داستان «گردش چرخ دنده های زندگی» نویسنده «امیررضا عابد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «گردش چرخ دنده های زندگی» نویسنده «امیررضا عابد»

با دقت خاصی دسته را می چرخاند و هر از گاهی دست دیگرش را بالا و پایین می برد، و پنبه در دستش کش می آمد. خاطره هایش لبریز شده بود . به طوریکه کمتر در حال زندگی می کرد.

سینی که پر از خمیرهای چونه شده است را برمی دارد و روی سرش می گذارد. با قدم های پایدار به سمت خانه تنور می رود و کمرش را خم می کند و سینی را روی چهارپایه می گذارد و آستین های بالا زده اش را دوباره چک می کند. دستش را خیس کرده و هر بار یکی از خمیر ها را به بازی می گیرد. خمیرِ رقاصه کش می آید و

پهن می شود و در آخر روی سله نرم پنبه ای، یکدست آرام می گیرد. دست چپش را کنار تنور می گذارد و تا سینه درون تنور می رود و خمیر پهن شده را با ضربه ی دستی به گوشه ی آن می چسباند. هر بار که این کار را انجام می دهد و خارج می شود، مانند این بود که از جهنم خارج شده است . گلوله های مروارید عرق از لا به لای موهای قهوه ای اش خارج شده و راه طولانی را تا نوک دماغش طی می کنند و از پرتگاه بینی اش با تکان های ملایمی که زمان زدن خمیر به سله دارد سقوط می کنند . لباسش در قسمتی از سینه اش خیس عرق شده و گه-گاهی آن را باد می زند تا خنکی کوتاهی از آن خیسی بدست آورد.

ناگهان طناب افکارش پاره شده و به دنیای پیش رویش سقوط می کند. با آستین لباسش عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند و به زحمت خم می شود تا از پارچ کنار دستش، آب خنکی بنوشد. پای راستش را با دستش به سمت خود می کشد تا چرخش برایش راحت تر باشد . که باز هم در افکارش غرق می شود . مانند قطره ای در دریای بیکران می شود و خود را دوباره گم می کند.

لیوان ها را درون سینی می گذارد و به سمت آشپزخانه می رود. بعد از جارو زدن حیاط و خانه، یک چای داغ به مذاقش خوش می آید. بعد از نوشیدن چای مشغول پختن ناهار می شود. برنج نرم شده در آبِ جوش را درون سله ی فلزی آبکش می کند و ته قابلمه را با نان های آغشته به روغن و تخم مرغ می پوشاند و در آخر برنج را روی آن می ریزد. ناگهان زودپز به صدا در می آید و این خوشمزه ترین صدا در آشپز خانه است. سوت زودپز را خالی می کند و زودپز بدون سر را روی اجاق می گذارد تا قورمه سبزی جا بیوفتد.

ناگهان متوجه پاره شدن نخ چرخش می شود و به سرعت، بدون اینکه لحظه ای را از دست بدهد نخ قندی دیگری جایگزین آن می کند .آهی از ته دلش بر می آید و دوباره نخ ریسی را از سر می گیرد.

برف می بارید و بدترین روز برای شستن لباس ها بود اما مثل اینکه چاره ای نداشت. بعد از ظهر عروسی تنها برادرش بود و لباس ها کثیف بودند. سکوت مطلق، حاکم بر حیاط بود. فقط گاهی صدای چلاندن و ریختن آب بر روی زمین شنیده می شد. دستانش را گاهی اوقات جلو دهانش می گرفت و سعی داشت آنها را با بخار ناچیز دهانش گرم کند. روی پاهایش هم آب ریخته و سرما به مغز استخوانش رسوخ کرده بود. پاهایی که بر اثر کهولت سن ترک خورده و انگشتان زخمی که به خاطر دیابت ، درد را بر پاهایش تحمیل می کردند.

کار ریسیدن نخ که تمام شد، خودش را به دنیای واقعی محدود کرد. پایش را دوباره جمع می کند و سینی چایی را جلو می کشد. تمام نخ ها آماده شده و حالا زمان استراحت بود. چای را باید تلخ می خورد اما با لذت هر چه تمام آن را سر کشید. و همینطور پای راست بدون انگشتش را نوازش می کرد...

دیدگاه‌ها   

#1 رضا 1398-04-18 12:53
امیررضا جان داستانت خیلی قشنگ بود با خوندن داستانت زندگیم از اینرو به اونرو شد....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692