هما جلوِ دهانش را گرفت. کمی به من، بعد به مادرش نگاه کرد و بشقاب غذایش را پس زد. همانطور که روی صندلی نشسته بود، زانوها را توی شکمش جمع کرد و با صدایی بفهمی نفهمی لرزان، به مادرش گفت: «باید از این شهر بریم».
تازه داشت مزهی تهچین میرفت زیر زبانم که خاله – مادر هما – رو به من گفت: «تو یه چیزی بگو حدیث جان، از بس گفتم آسمون همین رنگه زبونم مو در آورد».
«هما عادتشه خاله. از کاه کوه میسازه.» و به هما چشمک زدم. پشت چشم نازک کرد برایم. دستهاش را برد لای موها و شروع کرد به خاراندن سرش: «نمیشه این جا زندگی کرد. انگشت نکرده دماغت همه فهمیدن».
خاله از بالای عینک نگاهش کرد: «نباید از عموت ناراحت باشی، داروخونه که دیدهت نگران شده».
«آدم به صد دلیل میره داروخونه، چرا باید نگران بشه و راپورتم رو بده به شما.»
«گفت وقتی دیدیش رنگ به رو نداشتی و یه چیزی رو انداختی تو کیفت. هولکی!»
هما عق زد :«مسکن بود».
«بعد از مرگ بابات، تو این شهر جوری زندگی کردم کسی جرأت نداشته بگه بالای چشمت ابروس».
«من که حرفی نزدم!»
«گفتم یادت بمونه».
دیدم اگر حرفی نزنم یکی هما میگوید، یکی مادرش. دستهام را به هم مالیدم و گفتم: «خاله دست پختت آخرشه.»
هما ناراحت رفت به اتاقش. خاله با دستمال کاغذی، دانه های ریز عرق را که روی گردنش نشسته بود، پاک کرد. محکم دستمال را میکشید و پوستش قرمز شده بود. نمیدانستم حرفی بزنم یا نه؟ با مِن و مِن گفتم: «هماس دیگه، تا نخواد نم پس نمیده.»
حواسش به من نبود. به بشقاب دست نخوردهی هما خیره شده بود و زیرلبی با خودش حرف میزد. رفتم به اتاق هما. روی صندلی نشسته و به صفحهی مانیتور زل زده بود. گفت: «میبینی حدیث شنها چقدر واقعیین؟»
«صحرا و غروب خورشید رو هیچوقت دوست نداشتم.»
گفت: «انگار خورشید صحرا رو آتیش زده باشه. انگار شنها منتظر یه نسیمَن تا طوفان کنن.»
دستش را گرفتم. داغ بود. «چیزی نمیخوای بگی؟»
بیتوجه به حرفم رفت سراغ یکی از فایلها. عکس بچههای دانشگاه بود. یکی یکی عکسها را نگاه کردیم. رسیدیم به عکسی که من و هما و مهشید و چند نفر دیگر از بچهها در سلفسرویس دانشگاه انداخته بودم. مهشید خانوادهی سنتی داشت و با کلی بدبختی راضیشان کرده بود که برای تحصیل به استان دیگری برود. مثل تیر از کمان رها شده بود. لحظهای نبود که سر و گوشش نجنبد. هما، اما، آرام و سر به راه بود. تنها کسی که بهش اعتماد داشت من بودم. ترم پیش مرخصی گرفته و برای ترم جدید هم انتخاب واحد نکرده بود. هفتهی پیش تلفن کرده و خواسته بود به دیدنش بیایم. از اتفاقی گفته بود که برایش افتاده و نمی توانست به کسی جز من بگوید. حالا هم که آمدهام چیزی نمیگوید. به مهشید خیره شده بود که با دهان پر میخندید.
گفت: «مهشید راست میگه وقتی دستمون از همه جا کوتاهه هیچی بهتر از نذر کردن نیست؟»
«راجع به خودش که جواب داده با اون گندی که بالا آورده بود.»
گفت: «دخترش تازه یاد گرفته میگه مامان.»
«فکرشو کن اگه نذرش قبول نمی شد باباش با چاقوی سلاخی، سرش رو پِخپِخ.»
