داستان «اتاق» نویسنده «مسعود عباس‌پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اتاق» نویسنده «مسعود عباس‌پور»بالاخره راهی باید پیدا می­کردم.چشم چرخاندم و تمام اتاق را زیرو رو کردم.چشمم که به لوله بخاری افتاد قلبم تندتر زد.خودش بود.مثل بقیه وسایل اتاق کهنه و پوسیده شده بود. کافی بود لوله را در بیاورم و خلاص.حتما به گوشش می­رسید. در محل با این­که هیچکس به رویش نمی­ آورد کسی نبود که داستان دوستی مارا نداند.از چشم خاله خانباجی های محل هم که چیزی پنهان نمی­ماند.

شاید هم یک سری به این اتاق می­زد و می­خواست عوض تمام روزهایی که می­توانست و نیامد چند وقتی را اینجا،درست همینجا بماند و به درد دلهای ته سیگارهای داخل زیر سیگاری حلبی و قلب روی شیشه بخار کرده بالکن گوش دهد و تصویر مبهمم را که در خاطره لوله نه چندان براق بخاری به یادگار مانده تماشا کند..از وقتی که پایم را به این اتاق لعنتی گذاشته بودم سینه ام به خس خس افتاده بود و گاهیی نفسم تنگ می­شد.. پارسال برای اولین و آخرین بار آمد اینجا.دو روز وقت گذاشته بودم و تمام سوراخ سنبه های اتاق را برق انداخته بودم.جایی نمانده بود که دستمالی به جانش ننداخته باشم.صدای پاشنه های کفشش که شروع کردن پله های راهرو را بالا آمدن سرفه کردنم شروع شد.مانتو روشن سفید با راه­های صورتی پوشیده بود با یک شلوار جین کشی که چسب پاهای لاغر و بلندش بود.بوی عطر تلخش تمام راهرو را پر کرده بود.خیالم راحت بود از پیرزن صاحبخانه که پیش بچه هایش در ورامین است.صبح از چشمی در دیدم که با همان ساک همیشگی­اش رفت.کار هر هفته اش بود.بدون مکث، بدون تعطیلی.بالای پله ها که رسید نفسی تازه کرد و ورودی در ایستاد . چشمش را از همانجا در تمام اتاق چرخاند.لبش را گاز گرفت و یه لبخند الکی تحویلم داد.گفت" بهتره بریم یه جا دیگه."گفت" اتاق قشنگیه.دانشجوییه دیگه.دوس داشتم ببینم کجا شب تا صب به فکرمی!،دیدم."بعدش هم همانطوری کفش درنیاورده و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من باشد پله ها را رفت پایین و وایستاد وسط حیاط.از پنجره که نگاهش کردم لبخند زد و گفت:" بیا دیگه."فکر کنم خودش فهمیده که عصبانی شدم. چیزی نگفتم.باهم رفتیم کافی شاپ همیشگی..نمی­دانم از چی اتاق خوشش نیامد. نقلی و تر و تمیز بود.چند تا عکس خواننده و فوتبالیستم به در و دیوارش چسبانده بودم.می­دانستم برعکس بیشتر دخترا عاشق فوتباله. اتاق خودش بهتر از این نبود که!.چند باری یواشکی رفته بودیم اونجا.شایدم واسی همین خوشش نیامد. مثل اتاق خودش بود!.قبلا خانه­هامون توی یک کوچه بود. نیم ساعتی با اینجا فاصله داشت.اوضاعشون هیچ وقت خوب نبود.یعنی اصلا خوب نبود.مامان چند وقت یه بار پولی چیزی جمع می­کرد و یواشکی می­داد مامان یلدا.از همون اول که دیدمش خوشم اومدهنوزم نفهمیدم برای چی.چند سالی گذشت تا به خودم جرات دادم و بهش نزدیک­تر شدم.از در و همسایگی می­ترسیدم.اون هم اصلا خوش اخلاق به نظر نمی­اومد و می­ترسیدم از رد کردن پیشنهادم..هیچ وقت روزی را که دل به دریا زدم و تندو تند همه چی را بهش گفتم یادم نمی­رود.چند تا کوچه بالاتر از محل بود.یک لحظه هم نگاهم نکرد.سرشو انداخته بود پایین و می­رفت.شک دارم جلوش را حتی نگاه هم می­کرد. از من بیشتر هول کرده بود.حرف هام که تموم شد وایستادم.تمام بدنم خیس بود.فکر کنم یه تیکه از جونم را عرق کرده بودم و رفته بود جرز لباسم.ده بیست قدم جلوتر اون هم وایستاد و به من نگاه کرد. زیاد طول نکشید.یک دفعه انگار که چیزی یادش افتاده باشد تندتر از قبل راهش را کشید و رفت.بدون حتی یک کلمه حرف، اشاره یا حتی ابرو کج کردن ساده.همان شب سودابه خانوم مامانه یلدا اومد دم در.از توی بالکن که دیدم دلم هری ریخت.گفتم دختره لوس همه چی رو گذاشته کف دست مامانش.منتتظر بودم صدام کنن.ولی خبری نشد. صدای بسته شدن در حیاط را که شنیدم خودم رفتم پایین.گفتم:" کی بود؟."مامان سری تکان داد و با قیافه درهم رفتش گفت:"سودابه خانوم.گرفتاری­های این بنده خدا تمومی نداره."بعدشم آهی کشید و رفت.خیالم راحت شد که از من چیزی نگفته.ولی کاش گفته بود.چند هفته بعد فهمیدم که می­خوان از این محل اسباب کشی کنند.صاحبخانه جوابشان کرده بود.به هیچ صراطی هم دیگه راضی نمی­شد.عین مرغ پرکنده دور خودم می­چرخیدم و نمی­دانستم چه باید بکنم.فکر کنم ده دفعه­ای از مامان پرسیدم:" چقدر پول میخان؟نمیشه جورش کرد؟."مامان هم هربار با مکث بیشتری بدون اینکه نگاهم کند می­گفت:" نه.زور ما نمی­رسه کمکش کنیم.من خودم یه کمکی بهش می کنم.آقا میرزام قرار وانتشو بیاره که کمک کنن وسایلشونو ببرن که دیکه پول ماشین ندن.تو بچسب به درس و مشقت بچه.کاری به این کارا نداشته باش."فکر کنم یه بوهایی برده بود. از اون شب آشوب دلم تمومی نداشت.زودتر از اونها رفتم محل جدید­شان.اگه دور می­شد دیگه راحت نمی­توانستم ببینمش.قبل از این که از محل بروند، تو یه کافی شاپ جدید با یلدا قرار گذاشتم.نمی­دانستم از چی باید بگم..بغض طاق گلوم را چسبیده بود.دلم نمی­خواست مثل بچه ها بزنم زیرگریه .نتوانستم.بغضم ترکید.با دستش شروع کرد اشک هایم را پاک کردن.گفت:" چیزی نیست که.اونقدری ام دور نشدیم.فقط یه کم سخت­تر میشه.بعدشم قرار نیست که توام همیشه همونجا بمونی. خب تو بیا نزدیک­تر.یعنی نمیتونی یه اتاق برای خودت این نزدیکا بگیری.دیگه دانشجو شدی.اینجوری راحت­ترم هستیم."خندید.خندید.شکل خنده هایش را به خاطر سپردم تا شب در اتاق دوره کنم..به ساعتش نگاه کرد بلند شد.                                                                                                         

                                                                    ***   

"بسته نشد" صدای راننده تاکسی بود که یادم انداخت هنوز روی زمینم.کاش نبودم.کاش می­شد خودم را همانجا جلویش خلاص کنم.چطور باید به اتاقم برمی­گشتم.از دست خودم عصبانی بودم.تا حالا این رویش را ندیده بودم یا نمی­خواستم ببینم.انقدر راحت،انقدر وقیح!.حتی وقت رنگ پریده و بغض نصفه و نیمه من را دید لحن صدایش تغییر نکرد.مطمئن بودم اگه مثل دفعه قبل اشک­هایم سرازیر می­شد دیگه دستش را برای پاک کردنشان هم دراز نمی­کرد..چرا فکر می­کردم خوب میشناسمش..محل جدید که اسباب کشی کردند فقط زحمت من زیاد شد.با هر بدبختی بود هر روز می­رفتم سراغش .آخر سرهم که با هزار بدبختی نزدیک خونه­شون این اتاق را گرفتم.فقط این یکی دو ماه آخر قرارهایمان کمتر شد.آره.خودش بود.این آخری ها سرش جای دیگه گرم بود.هر بار به یک بهانه ای قرار را به هم می­زد.یه بار می­گفت" سرم درد میکنه."یه بار می­گفت" خستم." من هم خیلی راحت باور می­کردم.صاف صاف توی چشم­هام نگاه کرد و گفت"بهتره این رابطه نصفه و نیمه رو تموم کنیم دیگه.از اولشم هیچ کدوم جدی نبودیم.خودتم می­دونی.من باید به فکر زندگیم باشم.مامانم میگه اگه این خواستگارمو رد کنم تا ابد پشیمون می­شم.وضعش خیلی خوبه.من و تو مثل همیم.به جایی نمیرسیم باهم.فقط بدبختی هامون رو شریک میشیم.من خیلی فکر کردم.برای جفتمون بهتره.اولش سخته­ها.ولی چشمت که به یه دختر تیتیش مامانی افتاد و اره دیگه.مارو اصلا یادت نمیاد."کاش اینجوری حرف نمی­زد و همه چی رو به گند نمی­کشید.راننده صدای رادیو ماشین را تا ته بلند کرده بود.از همه چی می­گفت.بازهم یک حمله انتحاری دیگه و کلی کشته و زخمی.صدای جیغ و فریاد زن وبچه ها.موج را عوض کرد.یکی از نخبه های المپیاد حرف می­زد.از همه عالم وآدم که نقشی تو موفقیتش داشتند تشکر می­کرد.فکر کنم راننده هم از این همه تشکر خسته شد که قطعش کرد و شروع کرد با مسافر بغلی حرف زدن.گفت بچش مریضه و پول دوا درمون بیچارش کرده.یه دفعه بغض کرد.منم بغضم گرفت.جلوتر از اون شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.جفتی خیره شده بودند به من.راننده گفت"آقا من شرمندتم.نمی­خواستم ناراحتت کنم.درست میشه جوون".بعدشم تا خونه برای نفر بغلی از پاک دلی جوون ها داشت تعریف می­کرد.که "اینا جواهرن به خدا."                                                                                                                                                         انقدرر تو خیابونا چرخیدم که هوا تاریک شد.در ساختمان را باز کردم ­و بالا رفتم.پایم را که در اتاق کوچک اجاره­ای ام گذاشتم دلم دوباره ترکید.زود چپیدم یه گوشه اتاق­ و با خیال راحت بغضم را خالی کردم.نمی­دانم چرا تمومی نداشت.این اتاق را با چه مصیبتی به خاطر نزدیک شدن به یلدا اجاره کرده بودم.خودش هم باورش نمی­شد همچین کاری کنم.پولش را از چند تا از دوست­هام قرض گرفتم.هفته ای سه روز مکانیکی وردستی می­کردم که قرض ها را پس بدهم.نمی­دانم چرا هیچ وقت پی پولشون نبودند.شاید دلشون می­سوخت.هنوز هم کلی از قرض و قوله شان مانده بود. چشم چرخاندم و تمام اتاق را زیرو رو کردم. چشمم که به لوله بخاری افتاد قلبم تندتر زد.خودش بود.مثل بقیه وسایل اتاق کهنه و پوسیده شده بود. کافی بود لوله را در بیاورم و خلاص.حتما به گوشش می­رسید. در محل با این­که هیچکس به رویش نمی­آورد کسی نبود که داستان دوستی مارا نداند.از چشم خاله خانباجی های محل هم که چیزی پنهان نمی­ماند.شاید هم یک سری به این اتاق می­زد و می­خواست عوض تمام روزهایی که می­توانست و نیامد چند وقتی را اینجا،درست همینجا بماند.                                                                                                                                       

لوله را درآوردم و بخاری را زیاد کردم.دلم میخواست به چند نفر زنگ بزنم.ولی پشیمان شدم.پاکت نصفه سیگار رو که گوشه اتاق وسط کتاب­ها افتاده بود برداشتم و یه نخش را را اتیش کردم.تو این یکی دو ماه هر شب قبل از خواب توی بالکن روی زمین چهار زانو می­نشستم و یک نخ دود می­کردم.با هر پکش چند تا از فکرای به هم ریختم را در مورد یلدا فوت می­کردم سمت باغچه حیاط.حال خوبی داشت. در بالکن رو بستم و دراز کشیدم.                                                                                                      

فکر کنم چند دفعه ای موبایلم زنگ زد.به زور به خودم تکانی دادم و گوشی را پیدا کردم.نور صفحه اش که به چشم هایم خورد حال تهوع گرفتم.پنج تا تماس از یلدا.یعنی به این زودی فهمیده بود .هنوزکه نمرده بودم.یک لحظه فکر کردم شاید تبدیل به روحی سرگردان در اتاق شده ام.پس چرا حالم بهتر نشده.چرا هنوز چیزی روی سینه­ام سنگینی می­کندشاید بتوانم از این اتاق پرواز کنم و بروم حالم بهتر شود.گوشی دوباره توی دستم زنگ خورد.بازهم یلدا بود.دگمه وصلو زدم . فقط گوش کردم.صدای گریه بود. چیزایی می­گفت که درست نمی­فهمیدم." یه تار موت رو به صد تا از این بچه قرتیا نمیدم."می­گفت "مامانش میگه.حیفه پسر من!".فکر کنم داشت ناسزا می­گفت.می­خواست آرومش کنم!.گوشی را قطع کردم و خودم را با هر دردسری بود پرت کردم توی راهرو و شروع کردم به نفس کشیدن....           

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692