داستان «مثـلِ خيـال» نویسنده «محمود خلیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مثـلِ خيـال» نویسنده «محمود خلیلی»

 

خودم ديدمش كه مثل خيال از پنجره رد شد. اول از همه به پيرمردي گفتم كه كنار دستم روي نيمكت پارك نشسته بود. برگشت و به من خيره شد، با كمي ترس و كمي تعجب. گفتم: اگر باور نداريد خودتان نگاه كنيد شايد شما هم ببينيد. خودش را جمع و جور كرد و رو برگرداند. حرصم گرفته بود كه گفتم: پس لااقل اين روزنامه‌تان را بيندازيد دور كه هم تاريخ گذشته است و هم فضله‌ي گنده‌ي يك كبوتر افتاده روي آن. با دستپاچگي روزنامه را نگاه كرد و وقتي چيزي روي آن نديد، غريد: بي مزه! بعد از آن هم بلافاصله بلند شد و رفت.

نمي‌دانم چند لحظه يا چند دقيقه گذشت كه پسر جواني با عينك گرد و كيف زير بغل و هدفون به گوش نشست بغل دستم. سري به علامت سلام تكان دادم و او هم جواب داد. كمي بعد چشم‌هايش را بست، يعني بهتر است من لال شوم اما من كه هنوز حرفي نزده بودم!

بهش نمي‌آمد كه بچه درسخوان باشد، شايد تيپ دانشجويي زده بود براي گم كردن رد يك قرار و مدار عاشقانه. موهايش را از پشت با يك كش نازك بسته بود و انداخته بود زير لباسش. توي دستش چيزي كوچكي بود كه دم به دم فشار مي‌داد. سرم را نزديك‌تر بردم. چيزي توي دست داشت كه با انگشت فشار مي‌داد. وقتي دقت كردم ديدم صلوات شمار است! واقعاً تعجب كردم و عقب كشيدم. از فكر و خيال‌هايي كه اول كرده بودم خجالت زده بودم. سرفه‌اي زدم. چشمش را باز كرد و به طرف من چرخيد. لب‌هايش به آرامي مي‌جنبيد اما من چيزي نمي‌شنيدم. پرسيدم: چيزي فرمودين؟

لبخندي زد و هدفون را از توي گوشش درآورد. از فشار دادن دكمه دست برداشته بود و گفت: فكر كنم شما مي‌خواهيد چيزي به من بگوييد.

لبخند زدم و دستي توي موهاي جوگندمي‌ام كشيدم و بهتر ديدم كه ماجرا را براي او هم توضيح بدهم. عينك گردش را برداشت و زل زد توي چشم‌هايم. انگار مي‌خواست بداند راست مي‌گويم يا نه. كمي به فكر فرو رفت و پرسيد: كدام پنجره را مي‌گوييد؟

پنجره‌ي آپارتمان طبقه‌ي پنجم را نشانش دادم همان كه از شدت تميزي برق مي‌زد و انگار تازه دستمالش كشيده بودند. عينك را دوباره به چشم زد. خنديد و به من نگاه كرد. دستي به شانه‌ام زد و گفت: ماشاءاله با اين سن و سال عجب چشم‌هاي دوربيني داريد، از اين نيمكت تا آنجا حداقل هفتاد متر فاصله است، واقعاً مطمئن هستيد؟

با اينكه اطمينان او مرا هم به شك انداخته بود گفتم كه شك ندارم. ته صدايم كمي لرزيده بود كه سراپاي مرا ورانداز كرد و گفت: شايد چشمان شما خسته شده و هاله يا سايه‌اي را به اشتباه تصور كرده‌ايد.

گفتم : اين كار سرگرمي هر روز من است و مي‌نشينم روبه روي پنجره‌هاي پارك و جريان زندگي را از دور نگاه

مي‌كنم شايد اين كار به زندگي من هدف داده باشد.

پرسيد: چرا مطالعه نمي‌كنيد؟

گفتم: علاقه ندارم، تازه بعد از آن هم مگر حقوق بازنشستگي چقدر است كه صرف اين چيزها كنم.

گفت: مي‌خواهيد برويم نزديك ساختمان تا مطمئن شويم؟ اگر چيزي كه شما ديده‌ايد درست باشد حالا بايد يك جنازه روي آسفالت ببينيم.

گفتم: اما چيزي كه من ديدم داشت رو به آسمان مي‌رفت نه اينكه به طرف زمين بيايد.

مرد جوان عينكش را برداشت و با دستمالي پاك كرد. مستاصل شده بود، شايد هم به من فرصتي داده بود تا در گفته‌هايم تجديد نظر كنم. دوباره رو به من كرد و پرسيد: قبل از اين هم چنين چيزي ديده بوديد؟

سري به علامت تاييد تكان دادم و پرسيدم: همان ساختمان بغلي را مي‌بينيد؟ همان كه چهار طبقه‌ است؟

پسرك خيره شد به روبه رو و گفت: لابد همان كه در و پنجره‌‌هاي قديمي دارد.

گفتم: خود خودش است، يك بار هم توي پنجره‌ي آن خانه زني را ديدم كه به آسمان مي‌رفت.

