گلویش خشک شده بود. مژگان روبرویش بود. ابروهای زیبایش در هم گره خورده بود و با خشم نگاهش میکرد. سعی کرد حرفی بزند اما زبانش انگار کوهی شده بود در دهان خشکیدهاش. نتوانست تکانش دهد. مژگان رویش را برگرداند. میخواست فریاد بزند: «برگرد مژگان مرا ببخش» اما دهانش درد گرفت و بیدار شد. مثل شبهای قبل که این خواب را دیده بود چند لیوان پشت هم آب خورد و رفت پشت پنجره و از آنجا به پنجرهی خاموش و خالی خانهی روبرویی نگاه کرد.
همانطور که داشت مقنعهاش را مرتب میکرد آخرین لقمهاش را هم در دهان گذاشت و رفت کنار پنجره: «مژگان؟»
مژگان دستش روی کاکل موهایش بود که در قاب پنجره ظاهر شد: «بیا پایین اومدم»
-دستتو بده به من رعنا عقب نمونی
-ا تو فقط دوسال از من بزرگتریا
-باشه اما تو هنوز کلاس اولی
رعنا به پردههای خانهی روبرویی فکر میکرد که سفید بود با گلهای ریز بنفش. وقتی باد آنها را تکان میداد دوست داشت بنشیند همینجا و تماشایشان کند و حالا پنجره خالی بود و زشت. شیشههایی که همیشه از تمیزی برق میزد حالا خاک گرفته بود و خانهی خالی را تار و کدر می کرد.
- چرا بیداری رعنا؟
- مامان، مژگان اینا دارن اسبابکشی میکنن. این موقع شب...
- از ترس آبروشونه دیگه. مردم ده دیگه نمیذارن که اونا اینجا زندگی کنن.
رعنا تنش لرزید. اشک از چشمانش سرازیر شد. چطور میتوانست همینطور اینجا بایستد و حاصل کار خودش را ببیند؟ دهانش تلخ شد. فکر کرد الان است که بالا بیاورد. اسباب و اثاثیهها روی هم تلنبار میشدند و غصه در دل رعنا بیشتر و بیشتر. «چقدر من ترسوام. چقدر احمقم»
دلش برای مژگان تنگ شده بود. خیلی وقت بود که او را ندیده بود. شاید خیلی قبلتر از آن شب لعنتی. فکر کرد: «انگار قیافهش هم ازیادم رفته» اما قیافهی مژگان از یاد رفتنی نبود.
- مژگان چرا دیگه دستمو نمیگیری؟
- دیگه بزرگ شدیا. تازه از امسال مدرسههامونم از هم جدا میشه. من دارم میرم راهنمایی.
رعنا چیزی نگفت اما همانروز موقع برگشتن از مدرسه مژگان دوباره دست رعنا را گرفته بود و داشت او را دنبال خودش میکشید: «زود باش بیا بریم خونهتون یه چیزی نشونت بدم یالا»
وقتی هر دو با هم در زیر زمین روی جعبههای سیبزمینی نشسته بودند مژگان با خوشحالی کاغذی را از لای کتابش بیرون آورد و گفت: «علی برام نامه نوشته»
رعنا همانطورکه با تعجب به چشمان ذوقزدهی مژگان نگاه میکرد گفت: «علی دیگه کیه؟»
مژگان تند تند کاغذ تا شده را باز کرد و گفت: «همون پسر بوره دیگه» و اشک امان نداد تا بقیهی حرفش را بزند. رعنا با تعجب به نامهی خوش خط در دست مژگان نگاه کرد. نامه پر بود از کلمات ناامید کننده که خبر از جدایی و قهر میداد. مژگان تا آخر نامه اشک ریخته بود تا به جملهی آخر رسید که نوشته بود حالا تمام نوشتهها را یک خط در میان بخواند. رعنا خندهاش گرفته بود. مژگان حالا با خواندن جملات محبتآمیز اشکش را پاک کرد و نفس راحتی کشید و بعد با رعنا زدند زیر خنده.
