صداي جيرجيركي يك زن/ نعمت مرادي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

به هم‌ريختگي جملات اين داستان مربوط به خود داستان است

                                                 صداي جير جيركي يك زن


و تازه مثل قطار سوت مي كشيد مغزت؛ واگن هايي كه نبايد دنبالت مي افتاد؛افتاد تصادف كردي و هيچ بيمارستاني تورا راه نداد. كه مغزت روي شانه ات چشمك مي زد- تمام آمبولانس ها صداي آژيرشان براي تو بود. و تو مريض نبودي كه مغزت صداي جير جيرك بدهد. تمام پرستارها روس سرت مغزت را تماشا مي كردند.
و تو اين دور-پرت از جمعيت موهايت را شانه مي كردي و مي خنديدي آقاي دكتر دكتر بود- تو مغزت جيرجيركي بود و او گوشي را روي پايت گذاشته بود.
قطار دوباره تصادف كرد و تو يادت آمد كه به هيچ پرستويي آب ندادي و يا اصلا قفسي نبود كه تو زنداني داشته باشي پرستار تازه كار بود مثل اينكه تو اولين بيمارش بودي يا اصلا سرهنگ؛سرهنگ بود آن هم آمد وقتي سرباز بود زماني. همان پسر شمالي آشخور را گول زد.
تو كف سيگار بود. آهاي پسر-بله-بيا قول بديم كه اصلا سيگار نكشيم- و تو از كف سيگار دندان هاي مسخره ات را به هم مي زدي- و تو اصلا سيگار نداشتي- ما اصلا ديوانه ايم- بيا ترك كنيم- بيا همين جا سيگار رو چال كنيم. و تو كه هم دروغ مي گفتي هم سيگار مي كشيدي پاكت سيگار را چال كردي و تازه فاتحه خواندي و دروغ هاي تو چال شد كه بشود.
پسر بي خبر از اينكه تو چقدر مغز پسر را گرفتي و بعد از دو روز كه گردان خواست محل عملياتي بر و تو دزدكي پاكت سيگار را برداشتي و پسر شمالي در كف يك نخ سيگار مغزش سوت مي كشيد و كه جاي خشك دود مي كردي. تمام چاي خشك و سيگار تمام شد كه پسر شمالي برايت يك پاكت پين يك نامه آورد.
پيرمرد اصلا داخل قطار نبود- بليط نگرفته- گلابي گاز مي زد- دو چرخه سوار بود يا اصلا نبود پدر داخل حياط را در آورده بود و تو قهقهه مي زدي كه مغزت روي شانه ات افتاده است. دكتر مغزش صدا جيرجيرك مي داد كه اصلا گوشيكه روي پاي تو گذاشته بود-گوشي بود- تاير را اينقدر داخل حياط چرخاند كهبهش سوپ دادند و تازه مي خواست براي مسابقه اي كه قرار بود تو اكتبر سال آينده برگزار شود آماده شود كه يادش افتاد كه بايد يكي از پيچ هاي ويلچرش را كه زمين افتاده است كند و ؟؟؟؟را ببند.
قطار آماده بود- واگن هاي خالي- مسافرانش چهار نفر بودند كه و قطار خالي مي رود بدون مسافر و بليط هم اصلا نمي گيرد و تو هنوز روي تخت افتادي و به چشم سرهنگ و دكتر- و دوندهاي كه اصلا دونده نبود- جانباز بود كه مغزش صداي جير جيرك مي داد- حالا هم حاضري طلاقت را بگيري- سه نفر را گول زدي- نفر چهارمي كه خواستي گول بزني هميشه دنبالت راه مي افتد و تو را ادامه مي داد بهت جان مي داد. كه سر مردم را كلاه بگذاري و آخر مي خواهي آن پسر جوان را تا كجا ببري بيست روز است كه تو را نديد- مي بيند- خانه ات كوچك است. و تو قرار بود كه هميشه هم ديگر را دوست داشته باشيد.


است كه تو را نديد- مي بيند- خانه ات كوچك است. و تو قرار بود كه هميشه هم ديگر را دوست داشته باشيد كه پرت نشويد داخل يك قطار كه اصلا قطار نبود..
اينجا كه آخر راه نيست- خورشيد هم تمام نمي شود- مي سوزد كه خاكستر بشود- نمي شود- دكتر كه به تو دل نمي بندد كافي شاپ دروغ است. دروغ محض – اصلا قتلي نبود- سرهنگ نمي تو شاهد خوبي براي اين بازي باشد-  و تو همه را سر كار نه – بازي دادي.
دروغ مي گويد اصلا دختر را نديده بود- ازدواج نكرده بود- من خودم توي پرونده اش را گشتم- تمام پرونده را زيرو رو كردم – پشت شناسنامه اش اصلا زن و بچه اي نبود كه قاتل باشد.
زن بود يك پيرزن دهاتي كه سرش را حنا بسته بود كه از در اتاقت رد شد و نگاهي مسخره آميز كرد كه مثل هميشه از گربه ي سياهي كه دستش را مي ليسيد بدت آمد.و از روي تخت افتادي. سرت مي رفت و همان پسر جوان عذابت مي داد.
كه گاهي پشت دكتر و گاهي پشت سرهنگ و گاهي داخل جلد يك گربه سياه قايم باشك بازي مي كردي تو نمي فهميدي و دكتر را كنار مي كشيدي و پاكتي سيگار پين به او مي دادي كه دود كند و من هم از بين شماها خواستگار خوبي پيدا نكردم به اين دكتر بگو كم اين مورچه هاي قرمز داخل حياط را كند كه تو فهميدي سرهنگ هنوز هم قلقلكي است- تو اتاقت را مشخص نكردي داخل پرونده ات گل قرمزي كه داخل پرونده پيدا كردم با گل قرمزي كه تو كافي شاپ ديدم  و قتل زني كه اصلا نبود. صداي سوت قطاري كه واگن هايش حاوي آمپول هايي بود كه هيچ وقت تو و همراهانت را خوب نمي كرد. كه اين پسرك جوان كاشكي هيچ وقت صداي جيرجيركي يك زن را نمي شنيد.
بيست سال دارد. تقليد پير زن هاي هشتاد ساله در مي آورد و سر حنا بسته هش را هر روز با و سرهنگ و تو نشان مي دهد كه پرستار سوزنش را بزند كه شايد حالش خوب بشود.
فلسفه خوبي ندارد نگاه مات زني كه روي تخت افتاده بدون خوراك و مغز سينما اش و تصوير ها يك به يك مي ديد كه تلوزيون از ته سالن خاموش شد كه برق نرفت- سرهنگ قد بلندش را جلو تصوير آورد و گلابي گاز زده را وسط سالن پرت و تو چرت مي دادي كه بروي-.
هيچي ممكن نيست حتي قوطي كبريتي كه از مورچه قرمز پر مي شد و يادش آمد كه به اين مورچه مورچه هاي عراقي مي گفت كه هر روز به جاي يك سرباز عراقي يك مورچه قرمز را بين مي برد و نمي فهميد كه سياه با قرمز هيچ فرقي ندارد- دكتر گوشي اش را كف پات گذاشت و تو خنديدي و خنديد و فرار كرد و تازه فهميدي كه اينجا بيمارستان است.
كابوس نيست- يك حقيقت- شايد تيمارستان يا يك كابوس و اصلا قطار و سرهنگي نبود يا دكتر يا پيرزني با گربه سياه و تو تصادف نكردي.يادت آمد كه خودت دكتري و شايد اشتباهي اينجا آمدي كه زمانش را نمي داني كه سانسور شده است.
مكانش دوست داري كجا باشد يك آسايشگاه روانكاوي يا يك كافي شاپ.قاتل قاتل است بي عينك يا حتي بي سبيل و ممكن است گل قرمز بوده باشد،يا اصلا- سرهنگ شاهد هاي خوبي براي اين بازي.مقتول مي تواند يك زن باشد و صدايش جيرجيركي.يا يك سرباز كه مدت بيست سال است كه خودش را سرهنگ جا زده باشد.
-بر چسب خوبي است- ولي ما گول نخورديم سرهنگ هنوز هم لباس هاي آش خوريش را به تن مي كند و سيگار پين دود مي كند- يا دكتري كه گوشي را با سيم برق درست كرده و راننده قطار هر روز قطار اسباب بازيش را راه مي اندازد بدون مسافر و بليط- و تو كه كارگردان خوبي براي بازي هستي هنوز هم مغزت روي شانه ات افتاده كه لباس دكتري ات را از تن در مي آوري
-راه مي افتي كه خواب نباشد- روي شانه ات را نگاه مي كني-جيبت صداي جيرجيرك مي دهد و جيرجيرك را از جيبت در آوردي و پرت كردي كه صدايت خوب شد..
قاتل ممكن است يك راوي داستان باشد يا يك زن با صداي جير جيركي و من تلفيقي از اين دوام و اصلا قاتل نيستم من هم مثل بقيه ي مردم يك شاهد عيني ام-يك ناظم و اصلا اين ماجرا شايد اتفاق نيفتاده باشد و شايد هم در يك آسايشگاه روانكاوي و يا يك بيمارستان و تخيلات و واقعيات يك زن با صداي جير جيركي..  
 
