داستان کوتاه «راهِ حلِ دیوانگان» نویسنده «نازنین پدرام»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «راهِ حلِ دیوانگان» نویسنده «نازنین پدرام»

صدایِ تلوزیون آنقدر بلند بود که دکتر می‌توانست همانطور که در آشپزخانه برای خود قهوه آماده می‌کند، اخبار را نیز دنبال کند. گزارشگرِ بخش خبر که زنی لاغر اندام،بلند قد و بِلوند بود، با هیجان گزارش می‌داد: "تیراندازی در خیابان اصلی منتهی به کاخ سفید همه را به رعب و وحشت انداخته، هنوز تعداد کشته شده‌ها و زخمی‌ها معلوم نیست؛ نیروهایِ امنیتی در خیابان اصلی و دیگر خیابان‌ها منتهی به کاخِ سفید مستقر شده‌اند. تعدادی از مردم در گوشه و کنار خیابان جمع شده‌اند و در مخالفت با اقدامات دولت شعار می‌دهند."

دوربین نمایی از خیابان را نشان داد که نیروهایِ امنیتی در آن مستقر شده بودند و سعی در متفرق کردن مردم داشتند،در گوشه وکنار خیابان خورده شیشهٔ اتومبیل‌ها و خون دیده می‌شد، دزدگیر برخی اتومبیل‌ها همچنان جیغ می‌کشید. دوباره گزارشگر در قاب تلوزیون قرار گرفت اما این بار در بینِ تعدادی از زنان و مردانِ معترض؛ گزارشگر از یکی از معترضین پرسید: "فکر می‌کنید کارِ چه کسانی بوده؟!"

مرد با عصبانیت گفت: کار کی بوده؟! معلومهٔ عده از آدم‌هایی که دیگه از کنترل خارج شدن! یکی مثل اونایی که روزها و ماه‌های قبل چنین کارهایی کردند! کارِ هرکی بوده مقصرش خودِ دولتِ! اونا دارن بچه‌های ما رو وسوسه میکنن تا در قِبال پول برن کشورهای دیگه برای منافع کثیفشون بجنگن!

یک زن از میان جمع فریاد زد و گفت: "کار یک پدر بود یا حتی شایدم یک مادر! خودِ سیستم بهمون یاد داد با اسلحه حقمون رو بگیریم حتی از خودش!رئیس جمهور قرار بود سربازانمون ، بچه هامون رو از خاورمیانه برگردونه اما...."

زنِ دیگری که در کنار گزارشگر ایستاده بود، آن دست گزارشگر را که میکروفن را گرفته بود به سمت خود کشید و با عصبانیت گفت: "الان هم به خاطر زیاده خواهی دولت ما قربانی میشیم! شش ماه از انتخابات گذشته و رئیس جمهور به وعده‌های خودش عمل نکرده! جنگ‌های گذشته رو که تمام نکرده هیچ ، بچه هامون رو باز هم میفرسته جنگ و خودمون رو هم اینجا به جون هم انداخته!"

گزارشگر به سختی دست خود را از میانِ دستانِ زن رها کرد و روبه دوربین وعده داد تا اخبار جدید را فوری به اطلاع خواهند رساند و از گویندهٔ اخبار خواست تا برنامه را پی بگیرد. از نیمه‌های شب گذشته بود که صدایِ زنگ تلفنِ خانهٔ دکتر به صدا درآمد. دکتر روی کاناپهٔ جلوی تلوزیونش لم داده بود و قهوه‌اش را می‌خورد و اخبار مربوط به تیراندازی را پیگیری می‌کرد . بعد از جواب دادن به تلفن، دکتر کاملاً مسلط بر تلوزیون روی کاناپه نشست و عینک خود را بر چشم گذاشت تا اخباری که همزمان زیرنویس می‌شوند را دنبال کند. در تماسی که با او گرفته شد ،از دکتر خواسته شد تا صبح فردا مطابق عادت همیشگی رأس ساعت در بیمارستان حاضر شود اما نه در دفتر کار خودش بلکه در ساختمان مجاور ،بیمارستان تحت نظارت دادگستری، و در اتاق مخصوص برای بازجویی یک مردِ میانسال حاضر شود.      

صبح فردا دکتر طبق عادت و قرار شب قبل رأس ساعت در اتاق مخصوص حاضر شد. کسی در اتاق نبود، دکتر شروع به قدم زدن در اتاق کرد و تغیرات آن را بعد از آخرین حضورش بررسی کرد، تغییری نکرده بود. در اتاق یک چوب لباسی در گوشهٔ اتاق بود ، یک پردهٔ آبیِ کم رنگ که چرک شده بود آویزان بود ، یک میز گرد در وسط اتاق بود و دو صندلی در پشت میز روبه روی هم قرار گرفته بودند و یک تلفن که سیم بلند آن از میز تا آنسوی اتاق کشیده شده بود رویِ میز بود . دکتر پالتویش را آویزان کرد و به سمت پرده اتاق رفت و شروع به تنظیم پیله‌های آن کرد. دو ضرب کوتاه اما واضح به در زده شد و بلافاصله سروان وارد شد،به سمت دکتر رفت و با او دست داد، هر دو به نشانه تعارف برای نشستن، به هم و به صندلی‌ها اشاره کردند و بعد از تحویل لبخند به هم ، هم زمان نشستند.

دکتر روی صندلی نشست و بعد نیم نگاهی به پرده کرد در حالی که تعداد پیله‌ها را از دور برای خود می‌شمرد گفت: خب سروان دیشب در تماسی که داشتیم،گفتید قضیه مربوط به تیراندازی دیروز عصر و سوء قصد به ریئس جمهور هستش.

سروان گفت: بله دکتر، مظنون یک مردِ میانسال هستش،وقتی گرفتیمش اسلحه در دستش بود، لباس یکی بیمارستان‌های روانیِ دولت تنش بوده، انگار فرار کرده بوده. علاوه بر اسلحه یک کیسه هم همراه داشته.

دکتر در همان حالتی که نشسته بود، روی صندلی نیم خیز شد و همانطور صندلی خود را جابه جا کرد تا درست روبه روی سروان قرار بگیرد.

دکتر گفت: خب چی داخل کیسه بود؟

سروان اول اَبرویی به نشانه گیجی بالا انداخت و گفت: میخ‌هایی بزرگ مثل میخ طویله! پُتک! طناب!چند تکه چوب ،...

دکتر پرسید: تعداد کشته‌ها و زخمی‌ها از دیشب تغییر کرده؟

سروان گفت: بله دوتا دیگه از زخمی‌ها هم مُردند. پانزده کشته و بیست و سه زخمی و چهارتا دیگه از زخمی‌ها هم اوضاع وخیمی دارند.

دکتر گفت: با این تعداد کشته و زخمی یک نفر نبوده که تیراندازی می‌کرده، حداقل دو نفر بودن. کسی دیده که این مردِ میانسال شلیک می‌کرده؟

سروان گفت: وقتی می‌خواستند برای دستگیری به طرفش برن ترسیده و چند تیر شلیک کرده اما به درخت و آسفالاتِ کفِ خیابون.

دکتر گفت: پس کسی رو نکشته!

سروان گفت: ندیدن که کسی رو کشته باشه اما دکتر، با تیراندازی دیروز عصر پانزده نفر کشته شدند، تعداد زخمی‌ها هم بالاست و هر لحظه ممکنه هر کدومشون به کشته‌ها ملحق بشن! کسانی که تیراندازی کردند از سرِ خشمِ قِسر رفتنِ رئیس جمهور، مردم رو به تیر بستند! مردم دنبال گناهکارن! عصبانی‌اند! مردم به حد کافی از دولت عصبانی بودند اما الان دیگه یه جورایی فکر میکنن سپر بلای ریئس جمهور بودن! در چند ماه اخیر تعداد تیراندازی‌ها زیاد شده، این یکی دیگه فاجعه بوده! مردم به دولت فشار میارن! کنگره به دولت فشار میاره و الان هم دولت همه دِق دِلِش رو سَرِ ما خالی کرده و برای دستگیری عوامل تیراندازی ضرب العجل داده! وقت نداریم دکتر!

دکتر گفت: دل پُری دارید سروان! انگار از دیشب خیلی بهتون سخت گذشته! خب پرونده‌اش رو از بیمارستانی که قبلاً اونجا بوده گرفتید؟!

سروان سری به علامت تأیید تکان داد و در حالی که لب پایینش را گاز می‌گرفت پرونده را باز کرد و گفت: بله اینجاست، متولد1969، پدرش از فرمانده‌های ارتش بوده، مادرش هم دختر یکی از تُجارِ به نام بوده و البته الکلی بوده.بیشتر اوقات پدرش در کنارشون نبوده؛ وقتی هم که حضور داشته موجب ترس و وحشت خانوادش بوده.کلاً نه پدر خوبی بود و نه همسر خوبی؛ مادرش هم که دائم الخمر بوده. به گفتهٔ خودش در پانزده

سالگی در بین خواب و بیداری بهش الهام میشه که مأموریت داره تا زمین رو پالایش کنه و از بدی‌ها پاک کنه! به گفته خودش، مأموریت داره تا با انسان‌هایی که زمین رو به کثافت کشوندن برخورد کنه، اگر خودشون رو اصلاح کردند، جزء اصحاب خودش و البته بندگان صالح محسوب میشن و اگر نه محکوم به مرگ هستند و باید بمیرند.

دکتر عینکش را از جیب کتش بیرون آورد و روی چشمانش گذاشت و در حالی که گفت" ادامه بدید سروان،گوش می‌کنم" از جایش بلند شد و به سمت پرده رفت و شروع کرد به شمردن دوبارهٔ تعداد پیله‌ها.

سروان مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: طبق گفته همسایه‌ها، یک بار، یک نفر که در خیابون به پسرش پس گردنی زده بود رو شدیداً مورد ضرب و شتم قرار میده. پدرش از موقعیتش استفاده میکنه و اجازه نمی‌ده شکایتی که علیه اش شده بوده به جایی برسه! مردی هم که مورد ضرب وشتم قرار گرفته بوده به ناچار رضایت میده و البته محل زندگیش رو هم تغییر میده! همسایه‌ها میگن بارها پدر و مادرش رو هم به خاطر انجام اعمال زشت مورد ضرب و شتم قرار داده بود! تا اینکه بار آخر که پدرش، مادرش رو زیر مشت و لگد گرفته بوده،کشان کشان میاره حیاط جلوی خونه ودر حالی که فریاد می‌زده" سزای کسی که اصلاح نشه، مرگ!" ، پدرش رو میکشه!

دکتر با تعجب رویَش را به سمت سروان برگرداند و پرسید: چطوری؟

سروان با خونسردی گفت: با یک تخته سنگ که کنار باغچه بوده چهار بار میزنه تو سرش.طبق گفته همسایه‌ها مادرش همون شب ناپدید میشه، میگن از ترس پسرش و اینکه همون بلا رو سرش بیاره فرار کرده.

دکتر دوباره به تنظیم پیله‌ها پرداخت و گفت: ادامه بدید سروان.

سروان که از وَر رفتن دکتر با پرده لجش گرفته بود،برای تسلط بر خودش نفس عمیقی کشید و گفت: بعد از کُشتن پدرش دستگیر میشه. کارش از روی جنون تشخیص داده میشه و به حبس محکوم میشه، اون موقع هنوز بیمارستان روانی تحت نظارت دادگستری تأسیس نشده بود، برای همین میبرنش به یکی از بیمارستان‌های روانی دولت؛ همچنان از رسالتش و برای اصلاح جهان دَم میزنه؛ تا یک ماه پیش که اداعایِ جالب دیگه ای میکنه!دکتر پرسید: چه ادعایی؟

سروان گفت: طبق چیزی که در پروندش نوشته، ادعا کرده باید بره و کمک بیاره! در این دنیایِ پُر از خونریزی و جنگ اون مأمور هستش تا این جنگ و خونریزی رو به پایان برسونه!

دکتر دستانش روی پیله‌های پرده ثابت ماند و سرش را به سمت سروان چرخاند، چشمانش را ریز کرد و چند ثانیه‌ای به سروان نگاه کرد.یکدفعه پرده را رها کرد و به سمت میز حرکت کرد و گفت: نیروی کمکی بیاره! از کجا؟!

سروان در سکوت به سَر می‌برد و انگار این را می‌دانست که دکتر به فرصت نیاز دارد تا آنچه را که شنیده هضم کند! دکتر عینکش را روی میز گذاشت و در حالی که عبارت "کمک بیاره" را تکرار می‌کرد به سمت پرده برگشت و از دور آن را نگاه کرد،لبخند کم رنگی که نشانه رضایتش از میزان بودن پیله‌های پرده بود روی صورتش نقش بست؛ بعد پاهایش را جفت کرد و یکدفعه به سمت سروان برگشت و گفت: لطفاً بیاریدش.

سروان زود پرونده را جمع کرد و آن را به سمت دیگر میز که صندلی دکتر قرار داشت چرخاند و از اتاق خارج شد. دکتر بعد از خروج سروان فوری به سمت صندلی که سروان بر روی آن نشسته بود رفت و آن را دقیقاً مقابل صندلی خودش قرار داد و با دست پرونده را کمی روی میز کشید تا دقیقاً در مقابل صندلی‌اش قرار بگیرد.

صدای تعدادی پا در راه روی بیرون اتاق شنیده شد که از انتهای راه رو به اتاق نزدیک می‌شدند و با رسیدن صدای پاها به پشت در اتاق دوباره صدای دو ضرب کوتاه اما واضح به در آمد و بعد بلافاصله سروان داخل شد و در کنار دیوار ایستاد و با دست به مردِ میانسالی که توسط چهار سرباز احاطه شده بود اشاره کرد. سروان به سربازها نگاه کرد و اشاره کرد تا مردِ میانسال را روی صندلی بنشانند.بعد از خروج سربازها از اتاق ،سروان و دکتر هم با سَر و لبخند احترام و تشکر نثار همدیگر کردند و سروان از اتاق خارج شد.

دکتر و مردِ میانسال در یک اتاق خلوت از اسباب،مقابل یکدیگر بودند؛ حالا کار اصلی دکتر شروع شده بود، او باید ذهن این مردِ میانسال را آنقدر هم می‌زد و هر بار تور می‌انداخت تا او طعمه‌اش شود.

دکتر چند دقیقه به مردِ میانسال نگاه کرد تا حرکات و رفتار او را بررسی کند. مردِ میانسال در حال خود بود، به در و دیوار و انگشتانش نگاه می‌کرد؛ موهای کم پشت ، هیکل چاق و قد کوتاهی داشت.چهره مظلوم او آنچه در دل فرد مقابلش ایجاد می‌کرد چیزی نبود، جز ترهم و دلسوزی.مردِ میانسال با خود

زمزمه می‌کرد و برخی کلمات را با شدت اَدا می‌کرد و صورت چاق و لب‌های گوشتی‌اش که خیس بودند و برق می‌زدند، می‌لرزید.در میان زمزمه‌هایش چشمان و گرد سیاهش را که در بین لپ‌ها و ابروهای پرپشتش مانند دو گودال عمیق بودند را درشت و ریز می‌کرد.

دکتر او را خطاب کرد.

مردِ میانسال بلافاصله متوجه شد و نگاهش را به دکتر خیره کرد و بعد از چند لحظه مکث با هیجان دستش را برای دست دادن با دکتر به سمتش دراز کرد و گفت: بله آقا! خوشوقتم از آشنایی تون، در خدمتم.

دکتر هم دستش را دراز کرد و به روی مردِ میانسال لبخند زد و با او دست داد؛ در حین دست دادن دکتر متوجه شد که یک مژه بر روی لُپِ سمت راست او افتاده است.

دکتر گفت: من هم خوشوقتم آقا! شما دلیل حضورتون در اینجا رو میدونید؟

مردِ میانسال با تعجب و حالت استیصال گفت: بله! اما کار من که جرم نبود!

دکتر پرسید: مگه شما چکار می‌کردید؟!

مردِ میانسال گفت: عروج! من باید برم بالا، تا حالا هم خیلی دیر شده...

دکتر با صدایی آرام که اعتماد و دوستی را در مردِ میانسال ایجاد کند پرسید: چی دیر شده؟ کجا باید برید؟

مردِ میانسال که حالا چشمانش کاملاً باز و گرد شده بودند و با دستانش سقف اتاق را نشان می‌داد به سمت دکتر خم شد و با صدایی آرام‌تر از صدای دکتر گفت: بالا، بالا، خیلی بالا! اون ها منتظرن! تا حالا هم دیر شده.

دکتر که با خم شدن مردِ میانسال مژه روی لُپ سمت راستش را از نزدیک دید لحظه‌ای مکث کرد تا خود را کنترل کند و دستش را برای برداشتن مژه به سمت صورت مردِ میانسال نبرد، بعد نفس عمیقی کشید و رویِ صندلی جابه جا شد و پرسید:خُب چرا خودشون نمیان؟ پایین اومدن آسون تر از بالا رفتن هستش.

مردِ میانسال گفت: آره آره من هم بهش فکر کردم مثل کُشتن و زنده کردن! ما میتونیم بکشیم ولی نمیتونیم زنده کنیم!

دکتر با گیجی پرسید: اگر نری چی میشه؟! نرو!

مردِ میانسال گفت: من باید برم، باید خون یک فرد پاک ریخته بشه، اون فرد من هستم!باید برم، من مسئولم اونها رو بیارم! اونها باید بیان تا جنگ تموم بشه! همه جای دنیا جنگ شده! مردها، زن‌ها، بچه‌ها همه دارن کشته میشن! کثیف و تمیز قاطی شده!

دکتر پرسید: خُب چرا یکی از همون زن‌ها یا بچه‌ها کمک نمیارن؟

مردِ میانسال گفت: نه !نه! اون ها راه رو بلد نیستن، به اون ها مأموریت داده نشده!

دکتر لحظه‌ای مکث کرد و در همان لحظه با خود فکر کرد کاش آن مژه لعنتی، خود از روی لُپِ سمت راست مردِ میانسال بلند شود و یا پلک سمت چپ هم مژه‌ای نثار لُپش کند، دکتر بعد از مکث به خود آمد و گفت: نه! تو هم مأمور نیستی!

مردِ میانسال سرخ شد، صورتش را در بین دو دستش گرفت و شروع کرد به گریه و بعد دوباره به سمت دکتر خیز برداشت و چشمانش را گرد کرد و با عصبانیت گفت: چرا! من مأمورم! من مأمورم تا بچه‌ها رو نجات بدم! زمین رو از آدم‌های کثیف پاک کنم، هر کسی اصلاح نشه باید از رویِ زمین محو بشه! اما میدونی تعداد آدم‌های کثیف زیاد شده و من باید برم بالا و کمک بیارم!

دکتر پرسید: خب چه جوری می‌خوای بری؟

مردِ میانسال که دوباره آرام رویِ صندلی‌اش نشسته بود جواب داد: من باید برم پایِ اون درخت! روبه رویِ کاخ! از بالایِ درخت میرم!

دکتر پرسید: چطوری؟

مردِ میانسال جواب داد: یکی باید باهام بیاد، شما میاید؟ دیروز از یک خانم کمک خواستم اما اون رفت!باید من رو آویزون کنید.

دکتر با تعجب پرسید: آویزونت کنم؟! میخوای خودت رو دار بزنی؟!

مرد میانسال گفت: نه!نه! مسیح ! مسیح! همونطور که مسیح عروج کرد باید برم!

دکتر لحظه‌ای مکث کرد با گیجی و بُهتی که در چهره‌اش نمایان شده بود ،گفت: خُب راه‌های زیادی برای رفتن هست، چرا اینقدر دردناک و دلهره آور ؟!

مردِ میانسال جواب داد:باید خون ریخته بشه! خون پاک! باید در اوج درد پاک شد، باید مثل یک بچه پاک رفت!

دکتر عبارت" مثل یک بچه " را زیر لب تکرار کرد و سریع تکانی به خود داد ، کمرش را صاف کرد و مثل بازیکنی که از حریفش امتیاز گرفته باشد ، صدایش را بالا برد و گفت: خُب تو فکر نمی‌کنی اگر بخوای در برابر مردم خودت رو به صلیب بکشی گناه کردی؟! اینکه دیگران این عروج درد آور تو رو ببینن و همراه با تو در حالی که مأموریتی ندارند زجر بکشن، گناه نیست؟! اگر یک بچه عروج تو رو ببینه و زجر بکشه و آسیب ببینه چی؟!

مردِ میانسال به فکر رفت، دوباره به عالم خودش بازگشت و شروع کرد به زمزمه کردن، یکدفعه از جای خود بلند شد و شروع کرد به سرعت دور اتاق راه رفت.دکتر رویِ صندلی خود بی حرکت نشسته بود و حرکات مردِ میانسال را دنبال می‌کرد. دکتر فهمید که این زمزمه‌ها و مکالمه‌های او با شخص دیگری است، شخصی در خودش، یا در بالای بالا، همان جا که باید می‌رفت.مردِمیانسال یکدفعه نشست و با حالت استیصال گفت: من اصلاً حواسم به بچه‌ها نبود؛ اون ها شیوهٔ اومدن رو به خودم واگذار کردن! بچه‌ها برای اون ها هم مهم هستن؛ ولی خُب این عروج بهترین راه بود، پاک‌ترین راه بود،باید دنبال راه دیگه ای بگردم.

دکتر تلاش می‌کرد تا صحبت‌هایش با مردِ میانسال را به تیراندازی عصر روز گذشته و سوء قصد به رئیس جمهور بکشاند؛ پس، از سردرگمی مردِ میانسال استفاده کرد و دوباره پرسید: خُب چرا خون یکی دیگه رو نمی‌ریزی؟اصلاً خون همون ها رو که باعث این جنگ‌ها و خون ریزی‌ها شدن رو بریز، مثلاً رئیس جمهور! چرا دیروز تو و دوستات نکشتینش!؟

مردِ میانسال با ناراحتی گفت: نه ،نه، من که قبلاً هم گفتم ،این مأموریت منِ! باید پاک بود! اون پاک نیست.

دکتر پرسید: پس دیروز عصر مقابل کاخ سفید با یک اسلحه چکار می‌کردی؟!

مردِمیانسال گفت: برای عروج پایِ اون درخت رفته بودم!

دکتر گفت: با اسلحه می‌خواستی عروج کنی؟

مرد میانسال با حالتی که نشان می‌داد خسته و بی حوصله شده است گفت: نه، نه! اون برایِ یک مرد بود که زخمی شده بود!دنبالش رفتم اما نتونستم بهش برسم! وسایلم پایِ درخت بود و باید عروج می‌کردم! دیر شده بود؛ آه! نه دست از سرم بردار تو هم باید اصلاح بشی! تو داری من رو اذیت می‌کنی!

دکتر شروع به پُر کردن فُرمی کرد که لای پرونده بود.مردِ میانسال دوباره به دنیای خود بازگشت، بعد از دقیقه‌ای سکوت،یکدفعه رو به دکتر کرد و پرسید: به نظر شما چه راهی بهتره؟

دکتر قلمش را روی کاغذ گذاشت و پرونده را بست، روبه مردِ میانسال کرد و گفت: هر کاری که زود نتیجه بده؛ راحت‌تر از به صلیب کشیدن باشه؛ جلوی چشم زن‌ها و بچه‌ها هم نباشه. چرا به جای اینکه بری بالا اول نمیری پایین و بعد عروج نمی‌کنی؟

مردِ میانسال چشمانش را گرد کرد و با تعجب گفت: آره! در هر خفت و خواری ، پاکی خونه داره!در هر سقوطی شکستن خود ! آره،آره! اما چطور؟!

دکتر با بی حوصلگی گفت: مثلاً خودت رو از یک جا پرت کنی.

مردِ میانسال به سرعت از جایش بلند شد و در حالی که به سمت در می‌رفت گفت: پس باید برم پایِ درخت!

دکتر از جایش بلند شد و در حالی که پشتِ میز ایستاده بود با صدایِ بلند گفت: نه!نه! صبر کن! درسته که به اندازه عروجت به روش مسیح دردناک نیست اما باز هم ممکنه اون اطراف بچه‌ای باشه و ناراحت بشه! تازه ممکنه یکی از اون بچه‌های پاک نجاتت بدن! تازه ، به نظرم اون درخت برای این کار به اندازه کافی بلند نیست، برو یه جای بلندتر! مردِ میانسال که حالا به پشت میز برگشته بود، پرسید: کجا؟ دکتر در حالی‌که گوشی تلفن را برداشته بود و شماره می‌گرفت گفت: جاش رو پیدا می‌کنی، خیلی زود، قبل از اینکه دیر بشه. مرد میانسال که حالا آرام شده بود، روی صندلی نشست و به دکتر خیره شده بود و لبخند کم رنگی روی صورتش نقش بسته بود.دکتر که با یک دستش گوشی تلفن را گرفته بود ، به سمت مردِ میانسال خم شد و با دست دیگرش مژه رویِ لُپ سمتِ راست مردِ میانسال را برداشت و نفس عمیقی کشید. مردِ میانسال به عالم خود بازگشته بود و باز هم شروع به زمزمه کرد.

بعد از تماس دکتر مدت زیادی طول نکشید ،دو ضرب کوتاه اما واضح به در خورد و در باز شد.سروان و سربازها وارد اتاق شدند.با اشاره سروان سربازها مردِ میانسال را از اتاق خارج کردند. سروان در را بست و رو به دکتر کرد و پرسید: خُب؟! اونجا چکار می‌کرد؟میشه جزء سوء قصد کننده‌ها معرفیش کنیم؟

دکتر باز هم به سراغ پرده رفته بود و با آخرین پیله آن وَر می‌رفت، گفت: بگید ببرنش اطاق هفتصد و سه در طبقهٔ هفتم.

سروان با تعجب گفت: اون اتاق پنجره‌اش نرده کشی نداره!

دکتر که حالا چند قدم به عقب برگشته بود، از دور به پرده نگاه کرد و لبخندی از روی رضایت زد و گفت: نیازی به نرده کشی نیست.

شب از نیمه گذشته بود و دکتر مثل شب قبل بر روی کاناپه مقابل تلوزیونش لم داده بود و اخبار را دنبال می‌کرد، در آخرین بخش خبری اعلام شد که سر دسته سوء قصد کنندگان به ریئس جمهور و مسئول جنایت عصر روز گذشته ،امروز عصر، در بیمارستانِ روانیِ تحتِ نظارتِ دادگستری، با پرت کردن خود از طبقه هفتم این بیمارستان خود را کشت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692