رعنا چند سیبزمینی از جعبه برداشت و باز هم یاد گریههای آنروز مژگان افتاد و خندهاش گرفت. حالا دیگر چند سالی بود که هممدرسهای نبودند و کمتر همدیگر را میدیدند. اما هنوز پیش میآمد که مژگان برای خواندن نامههایش پیش رعنا بیاید. رعنا به تفاوت دنیای خودش با مژگان فکر میکرد و از پلهها بالا میآمد که پدرش را دید. پدر با عصبانیت در حیاط را بست و در حالیکه سرش را با تاسف تکان میداد به خانه رفت. تازه آنموقع بود که رعنا متوجه صداهایی از خانهی روبرویی شد. پدر آهسته با مادر حرف میزد اما صدایش مثل پتکی بر سر رعنا فرود آمد: «زن مراد از مژگان شکایت کرده. میگه داره شوهر منو از راه بدر میکنه.»
رعنا همانجا نشست.
«پدر مژگان هم گفته مراد خودش چشمش هیزه و حتی به مژگان نامه نوشته. اما همه تو دادگاه شهادت دادند که مراد بیسواده و اصلا نمیتونسته نامه بنویسه و مژگان دروغ میگه»
رعنا دوباره به زیر زمین برگشت. حس میکرد الان قلبش از سینه بیرون میزند. سیبزمینیها توی دستش میلرزیدند. دهانش تلخ شد. حالش داشت بههم میخورد. حالا او باید چه میکرد؟ سر تا پایش میلرزید.
-مژگان چرا صورتتو چسب زدی؟
-از این خال روی گونهم خوشم نمیاد.
- اما به نظر من که این خال خیلی به صورت سفیدت میاد.
-دیوونهای تو!
- اون مراده؟ چرا اینجوری نگامون میکنه؟
- آره کلا چند وقته خیلی پاپیچم میشه.
رعنا داشت به مراد نگاه میکرد که چطور با آن قد کوتاه و شکم برآمدهاش به سرعت خودش را به آنها میرساند: «سلام بچهها از مدرسه بر میگردین؟»
مژگان با لبخند و رعنا با اخم گفته بودند: « بله» وبه سرعت از او دور شده بودند.
- چیه انگار بدت نمیاد
- چی میگی تو؟
- خب پس چرا بهش میخندی؟ معلومه که اینجوری پر رو مشه
- این از باباهای ما هم بزرگتره. یادته از بچگی بهش میگفتیم عمو
- ولی اون مثل عموها نگاه نمیکنه
- سخت میگیریا رعنا
- نه انگاری واقعا بدت نمیاد
و همانموقع بود که این فکر لعنتی به سر رعنا زده بود.
آنروز هوا سرد بود برای همین رعنا مجبور شد چندبار با سنگریزه به پنجرهی اتاق مژگان ضربه بزند تا او پنجره را باز کند.
- بیا خونهمون کارت دارم.
کسی خانه نبود. همانجا در اتاق رعنا نشستند و رعنا کاغذ تاشدهای به دست مژگان داد و گفت: «اینو مراد داده بدمش به تو»
مژگان سرخ شد و پرسید: «چی هست؟»
رعنا با شیطنت خندید و گفت: «خب بازش کن ببین چیه»
- اصلا مگه مراد سواد داره؟
- یادت نیست پارسال کلاس نهضت میرفت؟
و مژگان نامهای را که رعنا با مداد با خط کج و در همی نوشته بود خواند:
«مژگان من دوستت دارم. دوست دارم همیشه تو را ببینم و دلم برایت تنگ میشود. مراد.»
مژگان لبخند زد. نامه را ریز ریز کرد و در سطل آشغال انداخت. «حواست باشه چیزی به کسی نگیا.»
-مگه دیوونهام
و مژگان رفت و به رعنا نگفت که همانروز یک نامهی عاشقانه با خطی ابتدایی که با مداد روی کاغذ سادهای نوشته شده بود از مراد دریافت کرده بود.
دیدگاهها
شاد زی
1-گلویش خشک شده بود.... ابروهای زیبایش.... و با خشم نگاهش کرد
( خب اینجا دیگر احتیاجی نیست باز گفته شودبا خشم نگاهش کرد. خواننده متوجه می شود.)
