داستان «زمهریر» نویسنده «محمود راجی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زمهریر» نویسنده «محمود  راجی»

در حال خواندن و ضبط یک متن روانشناسی هستم. یک دستم کتاب را باز نگه داشته، دست دیگرم تا آن سوی میز دراز شده است. در هر نشست دست دراز و درازتر می‌شود تا به او نزدیک شود. بعد انگشتی آهسته و میلیمتری کش می‌یابد و در فاصلة چند میلیمتری هر جای بدن او که نزدیک‌تر باشد، می‌ماند. هر وقت سر را بالا می‌گیرم، آن تابلوی نقاشی روی دیوار را می‌بینم که یک ماهی را بین صخره‌های کف آب نشان می‌دهد که قسمتی از پوست و گوشت آن خراشیده و از بدنش آویزان است و چشمش آن گوی شفاف متعارف ماهی نیست.

در طول این سه ماه که او خواندن و ضبط متن دروس خود را به من سپرده، همیشه تا همین حدود پیش رفته، بعد جلو پیشروی خود را گرفتم. هرازگاهی با جابه‌جائی صندلی و میکروفون سعی می‌کنم موقعیت خود را تغییر دهم و به او نزدیک‌تر شوم. هنوز نتوانسته‌ام این آخرین میلیمترها را طی کنم. هر بار به خودم می‌گویم: «جرات داشته باش، نترس، پیش برو» اما تاکنون پیش نرفته‌ام. بارها به خود گفتم: «او هم از این شهامت خوشش خواهد آمد. کدام مرد می‌پذیرد که در کنارش باشد.» با این برآوردها امروز تصمیم گرفته‌ام هرطور شده، آخرین میلمترها را طی کنم.

فصلی که می‌خوانم، در حال اتمام است. هنوز از دودلی در نیامده‌ام. انگشت خود را نیم میلیمتر کش می‌دهم و باز نیم میلیمتر و باز نیم میلیمتر. نوک انگشتم به پارچة روپوشش می‌خورد. تماس پوستم با بافت پارچه یک موفقیت است. انگشت را همان جا نگه می‌دارم. این وضعیت هر قدر طول بکشد، خوب است، هرچند کافی نیست. حالا دستش را آهسته عقب می‌کشد. همان دست را که پارچة روپوشش زیر پوست انگشتم قرار دارد. چیزی متوجه شد؟ فکر نمی‌کنم. چه‌طور ممکن است؟. احتمالاً تصادفی دستش را پس کشید.

انگشت یخ‌زده‌ام را بی‌حرکت نگه می‌دارم. باید دوباره از نو شروع کنم؟ حالا دور از دسترس شده است.

دو فصل را با هم ضبط کردم. می‌گویم: «پایان فصل سوم از کتاب روانشناسی » می‌خواهم ادامه دهم که میکروفن را خاموش می‌کند و می‌گوید:«استراحت کنید تا کتاب روش‌تدریس را بیاورم. عقب هستم.»

از برنامه ضبط خارج می‌شوم. کتاب را علامت می‌گذارم و به دستش می‌دهم.

از روی میز دی‌وی‌دی روانشناسی را برمی‌دارد و به من می‌دهد تا مطلب ضبط‌شده روی آن نوشته شود. در دقایقی که دستگاه در حال نوشتن است، هر دو ساکتیم. پس از دقایقی دی‌وی‌دی نوشته شده را داخل قاب می‌گذارم و به دستش می‌دهم. در پیشدستی کنار من میوه می‌چیند. می‌گوید: «بفرمائید میوه» بعد می‌رود طرف قفسه‌ای با خانه‌های متفاوت. دست می‌کشد به خانه‌ها و با مکثی در یک خانه، کتاب و دی‌وی‌دی روانشناسی را داخل آن قرار می‌دهد. بعد دوباره با لمس خانه‌های قفسه، از خانه‌ای دیگر کتاب و دی‌وی‌دی روش‌تدریس را بیرون می‌آورد. با آن که ماه‌ها شاهد نظم چیدمانش هستم، هنوز نمی‌دانم پروندة هر درس در کدام خانة است.

خودش تعریف می‌کرد که با همین روش دیپلم گرفته و آموزگار شده است. با همین روش در امتحان ورودی دورة تکمیلی شرکت کرده و قبول شده است.

دست‌هایم همچنان روی میز است که می‌شنوم: «میوه بفرمائید. خسته شده‌اید.»

می‌گویم: «نه. برای من هم تمرین است، باید یاد بگیرم.» بعد زیرلب، ناراضی و دلخور، زمزمه می‌کنم «حالا که قرار است حرفه‌ام بشود گویندگی، لفاظی، پس باید خواندن هر متنی را تمرین کنم.»

می‌گوید: دلخور نباشید. مهارتی که من در شما می‌بینم، مطمئن هستم سخنران موفقی می‌شوید.

دست‌هایم را طوری قرار می‌دهم که بیشترین سطح میز را در اختیار بگیرد. به خودم می‌گویم که دارد دلداری‌ام می‌دهد. می‌دانم به چی اشاره می‌کند. هنوز یادش مانده. یک بار همان اوایل، به او گفته بودم که در امتحان ورودی دانشکدة هنر چه بلائی سرم آمد و چه‌گونه در امتحان عملی، برخلاف میل باطنی‌ام، ناگزیر شدم پله پله عقب بنشینم و از میان رشته‌های متفاوت هنری مورد علاقه‌ام، متاسفانه در رشتة فن‌بیان پذیرفته شدم.

میوه پوست بکنم یا اول چای میل می‌کنید؟

اگر ممکن است چای لطفاً.

از غیبت او استفاده می‌کنم و ظرف میوه، کتاب و هر آن چه روی میز است، به آرامی طوری جابه‌جا می‌کنم تا برای استفاده از هر چیزی ناچار باشد تصادفاً با من تماس پیدا کند.

برمی‌گردد و پیش از آن که چای را روی میز بگذارد، دست آزاد خود را جائی می‌نهد که باید خالی باشد، اما خالی نیست. با دستش روی میز را می‌گردد، در این فاصله دستش به دست من می‌خورد. با تاسف می‌گوید «آخ» و با لحنی پشیمان عذرخواهی می‌کند و در آخر ظرف میوه را دوباره سرجای اولش برمی‌گرداند و فنجان چای را جای آن می‌گذارد. پیشدستی را هم ناچار دنبالش می‌گردد و بعد سر جایش برمی‌گرداند. پرتقالی برمی‌دارد و ضمن پوست کندن می‌گوید:

دی‌وی‌دی‌های ضبط‌شدة شما را با دوست دیگری گوش می‌کنم. از پسرهای خوب و دوست‌داشتنی انجمن است. یک انسان و یک مرد واقعی که بسیار کم دست از پا خطا می‌کند. به راحتی خود را در قلب دخترهای انجمن جا کرده است. رفتار و گفتار او طوری است که به سرعت اعتماد و اطمینان کوچک‌ و بزرگ، زن و مرد جامعة کوچک ما را جلب کرده است. با هم دیپلم گرفتیم و با هم آموزگار شدیم. او هم چون من و دو نفر دیگر از آموزگاران انجمن، این دوره را قبول شده است و حالا با هم دورة تکمیلی را می‌گذرانیم. ناچاریم همین کتاب‌ها را با هم بخوانیم. می‌خواهم بگویم که زحمت شما چند برابر سزاوار پاداش است.

می‌پرسم: در این دوره درس زبان، فارسی یا خارجی ندارید یا هنوز ضبط آن را شروع نکرده‌اید؟

می‌گوید که دارند، اما یکی از همکلاسی‌هایش، به نسبت وقتش، جور آن را می‌کشد و ضبط می‌کند. به خودم می‌گویم به هر حال من هم با آن دو متن مشکل می‌داشتم. دستم را طوری سر راهش می‌گیرم که اگر بخواهد پرتقال قاچ‌شده را جلو من بگذارد، دستش به بازوی من بخورد. خود را جمع می‌کند و می‌گوید:

«ای وای ببخشید...» مکثی می‌کند و بعد می‌پرسد: می‌خواهید یک قطعه موسیقی گوش کنید؟

پاسخم منفی است.

می‌پرسد: علاقه ندارید یا چی؟

پس از مکثی می‌گویم: الان حال نمی‌کنم.

می‌گوید: کدام یک از شاخه‌های هنر را بیشتر دوست دارید؟

پاسخ روشنی نمی‌دهم. صدایی از دهانم خارج می‌شود که هم خنده است و هم یعنی «چه سووالی؟»

می‌پرسد: شما واقعاً به هنر علاقمندید؟ مثلاً من از کودکی می‌خواستم آموزگار شوم و دنبال علاقه‌ام رفتم. شما در هنر دنبال چه می‌گشتید که در امتحان هنر شرکت کردید. حالا هم که دلخور هستید که گوینده شدید.

می‌گویم دلم نمی‌خواهد به این پرسش پاسخ دهم... زیرلب می‌گویم: «آن هم حالا...»

او ادامه می‌دهد: مثلا چرا نرفتید اقتصاد، حسابداری حتی پزشکی بخوانید. صدها رشتة دیگر که می‌توان تمام عمر، بدون علاقه، در آن رشته‌ها کار کرد. اما در هنر و آموزگاری، کارکردن بدون علاقه مشکل است.

با خنده می‌گویم: «چه‌قدر جدی شدید. چه اصراری دارید به پیش کشیدن این بحث» زیر لب پچ‌پچ می‌کنم: «اگر به علاقه باشد، دلم می‌خواهد رئیس‌جمهور باشم، راهم می‌دهند؟»

می‌گوید: هنرمند جماعت معمولاً روح لطیفی دارند. مثل همین دوستم در مرکر، ساز می‌زند و گاهی شعر می‌گوید و چنان روح شفافی دارد، عین آینه، که می‌ترسم با هر نسیمی بشکند و فرو بریزد. زمانی که ساز می‌زند، قلب آدم می‌لرزد. من که گرمائی زیر پوستم می‌دود. جهانم سرشار از نور و امید و روشنی می‌شود.

جدی و شوخی می‌گویم: کار هنری هم، مثل هر کاری، برای گذران زندگی است. روح لطیف و آینه نمی‌خواهد.

می‌گوید: کار هنری، مثل سایر کارها، این موضوع اصلاً شدنی است؟

در حالی که نگاهم به تابلوی ماهی زخمی روی دیوار است، می‌گویم: می‌خواهی بگویی که چون در این رشته هستم، باید مدام از زیبائي، احساسات و تخیلات ناب حرف بزنم.

می‌گوید: نمی‌دانم باید چه کار کنید. من که هنر نمی‌خوانم، اما می‌دانم چه کار نباید بکنید.

می‌گویم: من که تفاوتی بین بقال‌وچقال و بسازوبفروش، قاچاقچی، دلال موادغذائی، پادوِ گاراژ با جراح، نقاش، شاعر و داستان‌نویس، به‌طور کلی دانشمند و هنرمند، نمی‌بینم؛ یعنی وجود ندارد. چه انتظاری از مردم داری وقتی اغلب آن‌ها با چوب ماهیگیری شکسته‌شده یا غیرحرفه‌ای و ناقصی که به دستشان رسیده یا خود ساخته‌اند، ماهی می‌گیرند. هر کسی الزاماً سعی می‌کند، هرطور شده، حتی با دست‌درازی به دوروبر، سهم بیشتری برای خودش بردارد. شاید فقط چوب ماهیگیری هنرمند جماعت به ظاهر خوش‌تراش باشد...

ساکت مانده، چیزی نمی‌گوید.

می‌گویم: اخلاقیات و بهشت موعود هم حرف قدیم‌هاست. خیلی وقت است که مردم آن‌ها را دفن کرده‌اند.

می‌گوید: مهم نیست که دیگران چه کرده‌اند و چه‌طوری هستند.شما خودت چه‌گونه فکر می‌کنید؟

می‌گویم: چه اهمیت دارد مانند بیشتر آدم‌ها آن بیرون که البته بسیار باهوش هستند، باشم یا نباشم؟

می‌گوید: و کسی که نخواهد مثل بیشتر آن‌هائی که آن بیرونند، باشد...

می‌گویم: باید قبول کند که مورد استفاده دیگران قرار گیرد و ماهی و چوب ماهیگیری‌اش را ببرند.

فکری می‌کند و می‌گوید: «بله...» بعد از مکثی می‌پرسد: «اگر چای‌تان را خوردید، فنجان را ببرم؟»

می‌گویم: «بله» می‌خواهد بلند شود، دست دراز می‌کند تا فنجان را بردارد که مچ دستش از روپوش بیرون می‌افتد. بی‌پروا دست دراز می‌کنم و...

این بار، من زودتر از او دستم را می‌کشم. به تندی دستم را پس می‌کشم و با حیرت به او نگاه می‌کنم. مانند آن که دستم به آهن مانده در یخ یا تیغة برنده و تیز چاقوی جراحی برخورده باشد. تماسی بهت‌آور و دور از انتظار که قلب، روح و ستون فقراتم را منجمد می‌کند. در صورتش چون مجسمه سنگی، بی‌جان‌وبی‌حالت، اثری از آن ترکیب جذاب متعارف نمانده است. آهسته در خود جمع می‌شوم. دست و زبانم فلج می‌شود.

چشمانم را می‌بندم. خاموش می‌مانم تا زمان بگذرد و فضای برزخ و تعلیق به حالت تعادل برگردد.

با قامتی کشیده‌تر از معمول، کمی بالای سرم می‌ایستد، سپس از میز دور می‌شود. صدای قدم‌های محکم و استوارش در پشت سرم، در جائی از اتاق قطع می‌شود.

به جاهای خالی روی میز نگاه می‌کنم. به گمانم، او قادر است حرارت بدن خود را زیرکانه تا حد غیرقابل باوری پائین بیاورد. راه حنجره‌ام بسته مانده. چند جمله از کتاب را بی‌اراده، با نگاه دنبال می‌کنم. صدای ضعیف چرخش متوازنی در سکوت شنیده می‌شود...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692