نعمت مرادی

دیدگاه‌ها   

#5 مهران کاظمی 1393-08-23 20:47
سلام دوست عزیزم
داستان خوبی را خواندم .من به این داستانها داستانهای در یکبار نشست می گویم که نویسنده بدون طرح قبلی جرقه ای را در ذهنش زده و شروع به نوشتن می کند و تا آنجا پیش می رد قصه را که دیگر توانی برای ادامه نداشته باشد و بعد در یک نقطه اوج با پایان از قبل انتخاب نشده داستان را به اتمام می رساند .
در محیطهای مجازی از این دست کارها من هم زیاد انجام می دهم و همیشه هم داستانهای خوبی از اب در می ایند چرا که همانگونه که برای نویسنده داستان بدون طرح آغاز می شود برای خواننده انگیزه ای به مراتب بیشتری در تحلیل داتسان به وجود می آید .
درود بر تو
#4 مهدی رضایی 1390-07-12 18:41
سلام
همانطور كه قبلا هم بهت گفتم بايد يه كمي از كد هاي بيشتري استفاده كني تا داستان روان تري بشه. داستان به اين سبك نياز به كد هاي زيادي داره تا قابل فهم تر باشه.
#3 مرجان دورودی 1390-07-12 15:27
سلام آقای مرادی داستان شما دوست گرامی رو خوندم.شاید ایراد از من باشه که داستانهای این سبکی زیاد نخواندم.چون هرچه جلوتر رفتم بیشتر خسته شدم درست است که میگندبه قول معروف همه چیز را در داستان نگیم که مثل یک لقمه آماده باشه اما اینقدر هم هیچیده نباشه که خواننده رو خسته کنه.چرا که ما می خوایم داستان بخونیم نه یک شطرنج بازی کنیم یا یک پازل رو جمع وجور کنیم.درکل فکر می کنم اگه کمی داستان را بیشتر بشکافید بهتر باشه و ما بیشتر و بهتر اونو درک کنیم.
دوست عزیز منو به خاطر رک گوییم ببخش وانشالله در داستان های بعدی وبعدی و موفق باشی
#2 فریبا محدث 1390-07-11 23:25
سلام:
فکر میکنم در رده داستانهای پست مدرن جا بگیره.کشش و تعلیق خوبی هم داشت.ممنون از جناب نویسنده که ما رو تو خوندنش شریک کردند
#1 عطیه 1390-07-11 14:11
خب نمی دونم او.ن جمله اول داستان چرا نوشته شده..کما اینکه اقتضای این نوع داستان ها این گونه نوشتنشون هست..که میخواد ذهن آشفته و پریشان راوی داستان رو روایت کنه...و البته کار سختی هم هست..و بنظرم بسیار خوندن و تمرین نیاز داره...این داستان بعنوان یک اتود برای تمرین این کار خوبه...ولی من بعنوان مخاطب نشانه های داستان رو درست نمی تونستم مثل پازل کنار هم قرار بدم با اینکه این سبک رو دوست دارم بعد از2-3 پاراگراف اول دیگه جذب ادامه داستان نمی شدم..یک جاهایی مثل یه خونه خالی هایی توید استان ایجاد میشه و پر نمیشه نمیذاره نشانه ها رو درست دریافت کنم...و یک جاهایی زبان از یک دستی خارج میشه...
و چیزی که بیشتر از همه دوست نداشتم توی داستان باشه پاراگراف آخر داستانه...باید به خواننده اجازه بدهید از نوشته و لحن و کلمات و جهان بینی که توی داستان حاکم شده قضاوت کند..شما همه اتفاقها و حدس های خواننده را مطرح می کنید و دورش یک حصار میکشید و اجازه نمی دهد خودش تصمیم بگیرد و کمی توی داستان معلق شود...
ممنون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692