داستان «مرد سیاه پوش در مه» نویسنده «محسن لشکری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مرد سیاه پوش در مه» نویسنده «محسن لشکری»

پشت چراغ قرمز می ایستند. مرد دنده ی ماشین را خلاص می کند. پسر از شیشه ی پایین آمده ی ماشین به داخل پیاده رو نگاه می کند. پدری جلوی پسرش زانو زده است و دارد پیراهنش را داخل شلوارش می کند. موهای لخن پسر را کنار می زند و پیشانیش را می بوسد. پسر هم که از بوسه پدر لذت برده است لبخندی میزند. پسر داخل ماشین شیشه را بالا می آورد و به شماره های دیجیتال قرمز نگاه می کند که در حال کم شدن هستند 119،120،121،... در دلش آرام می شمارد. نور خورشید روی موهای مجعدش افتاده و خرماییشان کرده است. سایه کوچکش، بزرگ میشود روی راننده. گردنش را می چرخاند و می پرسد؟

-         راستی دایی محسن شما وقتی بابا بزرگی مرد چند سالتون بود؟

-         من خیلی بچه بودم شاید هم سن و سالهای تو.

-         دوستون داشت؟ براتون هر چی می خواستین می خرید؟ اسباب بازی دوچرخه؟

-         آره خوب دوستم داشت. نه اون موقع ها هر کسی دوچرخه نداشت. تو که همچی داری. اسباب بازی دوچرخه ...

پسر سرش را به نشانه تائید تکان می دهد و از پشت شیشه ی بالا آمده به پدر نگاه می کند که دست پسر را گرفته است و آرام آرام از آنجا دور میشوند.

صورت پسر که کمی جابه جا شده است نور خورشید درست توی چشمهای ریز محسن می افتد. ابروهای کلفتش در هم می روند و چشم هایش را تقریبا می بندد. دست های بزرگش را سایه بان صورتش می کند و سعی می کند از میان چشمهای نیمه بازش به نیم رخ خواهر زاده اش نگاه کند. تا بفهمد چه چیزی در ذهنش می گذرد.

چراغ سبز می شود و صدای ممتد بوق ماشینها محسن را به خود می آورد. به سرعت دنده ای به ماشین می دهد و ماشین از جایش کنده می شود. به ساعت جلوی ماشین نگاه می کند. ده دقیقه ای از کلاس پسر گذشته است و تقریبا هنوز 20 دقیقه تا مقصد با احتساب ترافیک زمان می برد که برسند. برای اینکه ترافیک را دور بزند. داخل خیابان یک طرفه می رود و پایش را روی پدال گاز فشار می دهد. گربه ای که از توی جوی آب آشغال مرغی را از باقیمانده آشغالهای شب پیدا کرده به دندان گرفته و سعی می کند با سرعت عرض خیابان را طی کند. مرد که متوجه ی گربه می شود. پایش را محکم روی پدال ترمز می گذارد و سعی می کند. با حرکت سریع فرمان آن را رد بدهد. ولی لاستیک ماشین به کتف گربه می گیرد و تقریبا لاستیک ماشین از روی دستش رد می شود. گربه ی گل باقلی بی جان وسط خیابان به پهلو می افتد. با حرکت دست و پایش و میو میو اش سعی می کند دردش را کمتر کند. مرد در آیینه نگاه می کند. کمی مردد است که چکار بکند. بالآخره تصمیم خودش را می گیرد. دنده عقب می زند و با سرعت از روی گربه رد می شود. صدای خورد شدن استخوانهایش با ناله ی خفه بلند میشود. خون و کفی زرد روی خیابان راه می افتد.به آن طرف خیابان می رسد و از کنار بلوکهای سیمانی جوی آب پایین می رود.

پسر بهت زده یک نگاه به رد خون می کند و یک نگاه به صورت مرد.

-         چکار کردی دایی؟

-         داشت جون می داد بیچاره. گفتم زودتر راحتش کنم.

-         خیلی بدین. باید کمکش می دادیم. شاید زنده می موند.

-         تقریبا نصف بدنش زیر ماشین له شده بود. اگر الان نمی مرد ده دقیقه ی دیگر می مرد. اینجوری راحت شد. دیگه درد نمی کشه.

-         نخیر! از کجا معلوم؟!شاید اگر زودی به یه دکتر می رسوندیمش زنده می موند. نباید اینکارو می کردی دایی. خیلی بدی دایی دیگه دوست ندارم.

پسر زیر گریه می زند.محسن آرام حرکت می کند. آفتاب مستقیم توی صورتش افتاده است، چشمهایش را اذیت می کند. آفتاب گیر را پایین می آورد. ولی خورشید اینقدر مایل شده است که آفتاب گیر هم جوابگو نیست. چشمهایش می سوزد و اشک می زند. یکی از چشمهایش را می بندد و با آن یکی چشم نیمه بازش سعی می کند. مسیر را تشخیص بدهد.

***

آفتاب هنوز بالا نیامده بود، که مرد پیچ کوچه را رد کرد و وارد خیابان اصلی شد. پشت یک ماشین پارک کرد و به ساعتش نگاه کرد. هوا گرگ و میش بود و مهی خیابان را پوشانده بود. چشم ریز کرد به انتهای خیابان چند کوچه آنطرف تر. کسی در خیابان نبود. طبق صحبتهای دوستش، ده دقیقه ی دیگر شخص مورد نظر از داخل کوچه بیرون می آمد و منتظر سرویسش می ایستاد. حرفهای چند روز پیش در ذهنش تکرار می شدند. فقط کافیه با سرعت بزنی زیرش. اینقدر مافنگیه که با کوچکترین ضربه ای می میرد.. بعد می ایستی و به بیمارستان میبریش. بعدشم بیمه و سهم تو. خودت می دونی من برای چی می خوام اینکار را بکنم. آدمای معتاد انگل جامعه اند و از همه مهمتر زندگی زن و بچه یشان را هم نابود می کنند. ولی اگر نباشد . حداقل خواهرم می تواند با پول که از بیمه می گیرد. آینده ی بچه ها و خودش را تامین کند. من اگر یه کاره ای بودم توی این کشور مثله کشور ژاپن یه خندق می کندم و همشونو چال می کردم.

بخاری ماشین را زیاد می کند. اما سرمای عجیب زیر پوستش دویده است و تا مغز استخوانش را می لرزاند. دندانهایش سر هم می خورند. بازوهایش را بغل می زند و سعی می کند بر لرزش اندامش مسلط شود. از داخل مه مرد سیاه پوشی بیرون می آید. طبق مشخصاتی که دوستش داده است همان شخص مورد نظر است. دنده ای به ماشین می دهد و پایش را روی پدال گاز فشار می دهد . ماشین سرعتش به 80 کیلومتر می رسد پایش را بیشتر روی پدال گاز می گذارد. برای یک لحظه پشیمان می شود و پایش را از روی پدال گاز بر می دارد. ولی دیگر خیلی دیر شده است. به مرد سیاه پوش می زند. با ترس و لرز پیاده می شود. نزدیک می رود. سرو صورت مرد خونی است. رد خونی از زیر سرش راه افتاده است. از دماغ و دهنش ماده ای کف کرده و زرد بیرون می آید. کمی تکان می خورد و چشمهایش به بالا خیره می ماند.

***

کلر روی دور تند است. پرده ها به شیشه اتاق چسبیده اند. مثل لباس زرد زن. تمامی چراغهای خانه خاموشند. تک چراغ اپن روی شیشه مشروب افتاده است. مرد دوتا پیک را پر می کند. بدون سلامتی محتوایات پیک را بی مزه سر می کشد. زن با حالت خنده ای می گوید. چه خبرته شبی می خوای بترکونیمون. گفته باشم من از وحشی بازی خوشم نمیاد. پس سعی کن آروم باشی.

دستش را دراز می کند و موهای بلند بازوی مرد را نوازش می کند. مرد پیکی دیگر می ریزد و باز بدون مزه سر می کشد. سیگاری می گیراند و دودش را به سمت زن فوت می کند. دود دور چراغ حلقه می شود و می ماند.

زن می گوید: قدیمها یه تعارفی هم می زدن ها.

مرد پاکت سیگار کمل را سمتش می گیرد. و باز برای خودش پیکی می ریزد. نگاهش خیره به مبلها می ماند. چشمهایش را می بندد.

می دونی خانم من حقیقتش هشت سال پیش چجوری بگم یه کاری کردم که تا به امروز فکر می کردم بهترین کار ممکن رو انجام دادم ولی امروز حرفهای خواهر زادم منو به خودم آورد. نمی دونم یعنی ربطی هم به اون ماجرا نداشت ولی من یکم حالم بد شده نمی دونم کارم درست بوده یا نه؟ دچار عذاب وجدان شدم. حالم خوب نیست.

پیک دیگری را سر می کشد و به سیگارش پک عمیقی می زند.

-         مگه چاکر کردی؟

-         یکی رو کشتم.

-         پاشو جمع کن خودتو دیده بودم مردا دوتا پیک آبکی می خورن یا یه بست تلخکی می زنن. چرت و پرت می گن. باسه من دیگه نریز این آبکی‌ها توشون گاه کصافته. داری هذیون می گی. خودتم دیگه نمی خواد بخوری بیا بریم تو اتاق کارمونو بکنیم من می خوام برم کار دارم.

-         ببین من الکی نمی گم من واقعا یکی رو کشتم یعنی با یکی توانی کردم اون با ماشینش زد زیر اون. من نمی خوام کاری باهات بکنم. فقط امشب به حرافم گوش بده.

-         پاشو جمع کن خودتو. از این فیلمام باسه ما در نیار اگر می خوای با این کارت پول مارو ندی کور خوندی. نگاه به سر و فکلم نکن. یه صوت بزنم آماری خراب می شن رو سرت.

مرد دست می کند در جیبش و تمام پولهایش را روی اپن می گذارد. زن چشمهایش برق می زند. پولها را بر می دارد و داخل یقعه اش می چپاند. دوتا پیک می ریزد و دست مرد می دهد. پیک را بالا می آورد و سلامتی می دهد.

-         به سلامتی خودتو غمه توی چشات. خوب عزیزم حالا بگو ببینم چکار کردی؟

مرد مثل بچه ها اشک می ریزد و چیزی نمی گوید. زن زیر لب فحشی می دهد و به خودش می گوید. ای بابا عجب گهی خوردیم گیر این بچه افتادیم شبی. به خدا حوصله الو لو چکوندن اینو دیگه ندارم شبی. بذار بریزم اینقدر بخوره تا بیهوش بشه کله شو بذاره ما هم بریم پی زندگیمون.

زن پشت سر هم پیکها را پر می کند و مرد بدون مزه و سلامتی سر می کشد و سیگار پشت سیگار دود می کند. مه غلیظی خانه را پوشانده است.

زنگ خانه به صدا در می آید و مانیتور آیفون روشن می شود.

زن می پرسد مهمون داری؟

مرد چشمهایش را روی مانیتور آیفون ریز می کند و یک چشمی می شود. این همون پفیوزی که هشت سال پیش نقشمو عملی کرد. رفیقم نیست عشقمه. خیلی میخوامش درو باز کن بیاد تو. آدم باحالیه.

گفته باشم دونفر حسابش جداست. حالا عشقت می خواد باشه یا هر کی. اینایی که دادی برای یه نفره. از روی صندلی پایه بلند اپن بلند می شود. شستی آیفون را میزند. رفیق مرد داخل می آید و کنار بزمشان می نشیند. یکی دوپیک خورده و نخورده. دست زن را می گیرد و به اتاق می برد. مرد که اینقدر خورده است. گوشه ی آشپزخانه مچاله میشود و بالا می آورد. در بوی گند و ترشیدگی محتویات معده اش غلط می زند و از هوش می رود.

                                                                                                           

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692