمی و عینکی مشکی که دو دستش را روی فرمان گذاشته و دانه های تسبیح کهربایی اش را یکی بعد از دیگری از دستی به دست دیگر می سُراند.

48 ثانیه. به پیاده رو و مغازه ها نگاه کرد. گالری مبلمان، بوتیک لباس، قنادی، ...آن آخر کنار دیوار مدرسه هم مطب یک دکتر بود.

-دکتر رویا دلپسند. جراح زیبایی.

کمرش را از تكيه صندلی جدا کرد و رو به آیینه جلو انگشت اشاره اش را روی بینی اش كشيد. 39 ثانیه. پیرمردی عصا زنان می آمد. کت و شلوار قهوه ای پوشیده بود. دست هایش می لرزید. پاهای پیرمرد را نمی توانست ببیند؛ اما قدم های او کوتاه بود. این را از راه رفتن آهسته پیرمرد فهمید. دهان نیمه باز او و دانه های درشت عرقی که روی صورتش نشسته بود، خستگی و نفس های به شماره افتاده پیرمرد را نشان می داد. موهای کم پشت و سفیدش که به طور منظم شانه شده بود به پوست روشن و صورت گردش می آمد. با ریش کوتاه و یک روزه اش چهره ای مهربان ودوستانه داشت. پیرمرد آرام و با قدم های کوتاه از مقابل ماشین گذشت. در حالیکه شعله ای کوچک را در ذهن او روشن کرده بود. جرقه یک خاطره دور.

23 ثانیه. پایش را روی کلاج فشار داد. ترمز دستی را رها کرد و دستش را روی دنده به انتظار سبز شدن چراغ گذاشت. اطمينان داشت تا حالا پیرمرد را ندیده. احساس می کرد تمام سرخوشی روزانه اش با دیدن او از بین رفته و اندوه خاطره ای تلخ به جای آن نشسته است. پیشانی اش را خاراند و با سر انگشت اشاره روی فرمان ضرب گرفت ابروهایش گره خورده و چشم هایش ریز شده بود. احساس می کرد باید تمام افکارش را غربال کند تا به پیرمرد برسد. به همان شعله که دیگر کوچک نبود.

کیفش را با بی حوصلگی از روی صندلی برداشت. زیپ کیف را کامل باز کرد و نگاهی به داخل کیف انداخت؛ به دنبال چیزی می گشت که نمی دانست چیست. بدون بستن زیپ، کیف را روی صندلی کناری انداخت؛ و باز دستش را روی دنده گذاشت. پیرمرد با آن قدم های کوتاه و دستی که می لرزید او را به کجا می برد؟ کت و شلوار قهوه ای، عصای مشکی، موهای شانه کرده، ریش یک روزه، لرزش دست ها، دهان نیمه باز پیرمرد، زردی صورت، استخوان های برجسته گونه ،...استخوان های برجسته گونه، لرزش دست ها، زردی صورت، موهای شانه شده، ریش یک روزه، دهان نیمه باز... دهان نیمه باز، ...دهان نیمه....دهان ...پیژامه آبی، تخت چوبی، رستوران سنتی، پارک جلوی راه آهن، ...

نماهایی از یک خاطره در ذهنش روشن و واضح می شد. خاطره بعد از ظهر یک روز اوایل آبان ماه. آن روز بعد از ظهر در پارک جلوی راه آهن روی نیمکتی سرد و آهنی نشسته بود. پارک هجرت. با درخت های بلند نخل و کنار که به طور نامنظمی از زمین روئیده بودند، پارک جلوه ای طبیعی داشت. مثل گوشه ای از یک جنگل تُنُک. با آب نماهای زیبا، مجسمه های حیوانات و رستوران سنتی که گوشه ای از میدان قرار داشت؛ و شب های پارک را زیباتر و شاد می کرد. آن روز را يادش آمد كه هنوز رستوران شروع به کار نکرده بود و تخت های چوبی بدون قالیچه های قرمز، کهنه و بد ترکیب به نظر می رسید.

از جایی که نشسته بود، در آخرین قسمت دایره دیدش، جمعیتکوچکی را می دید که دور یکی از تخت های چوبی حلقه بودند.

