داستان كوتاه «چشم زخمي» نویسنده «مجید رحمانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان كوتاه «چشم زخمي» نویسنده «مجید رحمانی»

زير نورمهتاب سنگ قبر هاي كوتاهي در تپه هاي برفي فرو رفته بودند.نه صدايي ؛ نه حركتي ؛ فقط مهتاب بود و هيبت خوفناك كوه بزرگ و سايه هاي قبر. به نظرم رسيد هوا بي آنكه جرياني داشته باشد از شدت سردي مثل سوزن در درون پوستم فرو مي رفت.هيچ كس آنجا نبود و من بايد با لباس بادگير سفیدی که به تن داشتم سه ساعت ديگر هم آنجا مي نشستم. كم كم پاهايم در چكمه هاي لاستيكي درد گرفت .انگشتهاي يخ زده ام را درون چكمه هام حركت دادم. موقعي كه پاسبخش بدون روشن كردن چراغ قو ه اش رفت و من را تنها گذاشت؛

خواستم فرياد بزنم:" نرو...من شب اولمه ؛تازه آمدم ...آخه اينجا...تو اين سرما...منو آوردی تو قبرستان ! مي ترسم" امارفت.و اگرمن فرياد مي زدم معلوم نبود درآن شب سرد چه اتفاقي مي افتاد.از تفنگ قناسه دشمن خيلي مي ترسيدم. يك لحظه ...فقط يك لحظه... تخ و بعد خون داغم مي پاشيد توي برف و آن را آب مي كرد . شنيده بودم كه مي گفتند خيلي از سربازها موقع نگهباني در كوه سيگار مي كشيدند. فرمانده مان مي گفت همين يه نقطه كوچك آتيش سيگار براي نشانه گرفتن سرتان كافيست .ناگهان در نزديكي ارتفاع كوه منوری آسمان را روشن کرد.بي اختيار روي برفها دراز كشيدم و اسلحه را به سینه ام چسباندم.. اطراف كاملا روشن شد و سايه هاي سنگ قبر به حركت در آمدند.مثل مرده ای بي حركت رو به آسمان خوابيده بودم .از شدت ترس و سرما می لرزیدم. حتي با دستكش هم دستهام يخ زده بود.انگشتهام را داخل دستكش جمع كردم تا كمي گرم بشوند. نمي دانم چرا در همان حال ياد مادرم افتادم. سعيد پسر داييم نامه داده بودكه" مادرت دندانهايش را كشيده و بنده خدا نمي تواند درست صحبت كند.اگر مي تواني مرخصي بگير ." دوباره سكوت و تاريكي آنجا را در بر گرفت.بلند شدم و كلاهم را پايين تر كشيدم.اگر بي حركت مي ماندم دچار يخ زدگي مي شدم. با احتياط كمي راه رفتم.حمايل اسلحه روي شانه ام بود.مدتي در همان محدوده بالا پايين رفتم. صداي خش خش پاهام كه در برف فرو مي رفت من را ترساند.سعي كردم خودم را با فكر پتوي گرم آسايشگاه و تخت و بخاري مشغول كنم. دستكش ام را در آوردم و دگمه ريز ساعتم را فشار دادم.چراغ كوچكش روشن شد .ساعت پنج بود.يك ساعت ديگر بايد دوام مي آوردم.ناگهان صداي رگبار فضاي تپه ها و قبرستان را شكست. خودم را به زمين انداختم.بی اختیار به یاد حرفایی که در مورد شهادت می زدند افتادم. صداي رگبار قطع و وصل مي شد.دوباره منورها آسمان و زمين را روشن كرد. چشمهام را بستم.در همان حين صداي چكمه هايي به گوشم رسيد كه داخل برف فرو مي رفت و انگار لحظه لحظه به من نزديكتر مي شد.قلبم تند تند زد .شاید از نیروهای دشمن بود که من را زیر نظر داشت و حالا آهسته آهسته به طرفم می آمد تا کلکم را بکند. بلند شدم.سعي كردم خودم را جايي پنهان كنم.اما در آن کوهستان تاریک و در آن مدت کم جای خاصی برای پنهان شدن نبود.حتی جرات نگاه کردن به پشتم را هم نداشتم.ناگهان دستي به پشتم خورد.از شدت ترس برگشتم.پاسبخش بود كه نفس نفس مي زد .گفتم:" چي شده ؟ چرا دير آمدي؟ " .هنوز نفس نفس مي زد .نشست و گفت:" اسمت اصغر بود؟" بدون اينكه منتظر جواب بماند گفت:"يه گروهند دارند با قاطر از مالرو ميان پايين .بايد زودتر از اينجا بريم و به نيروهاي حفاظت خبر بديم." گفتم: " تو نمي ترسي ؟" از سوالم جا خورد .از شدت سرما و هیجان بی اختیار شده بودم. در همان لحظه فکرم به هزار جا رفت :"من بايد يه جايي اين دور اطراف برم.جوش آوردم .كليه ام درد گرفته..." و سعي كردم خودم را چند متر آن طرف تر در ميان برفها از چشم پاسبخش دور كنم.کم کم آرام شدم.اما همان موقع بی اختیار یاد مسعود افتادم . حتما در این موقع صبح ؛راحت کنار بخاری خانه اشان خوابیده بود .

*

هنوز زنگ كلاس نخورده بود . من تو حیاط مانده بودم.منتظر شدم مسعود هم از كلاس بيرون بيايد. بين بچه هاي كلاس براي من كل كل راه انداخته بود.يقه اش را گرفتم و او را به سمت ديوار پشتي دبيرستان كشاندم.با عصبانيت گفتم:" چي مي گي؟ ها؟... "دستم را از روي يقه اش برداشت و گفت: " هنوزم مي گم...فكر كردي چي ؟..." گفتم: "خودتم جرات رفتنشو نداري. مي ترسي ! مسعود شلوارش را كمي بالا كشيد و بعد كنار ديوار نشست و خنديد.از خنده اش تعجب كردم.گفت: "من شرط مي بندم تو جرات رفتنشو نداري؟" از اين حرفش جا خوردم.خيلي وقت بود به موضوع رفتنم فكر مي كردم.دچار حالت عجيبي بودم.مسعود راست می گفت .ته دلم می ترسیدم .اما نمی خواستم بفهمه . نبایدجلوش کم می آوردم. وقتي به مادرم گفتم كه مي خوام برم؛ جا خورد و گفت: "تو! كجا؟" نفس عميقي كشيدم و گفتم : "جبهه ...تكليف درست چي ميشه ؟ "و بعد ديگر منتظر جواب نماند و كنار گاز نشست و به من نگاه كرد. احساس كردم رگ پايش گرفت و نتوانست بايستد. حالا بايد به بابام هم مي گفتم. دهانم خشك شده بود. تو همين فكرها بودم كه مسعود گفت: "ديدي گفتم جراتشو نداري ؟ برو پسر ... برو بذار باد بياد...تو هنوز بچه اي ..." گفتم: "حرف بيخود نزن.من ميرم.شرط مي بندم .اصلا هم نمي ترسم.تو مي ترسي." دستش را به طرفم گرفت : "نامردي اگه نري. " گفتم: "اگه رفتم تو نامردي" و دست دادم.بلافاصله به سمت دفترمدرسه رفتم و فرمهاي ثبت نام را پر كردم. همان شد كه پدرو مادرم ديگر نتوانستند منو از رفتن منصرف كنند و دست به دامن فاميل شدند که جلوی منو بگیرند.

*

وقتي به آسايشگاه مقرمان رسيديم فهميدم كه شرط را برده ام.تو دلم به قيافه مسعود نگاه مي كردم كه وقتي با افتخار از جبهه برميگشتم چه شكلي مي شد. من مردانه سر حرفم مانده بودم.اما در اين مدت قيافه مظلوم مادرم كه هيچ وقت نمي توانست زياد سرپا بماند يادم نمي رفت.لاغرشده بود و مدام غصه مي خورد و برام نامه مي نوشت و پدرم هم در حال رانندگي با كاميونش به من فكر مي كرد و مدام سيگار مي كشيد.بيرون از آسايشگاه خيلي سرد بود.ساعت شش و نيم صبح بود.اسلحه ام را كنار ديوار گذاشتم.بادگيرم را در آوردم تا براي وضو آماده بشم.نبايد نمازم قضا مي شد. بلاخره با چند نفر ديگر كه از گشت شبانه برگشته بوديم نماز را خوانديم.زمان استراحتمان بود و من هم گرسنه بودم و هم خوابم مي آمد.واحدي كه من در آنجا تقسيم شده بودم واحد ضربت بود.بچه ها ی مقر مي گفتند "زردك "شبها به گشت شبانه مي رفتيم و وظيفه داشتيم كه قبل از حمله دشمن به شهر و يا مقر؛ آنها را شناسايي كنيم. از شليك اتفاقي اسلحه هایمان؛ سقف اتاق مثل آبکش شده بود..قطعات اسلحه ام را بازكردم.به خاطر سرما و رطوبت بايد مرتب آنها را باز كرده و خشك مي كرديم.دلشوره پيدا كردم.در تپه هاي الله اكبر و جند الله چند نفر شهيد شده بودند.با قناسه كه مجهز به دوربين بود مي زدند.تك تيراندازهاي ماهري داشتند.لحظه ای حس کردم الان تیری به کله ام می خورد.از پنجره كه به بيرون نگاه كردم بي اختيار سرم را به طرف ديوار كشيدم. يكي از سربازها بالاي تخت سه طبقه نشسته بود و به كوهاي برفي نگاه مي كرد.قلبم تند تند ميزد .مي خواستم بخوابم. ولی خوابم نبرد.خشاب اسلحه ام را در آوردم.اسلحه بدون خشاب فقط اسباب بازي بود.گلن گدن را كشيدم .چند نفر خوابيده بودند.سعي كردم از مگسك اسلحه كله يك آدم را كه قرار است مخش چند لحظه بعد تركانده شود را ببينم. تيراندازي كه كله يك آدم را نشانه مي رفت آن موقع چه احساسي داشت؟ آیا او هم سر کشتن آدم شرط بندی کرده بود؟ و یا آدمي كه كله اش مورد هدف قرار گرفته بود به چي فكر مي كرد؟ نوك اسلحه را به طرف سر همان سربازي گرفتم كه در روي تختش نشسته و او هم مثل من خوابش نمي برد و به كوهاي الله اكبر نگاه مي كرد.متوجه من شد و گفت: " چي مي كني ؟ " گفتم : "خوابم نمي بره." روي تخت جابه جا شد : "خب يه كار ديگه بكن ...بگير بالا سر اون لوله رو... " راست مي گفت.سر لوله اسلحه به طرف كله اش بود... "دارم امتحان مي كنم.خاليه... "چشمهاش گرد شدو صدايش را كمي بلند تر كرد : "بگير بالا..." لوله را كمي بالاتر گرفتم و دستم را روي ماشه بردم.صدايي تو سرم پيچيد.صدا مي گفت : آدم كشتن خوب نيست؛ حتي اگه تو جبهه باشه... اما ،پس براي چي آمديم اينجا؟ به خاطر اينكه تازه مرد شده ام و من باید مردانگي ام را به دوست ترسوام مسعود ثابت می کردم.نه ! اگه از من می پرسیدند برای چی آمدی جبهه ؟ اصلا نمی توانستم این دلیلو بگم. دوباره گفت :" سر لوله رو بگير بالا ..." مسعود گفت :" جراتشو نداري بری." ... "من؟ من جراتشو ندارم ؟ نشونت مي دم. " خنديد و باز هم خنديد...سرباز روي تخت گفت:" مثه اينكه حاليت نيست.اومدي جبهه خوديا رو شهيد كني ؟ دستت هم كه ميلرزه.بگير بالا ... به سمت سقف بگير..." گفتم:" سه ماهه اومدم اينجا يه گلولم نتونستم شليك كنم." مسعود باز خنديد و به بچه هاي كلاس گفت:" بچه ها؛ اصغر تو گروه زردك بوده.تو سه ماه يه گلولم نتونسته شليك كنه..شما باورمي كنين جبهه بوده؟" بچه ها يه صدا گفتند نه و خنديدند. دستهام ماشه را فشرد.مادرم نشست و به پاهاش روغن ماليد. بعد رفت سراغ نامه هايم و گفت :" آخرش كار خودت را كردي. " كنارش نشستم : "عوضش يه بچه شجاع تربيت كردي" .روي مسعود و بچه هاي كلاس را كم كردم.پا شد تا گاز را روشن كند.كبريت را كشيد.زبانه كوچك آتش ؛گوگرد را در سر چوب تركاند و بعد شروع به سوختن كرد.سرباز گفت :" گفتم سر لوله رو بگير به سقف بچه .اصلا برو بيرون اسلحتو امتحان كن..." بهم برخورد تو دلم گفتم" به من می گی بچه ! باید روی تو را هم کم کنم.نترس ...زياد طول نمي كشه... "

... صدای انفجار تو آسایشگاه پیچید و بوی باروت و دود آنجا را پر کرد.سقف اتاق روي سرم لرزيد.سرباز فريادي كشيد و روي تختش افتاد. وقتی دیدم چند قطره خون سرباز روي تختش پاشيده شد از شدت ضعف اسلحه از دستم افتاد.صدا مثل صداي انفجار يك انبار باروت بود.چند نفر كه روي تختشان خوابيده بودند از خواب پريدند و ناباورانه به من و به تخت سه طبقه روبرويم نگاه كردند و بلافاصله به سمت تخت سرباز رفتند. فرمانده مقر مان سراسيمه از صداي شليك توي آسايشگاه به داخل آمد. چند قطره خون به کف زمین چکید. چشمها م سياهي رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

*

صبح که از خواب بيدار شدم خبر دادند كه اتوبوسها ساعت سه بعد از ظهر به راه مي افتند.مدت اقامت چهار ماهه مان از منطقه به پایان رسیده بود و باید به شهرمان بر می گشتیم.با عجله به سمت دژباني قرار گاه رفتم .دژبان گفت:" بايد برگه بدي... بدون برگه نميشه.."با لبخند بهش گفتم:"چهار ماهه اينجام تا الان بدون برگه به شهر نرفتم.روز آخره...يه خورده سوغاتي مي خوام بخرم".دژبان همانطور خشك و رسمي جواب داد: "باید برگه بياری..."با ناراحتي گفتم: "آخه فرماندمون نيس... خودش گفت كاري دارين برين شهر ..." دژبان خواست درب شيشه كيوسك را ببند.مانعش شدم و گفتم:" اذيت نكن..." آمد بيرون و جلويم ايستاد :" تو همونی كه يه نفرو تو آسايشگاه با اسلحت زخمي كردي"؟ سعي كردم بخندم :" چه ربطي داره ؟يه جور مي گي كه انگار من خود دشمن بودم.".رفت تو و درب كيوسک را بست: "نمي شه ؛ رفتن به شهر مجوز می خواد" .ديرم شده بود .دوست داشتم از اين شهر مرزي يه سوغاتی براي پدرومادر بخرم. با ناراحتي گفتم: "فكر كردي خيلي مهمی ..." و رفتم دنبال برگه. فورا بيرون آمد و داد زد: "بيا ببينم چی گفتی؟ "همانطور كه مي رفتم گفتم : "همونی که شنیدی". به سمتم دويد و تا به خودم بيام من را زمين زد.يه مشت كوبيدم به صورتش.دژبان دستش خودكار بود.يك لحظه احساس كردم خودكار پايين چشمم را شكافت .از درد داد كشيدم و دستم را جلوي چشم زخمي ام گرفتم .خون از زیر چشمم بیرون زد...

*

بعد از چهار ماه به شهرم رسيدم.از اتوبوس پياده شديم.زير چشمم بخيه داشت. هوس كردم تو خیابانها گشتی بزنم و پياده به سمت خانه بروم . به نظرم چهره شهر عوض شده بود.برايم خيلي چيزها تازگي داشت.کوله پشتی ام را به شانه ام انداخته بودم و با همان چشم زخمي ام احساس قهرماني را داشتم كه چهار ماه در سرماي سوزناك ماموريتهای سختی داشته و اكنون فاتحانه و با احساسي مردانه برگشته است.حتي اگر در يك كتك كاري چشمش را زخمي كرده باشند.اون شليكم كه باعث شد سرباز بیچاره زخمی بشه كاملا اتفاقي شد. به نظرم می آمد کسی که از جبهه بر می گرده مثل یک تکاوره .اما یه چیزی برام عجیب بود.مردم یه جور دیگه ای منو نگاه می کردند.خیلی سعی کردم عادی باشم و قیافه قهرمانها را بگیرم.یه راننده تاکسی از کنارم رد شد و وقتی چشمهامشو دیدم؛ احساس قهرمانی یادم رفت.اما دوست داشتم در همان موقع مسعود ترسو را می دیدم و او من را در همان لباس پلنگی ام می دید. اگر من را می دید رویش کم شده بود و حتما ازم می پرسید : زیرچشمت چي شده ؟ و من نگاهي مردانه بهش می کردم و می گفتم : چيزي نيست .يه خراش سطحيه... بلاخره جنگ ديگه... !

 

دیدگاه‌ها   

#1 سيب 1400-08-24 13:24
زيبا بود . كاش ادامه داشت . ممونم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692