جوان بلافاصله چرخيد به طرف من و پرسيد: خوب بعدش چي؟

گفتم: بعدش؟ بعدش به يكي دو نفر گفتم اما كسي حرف مرا باور نكرد، مثل همين حالا كه شما ترديد داريد.

مرد جوان نزديك‌تر آمد و پرسيد: بعد از آن چيزي راجع به كسي از آن ساختمان به گوشتان نخورد؟ مثلاٌ تولدي؟ مرگي؟ يا خودكشي‌اي؟

گفتم: دو سه روز بعد يك پلاكارد مشكي زده بودند سينه‌ي ديوار، انگار كسي مرده بود اما چه ربطي دارد؟

مرد جوان ايستاد روبه روي من و گفت: چند لحظه همين جا هستيد تا من برگردم؟

شانه بالا انداختم و گفتم: من هر روز تا ساعت دوازده ظهر اينجا هستم الآن هم كه ساعت تازه يازده است.

مرد جوان كه لپ‌هايش گل انداخته بود، دست مرا توي دستش گرفت و التماس كنان گفت: خواهش مي‌كنم همين جا بمانيد تا من برگردم.

دويد و رفت به طرف ساختماني كه نشانش داده بودم. ديدمش كه داخل مغازه‌اي شد و بعد رفت سراغ يكي ديگر. گفتم لابد براي خريدن چيزي رفته است چون كيفش مانده بود روي نيمكت. خواستم فضولي كنم و لاي كيفش سرك بكشم اما نمي‌دانم چرا دستم جلو نرفت. برگشتم به سمت ساختمان تا از دست فضولي‌ام خلاص شوم. مرد جوان را ديدم كه دوان دوان به سمت من مي‌آيد. بدجوري تند مي‌آمد، گفتم الآن است كه پايش به نيمكتي بگيرد و با مخ بخورد زمين.

به من كه رسيد ناي نفس كشيدن نداشت. چشم‌هايش گرد شده بود. دست مرا كه گرفت ديدم قلبش تند مي‌زند. داغ بود. نشاندمش كنار خودم. چيزي نپرسيدم تا نفس‌اش جا بيايد. آرام‌تر كه شد گفت: چند وقت پيش ... زني آنجا ... مرده است. ساكت شد. من هم در سكوت به او خيره ماندم. خودش ادامه داد: زن مسني كه اهل عبادت و تقوا بوده يك روز صبح قبل از ساعت دوازده در آن خانه فوت مي‌كند، وقتي دخترش ساعت دوازده به خانه مي‌آيد تا به او سر بزند مي‌بيند مادرش روي سجاده تمام كرده است.

برگشت و ماق زد به من. چيزي توي گلويش گير كرده بود. پرسيد: به نظر شما عجيب نيست؟

به نظر من هيچ چيز عجيب نيست، همين را به پسرك گفتم. دوباره نزديك‌تر شد و گفت: شما قبل از مرگ آن زن روحش را ديده بوديد، باور مي‌كنيد؟

لرزيدم. مرد جوان هم متوجه لرزش تن من شد و گفت:

نترسيد، اين خيلي خوب است كه شما حس تازه‌اي داريد كه مي‌تواند به ديگران كمك كند، يك چيزي شبيه آينده بيني يا طالع بيني، شما مرگ آن زن را پيش‌بيني كرده بوديد.

حرف‌هاي اين مرد جوان جذاب بود اما ، ترسناك. شايد اگر توي سن و سال او بودم من هم هيجان زده مي‌شدم. اما حالا بدنم خيس عرق شده بود و مي‌لرزيدم. پسرك دست مرا گرفت و گفت: شما را تا خانه مي‌رسانم، نگران نباشيد.

بلند شدم بي‌آنكه توان ايستادن داشته باشم. زانوهايم مي‌خواست از زير بار تنم فرار كند. دست‌هاي مرد جوان هنوز داغ بود و من به اين گرما احتياج داشتم. خودم را سپردم به دست‌هاي قوي جوانك. از پارك بيرون زديم. نگاهم سر خورد به طرف پنجره‌اي كه هنوز تميز بود و من آن تصوير را ديده بودم. از خيابان رد شديم و مرد جوان پس از نيم ساعت پياده روي مرا رساند جلوي در خانه.

تعارف كردم داخل شود اما نپذيرفت. شماره موبايلش را نوشت روي يك برگه و از من خواست فردا يا پس فردا به او زنگ بزنم. شماره تلفن مرا هم خواست كه برايش گفتم و توي موبايلش وارد كرد. موقع رفتن اصرار كرد كه حتماً به او زنگ بزنم و قراري بگذاريم براي بعد. لبخند كمرنگي زدم و گفتم: تو امروز مرا خيلي ترساندي.

خنديد، تازه متوجه شدم كه چه دندان‌هاي تميز و مرتبي دارد، حسودي ام شد. گفت: ان شاءاله باز هم همديگر را ببينيم. وقتي برگشت كه برود ديدم موهاي قهوه‌اي رنگش از زير لباس بيرون زده و باد توي آنها مي‌چرخيد. برگشت و با دست خداحافظي كرد. داشت دور مي شد كه تازه متوجه شدم، او چقدر شبيه همان تصويري است كه امروز توي پنجره‌ي آن خانه ديدم!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692