داستان «مهریه» نویسنده«عباس عابد ساوجی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مهریه» نویسنده«عباس عابد ساوجی»

طلاق نامه همسرم را که دیوانه وار دوستش داشتم را غیابا" و بر خلاف میلم در زندان امضا کردم!

مجرد بودم. جلوی دادسرا، با عریضه نویسی امورات زندگی خود و مادر پیرم را به سختی می گذراندم، با اینحال راضی بودم.

صدای تق تق پاشنه کفش هایش برایم عادت شده بود. میان آنهمه جمعیت که در رفت و آمد بودند، بدون آنکه سرم را بلند کنم آمدنش را متوجه می شدم. هر روز صبح بعد از من می آمد و قبل از من اداره را ترک می کرد. اگر یک روز نمی آمد چشمم سفید می شد و ذهنم جواب نمی داد. بقدری کلمات و جمله ها را غلط می نوشتم که صدای مشتری ها در می آمد.

آن روز هم مثل روزهای دیگر گوش تیز کرده بودم تا صدای تق تق پاشنه اش سر شوقم بیاورد. آمدنش شوقی در دلم می ریخت که تا شب اثرش باقی می ماند. آن روز دیر کرده بود. حواسم به خیابان و پیاده رو بود نه به مشتری هایم. بالاخره صدای تق تق پاشنه اش در خیابان پیچید و به گوش من رسید.

سابقه نداشت در آن محدوده توقف کند. صدای پایش قطع شد. مجبور شدم سرم را بلند کنم. روبه رویم ایستاده بود. جلوتر آمد. چهارپایه ای را که مخصوص مشتری هایم بود جلو کشید. سلام کرد و روی آن نشست!.

بدون مقدمه پرسید:« صبح تا شب برای مردم چی می نویسی؟»

غافلگیر شده بودم. زبانم بند آمده بود، ورق سفیدی داخل ماشین تحریر گذاشتم و شروع کردم به نوشتن.  همانطور که به بالا و پایین پریدن دکمه ها نگاه می کرد، نوشته را می خواند. برایش نوشتم:« امروز قصد دارم برای شما بنویسم. دیوار به دیوار محل کارم هستید. هر دو با ماشین تحریر کار می کنیم، اما کار من کجا و کار شما کجا؟

آسمان ما در یک نقطه به هم گره می خورد، همانگونه که دلهای ما. بوی عطر شما بد جوری هوایی ام می کند. بیهوده ستاره های شهرتان، و کبوترهای بامتان را نمی شمارم که از دست شما دانه می چینند.

همۀ دارایی ام همین ماشین تحریر است و مادر پیری که، با من زندگی می کند. نه برج سبزی دارم، نه قصر عاجی.»

وقتی دید دیگر نمی نویسم گفت:« خُب بعد چی؟»

تمام توانم را در زبانم جمع کردم و گفتم:( با من ازدواج می کنی؟)

دست هایش را در هم قلاب کرد و جیغ بلندی کشید!. چند عابر بر گشتند و ما را نگاه کردند...

می گفت:« پدرم سال ها پیش فوت کرده. از سن قانونی گذشته ام، مانعی سر راه ازدواج ما نیست».

دو روز بعد، به عقد هم در آمدیم!. دستم را گرفت و به خانه شان برد. مادرش وقتی ماجرا را شنید چنان سرخ شد که نزدیک بود خون از شقیقه هایش بیرون بزند!. چیزی نگفت اما به پسرانش زنگ زد و همه را احضار کرد. به ساعت نکشیده، سه برادر عصبانی و ناراحت حاضر شدند. نه جشنی گرفته بودیم، نه ماه عسلی. تا توانستند حرفهای رکیک بارم کردند. اولین ساعات شروع زندگی ما را به جهنم تبدیل کردند!.

دختر خوبی بود و شرایط مالی خوبی داشت. تصمیم گرفته بودیم زندگی آرامی را با هم شروع کنیم. روی پای خودش بزرگ شده بود. برای آینده نقشه ها کشیده بودیم. قرار گذاشته بودیم با پس اندازی که دارد چاپخانه ای کوچک راه بیندازیم، من مدیر و مسئول آنجا باشم.

برادرها در را به روی اش بستند و مرا از خانه بیرون کردند!. گیج و منگ بودم. اجازه نمی دادند همسرم را ببینم!. وقتی بخود آمدم مهریه ای که سیصد کبوتر طوقی و یک جفت ستاره بود را به اجرا گذاشتند!. باید مهریه را پرداخت می کردم. مهریه محالی که فکرش را نمی کردم روزی مجبور بشوم پرداخت کنم.

هر کس از نوع ازدواج و مهریه مطلع می شد می خندید و سر به سرم می گذاشت. اگر قادر بودم همۀ ستاره های آسمان را برایش می چیدم. خانواده اش حتی در باره ستاره ها صحبت نکردند! فقط سیصد کبوتر طوقی را خواستند. حتی نتوانستم ده کبوتر طوقی تهیه کنم. زندانی شدم...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692