داستان «ای روزگار» نویسنده «علی جان‌محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «ای روزگار» نویسنده «علی جان‌محمدی»انبوه دانه¬های برف بر روی شاخه¬های سیخ¬شده¬ی درختان صنوبر، با بارش تند باران آب می¬شد و چهره¬ی اندک دوره¬گردان¬های بی¬سروسامان را که زیر درختان سرپناهی گرفته بودند غم¬زده می¬کرد. زمین لغزنده بود و مسافرانی که با قیافه¬هایی خسته از ایستگاه راه¬آهن بیرون می¬آمدند یکی در میان زمین می¬خوردند و از خجالت، با نگاهی به اطراف، شتابان برمی¬خاستند و در هوای گرگ و میش و یخ¬بندانِ آخرِ زمستان ناپدید می¬شدند. قرص ماه و شعاعِ چراغِ تیرهای برق، نور ماتم¬زده¬ای را بر صفحه¬ی خیابانها پاشانده بود و پرده¬ی شب، امواج سیاهی را بر چشم¬های خواب¬زده¬ی شهر پهن کرده بود.

محمدعلی توی تاکسی¬اش، دور میدان راه¬آهن، چمباتمه زده بود و چُرتِ شیرینِ سحرگاهی، او را در هاله¬ای از کم¬خوابی و ناآرامی در میان گرفته بود. قطره¬های لجنیِ باران بر شیشه¬های ماشین میخورد و گوش محمدعلی را می¬آزرد. خوابِ این را می¬دید که شب عید شده است و دخترِ دمِ بخت و پسر بیمارش دور هم نشسته¬اند و زنش هم، بدون احساسِ درد و سوزشی در سرش، سالم و سرحال سفره را پهن کرده و در آشپزخانه تدارک غذا را می¬بیند و خودش هم گوشه¬ی خانه به پشتی تکیه داده است و آسوده¬خاطر، به تُنگ ماهی و مُصحف قرآن و هفت¬سینِ رویِ پیشخوان نگاه می¬کند.
باران همچنان به ماشین ضربه می¬زد و این خوابِ ناز، محمدعلی را واداشت تا دستان ورچروکیده و زبرش را تکانی بدهد و آنها را بر روی لبان ترک¬خورده و خشکش که سایه¬ای از لبخند بر آن نشسته بود، بگذارد تا آبِ دهانِ به چانه¬رسیده¬اش را پاک کند. دست راستش را که دورِ توپّیِ دنده¬ی ماشین جا خشک کرده بود بالا آورد و چشمانش را باز کرد و آب دهانش که همچون رشته¬ای خمیرمانند به پایین تابیده شده بود، بر روی سرانگشتان و شلوار پارچه¬ایِ سیاهش ریخت. دهانش تلخ بود و بر خودش نهیب زد که چرا لقمه¬ها را از دست زنش نگرفته و با بی¬حوصلگی و عتاب مردانه¬ای از خانه بیرون زده است. شیشه¬ی طرف خودش را کمی پایین آورد و بوی زمینِ باران¬زده و خنکای هوا به مانند نوازش¬های دستان زنش بر پوست صورت پُرچین و ریش جوگندمی¬اش تصاویر خواب را زنده¬تر کرد. سینه را، کفتری، بالا داد و لبخندی پرکشش زد و اندوهِ خفته در پسِ خنده¬اش را کِدر و تار کرد. دست چپش را روی لبه¬ی بالاییِ اُورکتِ کهنه و سبزرنگش گذاشت و تایی زد و قرآن کوچکی را از جیبِ پیراهن اُتونخورده¬ی سفیدرنگش برداشت و تا خواست صفحه¬ای را باز کند، تق-تق صدای انگشتانی بر شیشه¬های تاکسی خورد و پیرمردی خیس و گریزان از سرما در را گشود و سرش را توی ماشین آورد و گفت:
-وقت بخیر آقا! میدان فاطمی میرم.
محمدعلی سرش را تکان داد و پیرمرد با کت و شلوار آهارخورده¬ی یکدست مشکی و پیراهن آبیِ روشن و صورتی با ریش¬هایی بلند و نرم و موهای شیری رنگ در صندلی عقب، درست پشت سر محمدعلی نشست و همچنان¬که نفس نفس میزد بوی گرمِ اودکلنش شامه¬ی محمدعلی را تحریک کرد و او را به سی سال پیش برد؛ زمانی که جوانی بود پرهیاهو و عطر خوشبویی را با پول کارگری-اش خریده بود و ننه¬اش دختری را نشان کرده و او هم برای خواستگاری، همان عطر را بر سر و روی خود خالی کرده بود.
چند دقیقه¬ای گذشت و محمدعلی همین که دید مسافری نیست، کلید را چرخاند و ماشین با بخارهایی که از روی کاپوت بیرون میزد روشن شد. با صدای ریزی گفت: «خدایا به امید تو». خواست به راه بیفتد که زن و شوهری تقریباً سی و پنج ساله و مردی میان¬سال کنار تاکسی¬اش آمدند و، در حالی که با هر نفس، بخار را حباب¬وار به آسمان می¬دادند توی تاکسی نشستند. مرد میان¬سال، جلو کنار محمدعلی؛ و زن و شوهر، عقب کنار پیرمرد. محمدعلی با حرکتِ نرمِ دستانش بر روی فرمان، ماشین را به حرکت درآورد. رادیو را روشن کرد. توجهش را به صدای زنِ خبرگویی که خواب¬آلود به نظر می¬رسید، داد: طی نامه¬ای که از مقامات رسمی به وزارت کار رسیده است، مقرر گردیده که بایستی تا آخر همین هفته، آقای دکتر بهاری، وزیر محترم کار، از سِمت خود کناره¬گیری کند، بدیهی است که اگر ایشان از این حکم سرپیچی کند مقامات رسمی موظف¬اند ایشان را به جرم تخطی در اجرای اوامرِ مربوطه و اخلال در نظم اجتماعی و سلب موقعیت¬های شغلی به زندان بیاندازد.
محمدعلی صدای رادیو را پایین برد و سرش را با حالتی از اِعجاب به چپ مایل کرد و در حالی که به ماشین¬های در حال گذر نگاه می¬کرد، گویی برای تفسیر این خبر با لحن شماتت¬باری گفت:
-ای روزگار! هر چی آدم بیشتر زحمت بکشه و به فکر خلق¬الله باشه بیشتر گرفتار میشه انگار! بنده-خدا آقای بهاری! خودم از برادر خانمم شنیدم که از کلی آدمِ کولی و کارتون¬خواب دستگیری کرده، حتی رفته بینشون و باهاشون حرف زده. اینم عاقبت خوش¬خدمتی! ای روزگار!
مرد میان¬سال که صورتی سبزه و لبانی درشت و سیاه و مویی فرفری و سبیل تابداری داشت و از سر و وضعش پیدا بود که دل و دماغِ حرف زدن ندارد و چشمانش گودیِ بی¬حالِ بعد از یک خوابِ نیمه¬تمام را داشت، با کلماتِ آتشیِ محمدعلی به زبان آمد و گفت:
-آدم با هفت سر عائله توی این برزخی که درست کردیم باید چی کار کنه! ای دل غافل! این همه جون کندیم و توی چهل¬سالگی مدرک لیسانسمون رو با فشار زنمون گرفتیم و آخرش هیچی به هیچی! آخرش شدیم بارزنِ فروشگاهِ دامادمون. همه¬ش خفت و خواری! صبح تا شب پَسی¬خورِ این و اون.
محمدعلی به شلوارِ پارچه¬ایِ شرنده و کاپشنِ چرک¬مُرده¬ی مردِ میان¬سال نگاهی سریع انداخت و، از روی تأیید، سری جُنباند و گفت:
-ای روزگار! بیچاره زن¬های ما! نمی¬دونم با سردرد زنم چی کار کنم. دکترها میگن تومور داره. آخه با پول کرایه تاکسی میشه...
محمدعلی از حرفهایش شرمنده شد و کلامش را قطع کرد و به بچه مدرسه¬ای¬ها نگاه کرد که با روپوش¬های سورمه¬ایِ تیره از خط عابر می¬گذشتند. بی¬اختیار گفت:
-ای کاش جای این طفل معصوم¬ها بودیم. بی¬غل و غش. نه فکر نون و نه فکر جون.
مرد میان¬سال سرش را به طرف محمدعلی برگرداند و به قرآنِ جلوی محمدعلی خیره شد و گفت:
-به همین کتاب قَسَم! قدیم¬ها میگن لوطی¬هایی بودن و هر چند به مردم آزار هم میرسوندن، اما خیری هم داشتن، یه نَمه مرام و معرفت داشتن. الآن چی؟ به جای لوطی، موهای کاکلی و عجق وجق و ولنگاری رسم شده! لوطی¬های این دور و زمونه امثال آقا بهاری¬ان. حالا که این مرد اومده و نشون داده مقامات دارن پول¬هارو بالا می¬کشن، همگی آستین¬ها رو بالا زدن و میخوان رسواش کنن. دل و امیدمون به اون بود. گفتیم داره مردم رو به یه آب و نوایی می¬رسونه. اما                     نمک-نشناس¬ها دارن کله پاش میکنن. ای دل غافل!
محمدعلی با حرفهای مرد، هیزمِ غصه¬هایش شعله¬ور شد و آینه¬ی جلو را میزان کرد و پیرمرد را دید که، از روی تألم، چیزی بر روی کاغذ می¬نویسد. زن و شوهر با پچ پچی مبهم، نگاهِ محزون و گرفته-شان به هم قفل شده بود و در فکر فرو رفته بودند. محمدعلی به صرافت افتاد از پیرمرد چیزی بپرسد، چون نوعی دلسوزی در چشمان او، که حالا نم¬زده می¬نمود، یافت. چشمانش را ریز کرد و بینی¬اش را چین داد و به آینه نگاه کرد و پیرمرد را هدف گرفت و گفت:
-نظر شما چیه آقا؟
پیرمرد به آرامی سرش را بالا آورد و نفسش را بیرون داد و در حالی که به دستان و صورت¬های یخ-زده¬ی مسافرانِ اتوبوس¬های تندرویِ کنار خیابان می¬نگریست، با صدایی گرم گفت:
-در چه باره آقا؟
محمدعلی با نگاهی پرسش¬گرانه گفت:
-درباره¬ی کار و کاسبی مردم و این وزیر بیچاره.
پیرمرد گفت:
-چه عرض کنم؟ ای کاش کاری از دستمون برمیومد! صدامون به جایی نمیرسه.
محمدعلی، با دلواپسی، دو بار، دست راستش را روی فرمان کوبید و گفت:
-ای روزگار! از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه، دخترم دیشب از بیرون اومد و گفت قراره یه آقا پسر بیاد خواستگاریش. فکر جهیزیه¬ش مثل زنگ از دیشب توی سرم صدا میکنه. دوستاش هوایی¬ش کردن. همه¬شون از بچه¬های مقامات¬ن. خونه¬های درندشت دارن.
مرد میانسال با دستش به حاشیه¬ی خیابان اشاره کرد و چترش را روی پایش گذاشت و گفت:
دم شما گرم مشتی! همین کنار پیاده میشم. فقط باس بگم که خدا آخر و عاقبتمون رو به خیر کنه. خوبیش اینه که ملت هنوز نمردن. دل¬هاشون بیداره. بلاخره آهِ مردم بیخ ریش این شازده¬ها رو میگیره.
مرد میانسال کرایه¬اش را داد و پیاده شد. پیرمرد هم از محمدعلی خواست چند لحظه توقف کند و از ماشین بیرون آمد. صدای رگبار و رعد و برق، خیالات محمدعلی را پریشان می¬کرد. به شیشه¬های عقبِ ماشین نگاه کرد. شیشه¬های باران¬خورده ماتِ مات بودند. محمدعلی نتوانست چیزی را ببیند. پیرمرد در را باز کرد و سرما را با ورودش به داخل کشید و زن و شوهر از تعجبِ اینکه چرا پیرمرد نرفته است تا جلو بنشیند، سگرمه¬هاشان در هم رفت و به او اخم کردند. پیرمرد به روی خودش نیاورد و گو اینکه رنجی از درون بی¬قرارش می¬کند و او را به دنیای بیرون بی¬توجه می¬کند، غباری از اندوه و پریشانی بر چهره¬ی متفکّرش نشاند.
زن، دستان لاغرمُردنیِ شوهرش را سخت فشرد و به پهلویش زد که چیزی به پیرمرد بگوید. وقتی دید از شوهرش آبی گرم نمی¬شود با چرخش سرش به سمت پیرمرد، حالتی معترضانه به خود گرفت و گفت:
-وقتی بالاسری¬هامون اینطور مردم رو توی منگنه می¬گذارن و یه پاپاسی براشون نگه نمی¬دارن، دیگه از این مردمِ زبون بسّه بعید نیست توی تاکسی هم دنبال آزار و اذیت دیگران باشن! عقده¬ای شدن.
پیرمرد تسبیحش را در آورد و به لای پاهایش برد و شروع کرد ذکر گفتن. محمدعلی گفت:
-آبجی! این مردم چه کنن؟ از قدیم گفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد، یعنی مقامات هم باید دلشون با ما صاف باشه وگرنه کاری از دست ماها ساخته نیست که! مردم به فکر یه لقمه نون حلال-ن. اگه همین آب و دونشون به اندازه¬ی کافی برسه، پَرشون به پرِ کسی نمی¬گیره که! اما با این یه قرون دو هزاری که میاد دستمون باید چی کار کنیم؟ کجای دلمون بذاریم؟! من همه¬ش از خدا میخوام آقا بهاری کناره¬گیری نکنه. خدا هر جا هست حفظش کنه.
شوهر که با این حرف¬ها دل و جرأتی پیدا کرده بود خودش را جمع و جور کرد و با صدایی نازک گفت:
-آقا به نظرم اتفاقاً این بهاری آدم درست و حسابی نیست، مثل خودشونه! ببینید چه جهنمی درست کردن! الآن من و خانمم داریم میریم یه مقدار وام بگیریم تا حداقل پول اجاره¬خونه¬مون رو داشته باشیم. هفت جد و آبادمون اجاره¬نشین بودن. ما هم یکیشون. نافمون رو با مصیبت بستن. پدرم میگه خدا سلامتی رو ازمون نگیره که نعمت بزرگیه، اما من بهش میگم این زندگی با مرگ منافاتی نداره.
محمدعلی با شنیدن کلمه «سلامتی» یادِ زن و پسرش افتاد و گفت:
-با سردرد زن و مِعده¬دردِ پسرم چی کار کنم؟ خدایا به دادمون برس.
پیرمرد که در دنیای خودش فرو می¬رفت، دوباره کاغذ و قلم را درآورده بود و چیز می¬نوشت. محمدعلی در آینه به پیرمرد نگاه کرد و دانه¬های خیس دور چشم پیرمرد را مشاهده کرد و گفت:
-آقا ملت چی کار کنن از این مخمصه دربیان و روز خوش ببینن؟
پیرمرد گفت: چه عرض کنم!
زن از کوره در رفت و گفت:
-همین ها هستن خونِ مردم رو میکنن تو شیشه و آب تو دلشون تکون نمی¬خوره! یه گوشه¬ی اَمنی برای خودشون ساخته¬ن و دارن با دُمشون گردو می¬شکونن.
شوهر که می¬ترسید پیرمرد در این لحظه چیزی به زنش بگوید لبهایش را رو به زن ورچید و تا دید که به میدان فاطمی رسیدند گل از گلش شکفت و به محمد علی گفت:
-جناب! همین دور و برا نگه دارید.
محمدعلی پایش را از روی پدال گاز برداشت و چشمش به آینه جلو افتاد و دید که پیرمرد، بدون آنکه آن زن و شوهر بفهمند، مخفیانه چیزی را توی جیب سمت چپِ بارانیِ آن مرد گذاشت. آن قدر در گیر و گفتاری¬های خود غوطه¬ور بود که زود فراموش کرد چه دیده است. زن و شوهر همچنانکه پیاده می¬شدند و سرمای سوزنده را به داخل راه می¬دادند، پیرمرد نیز با نگاهی محتاطانه و آرام به محمدعلی گفت:
-اگر می¬شود آن طرف میدان نگه دارید.
تاکسی به راه افتاد و پیرمرد کرایه¬اش را روی کنسولِ ماشین گذاشت و کاغذی را زیر آن قرار داد. تاکسی ایستاد و پیرمرد با عجله بیرون آمد. محمدعلی کرایه¬ی پیرمرد را توی جیبِ پیراهنش گذاشت و کاغذِ تاخورده¬ای بین پولها پیدا کرد و آن را باز کرد و خواند: راننده¬ی محترم تاکسیِ راه¬آهن، لطفا فردا صبح در ساختمان وزارت کار تشریف بیاورید. به امید آنکه کاری از دستِ این حقیر بربیاید. خدمتگزار شما د. بهاری.
محمدعلی که شگفت زده شده بود و نمی¬دانست چه اتفاقی افتاده است، شیشه¬ی پنجره¬ی سمتِ خودش را پایین کشید و پیرمرد را دید که با قدم¬هایی سنگین و شانه¬هایی¬افتاده و لرزان به طرفِ تاکسی¬های آن سوی میدان می¬رفت. 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692