با دقت خاصی دسته را می چرخاند و هر از گاهی دست دیگرش را بالا و پایین می برد، و پنبه در دستش کش می آمد. خاطره هایش لبریز شده بود . به طوریکه کمتر در حال زندگی می کرد.
سینی که پر از خمیرهای چونه شده است را برمی دارد و روی سرش می گذارد. با قدم های پایدار به سمت خانه تنور می رود و کمرش را خم می کند و سینی را روی چهارپایه می گذارد و آستین های بالا زده اش را دوباره چک می کند. دستش را خیس کرده و هر بار یکی از خمیر ها را به بازی می گیرد. خمیرِ رقاصه کش می آید و
پهن می شود و در آخر روی سله نرم پنبه ای، یکدست آرام می گیرد. دست چپش را کنار تنور می گذارد و تا سینه درون تنور می رود و خمیر پهن شده را با ضربه ی دستی به گوشه ی آن می چسباند. هر بار که این کار را انجام می دهد و خارج می شود، مانند این بود که از جهنم خارج شده است . گلوله های مروارید عرق از لا به لای موهای قهوه ای اش خارج شده و راه طولانی را تا نوک دماغش طی می کنند و از پرتگاه بینی اش با تکان های ملایمی که زمان زدن خمیر به سله دارد سقوط می کنند . لباسش در قسمتی از سینه اش خیس عرق شده و گه-گاهی آن را باد می زند تا خنکی کوتاهی از آن خیسی بدست آورد.
ناگهان طناب افکارش پاره شده و به دنیای پیش رویش سقوط می کند. با آستین لباسش عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند و به زحمت خم می شود تا از پارچ کنار دستش، آب خنکی بنوشد. پای راستش را با دستش به سمت خود می کشد تا چرخش برایش راحت تر باشد . که باز هم در افکارش غرق می شود . مانند قطره ای در دریای بیکران می شود و خود را دوباره گم می کند.
لیوان ها را درون سینی می گذارد و به سمت آشپزخانه می رود. بعد از جارو زدن حیاط و خانه، یک چای داغ به مذاقش خوش می آید. بعد از نوشیدن چای مشغول پختن ناهار می شود. برنج نرم شده در آبِ جوش را درون سله ی فلزی آبکش می کند و ته قابلمه را با نان های آغشته به روغن و تخم مرغ می پوشاند و در آخر برنج را روی آن می ریزد. ناگهان زودپز به صدا در می آید و این خوشمزه ترین صدا در آشپز خانه است. سوت زودپز را خالی می کند و زودپز بدون سر را روی اجاق می گذارد تا قورمه سبزی جا بیوفتد.
ناگهان متوجه پاره شدن نخ چرخش می شود و به سرعت، بدون اینکه لحظه ای را از دست بدهد نخ قندی دیگری جایگزین آن می کند .آهی از ته دلش بر می آید و دوباره نخ ریسی را از سر می گیرد.
برف می بارید و بدترین روز برای شستن لباس ها بود اما مثل اینکه چاره ای نداشت. بعد از ظهر عروسی تنها برادرش بود و لباس ها کثیف بودند. سکوت مطلق، حاکم بر حیاط بود. فقط گاهی صدای چلاندن و ریختن آب بر روی زمین شنیده می شد. دستانش را گاهی اوقات جلو دهانش می گرفت و سعی داشت آنها را با بخار ناچیز دهانش گرم کند. روی پاهایش هم آب ریخته و سرما به مغز استخوانش رسوخ کرده بود. پاهایی که بر اثر کهولت سن ترک خورده و انگشتان زخمی که به خاطر دیابت ، درد را بر پاهایش تحمیل می کردند.
کار ریسیدن نخ که تمام شد، خودش را به دنیای واقعی محدود کرد. پایش را دوباره جمع می کند و سینی چایی را جلو می کشد. تمام نخ ها آماده شده و حالا زمان استراحت بود. چای را باید تلخ می خورد اما با لذت هر چه تمام آن را سر کشید. و همینطور پای راست بدون انگشتش را نوازش می کرد...
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا