"در خواب هایش از این تغییر برحذر شده بود. چهرهی عزیز دیده و کلماتِ ناگفته شنیده بود، بمان آن جا که آن همه وقت با هم در آن تنها بودیم، سایهام تسلایت خواهد داد."
بداههی اوهایو - ساموئل بکت
سرانجام تو می مانی و
زندگیای که رویاها تنظیماش میکنند
آمدنها، دیرآمدنها و هرگز نیامدنها
از صبحهای زود بیدار شدن به قدر کافی عذاب میکشید و حالا هم اگر قرار بود که به محل کارش در دل یکی از شلوغترین و کثیفترین محلههای مرکز شهر برود، اوضاع خیلی بدتر میشد. مدتها بود که آنجا کار میکرد، کارهای مختلف از انبارداری گرفته تا حسابداری و ترجمه، خلاصه هرکاری که بشود با کمی زحمت و فکر از آن پول درآورد. اما حالا بعد از هفت/هشت سال اینگونه کار کردن، به جایی رسیده بود که میشد بهش گفت غیرقابل تحمل. تکمیل کنندهی این وضعیت، تنهاییاش بود. مدتها بود که به تنهایی در آپارتمانی کوچک زندگی میکرد. و دیگر تنهایی نه تنها در آپارتمانش، بلکه در تمام زندگیاش ساکن شده بود.
صبح یکی از همان روزهای کسالتبار و بیمزهی تابستان بود. صدای زنگ ساعت کوچک رومیزی بیدارش کرد. چشمهایش را باز کرد. همینطور که صدای موذی و یکنواخت ساعت در گوشش میپیچید، افکار مختلف به ذهنش میآمد و میرفت. تقریباً چهل دقیقه در همان حال ماند و فکر کرد. صدای زنگ ساعت قطع و او کاملاً دیرش شده بود. ولی اینها چیزی نبود که او را برای رفتن به محل کارش تحریک کند. تا یک ساعت و ربع بعدی هم همانطور با چشمان باز دراز کشیده بود در حالیکه افکارش مانند امواج دریا روی همدیگر جلو میآمدند، هر فکری کمی خیسش میکرد و بعد عقب میرفت تا فکر بعدی همانگونه به سراغش بیاید.
عاقبت از جایش بلند شد. این همه تعلل و فکر کردن هم به او توان لازم را نداده بود. تماسی با محل کارش گرفت و با صدای زاری گفت که امروز نمیتواند بیاید و به خاطر بیماری باید دو/سه روز استراحت کند. حالا کمی آرامتر شد. با آرامش خاطری کمرنگ به آشپزخانه رفت و یک فنجان قهوه برای خودش درست کرد. روی کابینت زیر پنجرهی آشپزخانه نشست و سیگاری روشن کرد و همینطور که کوچه را تماشا میکرد مشغول قهوهاش شد. در حالیکه چشمهایش به یکجا مانده بود و ذهنش از شاخهای به شاخهی دیگر میرفت.
چیزی شبیه مراسم صبحگاهیِ زدودن انرژیهای منفی را در نیم ساعت بعدی انجام داد. بعد از خاموش کردن سیگار دومش به فکر افتاد که حالا چه کارهایی میتواند بکند. گزینههای زیادی برایش وجود داشت، از پیادهروی و خرید گرفته تا مسافرتی کوتاه، ولی هیچ کدام به مقدار کافی هیجانزدهاش نمیکرد. فکر کرد واقعاً هیچکاری ندارد جز اینکه به محل کارش برود. چقدر بد بود که به یکنواختیای روزانه و بیهوده عادت کنی.
کلی با خودش کلنجار رفت ولی بهرحال تصمیم گرفت این کسالت باری را تا آخر پاییز ادامه دهد. تا آن موقع فرصت داشت که از این تسلسل فرار کرده و به یکی دیگر برود. اما چیزی که اهمیت داشت پیدا کردن دوری جدید بود، چیزی که فکرش هم بتواند اقناعش کند.
فردا صبح هم مانند همان روز قبلی بود. ساعت نه و نیم از تخت خوابش بیرون آمد. اینبار در تمام مدتی که قهوهاش را مینوشید و سیگار میکشید به کمی تغییر در صبحهایش فکر کرد و عاقبت موفق شد تصمیمی بگیرد که کمی هیجانزدهاش کرد.
تمام صبح تا بعدازظهر را صرف گردش در بازارهای لوازم الکترونیکی کرد و عاقبت با وسواسی زیاد موفق شد دستگاه پخش موسیقی کوچکی با هدفونی که کاملاٌ مورد خواستش بود را پیدا کند. بعد ساندویچی برای نهارش گرفت و سریع به خانه برگشت. تمام طول عصر را مشغول انتخاب ترانههایی بود که فکر میکرد گوش کردنشان در اول صبح جذاب و نشاط آور بود. از آهنگهای کلاسیک فرانتس لیست گرفته تا چند آلبوم از باب دیلن و بیتلها. حالا کاملاً برای صبحها هیجان داشت. تصمیم گرفت صبح یک ربع زودتر بیدار شود. اینطوری میتوانست بعد از یک سواری کوتاه، بقیه مسیرش تا محل کار را پیاده برود. چیزی حدود نیم ساعت زمانی بود که میتوانست به دور از سروصدای چندشآور و اعصاب خردکن شهر، خود را با موسیقی و سیگار مشغول کند.
