داستان «پیله ی کرم ابریشم روی چانه» نویسنده «خاطره محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پیله ی کرم ابریشم روی چانه» نویسنده «خاطره محمدی»

معلمی 28 ساله بود و هوای کلاس سرد .دکمه ی پلیورش را بست وعینکش را روی بینی جابجا کرد.آستینش را جلوی دماغ گرفت و با الکل و دستمال ،زنگ انشای را که با ماژیک غیر وایت برد روی تخته نوشته بودند را،پاک کرد. صدای پشت سرش گفت:

-خانم اجازه مامانمون اومده

حالا که خوب نگاه میکرد تازه میفهمید آرینا چقدر شبیه مادرش هست.چرا تا بحال این را ندانسته.وقتی می خندیدند بر جستگی روی گونه هایشان بیشتر به چشم می خورد .گوشه ی چشمهایشان را جمع می کردند و بدون پلک زدن زل می زدند توی چشمش و آنوقت مجبورش می کردند که جای دیگری را نگاه کند.خواست بگوید:

-خانم 3ماه از سال تحصیلی گذشته و تا الان کجا بودی؟

که یادش افتاد آرینا گفته بود:

-خانوم مامانمون تازه بچه دار شده و بابامون هم اداره میره.

گفت: دختر با ادبی دارید اما لاک که میزنه هیچ ،با دندون هم می کندش.لای کتاب و دفترهاشو اگر دیده باشید پر از پوسته ی لاک ناخنهاشه من هم اگه چیزی نگم خانم ناظم از نمره ی انظباتش کم میکنه.انشاش خیلی خوبه وباید بگم که واسه داشتن دختری با همچین قدرت تخیلی بهتون تبریک میگم .

مادرش حرف که میزد پیله ی کرم ابریشم روی چانه اش تکان می خورد.

-                                                                                                            -خانم معلم،باباش تو خونه خانم دکتر صداش میزنه

# # #

           به نام انکه مارا ازخاک آفریده و به خا باز میگرداند

موضوع انشا: از آرزو های خود بگویید

من آرزو دارم که کاش برادری داشتم که با خانم معلم مهربان و عینکی ام ازدواج می کرد...

در پاین انشایش نوشت 19 اگر با خودکار نمی نوشتی میشدی 20

# # # #

پریا که دختر بچه ای 9 ساله بود، مادرش همیشه می گفت:

از این شیلان یاد بگیر چقدرخانومه.مواظبه سه تا خواهرشه، مادرش که همیشه خدا حامله است.درسش که خوبه هیچ، لباساش عینهو یه دسته گل می مونه اما تو همیشه خدا جلو مقنعه ات رو انگار با زغال سیاه کردن.

دفترش را که با کاغذ کادو جلد گرفته به سینه اش چسپانده بود .باد دانه های باران را به صورتش میزد و شره های آب باران از چتر صورتی کوچکش پایین میریخت .صدای شلپ شلپ دویدن شیلان را از پشت در می شنید که داشت نزدیک و نزدیکتر می شد.هر وقت که انشا داشت میرفت خانیشان.پریا کلاس سومی بود و شیلان چهارمی. هر روز که به مدرسه می رفتند پولهایشان را روی هم می گذاشتند و نوشابه می خریدند و توی قمقمه ی او می ریختند. .قمقمه تا زنگ تفریح یک روز پیش پریا بود ویک روز پیش شیلان. وتا قبل از انکه معلمش دعوایشان کند می توانست عینکش را دست شیلان بدهد و قمقمه پیش او بماند.گاهی وسط کلاس به هوای دستشوی میرفت بیرون و دزدکی چند قلب از نوشابه را می خورد.گاهی ظهرها توی راه خانه ، 15 تومان باقالی می خریدند و مرد فروشنده باقالی را روی تکه ای روزنامه میریخت و می گذاشت کف دستشان و توی راه می خوردند.

