داستان «آفت» نویسنده «مریم نوری زاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آفت» نویسنده «مریم نوری زاد»

با عجله میکشم سینه کش دیوار کاهگلی و متوجه تورفتگی درب یک خانه ی قدیمی شده و آرام همان جا پناه میگیرم. تمام لباسهایم خیس از عرق شده است ونفس نفس زدنهایم گلویم را به خس خس انداخته است و دهانم خشک است.با یک دستم دختربچه را مثل بقچه ی حمام به جانم چسبانده ام و با دست دیگرم جلوی دهانش را محکم گرفته ام که مبادا جیغ بکشد و گه بزند به تمام نقشه هایمان.رحیم گفته بودمحله اشان ازآن خرکی هاست.هرکدام خودشان یه پا گنده لات هستند،لپ کلام :لیان شامپو! بچه هاشم بچه های شایولین!...بعد با همان دهان گشادش زده بود زیر خنده و دندانهای زرد و زشتش را ریخته بود! تو هیر و ویر خس خس سینه و دهن خشک و عرق تن ام و دلشوره ی کوفتی افتاده در جانم بودم که یکهو متوجه یک جفت چشم تیله ای و شگفت انگیز دخترک شدم.

حالم را با تمام احوال درب و داغانم از یاد بردم و بند دلم پاره شد.دست و پاهایم شل شدند و خودم را آرام ول دادم روی کف خاکی کوچه و تکیه دادم به دیوار و زبان ذهنم لال مونی گفت.دخترک پلک نمی زد. مژه های پرپشت و طلایی اش جلوه ی آن تیله ها را بیشتر میکرد و بینی فندقی و خوش تراش اش به آن صورت خوش ترکیب گندمی و موهای فرفری طلایی اش جلوه ی دلنشینی می داد.دل به دریا زدم و دستم را ازروی دهانش برداشتم. حق بامن بود! یک جفت لب سرخ گوشتالو تمام آن مجموعه ی شاهکار و بی بدیل را تکمیل میکرد.بازهم دخترک پلک نمیزد.نمی دانم چند دقیقه به همان حال میخکوب نگاهش شده بودم.که یکهو صدای دویدن چند نفر، مثل یک ضدحال، نشگی آن حال خوب را از سرم پراند.به خودم آمدم و دیدم که دخترک را سفت به جانم نچسبانده ام و دستم هم روی دهانش نیست،تا خواستم دستهایم را دوباره حصار جان نحیف دخترک کنم، متوجه شدم دستهایم فلج شده اند و حتی قادر به بلند کردن و تکان دادن دستهایم هم نیستم! صدای پاها حالا خیلی نزدیک شده بودو یقین پیچیده بودند داخل کوچه ای که مابودیم. دستهایم خشکه خشک بودند.قلبم چنان تالاپ و تولوپی راه انداخته بود که عن القریب بود از قفسه ی سینه ام بیرون بزند.چشمهایم دودو میرفت و نفسهایم خفیف و خشک و خاکبرسری، یک درمیان ردو بدل میشدند. پاها تا چندقدمی تورفتگی رسیدند. هنوز دستهایم را نمی توانستم تکان بدهم. دیگر جایی را نمیدیدم.ازحال رفتم.در اثنای هوشیاری و بیهوشی، صدایی صدایم کرد و پرسید: این دخترک رو من میشناسم، توچی؟ توهم میشناسیش؟..دیگر چیز زیادی را بیاد نمی آوردم. در عالم بیهوشی یقین حاصل کردم که این دخترک شاید سالهای خیلی دور در جایی بهتر یا شاید بدتر ملاقات کرده ام..

-آفت!...کسی آب می پاشد روی صورتم..رحیم خاک برسر بالای سرم مثل جن ایستاده است و هرهر می خندد. دختره تیکه اس! اوراقش به کارمون نمیاد!..یه یارویی رو میشناسم که زود آبش می کنه واسمون و با دستش ادای پرواز هواپیما را در می آورد، چشمهایش چپول است و ریش حنایی رنگش دل بهم زن!..آره تو محشری...ازهمه سری....آخه بگو خاک توسرت کنن اینجوری هم مگه شوهرت گیرت می آد؟..آره شوهر گیرم نمی آد..گور به گور میشم و خفه خون میگیرم..زنه بیچاره ظهرهای خیلی داغ مرداد هم کنج حوض داغون حیاط کوچیک صاحبخونه ی سگ اخلاق چندک زده و رخت شسته بوده، من می خوام هنر بخونم. آره میگی..فقط میگی ونمیزاری..تف به این دنیا که فقط واسه ازما بیترون میچرخه چرخش!..چادرشو پرت میکرده روی مبل کرم خو.رده و صاف میرفته توی مستراح.این زنها عجییب کسالت آورن..طیبه خانم هم حال داره ها..هر روز هر روز مجلس قرآن خوانی راه میندازه توی خونه اش بااین زنهای چاق..چه کنم؟ کجارو دارم که برم؟..آره کجارو داری که بری..منم که فقط باید حناق بگیرم و توی این خونه خراب شده مثل خر کار کنم و کار کنم...

-آفت..آفت... د بیا تو دختره ی ذلیل مرده! این بچه سیاه شد بس که گریه کرد..

-زنم میشی؟

-زکیی بابا گدا گشنه..(رحیم ازحرفم خنده اش میگیرد و پقی میزند زیر خنده)

-خره بیا در بریم دوتایی و این بچه پولدارهارو تیغ بزنیم..

-برو گم شو غربتی..

ازهمه سری..تو یه افسونگری...

-دامن زرد بهت میاد..خره بیا در بریم!

جلوی آینه قرداده بوده و خیال ورش داشته بوده دختره ی احمق!

دم در حیاط ایستاده بودم و روی انگشتان پاهایم سیاه و چرک و کثیف بودند. پسرها فوتبال میزدند و دخترها با لباسهای درب و داغان و روسری های گل منگولی پسرها را نیگا نیگا میکردن!..خودشم میخواسته دختره ی چشم سفید..نه که نمی خواسته..مگه ندیده بوده که زنه بیچاره شبها هم سوزن میزنه؟..ظهرها بوی عرق تن پدر آش و لاش و عرق تن شش تا بچه و عدسی آب شلمپو و بوی پاهای چرک، دلش را بهم میزده..یبارم رحیم درآمده بوده که: من عااشقتم آفت..عاشق

چشمهاتم..دوتایی درمیریم و پولدار میشیم و ماشین میخریم و خوشحال میشیم..موقع گفتن اینها تف اش پریده بوده توی صورتم و منم پقی زده بودم زیر خنده و رحیم هم یه سیلی خوابونده بوده در گوشم و منم یه تف گنده انداخته بودم توی صورتش و خلاص!..

صدای پاها درست بیخ گوشمان است. به هوش می آیم، دخترک نیست.دامن زردبه تنم است و بلوز و روسری گل منگولی..آفت..آفت..رحیم خاک برسر است...آفت..آفت..چشمهات عینهو تیله اس..زنم میشی؟...

صدای پاها که دور شدند،دستهایم به کار افتادند..دخترک را چپاندم توی بغلم و تا نفس داشتم دویدم.رسیدم به ته خرابه ای و همانجا دریک خانه ی خرابه و متروکه ای پناه گرفتم.اگر از محله میزدم بیرون قطعا لو میرفتم.تصمیم گرفتم که شب را همانجا سرکنم.دخترک پلک نمیزد.

-دلامصب یه چی بگو آخه..گشنه ات نیس؟

کنج اتاق خانه ی خرابه کز میکنم. دخترک آنطرفتر گوشه ای چمباتمه زده است. دامن زرد به تن دارد و بلوز و روسری گل منگولی..آنقدر نگاهم میکند که از خجالت نگاهش ،سرم را به طرف دیگری می چرخانم و سعی میکنم ادای آدمهای جدی را دربیاورم تاشاید کمی ازمن بترسد..زیرچشمی حواسم به او است.آرام از جایش بلند شده و لق لق زنان به طرفم می آید و روی پاهایم مینشیند.باهمان چشمها مرا مغلوب و خراب می کند.و خرابتر می شوم وقتیکه خودش را بمن می چسباند و سرش را در آغوشم فرو میبرد.دستهایم را دور جان نحیفش حلقه میکنم اما این بار نه به قصد نگه داشتنش که مبادا در برود بلکه بخاطر چشمهایش و دنیای اسرارآمیز آن تیله ها. سرش را بالا برده و با همان تیله ها نگاهم میکند.ای خدا من اورا کجا دیده ام؟..

-منو میشناسی آفی؟

-اسم منو ازکجا میدونی دختر؟

-منم دیگه!..خودتم..خود خرت!

ناگهان صداهای عجیبی به گوش می رسد. صدای نعره های خفیف و وهم انگیز و صدای جیغ های ممتد زنی.درآن بین صدای غش غش خندیدنهای دخترکان جوان.یکهو دخترک صورتش،دستهایش،پاهایش، و تمام جانش شروع می کند به ذوب شدن و پوست بدنش همچون یک مایع کرم رنگ و غلیظ از چهارستون بدنش جاری میشود میریزد کف زمین خاکی خانه ی مخروبه! او همچنان بمن خیره مانده است و می پرسد: آفی منو می شناسی؟..مستاصل می شوم و با دستپاچگی نمیدانم چه خاکی برسرم بریزم دخترجان تو چت شد یهویی؟..چرا همچین میشی؟..

دخترک همچون موم آب می شود و با دهانی که درحال ذوب شدن است همچنان همان جمله ی کوفتی را تکرار میکند: آفی منو میشناسی؟..آفی؟..

دخترک را بادو دستم میگیرم و جیغ کشان تکانش میدهم.مایع لزج ذوب شده ی جانش، می چسبد به دستهایم و میریزد روی لباسهایم..دیوانه وار به او خیره میشوم..اما او به تدریج دارد ازبین می رود ومن کاری ازدستم ساخته نیست.ناگهان تیله های درخشان چشمهایش هم از حفره ی جمجمه ی سرش سر می خورد و تالاپی می افتد کف زمین خانه ی مخروبه! ازاو فاصله میگیرم و سرم را میان دستهایم گرفته و جیغ میکشم. دیگر از او چیزی نمانده است. تمام بدنش ذوب شده است.اما عجیبتر اینکه اسکلت اش همچنان جان دارد و جمجمه اش تکان میخورد و فک بالا و پایین به طرز چندش آوری تیلیک تیلیک به هم سابیده می شوند و همان سوال کوفتی را ازمن به تکرار میپرسند..آنقدر جیغ میکشم و جیغ میکشم و جیغ میکشم که ناگاه باضربه ی محکم یک سیلی به در گوشم به خودم می آیم.

-زهرمار!...عفریته!..پاشو بچه رو عوض کن!...

دریک دستم چاقوی کت و کلفت سبزی خرد کردن است و دست دیگرم سبزرنگ.پدر چای را داخل نعلبکی می ریزدو قند را در چای تر میکند و هورت هورت چای می نوشد.

-تقصیر تویه زن!..بس که بهش زیادی یونجه دادی حالا هار شده!...همه اش بخاطر یونجه ی زیادیه!..همش...

دیدم که همان غروب است.مادر دوتا چادر دارد.یکی گل گلی بامتن کرم. و دیگری مشکی. وقتهایی که بخواهد خانه ی طیبه خانم به مجلس قرآن خوان برود، آن گل گلی را سر میکند و وقتهایی که بخواهد در جشن عروسی دخترهای خل و چل همسایه ها شرکت کند آن چادر مشکی اش را میپوشد.لبه های پره ی چادر های مادر همه اشان تکه تکه هستند و دور آن مشکیه جای تف دهان مادر همیشه شوره بسته است.وقتهایی که دستهایش پر باشد،چادر را به دندان میگیرد. حالا چادر به دندان وارد اتاق شده است و پدرم چای را درنعلبکی ریخته است و خواهرانم یکی درمیان یا شوهر کرده اند یا درخانه ی پدری مثل خر، کا رمیکنند.

بتول سبزی خرد میکند.آسیه بسته بندی میکند.من هم با دستهای سبز کهنه ی خواهر کوچکترم را عوض میکنم. و مادر با دوتا زنبیل پراز سبزی و پیاز از راه میرسد و با چشمهای برافروخته به حرفهای پدرم که راجب من است،گوش میکند. پای چپ پدرم ورم کرده است. تیرآهن افتاده است روی پایش.حالا او نمی تواند با دوچرخه سرکار برود.پیاده تا گاراژ می رود. خواهر کوچکترم بزرگ میشود.قد میکشد و میشودکلاس اولی!مادرم یک دست مانتو و شلوار سرمه ای رنگ من را که از سالهای دور در صندوقچه ی لباسش نگه داشته است، بیرون میکشد. و بوی نفتالین قاطی می شود با بوی تاید و من چنگ می زنم به مانتو شلوار سرمه ای داخل تشت پلاستیکی و به رحیم خاک برسر و حرفهایش فکر میکنم.دیروز موقع سبزی خرد کردن انگشت میانی دست چپم را تا بیخ بریده ام.حالا دستهایم را که داخل تشت کرده ام تا لباس فرم مدرسه ی آبجی کوچیکه را بشورم، متوجه می شوم داخل تشت پر شده است از کرم های سفید و چاق وچله....کرم ها از داخل زخم انگشتم وول وول خوران به بیرون می خزند.

-گناه مثل کرم می مونه!..بیافته به جان آدم ،دیگه ول کن نیست..زاد و ولد میکنه و تمام جان آدم را میگیره...مادر دوباره جو مجلس قرآن خوانی خانه ی طیبه خانم توی سرش ویل ویل می کند و حرفهای این شکلی میزند.جیغ میکشم و دستهایم را از داخل تشت بیرون می آورم.خیره به انگشتم میشوم که چطور کرم ها با فوران از آن بیرون میجکند. می دوم در پستوی خانه و شیشه ی الکل را برداشته وصاف میروم سراغ مستراح و هلپ هلپ الکل روی زخمم و کرمهای لعنتی میریزم!..می یبنم که غروب شده است و پدرم لنگان لنگان از سرکارش برمیگردد.خیس و تلیس از عرق است و لباسهایش بوی عرق تن و زنگار آهن هایی را می دهد که در گاراژ آهن آلات جا به جا کرده است.مادر در آستانه ی درب حیاط ایستاده است به رحیمه خانم تعارف میکند که بیاید به اتفاق شوهرش عباس آقا، قوره ها را از درخت انگور حیاط خانه ی صاحب خانه ی ما بچیند و برای ماهم آبگیری کند.رحیمه خانم کفل های گنده ی پیچیده شده در چادر گل گلی اش را میگذارد روی ایوان خانه ما و برای تمام دخترهای محله حرف در می آورد. وقتیکه پدر از راه برسد دوتا نردبان را بهم با طناب کلفتی میبندد و از آنها بالا می رود و میوه ژاپنی میچیند و گاهی آن بالا درحالیکه دارد میوه میچیند و می خورد به رحیمه خانم می گوید: بفرما بالا! و رحیمه خانم و تمام زنهای چاق همسایه، همیشه لای پچ پچ چادرهای گل گلی و تفی اشان،حرف خانه ی مارا رد و بدل میکنند و صدای کتک خوردن های مادرم را زیر دستهای پدرم را به وضوح می شنوند و موقع دادن کاسه ی آش نذری، برای ما قیافه میگیرند. خودم را از تیررس نگاه های رحیمه خانم می دزدانم و به حیاط خلوت باریکه پشت ساختمان درب و داغان خانه ی صاحب خانه پناه میبرم و می شنوم که رحیمه خانم رفته است.مادر می آید در منتهی الیه دیوار حیاط پشتی می ایستد و میوه ژاپنی میخورد وهسته هایش را تف میکند روی زمین و بمن می خندد.دستهایش سبز است.

- تمام بدنتو کرم ها میگیرن!..من تورو خوب میشناسم!

خواهرانم در طرف دیگر تیغه ی دیوار حیاط پشتی می ایستند و من را نگاه میکنند و با ترس ناخن هایشان را میجوند.کرمها از سر و کولم بالا میروند و شروع میکنند به جویدن گوشتهای تنم.

-قااارچ...قووورچ

-قااارچ...قوووووووورچ

میبینم که بدنم در حال جویده شدن است.و همینجور که جویده میشوم و سن ام هم تقلیل می یابد.حالا که شانزده ساله هستم اما به تدریج می شوم پانزده ..چهارده ..سیزده...بامویی..بامویی..خوش بامویی..هتل آبشار بامویی..بامویی خوش بامویی..عروسی ملیحه ی خل و چل است.قر میدهم و از اکلیلهای داخل گلهای گلایل می مالم به پشت چشمهایم.

-دختره ی ذلیل مرده..دختر چیه آخه!..بلای جان!. از خانه در رفت بااون یارو لق لقو و آبرومونو برد( مادر جیغ میکشد از حال میر ود)

دامن زردم را برای عروسی ملیحه پوشیده بودم و با بلوز و روسری گل منگولی!..زنی من را از میان نکبتهای خاطرات کودکی ام می دزداند...زنی که میشناسمش..

-آفی منو میشناسی؟..

- اسم منو از کجا میدونی دختر؟

- منم دیگه!..خودتم..خود خرت!..یادته با رحیم چپوله دررفتی؟...

جیغ های بی امان مادر،در پهنه ی تمام کوچه های خاکی محله ی کودکی هایم پهن و پخش می شود. جیغ های مادر می شود خاک و مینشیند روی سبزی های شسته شده اش!.. می شود چادر و مینشیند روی سر زنهای چاق محله..و جیغ ها همه چیز می شوند و اما زنی آشنا مرا دزدیده است و من خودم را از خودم...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692