اين شهر/ حميده خليلي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 


هما جلوِ دهانش را گرفت. کمی به من، بعد به مادرش نگاه کرد و بشقاب غذایش را پس زد. همان­طور که روی صندلی نشسته بود، زانوها را توی شکمش جمع کرد و با صدایی بفهمی­ نفهمی لرزان، به مادرش گفت: «باید از این شهر بریم».

تازه داشت مزه‌­ی ته­‌چین می­رفت زیر زبانم که خاله – مادر هما – رو به من گفت: «تو یه چیزی بگو حدیث جان، از بس گفتم آسمون همین رنگه زبونم مو در آورد».

«هما عادتشه خاله. از کاه کوه می­‌سازه.» و به هما چشمک زدم. پشت چشم نازک کرد برایم. دست­هاش را برد لای موها و شروع کرد به خاراندن سرش: «نمی­شه این جا زندگی کرد. انگشت نکرده دماغت همه فهمیدن».

خاله از بالای عینک نگاهش کرد: «نباید از عموت ناراحت باشی، داروخونه که دیده‌­ت نگران شده».

«آدم به صد دلیل می­ره داروخونه، چرا باید نگران بشه و راپورتم رو بده به شما.»

«گفت وقتی دیدیش رنگ به رو نداشتی و یه چیزی رو انداختی تو کیفت. هولکی!»

هما عق زد :«مسکن بود».

«بعد از مرگ بابات، تو این شهر جوری زندگی کردم کسی جرأت نداشته بگه بالای چشمت ابروس».

«من که حرفی نزدم!»

«گفتم یادت بمونه».

دیدم اگر حرفی نزنم یکی هما می­‌گوید، یکی مادرش. دست­هام را به هم مالیدم و گفتم: «خاله دست پختت آخرشه.»

هما ناراحت رفت به اتاقش. خاله با دستمال کاغذی، دانه ­های ریز عرق را که روی گردنش نشسته بود، پاک کرد. محکم دستمال را می­‌کشید و پوستش قرمز شده بود. نمی‌­دانستم حرفی بزنم یا نه؟ با مِن و مِن گفتم: «هماس دیگه، تا نخواد نم پس نمی­ده.»

حواسش به من نبود. به بشقاب دست نخورده­‌ی هما خیره شده بود و زیرلبی با خودش حرف می­زد. رفتم به اتاق هما. روی صندلی نشسته و به صفحه­‌ی مانیتور زل زده بود. گفت: «می­‌بینی حدیث شن­ها چقدر واقعی­ین؟»

«صحرا و غروب خورشید رو هیچ­وقت دوست نداشتم.»

گفت: «انگار خورشید صحرا رو آتیش زده باشه. انگار شن­ها منتظر یه نسیمَن تا طوفان کنن.»

دستش را گرفتم. داغ بود. «چیزی نمی­‌خوای بگی؟»

بی­‌توجه به حرفم رفت سراغ یکی از فایل‌­ها. عکس بچه­‌های دانشگاه بود. یکی یکی عکس­ها را نگاه کردیم. رسیدیم به عکسی که من و هما و مهشید و چند نفر دیگر از بچه‌­ها در سلف­‌سرویس دانشگاه انداخته بودم. مهشید خانواده‌­ی سنتی داشت و با کلی بدبختی راضی­شان کرده بود که برای تحصیل به استان دیگری برود. مثل تیر از کمان رها شده بود. لحظه‌­ای نبود که سر و گوشش نجنبد. هما، اما، آرام و سر به راه بود. تنها کسی که به­ش اعتماد داشت من بودم. ترم پیش مرخصی گرفته و برای ترم جدید هم انتخاب واحد نکرده بود. هفته‌­ی پیش تلفن کرده و خواسته بود به دیدنش بیایم. از اتفاقی گفته بود که برایش افتاده و نمی توانست به کسی جز من بگوید. حالا هم که آمده­‌ام چیزی نمی­‌گوید. به مهشید خیره شده بود که با دهان پر می­‌خندید.

گفت: «مهشید راست می­گه وقتی دستمون از همه جا کوتاهه هیچی بهتر از نذر کردن نیست؟»

«راجع به خودش که جواب داده با اون گندی که بالا آورده بود.»

گفت: «دخترش تازه یاد گرفته می­گه مامان.»

«فکرشو کن اگه نذرش قبول نمی شد باباش با چاقوی سلاخی، سرش رو پِخ­پِخ.»

با اکراه بلند شد. خواست آماده بشوم تا دوری بزنیم. خاله برنامه­‌ی آشپزی می­دید. هما نگاهش به موادی بود که آشپز توی تابه هم می­زد. به دستش زدم که: «دِ یالا.»

خاله گفت: «می­رین بیرون، روسری­تونو بیارین جلوتر». و بیشتر به هما چشم غره رفت.

هما تمام راه تو خودش بود و حرف نمی­زد. نگاهم روی آپارتمان­‌هایی بود که گه­گاه پیدایشان می­‌شد. چشمم افتاد به یک اغذیه­ فروشی. دست هما را گرفتم و دنبال خودم کشاندم تو. بیشتر می­‌خواستم سر حرف بیارمش. کفرم را در آورده بود. جفتمان سفارش ساندویچ مرغ دادیم. هما با روسری جلوِ بینی­‌اش را گرفته بود و دایم عق می­زد.

«اوه نگاش. دنیا به آخر نرسیده­‌ها!»

گفت: «زندگی تو این شهر آدم رو ته خط می­رسونه.»

«چاره‌­ش رفتنه.»

گفت: «ما هم بخوایم عموهام نمی­ذارن. می­گن دو تا زن تنهایی چه جوری از پس گرگای این زمونه بربیان. داداشمون مرده، غیرت ما سر جاشه. مسخره‌­س تو این قرن اختیارمون دست خودمون نیست حدیث.»

صاحب اغذیه­‌ای خرده­‌های نان را از روی میز ریخت پایین و ساندویچ­‌ها را گذاشت جلومان.

«کی می­‌خوای انتخاب واحد کنی. وقتش می­گذره­‌ها.»

موضوع را به پایان­نامه‌­ی من کشاند.

«بررسی عشق در سه نسل. با چند نفری هم مصاحبه کردم.»

گفت: «از ترس قضاوت شدن راستش رو نمی­گن که.»

«نه همه­‌شون. با یکی مصاحبه کردم می­گفت به ازای هر زن تو قلبش جا هست.»

گفت: «همه­شون لنگه‌­ی همه‌­ن.»

هما لب به ساندویچ نزد. من هم نصفه‌­نیمه خوردم و آمدیم بیرون. کمی که رفتیم جلوتر رفت تو داروخانه. من هم دنبالش رفتم. تا آنجا که توانست سرش را نزدیک برد و چیزی را سفارش داد که خوب نشنیدم. تا زن آن را بیاورد مثل گیج­‌ها چشم گرداند دور تا دور داروخانه و نگاهش خیره ماند روی بسته‌­های مای­بی­بی و بچه‌­ای که می­‌خندید و متوجه نبود زن چند بار است که صداش زده و بسته را گذاشته جلوش. زدم به بازوش. جلدی بسته را انداخت تو کیفش و نگاهش را از من دزدید.

تا شب که دوتایی تو اتاقش تنها شدیم به روش نیاوردم. دراز کشیدیم روی تخت و نگاه جفتمان به سقف بود.

«نباید می­ذاشتی کار به اینجا بکشه.»

گفت: «یه بار تست کردم مشکوک بود.»

از پارچ آب بالای سرش لیوانی آب ریخت و به تکه­‌های کوچک یخ که روی آب شناور بودند، خیره بود. بغضش را شکست: «نذر کردم حدیث، به خدا یه باره­ای شد.»

بغلش کردم. تنش داغ بود. پنجره را باز کردم تا هوای اتاق عوض بشود. نسیمی خنک آمد . هما می­‌لرزید. نمی­دانستم چه­‌طور باید آرامَش کنم. گذاشتم تا دلش می­‌خواهد گریه کند. نفسش را بیرون داد و آب را سر کشید. دو روز بعد وقتی برگشتم هنوز خاله - مادر هما – نمی دانست برای ‌او چه پیش آمده است.

نام-حمیده خلیلی(یاسمن)

دیدگاه‌ها   

#6 پیمان 1391-03-31 23:13
داستان موقعیت دختری است که در شهری کوچک زندگی می کند و حاملگی اش را در این شهر مجبور است پنهان کند. داستان شخصیت محوری نبود و به نظرم این داستان جز داستان های موقعیت محور است اما نویسنده بهتر بود موقعیت این شخصیت را در چنینی شرایطی باورپذیرتر و پررنگتر می کرد. ممنون
#5 سميرا صفري 1391-03-17 17:44
سلام
ابهام در داستان بود .نمي دانم چراهما در چنين شرايطيه؟
#4 کاوه 1391-03-11 00:18
داستان خوب و زیبایی را خواندم برایتان آرزوی موفقیت دارم.
#3 مهيدي 1391-02-20 17:00
سلام به نويسنده
تضاد در داستان كه يكي از مولف هاي داستان هاي پست مدرن مي باشد در اين داستان ديده مشد. اعتقادات مذهبي و نذر كردن در مقابل گناه و كار زشت. ولي بهتر بود نويسنده شتاب نمي كردو داستان را در همان ابتدا لو نميدا. به نظر من شخصيت هما خوب ساخته نشده بود و در حد يك تيپ مثل بقيه شخصيت هاي داستان بود.
#2 شفيعي 1391-02-18 19:19
نشانه هاي استفاده شده در داستان خوب بود و كاملا گويا؛ اما نشانه هاي نگراني مادرفقط در يك مورد ديده مي شد كه فكر مي كنم كم باشد. به طور كلي خوب بود.
#1 مژده الفت 1391-02-18 03:37
شاید بهتر بود از همان ابتدای داستان متوجه نمی شدیم علت علاقه دختر به رفتن چیست .اگر آخر داستان آورده می شد و خواننده را کمی منتظر می گذاشت داستان بهتری بود. ممنون.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692