پس از یک روز دیگر تنبلی و خواب ماندن بالاخره توانست صبح به موقع بیدار شود و نقشهاش را عملی کند. وقتی از تاکسی پیاده شد، دستگاه را از کیفش بیرون آورد، هدفون را داخل گوشهایش گذاشت و دستگاه را روشن کرد. کمی که گذشت باب دیلن شروع به خواندن آهنگ "Blowin' In The Wind" کرد. ریتمِ موسیقی احساس نشاط و سرخوشیاش را به او منتقل کرد. یک نخ سیگار روشن و کاملاً خودش را غرق در آهنگ کرد. طوری که دیگر پاهایش و راه رفتن را فراموش کرده بود، آدمها و مغازهها و ماشینهای اطراف را هم نمیدید. آهنگ تمام حواسش را مالِ خود کرده بود. حتی لبخند دختری که از روبرو میآمد هم نتوانست او را به خیابانی که در آن قدم میزد برگرداند. تازه هنگامی که به محل کارش رسید و دستگاه را خاموش کرد. در حالیکه هدفون و دستگاه را در کیفش میگذاشت، تصویر دختری که در راه دیده بود به ذهنش آمد.
فکر میکرد در وسطهای راه او را دیده بود. کاملاً به نظر میرسید برای چند ثانیه به چشمهای یکدیگر خیره شده بودند. دختر صورتی سفید و کمی گرد داشت و این تنها چیزی بود که به خاطر میآورد. ناگهان یادش آمد که دختر بجز لبخند زیبایی که به لب داشت، چیزی هم گفته بود. ناگهان در یک لحظه به قدری مبهوت یادآوری خاطرهی صورت زیبای دختر و لبخندش شد که حاضر بود هرکاری بکند تا او را دوباره ببیند و یا بفهمد که چه چیزی گفته بود. ولی هرچه فکر میکرد کمتر به نتیجهای میرسید.
فکر دختر تا آخر وقت در ذهنش ماند. با پایان آن روز خوشحال بود که شاید فردا بازهم بتواند او را همانجا ببیند. زمانش را تا حدودی میدانست ولی اینکه دقیقاً در کجای مسیر او را دیده بود، یادش نمیآمد. شاید کمی قبل از یک تقاطع فرعی، ولی خیابان پر از کوچههای فرعی بود و آن تقاطع میتوانست ابتدای هر کوچهای باشد. اما بهرحال امید زیادی برای دیدار دوبارهی او در دلش وجود داشت.
فردا صبح با کمی سرخوشی و به امیدِ دیدار دوبارهی آن دختر از خواب بیدار شد. بدون موسیقی و با حواسی جمع به خیابان رفت ولی هرچه نگاه کرد کسی را حتی شبیه او ندید. خوب که فکر میکرد شاید دیرتر از دیروز به آنجا رسیده بود. اینکار را بارها و بارها در طول یکی/دو هفته آینده انجام داد، طوری که دیگر برایش تبدیل به یک وسواس شده بود. روزهای مختلف در زمانهای مختلف، هر کوچهای را میرفت و برمیگشت. حتی بارها ابتدای تمام کوچههای فرعی میایستاد و سیگار میکشید و منتظر میماند. صبحهایی زودتر از تمام روزهای قبل به آنجا میرفت و خیابان را بالا و پایین میکرد. و هرکاری که فکر میکرد میتواند نتیجهای داشته باشد را انجام میداد. ولی هیچ اتفاقی نیافتاد. با خود فکر کرد شاید همان یکبار سروکارش به آن خیابان افتاده باشد و دیگر به آنجا نمیآید.
حالا شوق اولیهای که برای دوباره دیدن آن دختر در دلش وجود داشت از میان میرفت. دیگر علاقهاش را هم به این موضوع از دست داده بود و آن را به حال خودش رها میکرد. کمکم به خودش میآمد و تمام کارهایی را که در این مدت انجام داده بود به نظرش مسخره و بیمعنی میشد، حالا که دربارهاش فکر میکرد تمام این خیالها و کارها خیلی بچگانه بود. بدتر از آن، ایدهی دستگاه پخش موسیقیاش دیگر هیجان انگیز نبود و همه چیز به طرز تاسفآوری بازهم کسالتبار بود.
در حالیکه ایدهاش باعث شده بود برایش هیجانی جدید ایجاد شود حالا ناخواسته آن را هم خراب کرده بود. اما در واقع بیشتر اینطور بود که شور و شوقِ مصنوعیای و خودساختهاش تحت تاثیر هیجانی واقعی و بیرونی قرار گرفته بود.
