داستان «زنی در باد» نویسنده «سمیه سیدیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زنی در باد» نویسنده «سمیه سیدیان»

مرد ایستاد. نگاه کرد توی آینه ی شکسته ای که به دیوار زده بودند. ترک ها از روی چشم هایش رد می شدند و تا زیر لبش می رسیدند. اسمش را که صدا زدند، سر گرداند.

-«ملاقاتی داری!»

مأمور ایستاده بود کنار در و نگاهش می کرد. همه تبریک گفتند:

-«خوش خبر باشی !»

-«بالاخره تکلیفت معلوم میشه!!»

مرد نیمه لبخندی زد:

-«خدا کنه بچه هارو آورده باشه ، دلم خیلی هواشون رو کرده!»

چنگش را فرو برد توی موهایش ؛کنارشقیقه هایش به سفیدی می زد. به لباسش دست کشید. یکی از مرد ها دستی زد به شانه اش:

-«بجنب مرد دیر میشه ها !»

دمپایی های پلاستیکی را پوشید. به دنبال مأمور از راهروی بلندی گذشت ،که آفتاب کم جان پاییزی روشنش کرده بود.

مأمور در اتاقی را باز کرد، بوی تند عرق بدن ، قاطی عطر های توی هوا بینی اش را جمع کرد. قدمی جلو رفت. از لابه بلای صندلی ها رد شد رفت انتهای سالن . زنی تنها نشسته بود روی صندلی پشت میز. چادر ش سر خورده بود روی شانه هایش.

مرد صندلی را کشید ونشست رویش.

-« سلام»

به دست های زن نگاه کرد که بال چادرش را چنگ زده بود و سرش را پایین انداخته بود. مرد دستش را گذاشت روی میز:

-«سرت رو بیار بالا . من اینجا گیر افتادم . من باید سرم پایین باشه.!»

زن سرش را بالا آورد و به چشم های مرد نگاه کرد:

-«زیر چشمهات گود افتاده. چقدر لاغر شدی!»

مرد تکیه داد به پشتی صندلی:

-«میگن این روزها لاغری مد شده! می خواستی چه جوری باشم؟ تو هم لاغر شدی! »

زیر چشمی به مأمور نگاه کرد که دست هایش را گذاشته بود پشتش و طول اتاق را می رفت و می آمد.

-«چادرت رو بنداز سرت . خوبیت نداره»

زن نگاهش را پایین انداخت . لب چادر را گرفت و کشید روی سرش :

-«خوبه حالاتو هم .تو این بدبختی افتادم دنبال کارات. طلبکارم هستی؟»

مرد لب هایش را جوید:

-«ببین ! صدبار بهت گفتم میای اینجا اون چادر صاحاب مرده رو بکش جلو!»

مرد توی دلش گفت:«چرا زیاد نگاهم نمی کنه. زود سرش رو می اندازه پایین »

زن با گره ی روسری اش بازی کرد وآن را شل کرد. دسته ای موی روشن از زیر روسری ریخت توی صورتش. نگاه مرد گره خورد به دست های زن که موهایش را می کرد زیر روسری:

-«خوبه خوبه ! موهاتم که رنگ کردی! ولی یادمه همیشه می گفتی از این رنگ خوشت نمی یاد. چه می دونم می گفتی زیادی روشنه !»

زن نگاهش را از چشم های مرد گرفت:

-«یکی از همکار هام مدل لازم داشت. من هم قبول کردم.»

مرد ابروهایش را بالا انداخت و سبیل کم پشتش را جوید:

-«منو نگاه .د بهت میگم منو نگاه... درسته این جا گیر افتادم ، ولی هنوز زنمی ها ! هنوز ناموس سرم میشه !»

زن با دکمه های مانتویش بازی می کرد. نگاه مرد روی دست های زن چرخید و ناخن های براقش را دید:

-«مثل اینکه من نیستم بیشتر وقتت آزاده ! نه؟»

زن بی هوا سرش را بلند کرد، انگار صدایش را نشنیده بود:

-«چی؟ موهات رو از ته زدی؟»

مرد پوزخندی زد:

-«موهام ریخته بود . زدم شاید در بیاد.»

مرد نگاه کرد به مأمور که روی یکی از صندلی ها ، پشت به آن ها نشست. دوباره زن را نگاه کرد:

-«دلم خیلی برات تنگ شده . ابروهاتم که پهن کردی ! شدی عینهو دختر ها!»

دستش را جلو برد و دست زن را توی دست گرفت . نرم بود ؛ خوشش آمد. دوباره گفت:

-«چرا نیاوردیشون؟»

زن دستش را از توی دست مرد در آورد:

-«چی رو؟»

مرد لب هایش را زیر سبیل کج کرد:

-« دوقلو ها رو میگم!»

زن پاهایش را زیر میز تکان داد:

-«آهان ! آخه خیلی عجله ای اومدم. دفعه ی دیگه حتما میارمشون.»

-«دفعه ی قبل هم همینو گفتی!!»

زن نگاهش کرد:

-«نمی خوام تو رو اینجوری ببینن. تو این لباس ها . با این سر ووضع!»

مرد توی صورت زن براق شد:

-«چه جوری ؟ هان چه جوری ببینن؟»

کلافه شده بود. چند وقت دیگر دادگاه بود و هنوز زنش حرف های اورا باور نکرده بود . پوزخند زد:

-«تو هنوز باور نکردی نه؟»

زن بالبه ی پایین چادر ش که خاکی شده بود ، بازی کرد. چیزی نگفت. به ساعت مچی اش نگاه کرد:

-«چی رو؟»

مرد سرش را بالا گرفت:

-«من اون کار رو نکردم . من هلش ندادم. خودش افتاد . حرف می زدیم بحثمون شد. صدامون رفت بالا . قبل از اینکه کارگر ها برسن سرش گیج رفت و یهو افتاد.»

زن به میز نگاه کرد و چیزی نگفت. مرد گفت:

-«چرا چیزی نمی گی؟»

زن انگشت هایش را توی هم حلقه کرد:

-«چی باید بگم؟ با گفتن من چی عوض میشه ؟»

مرد دندان هایش را به هم فشار داد:

-«خیلی چیزها لا مذهب! باور کن . باور کن من هلش ندادم.»

زن نگاهش کرد. چشم هایش برق می زد و لب هایش می لرزید:

-«با یه وکیل حرف زدم...»

مرد انگشت هایش را مشت کرد:

-«خوب؟ کیه ؟ از کجا می شناسیش؟»

-«صاحب کارت معرفیش کرد. گفت خودش پولش رو می ده ...»

مرد حرفش را قطع کرد:

-«رو چه حسابی؟»

زن اخم هایش را کرد توی هم و آب دهانش را قورت داد:

-«چه می دونم ! میگه تو رو می شناسه. میگه دروغ تو کارت نیست.»

مرد دستش را کشید روی چشم هایش :

-«خودش بهت گفت؟»

مأمور از روی صندلی بلند شد :

-«وقتتون تمومه .»

زن بلند شد. چادر را روی سرش کشید:

-«آره ! چطور مگه؟ شک داری؟»

مرد از روی صندلی بلند شد وگفت:

-«حواست به خودت باشه ها ! شنیدی چی گفتم؟»

زن سرش را تکان داد و از در بیرون رفت . مرد پشت مأمور راه افتاد. از راهرو که رد می شدند سرش را چرخاند طرف پنجره . از پشت پنجره زن را دید که دور می شد . باد می آمد . دنباله ی چادر زن توی هوا می رقصید.

دیدگاه‌ها   

#1 قاسم طوبایی 1395-05-16 21:05
سلام
داستان را خواندم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود " خوب که چی؟؟"
زن خیانت کرده؟
مرد دروغ میگه و همکارش رو پرت کرده؟
مرد اعدام میشه و امیدی بهش نیست؟
زن از دست رفته؟
با کس دیگه ای برنامه ای داره؟
دوقلوها کجان؟

همه این سوالات در ابهام باقی میمونند و جوابی بهشون داده نمیشه. فقط یک زن داریم که خیلی کلیشه ای ناز و قمیش میاد و آبغوره میگیره؟؟ من چی رو باید توی این کار بفهمم؟ چی رو باید کشف کنم؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692