دنده را رها کرد و ترمز دستی را کشید. دست هایش را به موازات هم روی فرمان گذاشت و نفسش را در سينه حبس كرد و پيشاني را به فرمان چسباند و تلخی خاطره پیرمرد رها شده کنار تخت چوبی رستوران را با نفسی عمیق بیرون داد.

کنار یکی از تخت های چوبی پیرمردی در حال مرگ افتاده بود. پيرمرد پيژامه اي تمیز به رنگ آبي آسماني به تن داشت. موهایی کم پشت که مرتب و شانه کرده روی هم خوابیده بود و ریش یک روزه اش، ... حتی در آن وضعیت، پیرمرد ظاهري آراسته و مرتب داشت. اما چهره اش زرد و بی رمق، با تو رفتگی چشم ها، استخوان های برجسته گونه و چانه سخت و افتاده اش که نشان از بیماری طولانی مدت او داشت. پیرمرد در ملافه اي سفيد و تميز خوابیده بود. خوابیده بود؟ نه نه پیچانده شده بود. یا شاید هم ... چه فرقی می کرد. پيرمرد مي لرزيد. توان حرف زدن نداشت؛ تنها با چشم هایي ملتمس به دنبال چهره اي آشنا، شايد، مردمي را كه دور او حلقه زده بودند نگاه مي كرد. چشم هايي غمگين كه قطره اشكي در آن نشسته بود. بدن نحیف و رنجور پیرمرد در لرزشی مداوم و نه آرام و خفیف تکان می خورد. شاید در حال جان کندن بود شايد هم سرماي باد پاييزي....

به یاد آورد آن روز آمبولانس و ماشین پلیس هم بودند كه جمعیت کوچک دور پیرمرد را پراکنده می کردند. از آن فاصله نمی توانست صدا ها را خوب بشنود. همهمه نا مفهومي در گوشش بیشتر و بیشتر می شد. بعد از بیرون رفتن آمبولانس از پارک و پراکنده شدن مردم، او هم به طرف ماشینش رفت. قبل از سوار شدن بی اختیار برگشت و به تخت چوبی رستوران نگاه کرد. با تعجب عینک آفتابی تیره رنگش را دید. کنار تخت چوبی، همان جایی که پیرمرد را رها کرده بود....

با شنیدن صدای بوق ماشین های پشت سر پیشانی را از روی فرمان برداشت. چراغ سبز شده بود.  

 

دیدگاه‌ها   

#8 محمد کیان بخت 1391-07-04 04:17
به نظرم داستان توصیف بیش از اندازه داشت ! شروع داستان طوری نبود که بتواند من را به ادامه خواندن داستان مشتاق کند ؛ و به نظرم لزومی نداشت که داستان را با آ وردن ثانیه ها به طور مداوم قطع کرد . موفق باشید . کیا
#7 ن.ه 1391-03-12 20:04
توصیفها و پایان داستان زیبا بود...فقط پراکنده شدن داستان را نامفهوم جلوه میداد...
#6 لطف اله 1391-03-06 04:27
بي شك داستان مي خواست دو پيرمرد را يكي جلوه دهد ولي ناموفق از آب در آمده بود بطوري كه هيچكدام از خوانندگان هم نتواسته بودند موضوع را بگيرند شايد هم من اينطور فكر كرده ام
#5 محمد میرزایی 1391-03-02 17:19
داستان زیبایی بود...توصیف ها را دوست داشتم اما به نظر می رسد نویسنده می بایست کمی بیشتر روی خط وایی داستان کار کند ...موفق باشید...
#4 نظام الدین مقدسی 1391-03-01 15:47
فکر می کنم خط روایتی وجود نداشت . البته توصیفات بسیار حرفه ای بودند
#3 التج 1391-02-31 06:53
زیبا بود.واقعا لذت بردم...
ضربه ی نهایی فوق العاده بود

موفق تر باشید
#2 قلیزاده 1391-02-30 16:54
ممنون
زیبا بود.
#1 افسانه زنی از دیار سبز 1391-02-30 05:30
باسلام
نویسنده عزیز این داستان جز توصیف بیش از حد من چیزی نفهمیدم
اطناب در این داستان زیاداست ومن متوجه نشدم چه چیزی را خواستید به تصویر بکشید.
با بهترین آرزوها

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692