داستان «چشمان سرخ» نویسنده «محمد صابر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «چشمان سرخ» نویسنده «محمد صابر»

از اولین روزی که با چشم های سرخ توی کلاس درس ظاهر شده بود خیلی می گذشت و بعد از آن دوباره توانسته بود روبروی دیوار پشتی پارک نزدیک دانشگاه ،دستش را به سمت سیگاری دراز کند که قسمت بالای آن کلفت تر بود و از دست پسرکی که کمی آن طرف تر، کنار حاشیهٔ پر درخت پارکی که توی آن ایستاده بودند ماشین اش را پاک کرده بود سیگار را بگیرد و قرار بود دوباره چشمانش را قرمز کند . خاطرهٔ اولین روزی که با چشم های قرمز وارد کلاس شده بود توی ذهنش تکرار می شد و هنگامی که دست هایش را به سمت سیگار جلو می برد همهٔ تصاویر کوچک و بزرگ ،مهم و کم اهمیت این چند مدتی که گذشته بود جلوی چشمانش رژه می رفتند .

آخرسر که دست هایش به سیگار رسید ،با چشمانی قرمز شده سوار ماشین شدند . تمام طول مسیر دانشگاه را توی دنیایی سیر کرده بودند که پدر مجید هپروت توصیف کرده بود و یکی دیگر از هم کلاسی های اش دنیایی خیالی . تمام طول کلاس به حرف های استاد خانمی که داشت از حروف صدادار و جایگاه قرار گرفتن زبان هنگام تلفظ آن حروف، جلوی تابلوی سفید رنگی -که به چشمان او بیش از اندازه سفید می آمد - دفاع می کرد خندیده بود و گاه نیز در خطوط آبی رنگ روی صفحه غور کرده بود و بنظرش خطوط روی تابلو جاده ای پروپیچ خم آمده بودند . شب روز بعد که چشمان اش را توی تخت خواب باز کرده بود یاد خاطره ای افتاده بود که روز بیست و هفت مرداد سال هشتاد برای اش رخ داده بود .کرختی ساعت ها بیهوشی روی تخت تک نفرهٔ کنج اتاق ،در خنکای مست کنندهٔ کولرگازی تمام تنش را تسخیر کرده بود و تا چشمانش را باز کرد احساس بدبختی کرد . تمام تصاویر آن روز در گردو غباری که هرچه می کرد از خاطراتش دست برنمیداشتند شناور بودند و هر بار که به آن روز فکر می کرد می توانست بوی روغن سوخته و ترمینال های دم ظهر را توی بینی بالا بکشد ،که حتی همین بوی اگزوز اتوبوس ها و تصاویر ترمینال هم در تاریکی ای فرو رفته بودند که نمیتوانست آن را کنار بزند .روی تخت غلطیده بود و به آسمان تاریک شدهٔ پشت پنجره نگاه کرده بود و سعی کرده بود از روی رنگ آسمان ساعت بیدار شدنش را حدس بزند . پتو را که کنار زده بود با خود گفته بود که حتما شش عصر است .تمام مدت بیداری اش انگار زیر نگاه افرادی راه می رفت که نمی دیدشان . انگار گروهی از آدم های نامریی مرتبا او را برای چیزی سرزنش می کنند و نمیفهمید برای چه چیزی . حالا که توی تراس خانهٔ اشرافی پدر ایستاده بود میتوانست آن روز را با تمام جزیاتش به یاد آورد ،همان روزی که خبر آورده بودند پدرش توی اصفهان دیده شده است . او فقط هفت سال داشت که پدرش روزی روبه مادرش کرده بوده و گفته بوده که "میرم تا میدون فردوسی یکاری دارم انجام میدم و میام " . دوسال بعد که سر و کلهٔ مرد توی اتریش پیدا شده بود برای لحظه ای زن توی ذهنش گذشته بود که شاید میدانی در اتریش به اسم میدان فردوسی وجود داشته باشد و سعی کرده بود درخت های گردو غبار گرفتهٔ توی میدان فردوسی را به تصوری که از اروپا توی ذهن داشت بچسباند و آن درخت هارا با حال پریشان و حوصله سربرشان توی میدانی تصور کرده بود که همه چیز تمیز و نو است .این تنها نظری بود که درمورد غرب داشت . پنج سال بعد از آن روزی که فهمیدند مرد اتریش است بود که برادر کوچک پدرش خبر آورد که اورا توی اصفهان دیده اند . روزی که تلفن خانهٔ پیشین مرد ،خانه ای که قبل از رفتن خانه اش محسوب می شد، زنگ خورد زن از پشت تلفن صدای مردی راشنیده بوده که بعدها توی ذهنش شبیه به صدای کشیده شدن شاخه های خشک نخل ها روی زمین آمده بود که به آن پیش می گفتند . مرد از همسر پیشینش خواسته بود که غیابا طلاق بگیرند و ادعا کرده بود که دیگر زن و شوهری ای بین آن ها نمانده و تا میتوانسته به گوش زن که در سکوت به پسرش که روی کاناپهٔ توی سالن به خواب رفته بود نگاه می کرد و سعی می کرد هیچ حرفی نزند ،حرف خورانده بود . او. با عمو و عمهٔ کوچک اش سوار اتوبوس شده و تا اصفهان باهمدیگر صحبت مهمی نکرده بودند که بعدها با یاد آوری این دهان های بسته، دفعات متعددی را به یاد آورده بود که در آن ها با اطمینانی راسخ به این نتیجه رسیده بود که فردی دوست نداشتنی و تک افتاده وتنها مانده است که هیچ کس دوست ندارد با او صحبت کند . هشت سال اش بود و باید مسیر هفت ساعتهٔ برازجان تا اصفهان را غرق در ملال بیابان های طولانی طی می کردند . به یاد می آورد که هر دفعه که میخواست به دستشویی برود چیزی مانع اش می شده . یک بار عموی اش که پاهای اش را دراز کرده بوده و به حرکات ناشیانهٔ او توجهی نکرده بوده . دفعهٔ بعد زنی که زودتر از او از اتوبوس پیاده شده بود و بعد توی دستشوی رستوران سر راهی اورا حسابی پشت در معطل کرده بود . به یاد می آورد که از پشت در دستشوی اول صدای جرینگ جرینگ النگوهای زن را شنیده بود و بعد از آن بوی علف های سوخته ای را حس کرده بود که پیش از آن فقط توی سیزده بدرها به مشام کشیده بود . بعد وقتی که زن بیرون آمده بود اتوبوس آن قدر بوق های بزرگ و دلهره آوراش را به صدا در آورده بود که او از ترس اینکه مبادا سرزنشش کنند دستشویی نکرده تا اتوبوس دویده و ترسیده بود که نکند آن جا را ترک کنند و اورا تنها پیش آن رستوران بین راهی فکسنی، توی آن بیابانی که تا چشم کار می کرد زمین قهوه ای رنگی که از آن بخار بلند می شد به آسمان می رسید، تنها بگذارند .رستوران تعطیل بود و رانندهٔ اتوبوس بعد از اینکه چندباری وحشیانه دستگیرهٔ در تک تک درهای ورودی سالن را امتحان کرد سری به شاگردش تکان داده بود که برای شاگرد معنی ادامهٔ حرکت را می داد .مجبور شدند دوساعت دیگر برانند تا به رستوران بعدی برسند و آن جا برای ناهار توقف کنند . او تمام طول مسیر در صندلی به خودش پیچیده بود . از پله های تراس پایین رفت .قدم زدن های نیمه شب عمری به اندازهٔ کابوس های شبانه ای داشت که به تازگی‌جزیی جدایی ناپذیر در گذران روزش شده بود. چشم های اش را که مالید تازه فهمید دو روز است که رنگ طبیعی اشان را باز یافته اند و تنها شبی است که بی دیدن کابوس ،بی دیدن مارهایی با سر گربه و هشت پاهایی چسبیده به در اتاق از خواب بلند شده است واز این بابت تا اندازه ای راضی بود . آخرین دفعه ای که چشم های اش را قرمز کرده بود دیگر تا یک روز و نیم بعد از آن ، قرمزی آن ها را ترک نکرده بود و مجبورش کرده بود دورورز تمام توی پتو به خودش بپیچد و ادای انسان های بیمار و مسلول را درآورد . مثل عادت همیشگی اش از توی در خانه که بیرون زد به تیر برق حاشیهٔ پارک آن سمت خیابان نگاه کرد که نور زرد مرده ای روی علف های زیر پایه اش می انداخت . خانهٔ پدری در پس سرش با ابهتی قصرگونه تا وسط سیاهی آسمان شب بالا رفته بود . بارها پدرش را در عصر گوتیک تصور کرده بود که این بلند پروازی هایش را به معرض نمایش قرار می دهد و قصرهای باشکوه و مسجد های پر ابهت و کلیساهای نوک تیزی که قلب ابرهارا می شکافت می سازد و با آن ها خودنمایی می کرد .همین حالا هم توانسته بود به این بلند پروازی اش میدان دهد . سنگ های سفید نمای خانه از روشنی برق می زدند و قسمت بالایی نمای خانه سنگی نوک تیز بود که شکم ابرهارا قل قلک می داد .او به یاد می آورد که پدرش گفته بوده که دوست داشته مردی را درست بالای تراس اتاق او در سنگ ها پیکر تراشی کنند و طبقه های بالایی را جوری طراحی کنند که انگار این مرد قسمت سنگین خانه ،یعنی طبقه های بالایی را روی دوش خود دارد . حتی با چندتایی مجسمه ساز هم صحبت کرده بود ولی آخر کار به این نتیجه رسیده بود که هیچکدام از آن ها نمیتوانند ان چیزی را که در خیالاتیش می گنجد را برای اش بسازند و تجسم دقیق رویاش در دست های هنرمند بزرگ تری است. پدرش حتی تماس هایی گرفته بود و از بین شماره تماس ها پیش شماره هایی غریب به چشم می خورد که آن ها را با کمی فاصله از باقی شمارهٔ اصلی روی کاغذی که روی شیشهٔ میز عسلی پای تلفن بود می نوشت،شماره هایی از ایتالیا ،تهران،زنجان ،با مجسمه ساز ها و پیکرتراش هایی که از به قول خودش «توی اینترنت »پیدا کرده بود و به کسی‌نگفته بود شماره هارا چطور به دست آورده است. او قبل از اینکه از در حیاط بیرون بزند برگشت و به طبقه های بالا که چراغ های اتاق هاشان خاموش بود و احتمالا همه خواب بودند نگاهی انداخت . هیچ مردی در شیار جدا کنندهٔ دو طبقهٔ بالایی از طبقات پایین توی دیوار نبود . بار کل این بلندپروازی روی دوش تراس او و طبقهٔ پایینی بود . در حیاط را که به آرامی می بست به یاد آورد که یک دفعهٔ دیگر نیز بود که پدرش سر میز شام برای همهٔ اعضای خانواده اش که او و دو خواهر نانتی کوچکتر از او و مادر ناتنی اش را شامل می شد تعریف کرد که در جوانی یک بازیگر تاتر به او گفته بوده که چشم شیطان هارا توی صورتش دارد و بعد با یاد آوری این خاطره قهقه سر داده بود و هیچ اهمیتی به چشم غره های همسرش نداده بود . زن با این مرد بلندپرواز ده سال اختلاف سنی داشت . پدرش بعد از دوسال ماندنش در اتریش که هنوز هیچکس از دلیل رفتن و دلیل بازگشتنش اطلاعی نداشت و خود او هم برای هیچکس راز این سفر را فاش نمیکرد ،توی لحظهٔ ورود به اصفهان زنی را در همسایگی خانه ای که دوست دوران سربازی اش برای اقامت کوتاه مدتش فراهم کرده بود ،دید و تصمیم به ازدواج با زن را گرفت . بعد که به همسر پیشینش زنگ زده بود و خواست که غیابا درخواست طلاق بدهد ، زن بی هیچ حرفی تلفن را قطع کرده بود و مدتی بعد به ددادگاه درخواست طلاق داده بود . غیابا طلاق گرفته بودند و مرد باز زنگ زده بوده و گفته بوده که میخواهد پسرش را ببیند . تا میدان شهر که دو کوچه پایین تر از خانه اشان بود، پیاده کوچه های غرق در سکوت را گز کرد و با نزدیک شدن به میدان فردوسی دوباره به دست بزرگ فردوسی خیره شد و دوباره این عدم تناسب بی رحمانهٔ دست و باقی تنهٔ مجسمه توی ذوق اش خورد . باخودش می گفت که با چشمان قرمز، فردوسی مثل یکی از دیوهای توی شاهنامه می شود . بعد از این استدلال بی پایه اش آشفته شد و سعی کرد که فردوسی را با چشم های قرمز تصور کند . ولی باز به هیچ نتیجه ای نرسید و فردوسی و دست بزرگش را به حال خود رها کرد . ساعت سه شب بود . " اون دفعه ولی پنج صبح بود " . پنج صبح بیست هشت مرداد بود که با چیزی مواجه شده بود که هیچ وقت فراموشش نکرد .از اتوبوس که پیاده شده بودند اصفهان بنظرش شهری غمگین آمده بود و حالا توی خیال خودش تمام مردم آن شهر را گریان تصور می کرد . ولی هرچه می کرد نمیتوانست اشک هایی را روی صورت های خشک و بی روح آن انسان های خیالی ساکن آن خانه های خوابیده بنشاند . از اتوبوس تا بوفه را با سبکی حاصل از پوچی ای که حس کرده بود سلانه سلانه طی کرده و توی کافه تریای ترمینال نشسته بود و منتظر مانده بود عمو و عمه اش هم به او ملحق شوند . بی هیچ حرفی توی کافه تریا مسافرانی را مشاهده کرده بود که روی صندلی ها خواب رفته بودند و هرکدام روی یکی از این نیمکت های سرد توی سالن وا رفته و منتظر ساعت حرکت اتوبوس خودشان بودند .اوهم باید تا ساعت هشت صبح صبر می کرد تا پدرش را بعد از هفت سال دوری ببیند .تا عمو و عمه اش برسند یک استکان چای سفارش داده بود و بعد غرق در خیالات شده بود و شروع به تعریف کردن ماجرای زندگی اش برای شخصی ناشناس توی سرش کرده بود . توی خیالاتش پدر را فردی ثروتمند با زن های زیاد تصور کرده بود . خیال می کرد که تمام آن خانه ای را که همه از آن حرف می زدند را به او می دهد و جلوی باقی افراد از او به عنوان بهترین پسر جهان یاد می کند . با همین خیالات توی کافه تریا نشسته بود که عموی اش آمد و گفت که باید با سعید برگردیم . نمیتوانست درک کند که چرا باید حالا ،درست وقتی که فقط چند ساعت تا ملاقات با پدرش مانده آن جا را ترک کنند . اصلا نمیدانست چطور ممکن است که پدرش از آمدن آن ها بی خبر مانده باشد . بعد بی آن که حرفی بزند بغض توی گلوی اش را فرو داده بود و راه افتاده بود به سمتی که عموی اش اشاره می کرد و کسی هم به مرد صاحب کافه تریا که چای به دست داشت به سمت میز آن ها می آمد توجهی نشان نداده بود .از وسط سالن گذشتند و وقتی از در خروجی پا به هوای تاریک دم صبح گذاشتند برادر کوچک پدرش به در ورودی ترمینال اشاره کرده بود، جایی که پیکانی سفید رنگ توی هوای اول صبح از اگزوز بخار و دود بیرون می داد و منتظر بود تا او و همهٔ خیال پردازی هایش را به جای اولش بازگرداند . توی مسیر بارها چشم هایش را باز کرده بود و باز به خانهٔ بزرگی که می گفتند پدرش توی لحظهٔ ورودش به اصفهان با پول هنگفتی که توی اتریش به دست آوده بود خریده فکر کرده بود و حسرت خورده و غمگین شده بود .یکبارهم دوروبر چهاربعدازظهر وقتی که از خواب های پریشانی که روی صندلی عقب ماشین می رفت بیدار شده بود و دیده بود که ماشین نزدیک به میدانی کوچک روی سنگفرش های خیابان شهری ایستاده و آن سو تر سوپرمارکتی نور زردی روی سنگفرش ها و خیابان مه گرفته می اندازد و باز خواب رفته بود و قبل از بیهوشی شنیده بود که سعید از او پرسیده بوده که بستنی میخورد یا نه .مردی که سعید صدایش می زدند گویا فرستاده ای از طرف پدرش بود .پدرش هیچوقت دلیل آن صبحی که آن هارا باژگردانده بود برایان توضیح نداد و ماجرا مثل خاطره ای بی اهمیت برای همیشه از ذهن عمه پ عموی اش و پدرش پاک شده بود .عمه اش با گردن خم شده به عقب کنار او خواب رفته بود و او موهای درهم پیچ خوردهٔ عموی کوچک اش را می دید که با تکان دادن سرش تکان میخوردند و بعد دیگر خواب رفته بود و لحظه ای پیش از به خواب رفتن اش به این فکر کرده بود که ماشین کجا ایستاده که چهار بعدازظهر ،شهر در مه فرو رفته است . توی ذهنش تمام تصاویر زندگی این چندسالی که بر خودش گذشته بود را مثل همین خاطرهٔ رفتن به اصفهان تا کمی مانده به انتها فرض می کرد . تصمیم گرفت دوباره چشمانش را سرخ کند . حس می کرد باید کاری را تمام کند اما نمی دانست چه . وقتی که از میدان فردوسی به سمت میدان بیمارستان پایین می رفت تازه یادش آمد که وقتی سه شب فردای آن به خانه برگشته بود نمیدانسته چه جوابی به خاله هایی که توی خانهٔ آن ها مهمان بودند و منتظر توضیحات او از وضع پدرش بودند بدهد و مجبور شده بود خود را چندروزی به بیماری بزند و بگوید سر درد دارد و جواب های نصف و نیمه ای بدهد ،که میان بغض و سیاهی اندوهی که هرلحظه اورا درخود فرو می برد بیشتر و بیشتر احساس بدبختی و تنهایی کرده بود . سر میدان بیمارستان با چیزی مواجه شد که میخکوبش کرد . بیست مرد همسن و سال او توی میدان ، نزدیک به مجسمهٔ دیگری از فردوسی ایستاده بودند و داشتند با سطل های رنگ پیش پایشان در چمن های میدان و بروس های توی دست هایشان، مجسمه را قرمز می کردند . یکی از آن ها او را صدا زد که او هم برود و قلمویی به دست بگیرد و او هم همه جارا قرمز کند . یکی از بیست مرد وقتی که بهت اورا دید از لبهٔ میدان پایین پرید و به طرف او آمد . ترسید و میخواست پا به فرار بگذارد ولی کنجکاوی مانع اش شد . مردی که تا نزدیکی اش آمده بود کسی نبود جز یکی از کارگرهای شهرداری که هرروز توی مسیر رفتن به دانشگاه اش اورا می دید . حالا اما لباس های با رگه های شبرنگ کاری اش را به تن نداشت و به جای آن لباس نارنجی رنگ ، یک دست سیاه پوشیده بود .مثل همهٔ آن بیست مرد دیگر . " داریم همه چی رو قرمز می کنیم رفیق . توهم بیا و یه قلمو دست بگیر . " بعد چشم های قرمز اش را چرخاند و دوباره با آن چشم های شیطانی به او خیره ماند . قلمویی که او کمی بعد به دست گرفت از مال همه باریک تر و کوچک تر بود . وقتی که روبروی مجسمه ایستاد، دید که پا و دست های باریک فردوسی به رنگ قرمز در آمده . مرد ها از پایین پای فردوسی شروع کرده بودند و تا دست های او پیش رفته بودند . انگشت های باریک و دیوچه های زیر پای فردوسی ،که مثل نوزادهای اهریمنی ای بودند که از جهنم زیر پای او سرک می کشیدند همه به رنگ قرمز تیره ای که به رنگ خون بی شباهت نبود رنگ شده بودند . او گفت :" پس اون یکی فردوسی چی رفقا ؟ " یکی از مردها جواب داد :" اون یکی فردوسی ؟ از دست هاش خوشمون نمیاد . می ترسیم ازش . دست به اون بزرگی ؟ مگه اون کی بوده که دست هاش اینقدر بزرگ باشن رفیق ؟ " .او جواب داد :" موافقم رفقا . مجسمه ها نباید خیلی بزرگ باشند . خونه ها هم همینطور . من از وقتی که اومدم پهلوی پدرم رفقا ، از هر چیز بزرگی متنفر شدم . توی خونهٔ ما همه چیز بیش از اندازه بزرگه . از خونمون متنفرم برادرا " .کلماتش را انگار به آرامی و با ترس و لرز بیرون می داد و شرمی در چشم هایش دیده می شد. هیچکس متوجه نبود که ممکن است یکی از گشت های نیروی انتظامی آن اطراف بچرخد و همهٔ آن هارا با چشم های آتشینشان دستگیر کند . وقتی یکی از آن بیست مرد می خواست صورت فردوسی را با ریختن سطل رنگ از بالا به یک باره قرمز کند او مانع اش شد و داد زد :" سر و چشم هاش رو بسپارید به من ". حالا همهٔ آن بیست مرد داد و فریاد راه انداخته بودند و از چیزی نامشخص هیجان زده شده بودند ولی خیلی زود قیل و قالشان خوابید و او بنظرش آمد که انگار جهان را سکوت فرا گرفته بود و شب روی سر ساختمان بیمارستان و تیر برق های توی میدان ، بالای درخت های پت و پهن توی بولوارها سنگینی می کند و همهٔ دنیا برای اش تا انتهای سه خیابانی که از میدان بیمارستان منشعب می شدند خلاصه شده بود . یکی از آن بیست مرد که بنظرسن و سال دار تر از باقی افراد می آمد و موهای جو گندمی ای داشت گفت :" قرمزش کن . خونین و مالینش کن . فکر می کنی چرا فردوسی رو داریم رنگ می کنیم . اصلا چرا اینقدر مجسمهٔ فردوسی توی این شهر هست . میدونی چرا رفیق ؟ " بعد همه را از رنگ کردن نگاه داشت و سیگارش را که بیش از اندازه دود می کرد به دست بغل دستی اش داد. چند سرفهٔ محکم کرد و نطقش را اینچنین به پایاین رساند . :" چون این شهر هم مثل دنیای کتاب توی دست فردوسی پر از خون و کشت و کشتار و زناست رفقا . چون این فردوسی داستان شهر مارو توی اون کتابش داره رفقا . اون هم مثل ما از توی خون و کشتار و زنا بیرون اومده . چشم های ما از این علف های خوش بو و این آت و آشغال های توی سیگارها نیست که قرمزن . از خون ،از خون اینطوری قرمز شده . " او ، قلمو را روی چشم های فردوسی که حرکت می داد به یاد آن روزی افتاد که دایی کوچک اش داشت تا نزدیک ترمینال می رساندش با عصبانیت و ترس گفته بود که :" دروغت ندن نگهت دارنا ؟ نه بگن موتور میخریم برات و نمیدونم فلان می کنیم بیسار می کنیم برات بمونی اونجاها . برگرد ،هرجا میری برگرد همینجا پیش ما . بزرگتر که شدی هرجا خواستی برو ولی جات پهلوی ما ، پهلوی مادرته . " . یک چشم فردوسی را قرمز کرد و بعد یادش آمد که دایی اش با دیدن عمو و عمه اش رویش را برگردانده بود و بعدهم که آنطور و به شکل مشکوکی از سفر بازگشته بودند از او هیچ سوالی نپرسیده بود .انگار از اینکه می دید او بازگشته بود راضی بود و همین کافی بود.او ناله کرد :" لعنت به من رفقا . من نموندم . من برنگشتم . من نه اونجا موندم و نه برگشتم . من این وسط گیر کرده ام رفقا . توی این خون توی این رگ و این بدن و این ماجرای پر از بدبختی گیر کرده ام رفقا . " .بعد دوباره خم شد و قلموی باریک توی دست اش را توی سطل رنگ فرو برد . حالا می توانست تصور کند که اگر فردوسی زنده بود و با چشم هایش به او واقعا خیره می شد ،چشم های اورا نیز قرمز می دید ، مثل همهٔ آن بیست مردی که می خواستند کل شهر را قرمز کنند و چشم های یکدیگر را از پشت پردهٔ قرمزی چشم های خودشان قرمز می دیدند . او با هر باری که خم می شد و قلمو در سطل رنگ فرو می برد خاطره ای را به یاد می آورد . پدرش بعد از یک سال گفته بود میخواهد برگردد شهر بچگی اش و تصمیم گرفته است که همهٔ بلندپروازی های اش را توی شهر قدیمی اش دنبال کند . بعد همزمان با ساختن این خانه، مادر او ازدواج کرده بود و پدرش دیگر اجازه نداده بود که او جایی جز خانهٔ پر ابهتی که در آن زمان ساختنش را داشتند زود تمام می کردند برود ."همین جا جات. من نمیذارم توهم مثل خودم بزرگ بشی " و پدرش موقع صحبت کردن سیگار دیگری با سیگار توی دستش روشن کرده بود و به پایین آمدن آفتاب ،آن سوی ساختمان های کم ارتفاع شهر ،توی غبارهای خاکستری رنگ نگاه کرده بود،که نمیخواسته تمام این مسیری که خود رفته بود او نیز برود . او دوباره رنگ قرمز را روی دستار فردوسی کشید . بعد آن را دوباره روی دستار کشید و دیگر جز دستار فردوسی جایی را رنگ نکرد . خیلی زود مجبور شدند از مجسمه دل بکنند . صدای انفجاری که توی بیمارستان بلند شده بود همهٔ این گربه های بازیگوش را ترسانده بود و فراری اشان داده بود . او آخرین نفری بود که از مجسمه دل کند و قلمو و رنگ به دست از میدان پایین پرید . فردای آن روز در میان حجم زیاد خبرهایی که از انفجار و آتش سوزی و اتصالی برق سیستم کامپیوتری بیمارستان در روزنامه ها منتشر شده بود کسی به مجسمهٔ خونین فردوسی که تکه تکه رنگ قرمز روی جای جای آن دیده می شد توجه نکرده بود و همهٔ مردم و خبرنگارها و عکاس ها توی میدان ایستاده بودند و حتی گاهی از خستگی به فردوسی خونین تکیه داده بودند . فردای آن روز پس از حادثه بود که یکی از نشریه های محلی با انتشار عکس فردوسی ادعا کرده بود که خون افرادی که توی انفجار و آتش سوزی بیمارستان مرده اند روی صورت فردوسی پاشیده و خواهان این شده بود که این مجسمه را نمادی از جان باختگی مظلومان توی اتفاقی که مقصران آن زیر بار مسولیتش شانه خالی می کنند بدانند . خبر این مجسمهٔ قرمز رنگ با فیلم هایی که توی اینترنت بارگذاری شده بود به جاهای دیگری هم رفته بود و مردم دیگری هم بودند که با دیدن این فردوسی قرمز رنگ احساساتی شده باشند و خیال کرده باشند خون مردگان از توی بیمارستان تا آن جا ،تا آن میدان جلوی بیمارستان پاشیده باشد و فقط روی مجسمهٔ فردوسی ریخته باشد . اما خیلی زود مجسمهٔ قرمز شدهٔ فردوسی در میان حرف های مردم گم شد . او. روزی که از کنار دکه ی روزنامه فروشی رد می شد شنیده بود که کسی انفجار و آتش سوزی را به روستایی ها نسبت داده بود . عده ی دیگری ایستاده بودند و با دیدن ساختمان سوخته با دست های پشت کمر زده نوچ نوچ می کردند و انگار با سر تکان دادنشان هرگونه مسولیتی را از خودشان می راندند . بعد اینقدر همه همدیگر را مسوول کرده بودند که دیگر کسی نمیفهمید چه کسی باید در این رابطه جوابگو باشد . بیمارستان با حیاط پشتی و درخت های بزرگ توی محوطه ی پشتی اش که سالم مانده بودند تا دوسال بعد هم همانطور ماند و تبدیل به یک بیمارستان نیمه سوخته شد که تمام ساختمان پزشکی اش سوخته بود ولی حیاط و خانه های سازمانی توی آن سالم بودند . مردم شهر دیگر به آن ساختمان سوخته و تباه شده با دیوارهای سیاه و پنجره های پودر شده عادت کردند و مجسمه ی فردوسی را نیز به رنگ اولش بازگرداندند .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692