پریا کنار بخاری نشست . شیلان جامدادی قاچ هندوانه ایش را باز کرد و خودکاری به او داد و گفت:

-این دفعه رو با خودکار بنویس

شیلان گهواره ی خواهرش را تکانی داد و او خودکار را سفت گرفت و نوشت. زخم روی چانه ی شیلان که شبیه پیله های کرم ابریشم پای درخت توت حیاطتشان بود می جنبید. گفته بود که جای یک عمل جراحی است.وقتی بچه بوده عملش کرده اند.یک هفته بیمارستان بوده وبرایش کلی ساندیس اورده اند. گفت بنویس:

به نام انکه ما را از خاک آفریده و به خاک باز می گرداند.

مادرشیلان پشت آن شکم بزرگ به زحمت راه می رفت. نفس هایش بلند و سنگین بود. برایشان نارنگی آورد و رفت توی آشپزخانه . شیلان گهواره را رها کرد و آمد روبرویش نشست .عینکش را از جلوی چشمش برداشت و گذاشت جلوی چشم خودش.

چند پر نارنگی را روی دفتر او گذاشت و دم گوشش گفت:

-می خوای یه رازی رو بهت بگم؟!

توی چشمهای شیلان که می خندید نگاه کردو و سرش را چند بار تکان داد

-قول میدی به کسی نگی؟

-به جون خدا به جون مامانم قول میدم قول مردونه

-بدبخت زنا که قول مردونه ندارن

-خب قول زنونه میدم

با صدای آهسته ای گفت:

-من حامله ام.

پریا لبش را گزید و دستش را جلوی دهانش گذاشت

-تو یا مامانت؟

-مامانم دیگه داره بچه اش به دنیا میاد اما مال من مونده هنوز

-از کجا میدونی؟

میدونم دیگه-

-مگه عروسی کردی؟دیگه مدرسه نمیای؟

-نه عروسی نکردم.مدرسه هم میام آغام میگه من باید خانم دکتر شم. ربطی به عروسی که نداره.

-همه تو شکمشون یه بچه دارن .اما خیلی کوچولون

نوک انگشتش را نشان داد

-اینقدرن هر شب براش قصه میگم لالای می خونم.

-مامانت چی نمی شنوه؟ دعوات نمیکنه؟

- تو دلم براش می خونم.چون تو شکممه میشنوه.

-پس چرا من هیچی از بچه ام نمیدونم؟!

-لابد تو هم مثل خاله ات بچه دار نمی شی.

-خب نشم.من خودم بچه ام بچه می خوام چیکار.من می خوام فقط درسم رو بخونم اصلا من بچه دوست ندارم .همشون بو میدن و همیشه گریه می کنن.

پریا دفترش را زیر بغلش داد و بدون خداحافظی از خانه بیرون زد.

زنگ در خانیشان سوخته بود و هر چه در میزد کسی در را برایش باز نمی کرد.دانه های درشت برف و باران با هم می بارید. باد چترش را برگرداند و چتر را با خود برد و از خم کوچه گذراند.پدرش خیس بدون چتر یا بارانی آمد. جواب سلامش را نداد.از دیوار بالا رفت و در را برایش باز کرد.گلدان های شمعدانی و عروس و حسن یوسف از روی پله ها افتاده بودند پایین .سینی چای با استکانهای دمر ونعلبکی شکسته وسط فرش و قندان خالی شده روی زمین افتاده بود.پدر کتش را بر داشت و او پرسید:

-مامان کجاست ؟

پدر برگشت و آمد روبرویش روی زانو نشست .دستهای سردش را میان دستهای یخ کرده اش گرفت.توی چشم های قرمز شده اش نگاه کرد و گفت:

-دیگه تو خانوم خونه ای

پاهایش را محکم به زمین کوبید وگفت:

-میگم مامان کجاست؟

پدرش با صدای بلند داد زد

-مرد.دیگه مامانت مرد رفته قبرستون

در را محکم به هم کوبید واز خانه بیرون رفت.به طرف چوب لباسی رفت .پیرهن مادرش را بغل گرفت و بو کرد .پیرهن را دور خودش پیچید وآلبوم بزرگ را باز کرد.

مادرش با پیرهن خردلی که به چشم های عسلی اش می امد روی زمین نشسته و موهای بلندش را روی پاهایش ریخته بود .پدر کنارش نشسته و دستش را روی شکم برامده ی مادر گذاشته و هر دو به دوربین لبخند زده بودند.اشکهایش چکید روی صورت مادر...

صدای را شنید، بر گشت شیلان را توی قاب در دید که عینک را به سویش دراز کرده بود

-جاش گذاشتی

-مگه ما در نداریم که از راه پشت بوم میای؟

اشکهایش را پاک کرد.شیلان امد وکنارش نشست با ترس ودو دلی گفت:

-چیزی رو که بهت گفتم رو به کسی نمیگی که؟

-نه

-قول دادی ها

-من حرفاتو باور نمیکنم

-چرا؟

-بچه هم باید مامان داشته باشه هم بابا

-خب بعد وقتی که عروسی کردم بجه ام بزرگ میشه وبه دنیا میاد

با بی میلی گفت:

-اصلا دوست ندارم عروسی کنم

-خانوم معلممون میگفت اگه کسی عروسی نکنه بهشت نمیره

-خب تو دوست داری با کی عروسی کنی وبابای بچه ات بشه

شانه اش را بالا انداخت.

-یعنی هیچ وقت پسرت به دنیا نیاد؟

-نه پسر من باید به دنیا بیاد.خب خب ...دوست داشتم یه داداش داشته باشم وباهاش عروسی میکردم.

-خب حالا که داداش نداری چی؟

-خب شاید..شاید...با پسر عموم.تو حیاط خونشون تاب دارن.تو چی تو دوست داری باکی عرو...

دستش را روی بسم...اول کتاب اجتماعی اش گذاشت و گفت :

-قسم می خورم کسی رو دوست ندارم و نمی خوام هیچ وقت عروسی کنم.

# # # #

فردا صبح توی راه مدرسه پریا زنی را شبیه مادرش دید که از پیچ کوچه رد شد. شیلان را دم بقالی ول کرد و تا انتهای کوچه دوید. زن را انطرف خیابان دید.از لای ماشین ها دوید و خودش را به زن رساند نفس نفس زنان از پشت چادرش را کشید.

-مامان

زن بر گرشت .مادرش نبود.

معلمش زیر انشایش نوشت 19 اگر با خودکار می نوشتی میشدی 20.در راه خانه شیلان زد زیر گریه . پریا او را بغل کرد و گفت:

اشکالی نداره دفعه بعد با مداد می نویسم و20 میشم.

-من هیچ وقت پسرمو تو یه سبد نمیندازم تو رودخونه...

مادرش برگشت خانه .تابستان که رسید آنها از ان محله میرفتند.پدر به مادر قول داده بود که جایی بهتر خانه میگیرد.شیلان قبل از رفتن توی کوچه،کنار تیر چراغ برق پریا را بغلش کرد و دم گوشش گفت:

-می خوام یه رازی رو بهت بگم این پیله ی کرم ابریشم روی چونه ام جای عمل نیست جای یه زخم تو بچگیمه که از رو تاپ خونه ی عموم افتادم.

 

دیدگاه‌ها   

#1 نصرالدین بهاروند 1395-05-18 16:38
داستان به شیوه دانای کل در مورد دو دختر محصل نوشته شده بود که بازی‌ها و اتفاقات زندگی‌شون رو با هم در میون می‌ذاشتن.
از اشتباهات تایپی یا غلط‌های املائی که بگذریم، داستان به سبک خاطره نوشته شده بود و چیزی که مخاطب را به دنبال خود بکشاند در آن نبود. همه اتفاقات پشت سر هم می‌افتادند و گره‌ای در کار نبود. داستان، حوصله سر بر بود و جاهایی علاوه بر اطناب، بسیار گنگ نوشته شده بود.
شروع آن خوب بود. میانه‌اش بد. انتهایش می‌توانست بهتر باشد.
موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692