2- مژگان دستش روی کاکل موهایش بود.
(دختر دبستانی! در دهات . )
3-پنجره خالی بود وزشت .... تار وکدر می کرد.
( مفهوم در همین جمله گفته شده پنجره خالی وزشت.)
4-نماد در داستان خوب بکار رفته.
5- علی شخصیت داستان ؟! چه شد؟
6- آخر داستان خوب بود با اینکه حس بر انگیز نبود.
موفق باشید
از نظرات سازنده ی همه ی دوستان ممنونم.حق با شماست داستانم واقعا نیاز به بازنویسی دارد
کشش داستان بسیار عالی بود.
داستان شروع و پایان خوبی دارد و اطلاعات را به مرور به خواننده میدهد. و در عین حالی که قصد قافلگیری ندارد قافل گیر می کند.
اینها نقاط قوت داستان است دوست من.
نکات ریزی هم در داستان هست که اگر داستان را چند بار دیگر بخوانی پیدایشان می کنی.
ولی پیداست که زحمت کشیدی برای نوشتن این داستان
خسته نباشی و ممنون
مهم ترين نكته اي كه ازين داستان دريافت كردم اينه تقريباً هيچ چيز آنطور كه ما فكر مي كنيم نيست، پس بهتره به اين پيچيدگي هاي زندگي خودمان ديگه دامن نزنيم
از نظر روانشناسي اين داستان به اثرات زندگي هاي بسيار سنتي مي پردازد، ترس و ترس و ترس بارزترين اين نوع زندگي است اما در كل با داشتن چنين خوراك نوشتاري پرداخت مفهوم در داستان نامتمركز و پراكنده صورت گرفته كه شامل فضاسازي و شخصيت پردازي مي شود
موفق باشيد
ممنون از دعوتت .وخوشحال ازاینکه داستان دیگری از شما رادیدم.سعی می کنم دوباره برگردم دوست عزیز.
داستان خوبی بود اما جای کار زیاد داشت
موفق باشید دوست عزیز
داستان جا داشت با چند بار بازنویسی و رفع ابهام بهتر از این هم بشود. مثلا در دو جمله اول جملات مجهول بکار رفته که نیازی نبود از فعل مجهول استفاده شود و یا اینکه دو تا ضمیر در خط اول اسفاده شده است که معلوم نیست ابروی زیبا مال کدام یکی شان است. همچنین کشمکش در داستان کم است. علت کابوس های شبانه رعنا در ادامه داستان یا نمی بینیم یا کمتر است. ضمنا گفتگو ها لحن خاصی رو نداشتند هر دو لحن تقریبا یکی بودند. موفق باشید.
داستان جا داشت با چند بار بازنویسی و رفع ابهام بهتر از این هم بشود. مثلا در دو جمله اول جملات مجهول بکار رفته که نیازی نبود از فعل مجهول استفاده شود و یا اینکه دو تا ضمیر در خط اول اسفاده شده است که معلوم نیست ابروی زیبا مال کدام یکی شان است. همچنین کشمکش در داستان کم است. علت کابوس های شبانه رعنا در ادامه داستان یا نمی بینیم یا کمتر است. ضمنا گفتگو ها لحن خاصی رو نداشتند هر دو لحن تقریبا یکی بودند. موفق باشید.
وا داشتن خواننده به تفکر نه تنها بد نیست بلکه پسندیده هم هست اما گیج کردن خواننده وپیچاندن داستان برای اینکه خواننده متوجه نشود ومجبور شود آنرا دوباره بخواند یااصلا" قید آنرا بزندمسئله دیگری است.
تاکید بر روی پنجره ها وپرده ها که کارایی چندانی ندارند، شیطنت رعنا با نوشتن نامه ای نقشی در سر نوشت مژگان نداشته چون قبلا" خودش نامه ای از مراد دریافت کرده بود اینها چیزهای ساده ای هستند اما اگر دقت شود و اضافه ها حذف شود داستان کوتاه جذابی از آب در می آید چون توانایی آنرا دارید.
موفق باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا