زن گشته بود. توی کیفاش را، چمدان و لابلای لباسهاش را. نبود. کلید را جا گذاشته بود. باید منتظر میشد کسی بیاید بیرون. توی راه دیده بود که خانهها خاموش هستن اما مطمئن نبود که توی کوچه خودشان هم برق نباشد. از پشت شیشه میدید که نور کمجانی توی راه پله سوسو میزند. حتما شمعها کار یکی از همسایهها بود تا راه را روشن کند. دوباره شماره خانه را گرفت. بعد زنگ زد به موبایل شوهرش. شاید حمام است. رفته بیرون تا چیزی بخرد. حتما موبایلش را جاگذاشته. حتماً پیدایش میشود و بغلاش میکند کلید میاندازد و بعد باهم میروند تو. صدای دزدگیر ماشینای بلند شد. زن دلش حمام آب سرد میخواست .از توی کیفاش یک بطری نیمهپُر آب بیرون آورد و نوشید. نقطهای که تو آسمان دیده بود و اول فکر کرد ستاره است حالا حرکت میکرد. به ساعتاش نگاه کرد. «خیلی هم زودتر از اون ساعتی که گفته بودم نرسیدم» فکر کرد با سکهای در بزند که خانومی بیرون آمد زن چهره خانوم رو توی تاریکی درست نمیدید. گفت: «در رو لطفاً نبندید» چمدان را برداشت و رفت تو. پلهها تا قبل از منتهی شدن به پاگرد طبقه اول تاحدی روشن بود. گره روسریاش را باز کرد و گردن و یقهاش را اسپری زد. از توی یکی از واحدها صدای بگومگو میآمد. زن ترکی بلد نبود این بود که نفهمید صحبت از چی یا کی است اما فکر کرد حتماً شوهرش یادش مانده که کلید را زیر جاگلدانی دم در بگذارد. معلوم نبود کی بیاید. فکر کرد رفتن بالا بهتر از ماندن توی تاریکی است .تازه شوهرش هم که از خودش بدتر بود. بهنظرش رسید جایی توی تلویزیون دیده یا شنیده که زنهاي باردار از پلهها نباید بالا بروند. زن خواست فکر کند تنهایی از پلهها بالا نمیرود بهخاطر دختراش. آینهاش را درآورد. خودش را خوب نمیدید اما میدانست آن کشآمدگی زیر چانهاش همانجا آویزان است و سال به سال بیشتر میشود. زن فکر کرد تا رسیدن به وضعیت اخطار چندسالی جا دارد. فکر کرده بود یک گردنبند مروارید بخرد. زبان یاد میگرفت. شنا میرفت. ورزش میکرد. این کارهایی است که دوست دارد بعد از به دنیا آمدن دخترش بکند. جنبیدن بچه را توی شکماش حس کرد. زن توی تاریکی این پا آن پا کرد. رفت جلوی برد. جز اخطاریههای سرخ رنگ مربوط به قطع برق و گاز که رقماشان را درست نمیدید چیز دیگری نبود. زن حساب کرد: «اگه تا دهدقیقه دیگه نیومد خودم تنهایی بالا میرم» برگشت و رفت تا نزدیک اولین پله. به نظرش رسید این روشنایی باید تا طبقه خودشان هم باشد. میتوانست چمدان را بگذارد گوشهای و به بهانه خرید سری به بقالیهای محل بزند و احتمالاً شوهرش را توی یکی از آنها پیدا کند یا صبر کند کسی بیاید و او پشت سرش بالا برود. دو دختر از کنار در گذشتن. یکیاشان ایستاد. آن یکی جلوتر رفت. زن یک قدم آمد جلوتر. دومی گفت: «چرا وایسادی؟» بعد آمد کنار اولی. دختر اول از پشت شیشه زل زده به چهره زن. بعد دست کرد توی کیفاش و رژ لبی بیرون آورد و کشید روی لبهایش. دختر دوم گفت: «آزیتای خل! چیکار میکنی؟» آزیتا گفت: «یکدقیقه خفه شو» بعد لبهایش را مالید روی هم. دومی گفت: «خنگول خانوم آخه تو این تاریکی چیزی معلوم؟» آزیتا لبخند زد. بعد گوشه ابرویش را مرتب کرد. گفت: «اونقدر که میخواستم معلوم بود. چه خوشرنگ این رُژه. ببین خوب شد؟» زن شنید که وقتی دور میشدن یکیشان به آن یکی میگفت: «یه آدامس... » بعد صدای خندهاشان جایش را داد به پیچیدن و دور زدن پرسرو صدای یک ماشین. زن برگشت. وقت تلف میکرد. کافی بود پایش را بگذارد روی پله اول. میتواند از یکی از همسایهها بخواهد که تا بالا با او بیاید. اما او که کسی را نمیشناسد. تازه بگوید چی؟ خجالت میکشد. بیشتر از بیستدقیقه گذشته بود و هنوز شوهرش نیامده بود. سر چرخاند تا بالا را ببیند. پلهها تا نزدیک دیوارکشیده شده بودند و از آنجا پیچ میخوردند و میرفتن بالاتر. پشیمان بود از اینکه یکدندگی کرده و نخواسته که شوهرش بیاید سراغاش. یادش نرود وقتیکه دیداش اخم کند و سرسنگین باشد که چرا او را پشت در گذاشته. بالا هم که رفتن زیاد گرم نگیرد که مرد خیال بَرَش ندارد چه خبر است. هنوز زود است. باید زمان بگذرد تا مطمئن شود. برگشتاش به خانه بیشتر بهخاطر دخترش است نه برای شوهرش. اما الان بچه توی شکم زن نفس میکشید و خانه آن بالا بود و زن باید پلهها را تنها بالا میرفت و شوهرش نبود .
دیدگاهها
حرفي را كه داستان مي خواست بگويد من متوجه نشدم!
دلچسب نبود...
زن از سفر بر می گشت یا از قهر؟
ظاهرا بی خبر هم برنگشته
نقطه ی قوت داستان این بود که مثل بسیار داستانهای این دست با ثابت شدن خیانت مرد به پایان نمی رسد هر چند شاید آخرش هم به همین جا برسد...
موفق تر باشید
پیشنهاد من به نویسنده روی این داستان کار شوداغراق زیاد بود.
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا