دوباره شب شد. یک روز عجیب و غریب و دوست نداشتنی و یکنواخترو تموم کردم و حالا رو تختم دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر چونهم. به آسمون خیره شدم. تو این فکرم که بشر چه موقع راحتی داشته؟ تو چه دورانی راحت و آسوده بوده؟ چه زمانی از شر دغدغهها و گرفتاریها خلاص میشه؟ خلاص، رها، آزاد و چه میدونم آسوده.
یهو هل می خورم تو گذشته، موقعی که نه مدرسهای بود و نه خونهای. نه آقابالاسری بود و نه بازخواستی و نه غرغری بود: چرا درس نمیخونی؟ این نمرهها چیه؟ تو که همهش سرت تو گوشیه! این موها چیه؟ این چه شلواریه؟ این پسره کی بود؟ اون دختره باهات چی کار داشت؟ و چرا دهنت این روزا این بورو میده و ... و ... و ... دوست دارم چشم ببندم و باز کنم خودم رو در زمان بشر اولیه ببینم.
چقدر کیف داشت اون وقتا! هر جا عشقت بود میرفتی، دست دراز میکردی و از هر درختی میوهای نوش جان میکردی. پشت درختها قایم میشدی و حیات وحشرو نگاه میکردی. از دیدن دایناسورها خسته میشدی، سری به ماموتها میزدی و مثل رابینسون کروزو برای خودت زندگییی داشتی. هرجا دلت میخواست آتیشی به پا میکردی و از گوشت شکار – نه اینجاشو دیگه ول کن من از شکار خوشم نمیآد.
باشه. یه شیرجه میزدی و ماهی میگرفتی. آخ آخ. انگار بدجوری شیرجه رفتم دستم محکم خورد به لبهی تخت.
میچرخم. یه نگاه به آسمون میکنم. هوا بد نیست. یه نمه بارون زده و صافه، چند تا ستاره هم دیده میشه.
از تخت میپرم پایین. سراغ دوربین تلسکوپی کوچیک و قدیمی میرم. عاشقشم. به آسمون و ستارهها نگاه میکنم، بعد با یه ستاره همراه میشم و به دوردستها سفر میکنم. اونقدر دور که بتونم دنیای خودمو نقاشی کنم و زندگی خودمو راه بندازم.
بین ستارهها غوطهور شدم. یهو یه ستاره سقوط کرد، نابود شد. افکارم به هم ریخت. تمام بافتههای ذهنم پاره پوره شد. ترس و دلهره گریبانم رو گرفت؛ اولین بار نبود که سقوط یه ستارهرو میدیدم اتفاقی که همیشه میافتاد ولی نمیدونم چرا این دفعه اینجوری شد؟
فکری عین لامپ هزار وات تو سرم روشن شد: اگه یه روزی یهو کرهی زمین همینجوری، مثل این ستاره، که شاید اندازهش چندین برابر کرهی زمین هم باشه، سقوط کنه، چی میشه؟ تو چند پلک زدن، اونقدر فاجعهرو بزرگ دیدم که پشتش دیگه چیزی نمیدیدم.
یعنی این چیزی که ما غول بزرگ و اونقدر با عظمت میبینیم و برای خودش تو منظومهی شمسی جا خوش کرده و با خواهر و برادراش دور سفرهی خورشید نشسته، یه دفعه نیست و نابود بشه؟ نه! نه! نه... باورم نمیشه! چی میشه؟
رفتم رو تخت دراز کشیدم. این فکر بدجوری مشغولم کرد. گاهی چشم میبستم و گاهی با ترس باز میکردم. صداهایی اومد. به نظرم تلویزیونه. دقت کردم. نمیدونم خواب بودم یا بیدار! انگار یه نفر صداشو زیاد کرد. گوینده با هیجان میگفت: منتظر خبر مهم باشید.
گوش تیز کردم. نمیدونم چرا از تخت نمیتونستم پایین بیام. صدای مارش نظامی به گوشم خورد. دوباره گوش تیز کردم. درِ اتاق نزدیک بود اما نمیدونم چرا درو باز نکردم. صدا دوباره زیاد شد. گوینده شروع کرد به خوندن: توجه! توجه! منتظر خبری که تا لحظاتی دیگر از مرکز فضایی امریکا به سراسر جهان مخابره میشود، باشید!
مارش نظامی پخش شد. چند ثانیه نگذشته بود دوباره صدای گوینده به گوش رسید: طبق آخرین خبر که هم اکنون به دست ما رسید در منظومهی شمسی اتفاق نادر و عجیبی در حال رخ دادن است. یک سنگ عظیم آسمانی به سمت کرهی زمین نزدیک می شود.
چی میشنوم؟ چی میگن؟ خوابم یا بیدار؟ تا حالا از این خبرا نبود! همیشه خبر از رفتن ما بود به آسمانها و گذر از کهکشانها. دیگه کره و زاویه و ستارهای نمونده که رصد نکرده باشیم. از تخت پایین اومدم یعنی انگار یکی هلم داد پایین. درو باز کردم. رفتم تو سالن. کسی نبود. تلویزیون برای خودش روشن بود. رو صفحه مثل همهی آخر شبها، انگار دوباره جنگ مورچهها بود. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ کجان؟
سمت تلویزیون رفتم. کنترلو پیدا کردم. خواستم کانال عوض کنم. تا تکمهرو فشار دادم، برق رفت. همه جا سیاه شد. انگار تکمه به کنتور برق وصل بود! فکر کردم تو یه بشکهی قیر افتادم. وحشت همهی وجودمو گرفت. یعنی سنگه خورد به کرهمون! از فکر خودم خندهم گرفت ولی از ترس اونقدر دندونامو به هم فشار داده بودم که حتی یهذره هم برای خنده باز نشد.
چند بار چشمامو باز کردم و بستم تا به سیاهی عادت کنه. فایده نداشت. ناخودآگاه دستمو به به این طرف و اون طرف دراز کردم. کورمال کورمال دنبال ستون یا دیواری بودم که ببینم کجای سالن هستم. دستم به جایی نخورد. تعجب کردم دوباره فکر کردم، همیشه تو تاریکی خیلی زود چشمم عادت میکرد، لااقل یه کورسویی از نور یا سایه دیده میشد!
ترسم بیشتر شد. یقین کردم ما سقوط کردیم. نشستم و چهار دست و پا، کف سالن به یک سمت حرکت کردم سعی کردم به سمت اتاقم برم. یه خورده جلو رفتم سرم محکم خورد به دیوار. نمیدونم چرا اینقدر درد گرفت. فکر کنم از ترس تند رفتم. دیوارو لمس کردم و بلند شدم. همین طور دست به دیوار جلو رفتم دستمامو جوری از هم باز کرده بودم انگار یه نفر برای تفتیش اونارو به دیوار چسبونده بود. جلو رفتم یه دفعه دستم محکم به چیزی خورد و تا اومدم لمسش کنم ببینم چیه، رو سرم افتاد. فهمیدم قاب عکس بزرگ والدینمه همونایی که از طرف مدرسه با احترام دعوت میشن که یا از ما گله کنند یا کمک مردمی بخوان.
خوب شد شیشه نداشت والا کار دستم میداد. فهمیدم کجای خونهم. همینطوری دست به دیوار به سمت آشپزخونه رفتم. دور بود ولی دستمو از دیوار برنداشتم که نکنه دوباره پرت شم و راه گم کنم.
جلو رفتم پام محکم به چیزی خورد. یه دستمو به سمتش بردم فهمیدم کاناپهست. چرخیدم رو کاناپه نشستم. سرم درد میکرد. نمیدونم چشمم چرا به تاریکی عادت نمیکرد!
چشمامو بستم و سرمو تو دست گرفتم و گذاشتم رو زانو. سرم گیج میرفت. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. نیرومو جمع کردم و صدا کردم: مامان! بابا! خونهاید؟
جوابی نیومد. یه دفعه خونه با نور زیادی روشن شد. و دوباره تاریک شد. حدسم درست بود تو کهکشان سرگردون شدیم. حتما اینم یه ستاره بود که از کنارمون رد شد. درست فهمیدم. داریم سقوط میکنیم. داریم از خورشید دور میشیم. ولی چرا...؟ یه خرده فکر کردم. جرقهای تو سرم زد. دادههای نجومو تو مغزم بالا آوردم. اگه داریم سقوط میکنیم، چرا حالت بیوزنی ندارم؟
اومدم پاهامو از زمین بلند کنم، نتونستم. با دستام فشار دادم به کاناپه ولی یه سانت هم نشد باسنمو بلند کنم. یعنی چی؟ دوباره سعی کردم ولی نشد. این چه معنی میده؟ به دادهها مراجعه کردم. با این حساب، جاذبه بیشتر شده! آره درسته.
ولی. یعنی ما تو دام کدوم منظومه افتادیم؟ هنوز در حال سقوطیم؟ یا متوقف شدیم؟
قلبم تند تند میزد. سنگینی زیادی رو بدنم حس میکردم. دوست داشتم اینا همهش خواب باشه. دوباره سعی کردم از جام بلند شم، نشد. مونده بودم چی کار کنم. یه لحظه چشم رو هم گذاشتم. احساس کردم نور زیادی به سمتم تابیده شده. اومدم چشمامو باز کنم نشد نور خیلی زیاد بود. نور رفت. چشم باز کردم همه جا همونطوری سیاه و قیری بود.
صدای همهمه شنیدم. چشم بستم و گوش تیز کردم. صداها واضحتر شد. صدای دبیر فیزیکرو شنیدم با تعجب و خوشحالی چشم باز کردم:
آقای کریمخانی کجا سیر میکنی؟ خوابی یا بیدار؟ انگار بدون ما شاتل سوار شدی و به سیارهها سرک میکشی!
دور و برمو نگاه کردم دیدم بچههای کلاس زل زدن تو چشمام و میخندن. هرکدوم متلکی میگن. اومدم جواب آقای سرلک دبیر فیزیکرو بدم. انگار زبونم چسبیده بود و تکون نمیخورد. با تته پته گفتم: آ آ آقا خواب نبودیم.
- اگه خواب نبودی بگو ببینم چی میگفتم؟
دستپاچه شده بودم. هم میخواستم چیزایی که دیده بودم بگم و هم مونده بودم چی جواب بدم! یه نگاه به تخته کردم. نمایی از منظومهی شمسی، رو تخته کشیده شده بود. یادم اومد قرار بود یک روز در هفته آموزش فوق العاده دربارهی نجوم داشته باشیم. لابد این اولین جلسه است.
- آقا فکر کنم دربارهی جاذبه بود.
- فکر کنی؟ پس معلومه تو کلاس نبودی! بگو ببینم کجا سیر میکردی؟
بچهها خندیدند.
- بهتره بری بیرون...
هنوز حرفش تموم نشده بود، گفتم: آقا ما چیزایی دیدیم که بهتره تو کلاس باشیم.
- اینم از اون حرفهاست. آقای کریمخانی برو یه آبی به صورتت بزن برگرد. فکر میکنم با علاقهای که به نجوم داری، باشی سر کلاس بهتره.
راه افتادم برم بیرون، متلک بچهها شروع شد:
- کریمخانی بهتره دوش بگیری.
- تو راه از شاتل نپری بیرون.
گیچ و منگ جلو در ایستادم. شک داشتم. نمیدونستم چکار کنم.
آقای سرلک دوباره شروع کرد: خوب داشتم میگفتم در فضا جاذبه وجود نداره و صفره. صدا تو سرم میپیچید؛ جاذبه، صفر... درو باز کردم روبه روم تاریکی بود همونجوری. اومدم برگردم از آقا بپرسم پس کجا جاذبه بیشتر میشه؟ تاریکی منو بلعید. انگار تو سیاهی شیرجه زدم.
گیج شده بودم. من کجام؟ چه اتفاقی داره میفته؟ آخرش چی میشه؟
اونقدر با سرعت تو تاریکی میرفتم که لپام میلرزید. لبام حسابی تکون میخورد. دهنمو باز نمیکردم که نکنه از سیاهی پر بشه و خفه بشم.
چشمامو محکم بستم سرم به دوران افتاده بود. حالم داشت به هم میخورد. احساس کردم دستم به جایی گیر کرد. محکم گرفتم.
آهسته چشم باز کردم. کورسویی از روشنایی دیدم. چقدر عجیب! چرا کرهی زمین اینقدر کوچیک شده؟ عین یه هندونه که تهِ استخر بزرگ و گرد افتاده. احساس کردم روی تخت هستم. یه دفعه چشمم سیاهی رفت و حالم بهم خورد . از ته وجود بالا آوردم. اونقدر که کرهی زمین توش غرق شد. اونقدر که انگار داشتم از دهانم بیرون میاومدم و پشت و رو میشدم. سبک شدم. انگار روحی که پرواز میکردم. بوی گند همه جا پیچیده بود. صدای یه خانوم اومد: انگار این دفعه خیلی زیادهروی کرده.
صدای مامان اومد: منظورتون چیه خانوم دکتر؟
- یعنی شما نفهمیدین؟
- چی رو؟
- که شازده پسرتون معتاده.
گوشهی چشممرو بازکردم. از لای مژهها صورت بابارو دیدم. خیس خیس بود. عرق و گریه قاطی شده بود. کمرش خم شده بود. با چشمم دنبال مامان گشتم. دیدم بی حال رو صندلی افتاده و دو تا پرستار دارند بلندش میکنن بذارن رو تخت.