تمام این فکرها و پوچیشان هرشب و هرروز صبح آزارش میداد. صبحها همین که بیدار میشد، حتی قبل از اینکه کاملاً به خودش بیاید در سرش همهمهای به پا شده بود. دیگر موجها نبودند که نرم در رفت و آمد باشد، حالا دیگر هرفکری از هر سمتی مانند فریادی شماتتبار به نوعی او را میآزرد. و تا هنگامی که سرش گرم کاری نمیشد این جر و بحث در سرش ادامه پیدا میکرد.
اما مدتی که گذشت دیگر داشت کاملاً از این موضوع جدا میشد. حالا همه چیز به آرامی بطور کامل از سرش بیرون میرفت. و افکارش به ملایمت قبل میشدند. اما یک روز صبح که طبق معمول زنگ ساعت به صدا درآمد، هنوز کاملاً متوجه بیداریاش نشده بود که صورت کاملاً محوی از آن دختر به ذهنش آمد. داشت با خودش فکر میکرد سارا را کجا میتوانم پیدا کنم؟ که لحظهای هیجانزده و کاملاً هوشیار شد. واقعاً اسمش این بود؟ سارا؟! اصلاً نمیتوانست بفهمد آن صورت محو و این اسم از کجا آمده بودند. تقریباً مطمئن بود که خوابی ندیده بود. نه! هیچ کسی را هم با این اسم نمیشناخت. حداقل کسی که ارزش به یادآوردن را داشته باشد. در ذهنش سکوت هراسآوری برقرار شد. مانند سالن همایشی بزرگ و پر از صدای بحث و همهمه که ظهور ناگهانی آن صورت محو روی پرده بزرگ انتهای سالن و اسمی که از ناکجا کل سالن را پر کرده بود، حالا همه را بهتزده و در سکوت نگاه داشته بود؛ به طوری که همه نفسشان را حبس کرده بودند و کسی جرأت نداشت حتی به کناریاش نگاهی بیاندازد. عجیب بود بالاخره این اسم باید از جایی پیدایش شده باشد، اما از کجا؟ هرچه بیشتر به آن فکر میکرد گیجتر میشد.
به خودش که آمد یک ساعتی میشد که غرق در خیالات در تختش دراز کشیده بود. تمام چیزی که حس میکرد گیجی بود و سرگشتگی. تمام آنهایی که داشت و تمام آنهایی که از دست داده بود، همه پشت سر هم رژه میرفتند. به آرامی پردهها کنار رفته و پوششها میافتادند. و کمکم تندیس عظیم تنهاییاش روی صحنه خودنمایی میکرد. حالا دیگر تمام آن کسالت و بیهودهگی برایش معنادار میشد. کمی دیگر که همانطور ماند فهمید که اگر خودش را به این حال رها کند چند ساعتی هم دوام نخواهد آورد. بلند شد، لباسش را عوض کرد و هدفون را در گوشهایش گذاشت، سیگاری روشن کرد و بی هدف به راه افتاد.
صدای باب دیلن بود که میخواند: How many roads must a man walk down… ، چشمهایش کاملاً به سمت افکارش بودند و بجز ریتمی ضعیف از موسیقی هیچ حسی بیرونی برای او وجود نداشت. فقط راه میرفت در حالیکه آدمها در سرش حرف میزدند و حرف میزدند. جروبحثها دوباره شروع شده بود. غوغایی بود درون سرش. هرکسی از طرفی چیزی میگفت و فقط او بود که همه را تمام و دقیق میشنید. اما چیزی که از بیرون معلوم بود، خودش، مانند تکه سنگی درمانده که مدتها اسیر رخوت بوده و حالا در همان جای چندین و چند سال پیشش، زیر گرمای انوار آفتاب که درست مثل هالهی غلیظ غمگینی تمام جانش را میپوشاند، بیرمق افتاده بود. برای چنین سنگی هیچ فرقی ندارد که روی آسفالت داغ و مذاب شدهی خیابانی بیعابر باشد، یا در بیابانی که تا چشم کار میکند افق باشد و افق و یا حتی کنار دریای گرم و شوری که بیصدا موج برمیدارد. این هالهای که کمرنگ میشود که نمیرود، درماندگی و کسالت را تا ابد حبس کرده است. اما درونش انگار که هزاران موریانه بدون اعتنا به هم، هرکدام در مکانی دیگر و آنی دیگر، روی هم میروند و میآیند. همهمهای ابدی است دفن شده زیر آن همه رخوت و بیچارگی.
کمی که خسته شد به سمت گاردریلهای کنار خیابان رفت و نشست. سرش را بالا گرفت، خورشید هنوز همانجا بود و بدون خستگی برای تمام زمان میتابید. بار دیگر حواسش به موسیقی رفت. همچنان باب دیلن بود که میخواند:
The answer is blowin' in the wind.The answer my friend is blowin' in the wind /