داستان «پاسبان» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پاسبان» نویسنده «مرتضی فضلی»

انتهای بازار قبل از آخرین خروجی، در زاویه ی پاساژ، تنها مغازه ی "آزادی" صفحه فروش بود که اگر دیوار انتهای مغازه اش را تخریب می کرد، می توانست پاساژ را به بازار سبزی فروش ها متصل کند.

هر روز صبح قبل از آنکه وارد مغازه ی خودمان شوم، سری به صفحه ها می زدم. آقای آزادی که همیشه سگرمه هایش توی هم بود، از پشت عینک ذره بینی اش مرا می پایید. از بس گفته بود: بچه به صفحه ها دست نزن، خش دار می شوند، خسته شده بود. چند باری هم شکایت مرا به پدرم کرده بود ولی"رجبی" خراز، هر بار اعتراض کرده بود.

یک بار هم مش حسین کفاش گفته بود: این آزادی مطرب خانه راه انداخته و بچه های مردم را از راه بدر می کند، دو قورت و نیمش هم بالا است. پدرم همیشه می خندید و می گفت: هرصفحه ای را که خش دار کرد، بگذار کنار، پولش را می دهم. خواهرم از بس صفحه های خش دار گوش داده بود، یک ترانه را هم سالم نمی خواند. یادم می آید مدتها ترانه ی "اشک" پوران را می خواند: " چشمای من میل به گریه داره، داره، داره و وقتی سوزن گرامافون از خش عبور می کرد، خواهرم باز می خواند، غم نمی دونی نمی دونی نمی دونی که چه حالی داره، غصه بجز گریه دوا نداره خدا خدا خدا نداره "

غروب بود که آزادی وارد مغازه ی ما شد و همان جوری که به من اخم کرده بود، با پدرم خوش و بش می کرد. قرار گذاشتند که بالاخره شب کار را تمام کنند. وقتی من وسط حرف هایشان پریدم که کنجکاوی ام را نشان دهم، پدرم گفت: بعدا خودت می فهمی. آزادی گفت: نه، همین الآن بهش بگو چون می دانم طاقت ندارد و با پرس و جوهایش عالم و آدم را خبردار می کند و رو به پدرم کرد و گفت: امشب این بچه را لازمش داریم و قبل از خداحافظی گفت: نگران این دراز بی قواره ام، می ترسم کار دستمان بدهد. منظورش مش حسین بود که از وقتی به خانه ی خدا رفته و حاجی شده بود، بنگاه نهی از منکر شده بود و مدام این و آن را نصیحت می کرد ولی پدرم با او دوستی دیرینه داشت. گاهی به مغازه ی ما می آمد و در حالیکه همه او را مشتی صدا می کردند، به پدرم که تنها به مشهد رفته بود، می گفت:" حاجی امشب بریم لهو و لعب؟" پدرم می خندید. می دانستم منظورش چیست. حاج حسین عاشق ترانه هایی بود که با ناز و کرشمه در فیلم های سینما خوانده می شد. گاهی یواشکی با پدرم به سینما می رفت و بعد از سینما مثل نجسی خورهای متدینی که دهانشان را آب می کشند، خودش را مواخذه می کرد و گناه را از ذهنش پاک می کرد. پدرم با او اخت بود؛ یار و غار هم بودند؛ مدرسه و میخانه های سر راهشان را با هم فتح کرده بودند. پدر هم گاهی یواشکی دور از چشم مادرش که همیشه نگران بود فرزند یکی یک دانه اش اسیر دست شیطان بشود، ما را به سینما می برد. مادرم مثل پدرم از سینما رفتن لذت می برد و یک بار که سعی کرد مادر بزرگ را قانع کند که به سینما بیاید، مادر بزرگم گفته بود: گیس بریده، همینم مانده که مسخره ی عالم و آدم شوم و سر پیری معرکه بگیرم. بعدش هم گیر داده بود که اصلا این همه فیلم را از کجا دیده ای که با زن های همسایه سینمای صوتی راه می اندازی؟ مادرم پاک غافلگیر شده بود و گفته بود "وا حرفا می زنی، خب از پسرت بپرس که این فیلم ها را برایم تعریف می کند." مادر بزرگ مدتها پدرم را بخاطر این کار مواخذه می کرد.

بی تاب شده بودم تا پدرم خندید. بطرفش رفتم و گفتم دراز بی قواره همان مش حسین است؟ پدرم لبش را گاز گرفت. دانستم حرف بدی زده ام مش حسین آنقدرها هم بد قواره نبود. گاهی پدرم صفحه های خانم دلکش را می داد تا برایش ببرم. یک بار او را دیدم که وقتی ترانه ی "رفتی از یادم، دادی بر بادم" را گوش می داد، اشکی از گوشه ی چشمش جاری شده بود و یک بار هم به پدرم گفته بود: نمی دانم چه حکمتی است که خدا هر چیز خوب را حرام کرده است و بلافاصله استغفار کرده و تف انداخته بود.شب بود، پاساژ تعطیل شده بود. جلوی مغازه ی آزادی، مش حسین با قد و قامتی بلند و کشیده ایستاده بود و داشت با رجبی صحبت می کرد. آزادی اجناس مغازه اش را جمع کرده و رویشان پوشش برزنتی بزرگی انداخته بود. جلوی قفسه ها را هم با پارچه های ملحفه ای گرفته بود. وقتی مش حسین کلنگ به دست وارد مغازه شد، برق شادی از چشم های آزادی ساطع شد. لبخند روی لب هایش نشست و مش حسین را حاجی صدا زد. پدرم انتهای مغازه روی دیوار با یه تکه ذغال شکل یه چهارچوب را کشیده بود. رجبی بیلی را که در دست داشت، به دیوار تکیه داده و زیر لب آوازی را زمزمه می کرد. رجبی گفت: هر کاری سر جای خودش معنا دارد. همان شب بود که من فهمیدم کسی از موسیقی کدورتی به دل ندارد. همه حتی مادر بزرگ هم وقتی صدای گرامافون بلند می شد، تنها دلهره اش افتادن به گناه نبود. بیم این را داشت که مبادا صدای گرامافون به گوش همسایه ها برسد و آنها را به این صرافت بیندازد که ما مطرب هستیم و از غافله ی دین جدا شده ایم. این همان ترسی بود که پدرم ازقضاوت مادرش داشت و هیچوقت به او نمی گفت که سینما می رود. همانطور که مادرم قبول کرده بود سوزِ در آواز بلبل نشئات گرفته از میله های قفس است.

پدرم کف دستش تف انداخت و داشت دستهایش را به هم می مالید که حاج حسین گفت: معطل نکنیم. تا پدرم کلنگ را به هوا برد که اولین ضربه را به دیوار بکوبد، آزادی گفت: صبر کنید اصل ماجرا مانده است و رو به من کرد و در حالیکه سعی می کرد خنده روی لبانش بیاید، گفت: حالا ماموریت تو شروع می شود. ببینم امشب ما را رو سفید می کنی یا نه؟

مرا به پشت مغازه در بازار سبزی فروش ها فرستادند. بازار تعطیل و تاریک بود. کور سوی چراغی نبود که بشود جلوی پایت را ببینی و در آن تاریکی مرا نشاندند که روشنایی را بپایم و مواظب عبور پاسبان باشم. وقتی تنها شدم، ترس از تاریکی برمن چیره شد. تنها هفت سال داشتم، نمی خواستم کسی بداند که من ترسیده ام. کلمه ی ترسو در همان دوران هم برای بچه ها غیر قابل تحمل بود. آب دهانم داشت خشک می شد که بیاد آوردم کارم در این تاریکی خبر رسانی است، این بود که با صدای اولین ضربه های کلنگ بر دیوار جان گرفته و بلند داد می زدم "پاسبان نیامد" و مرتب به هوای اینکه صدای کلنگ مانع از آن می شد که صدایم را واضح بشنوند، بلندتر فریاد می زدم: پاسبان نیامد. آخر آن موقع ها پلیس شهرداری نبود که جلوی کارهای ساختمانی غیر مجاز را بگیرد و وظیفه ی پلیس شهرداری را پاسبان های شهربانی انجام میدادند. اولین روزنه ای که توی دیوار ایجاد شد، نور به بیرون آمد. ترسم فرو ریخت. داشتم نفس تازه می کردم بگویم پاسبان نیامد که آزادی سرش را از حفره ی ایجاد شده بیرون آورد و گفت: با فریادهایی که تو می زنی پاسبان که هیچ،پرسنل شهربانی شهر هم عنقریب است سر برسند.

صبح روز بعد وقتی از بازار سبزی فروش ها عبور می کردم تا وارد پاساژ شوم صدای آواز "مرضیه" خنده روی لبان سبزی فروش ها کاشته بود. زن ها زنبیل به دست، بدون شتاب حرکت می کردند. عطرسبزی تازه با صدای دلنشین خواننده در آمیخته بود که می خواند: "برهی دیدم برگ خزان، افتاده زبیداد زمان، از شاخه جدا بود" از میان دری عبور کردم که شب گذاشته آن را کاشته بودیم. حاج حسین و رجبی خراز داشتند در را براندازمی کردند. پاسبان کنار میزآزادی نشسته بود. پدرم با یک جعبه نان خامه ای وارد شد و آنرا روی میز گذاشت. آزادی بلافاصله در جعبه را باز کرد و به طرف پاسبان گرفت. پاسبان پاکتی را از روی میز برداشت و در جیبش نهاد، سپس دهانش را شیرین کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692