با اکراه بلند شد. خواست آماده بشوم تا دوری بزنیم. خاله برنامهی آشپزی میدید. هما نگاهش به موادی بود که آشپز توی تابه هم میزد. به دستش زدم که: «دِ یالا.»
خاله گفت: «میرین بیرون، روسریتونو بیارین جلوتر». و بیشتر به هما چشم غره رفت.
هما تمام راه تو خودش بود و حرف نمیزد. نگاهم روی آپارتمانهایی بود که گهگاه پیدایشان میشد. چشمم افتاد به یک اغذیه فروشی. دست هما را گرفتم و دنبال خودم کشاندم تو. بیشتر میخواستم سر حرف بیارمش. کفرم را در آورده بود. جفتمان سفارش ساندویچ مرغ دادیم. هما با روسری جلوِ بینیاش را گرفته بود و دایم عق میزد.
«اوه نگاش. دنیا به آخر نرسیدهها!»
گفت: «زندگی تو این شهر آدم رو ته خط میرسونه.»
«چارهش رفتنه.»
گفت: «ما هم بخوایم عموهام نمیذارن. میگن دو تا زن تنهایی چه جوری از پس گرگای این زمونه بربیان. داداشمون مرده، غیرت ما سر جاشه. مسخرهس تو این قرن اختیارمون دست خودمون نیست حدیث.»
صاحب اغذیهای خردههای نان را از روی میز ریخت پایین و ساندویچها را گذاشت جلومان.
«کی میخوای انتخاب واحد کنی. وقتش میگذرهها.»
موضوع را به پایاننامهی من کشاند.
«بررسی عشق در سه نسل. با چند نفری هم مصاحبه کردم.»
گفت: «از ترس قضاوت شدن راستش رو نمیگن که.»
«نه همهشون. با یکی مصاحبه کردم میگفت به ازای هر زن تو قلبش جا هست.»
گفت: «همهشون لنگهی همهن.»
هما لب به ساندویچ نزد. من هم نصفهنیمه خوردم و آمدیم بیرون. کمی که رفتیم جلوتر رفت تو داروخانه. من هم دنبالش رفتم. تا آنجا که توانست سرش را نزدیک برد و چیزی را سفارش داد که خوب نشنیدم. تا زن آن را بیاورد مثل گیجها چشم گرداند دور تا دور داروخانه و نگاهش خیره ماند روی بستههای مایبیبی و بچهای که میخندید و متوجه نبود زن چند بار است که صداش زده و بسته را گذاشته جلوش. زدم به بازوش. جلدی بسته را انداخت تو کیفش و نگاهش را از من دزدید.
تا شب که دوتایی تو اتاقش تنها شدیم به روش نیاوردم. دراز کشیدیم روی تخت و نگاه جفتمان به سقف بود.
«نباید میذاشتی کار به اینجا بکشه.»
گفت: «یه بار تست کردم مشکوک بود.»
از پارچ آب بالای سرش لیوانی آب ریخت و به تکههای کوچک یخ که روی آب شناور بودند، خیره بود. بغضش را شکست: «نذر کردم حدیث، به خدا یه بارهای شد.»
بغلش کردم. تنش داغ بود. پنجره را باز کردم تا هوای اتاق عوض بشود. نسیمی خنک آمد . هما میلرزید. نمیدانستم چهطور باید آرامَش کنم. گذاشتم تا دلش میخواهد گریه کند. نفسش را بیرون داد و آب را سر کشید. دو روز بعد وقتی برگشتم هنوز خاله - مادر هما – نمی دانست برای او چه پیش آمده است.
نام-حمیده خلیلی(یاسمن)
دیدگاهها
ابهام در داستان بود .نمي دانم چراهما در چنين شرايطيه؟
تضاد در داستان كه يكي از مولف هاي داستان هاي پست مدرن مي باشد در اين داستان ديده مشد. اعتقادات مذهبي و نذر كردن در مقابل گناه و كار زشت. ولي بهتر بود نويسنده شتاب نمي كردو داستان را در همان ابتدا لو نميدا. به نظر من شخصيت هما خوب ساخته نشده بود و در حد يك تيپ مثل بقيه شخصيت هاي داستان بود.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا