داستان کوتاه «پنجه کلاغی‌ها» نویسنده «پروین پناهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «پنجه کلاغی‌ها» نویسنده «پروین پناهی»

خاله مهتاب نشسته بود گوشهٔ پنج دری و ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید. آفتاب اریب افتاده بود روی گل‌های دامنش. داشت برای مامان زری تعریف می‌کرد که نیلوفردخترعمه را در سفره حضرت ابوالفضل سادات خانوم دیده است که درست شده عین میمون! پیر و تکیده و زشت. نگار با ضرب و زور مامان داشت گرد وخاک طاقچه را می‌گرفت. دستمال قرمز چهارخانه‌هایش را تکاند و گفت: سیگار خاله! سیگار پوست خانوم ها را زود از ریخت می‌اندازد، می گویند بعد یک مدت لپ‌های آدم را می‌برد تو.. چیزهایی مثل پرز توی هوا می‌چرخیدندکه توی آفتاب بهتر نمایان می‌شد.

خاله مهتاب چشمش را ریز کرد و دستش را برد عقب تا یکدستی ناخن‌هایش را وارسی کند. خاله مهتاب گفت: نه خاله جان، قضیه نیلوفردخترعمه چیز دیگر است! شما هنوز بچه‌ای، نمی‌دانی... مامان زری رو به نگار چشم و ابرویی نازک کرد. یعنی که سرت به کار خودت باشد یا مثلاً این فضولی‌ها به تو نیامده، اما به جای این حرف‌ها گفت: نگار، شیشه آفتاب پخش خیلی نازک است.. ها.. مواظب باش توی دستت نشکند. نگار آرام شیشهٔ چراغ فتیله‌ای را جا ساز کرد. بدنهٔ نقره‌ای چراغ فتیله‌ای روی طاقچه می‌درخشید. آفتاب پخش گفتن مامان زری همه را یاد مامان جان انداخت. زمزمهٔ خفه‌ای از چند صدا که گفتند: خدابیامرزدش... توی پنج دری پیچید. سکوت شد. باد پیچید توی پرده. پرده چاق و چاق‌تر شد. بعد انگار کسی شیرهٔ جانش را بمکد، لاغر شد و از پنجره بیرون رفت. کفش و دمپایی‌های نامرتب لبهٔ ایوان دهن کجی می‌کردند. مامان جان عادت داشت به چراغ نفتی فتیله‌ای بگوید، آفتاب پخش! یعنی نه فقط چراغ فتیله‌ای، بلکه به جای نام بردن از خود اشیاء مارک و نام و نشانش را می‌گفت: آی دختر.. تاید را برایم بیاور. گلنار را بگذار لب حوض برای دست و صورت مهمان. یک دبه وردا بخر برای ترشی. دو بسته شیک دارچینی برای امیر. یک وایتکس بزرگ برای ملحفه سفیدها. چهار تا داروگر تخم مرغی و......البته این اواخر چند تا مارک دیگر هم یاد گرفته بود. ناز بالش و گلبافت ها را باید بگذاری توی پستو! نگار پنجره قدی پنج دری را بست و پرده را کشید. آفتاب از دامن خاله مهتاب رفت. خاله خم شد و پنج انگشتش را باز کرد روی ترنج قالی تا لاک بزند. پدربزرگ تکیه داده بود به پشتی ترکمنی و تسبیح دانه درشت قهوه‌ای را توی دستش می‌چرخاند. کمی آن

طرف تر امیر غرق شده بود توی تلفن همراهش. نگار افتاد به جان آیینه شمعدان برنجی. من هم برای این که حال و هوای سنگین اتاق را بشکنم حرفی انداختم وسط و گفتم: نیلوفر دخترعمه ولی خوشگل بود جووانی هایش، من خوب یادم می‌آید، خاطر خواه زیاد داشت. پدربزرگ گردنش را کمی خم و راست کرد و گفت: دست حرامی که بخورد به تن آدم، همین جور می‌شود. بوس حلال زن را خوشگل می‌کند، دست حرام زن را زشت و کریه المنظر! چیزی مثل غلنج توی گردنش شکست و ترق ترق صدا داد. مامان زری کفری شد. یقه‌اش را جلو کشید و میان سینه‌هایش را فوت کرد و غرغر کنان رفت به سمت آشپزخانه. خاله مهتاب چشمانش را براق کرد سمت پدربزرگ.. و آرام طوری که بشوند گفت: - خوب نگو بابا.. چشم و گوش نگار باز می شه! و لاک زدن دست بعدی رو شروع کرد. پدربزرگ خودش ر ا زد به بی خیالی و گفت: خوب! اشکالی ندارد؟ رو به سیمین می گویم: نیلوفر دخترعمه از این دست به آن دست شده! بعد هم خنده‌اش را رها کرد رو به فرو رفتگی سقف گنبدی شکل و قاه قاه خندید. سرم را پایین انداختم. نگاهم را دوختم به آبکش کرفس‌های خرد شده که خاله مهتاب بعداً برایم حرف و حدیث درست نکند. چند ساقهٔ کرفس را دسته کردم و شروع کردم به خرد کردن. امیر فکری بود. زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش. تمام هوش و حواسش را داده بود به گوشی و تند و تند تایپ می‌کرد. مطمئن بودم که حتی یک کلمه از حرفهای ما را نشنیده. نگار از اتاق پشتی داد زد: سیمین خانم، بدک نیست تو هم بیای کمک! من دستهٔ کرفس را بردم بالا، می‌بینی که دستم بند است. خاله مهتاب لب‌هایش را غنچه کرده بود و فوت می‌کرد روی ناخن‌هایش. سر خم کرد رو به اتاق و گفت: اتاق مامان جان را دست نزن، بگذار لاک‌هایم خشک بشود آن جا را خودم تمیز می‌کنم. کرم کوچکی را از کنار پایش برداشت و مثل خمیر دندان فشارش داد. بعد با نوک انگشت مالید به چروک گوشهٔ چشم‌هایش. می‌گفت دکترش به چروک‌های اطراف چشم می‌گوید: پنجه کلاغی! چین و چروک زود هنگام هم چیزی بود که به ما به ارث رسیده بود. پدربزرگ دست انداخت به سبد میوه‌ای که مامان زری جلویش گذاشته بود و یک آلوی درشت سماقی رنگ سوا کرد. آلو توی دست‌های چروکش لرزید. رو کرد به امیر و گفت: پسر جان گفتی این نازیلا چند سال دارد؟ انگار می‌خواست یک جور سر صحبت را با امیر باز کند. نگار از توی اتاق پشتی جواب داد: نادیا .... نه نازیلا!

سه سالی می‌شد که امیر نادیا را می‌خواست این را دیگر تمام فامیل می‌دانستند. امیر جواب نداد، حتی سرش را هم بالا نیاورد که به پدربزرگ نگاه کند. ترسیدم بی ادبی بشود یا پدربزرگ چیزی بار امیر کند، سریع گفتم: سی سال باباجان! هم سن منن. پدربزرگ آلو را توی دست چرخاند و نشان امیر داد.

-ببین پسر جان، گوش بگیر ببین چی بشت می گویم. زن مثل همین آلوئه! اگر سر فصلش نخوری می پلاسه! بعد با ولع خاصی نیمهٔ گوشت آلوی آلو را چپاند توی دهانش. آب قرمز آلو از گوشهٔ لب هاش رد گرفت و از خطوط شکستهٔ صورتش گذشت. دستی به ریش برد تا آبش نریزد. امیر خیره مانده بود به گوشی توی دستش. انگار که منتظر جوابی باشد. پدربزرگ دست‌هایش را به هم مالید تا آب میوه خشک بشود. مامان زری وضو گرفته بود. از آستین‌هایش که بالا داده بود و آبی که از صورتش می‌چکید می‌شد فهمید. نگار از اتاق پشتی بیرون آمد و به مامان زری گفت که تمام خانه را برق انداخته است. پدربزرگ دست کرد در جیب بغل کتش و کبریت توکلی و سیگار بهمن کوچکش را در آورد. قوطی را باز کرد و کبریت را کشید. گوگرد سر کبریت آتش گرفت. لحظه‌ای روشن شد و سوخت. دود کبریت راه بالا را گرفت و رفت. آتش افتاد به جان سیگار باریک و سرخش کرد. پدربزرگ دود را تو کشید و بعد با فشار از پره‌های پهن بینی‌اش بیرون داد و گفت: -این زن دیگر کی بزاید پسر جان؟ من مادر جانت را روی سینزده گرفتم. پکی دیگر به سیگارش زد. مامان زری تند تند خم و راست می‌شد انگار که بخواهد حرفی بزند اما در نماز خواندن امکانش نبود یا شاید آن حرف ارزش شکستن نمازش را نداشت. این بار پدربزرگ دود را فوت کرد سمت صورت امیر. مامان زری گرهٔ چادرش را باز کرد. چادر را تکانی داد و فوت کرد توی یقه‌اش. از سمت قبله برگشت سمت امیر و گفت: - با شماست پدرجان! دو دقیقه آن ماس ماسک را بگذاری کنار، بد نیست! امیر باز هم اهمیت نداد انگار حرف‌ها را نشنیده گرفته باشد به تایپ کردن ادامه داد. پدربزرگ سیگارش را توی جاسیگاری استیل خاموش کرد. ته سیگار پت پتی کرد و جانش رفت. پدربزرگ سرفهٔ خشکی زد و گفت: من برا خودت می گویم، تا دو سه سال دیگر آب از تخمدان‌های زنک می‌رود. می دانی یعنی چه؟ یعنی تخمدان‌هایش می‌خشکد و می‌شود تخمدان خشکیده! لحنش آرام و ملایم بود. مامان زری برگشت سمت قبله و دست‌هایش را بالا برد و شروع کرد به بلند بلند دعا کردن.

- خدایا از شر جن و انس...! یا کرام الکاتین، یا غیاث المستغیثین! هر کس جوان رعنای مرا دعایی کرده... بلا بیانداز به خان و مانش! امیر بلند شد. پیدا بود که طاقتش طاق شده. صورتش شده رنگ لبو. از پنج دری بیرون زد و لبهٔ ایوان کفش‌هایش را پوشید. سایه‌اش از پشت پنجره پیدا بود. حوض کاشی را دور زد. در حیاط را باز کرد و پشت سر چنان در را محکم کوبید که شیشه‌ها لرزیدند. مامان زری وقت جمع کردن جانمازش گوشهٔ لبش را می‌جوید. خاله مهتاب هنوز دست‌هایش را توی هوا باز نگه داشته بود. مامان زری گفت: دخترها بیایید بساط ناهار را آماده کنید. آبکش کرفس‌های خردشده را برداشتم و خواستم بروم سمت آشپزخانه. سایه‌ام افتاد توی آیینه کاری‌های بالای طاقچه.. چند قدم برگشتم به عقب. گچ بری‌ها درست مثل پیچ و تاب تاک، کش و قوسی به خود داده بودند و انگورهایش شده بودند آیینه‌های وسط گچ بری. زل زدم به صورتم توی دانه‌های انگور. دست بردم به سمت صورتم و آرام دست کشیدم روی پنجه کلاغی‌ها!

دیدگاه‌ها   

#1 چوبک 1395-12-08 20:27
با سلام خدمت دوست عزیز نویسنده خانم پناهی
روایتی ساده ،شیرین و کوتاه اما نوستالوژی از جنس دهه پنجاه یا شصت گره خورده با نسل امروزی
داستان خوب پرداخت شده بود و فضاسازی خوبی داشت.
در قسمتی از داستان از ذهن خلاق نویسنده در جان بخشی لذت
بردم.تشبیه گچ بری به تاک.فقط با این قلم موجز و پرتجربه به
نظرم این جمله "انگورهایش شده بودند آیینه های وسط گچ بری"
بیشتر جای کار داشت و میشد چیز نابتری ازش تراشید.
توضیح واضحاتی که کمک به القای احساس در مخاطب نکند
با نقاشی فرقی نمیکند.
به گفته سامرست موام بسنده میکنم.
((هر المانی در داستان هر چقدر هم جذاب
ولی کمکی به القای اثر نکند باید در داستان حذف شود))
با کمال تشکر از خانم پناهی عزیز
واقعا لذت بردم و اینها نظرات شخصی بنده ست
و امیدوارم موفق و پیروزکام باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692