داستان «خاکسپاری توران» نویسنده «سارا آقابزرگی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خاکسپاری توران» نویسنده «سارا آقابزرگی»

توران هم مرد. همه میدانستند دیر یا زود این اتفاق می افتد و خودشان را آماده کرده بودند. دو سال پیش اوایل بیماری توران دکترها گفتند سرطانش بدخیم است. یک سینه اش را برداشتند؛ بعد از یک سال سرطان رحم هم گرفت و زمین گیر شد. این اواخر یک ماهی میشد در بیمارستان بستری بود. علی هم مثل همه این روزها هر وقت تلفن زنگ میخورد با خود میگفت توران مرد. شفیعی حوالی عصر از بیمارستان خبر داد. توران را در مقبره خانوادگی شوهرش خاک میکردند. در مقبره زنها کیپ تا کیپ نشسته بودند، و مردها هم روی صندلیهایی که بیرون چیده بودند. علی به همراه شفیعی جلو ایستاده بود و به همه خوشامد میگفت. نگاهش به شفیعی می افتاد که به همه خوشامد میگوید و حالش بدتر میشد و در محوطه قبرستان راه میرفت. یک ساعت قرآن خواندند، بعد روضه خوانی کردند و روضه خوان در آخر از همه کسانی که در مراسم شرکت کرده بودند، تشکر و قدردانی کرد. از خانواده های مرحومه، دوستان و همکاران، از کسانی که از تهران آمده بودند، وبرای شفاعت همه کسانی که به دیار باقی شتافته بودند دعا کرد.

بعد از مراسم همه رفتند خانه هاشان یا خانه توران تا برای شام آماده شوند و به رستوران بیایند. وقتی همه رفتند علی نمیدانست بیشتر بماند یا نه. پایش پیش نمیرفت که آنجا بالای قبر توران بایستد، روقبری ترمه، قرآن، دسته های گل و عکس قاب گرفته اش را ببیند و جسد او را تصور کند که زیر آن همه خاک دفن شده. نمیخواست باور کند او دیگر زنده نیست.

از وقتی برگشته بود در اتاق خودش نشسته بود و سیگار پشت سیگار. حواسش بود خاکسترها را در زیرسیگاری بتکاند. هوا تاریک شده بود و او به در ورودی حال نگاه میکرد. چراغ بالای سر در مثل همیشه روشن بود. در این فکر بود که توران الآن کجاست. چه کار میکند؟ بعد به خود می آمد و میگفت: "مرده، مرده، حواست کجاست؟" وقتی خبر مرگ توران را شنید هیچ حرفی نتوانست بزند. با آنکه میدانست و منتظر این اتفاق بود دلهره و گیجی عجیبی گرفت. همیشه فکر میکرد تحمل مرگ توران را نخواهد داشت. افسرده خواهد شد و از پا در خواهد آمد. ولی دلهره نمیگذاشت حتی ناراحت باشد. گوشی را که گذاشت سر در گم به اطراف خانه نگاه کرد. بی حرکت نشسته بود و نمیدانست چه کار باید بکند. توران مرده بود، این واقعیت داشت، به همان اندازه که اتفاقهای سی سال پیش. اما حالا چه؟ علی و توران با هم بزرگ شده بودند. از بچگی در خانه پدربزرگ با هم بازی میکردند. تا وقتی که رفتند دوره متوسطه و علی مرد نا محرم شد و توران چادر سرش کرد. وقتی میخندید مادرش دعوایش میکرد، و توران در اتاق قایم میشد. ولی دور از چشم دیگران آنها دوستان خوبی برای هم بودند. همیشه هوای هم را داشتند. سال آخر متوسطه یک بار علی پنهانی برای توران شراب آورد. آن روزها کسی غیر از پدرهاشان اجازه خوردن شراب نداشت. کسی اگر میفهمید دنیا روی سرشان خراب میشد. توران بطری را پنهان کرد و یک روز که با دوستانش تنها شد با هم نوشیدند. شراب به توران مزه کرده بود. از آن به بعد علی همیشه یک بطری برایش می آورد. علی از اینکه کاری مخفیانه برای توران میکرد خوشحال بود، و از اینکه توران آنقدر بی پروا بود احساس قدرت به او دست میداد. همیشه دوست داشت فرصتی پیش بیاید تا با توران با هم بنوشند ولی این فرصت هیچ وقت پیش نیامد. در این بده بستانها هر دو بدون اینکه متوجه باشند عاشق هم شده بودند. روز به روز بهانه های بیشتری برای دیدن و حرف زدن با هم پیدا میکردند. هر دو دلشان را به این خوش کرده بودند که علی سربازی اش تمام شود و برگردد و با هم ازدواج کنند. علی روزهای آخر سربازی اش را میگذراند که توران دیگر برایش نامه ای ننوشت. وقتی برگشت که توران را به شفیعی شوهر داده بودند. شفیعی پولدار بود و همین برای پدر توران کافی بود تا او را بر خلاف میلش شوهر بدهد. علی همیشه با خود میگفت توران حتی به من نگفت.

انگار با مردن توران بخشی از خاطرات و زندگی علی هم مرده بود. میخواست چنگ بزند و همه آنچه را توران با خود برده بود دوباره به دست آورد. همه آن قول و قرارها را به یاد توران بیندازد و بگوید: "برگرد سر زندگیت." فکر میکرد بدون توران نمیتواند ادامه بدهد، ولی زندگی ادامه داشت و هر لحظه ممکن بود اتفاقی هر چند کوچک، در حد یک پلک به هم زدن، یک رویا، همه چیز را عوض کند. علی گیج تر از آن بود که متوجه این چیزها بشود. دختر خاله اش مرده بود و او حتی احساس ناراحتی نمیکرد. هنوز از مرگ توران در شوک و ناباوری بود. بسته سیگارش که تمام شد لحظه ای به خود آمد. فهمید همین جور نشسته و به گذشته فکر میکند، به روزهای اولی فکر میکرد که توران او را ترک کرده و ازدواج کرده بود. علی ساعتها منتظر مینشست تا توران را ببیند تا از اتاقشان بیرون بیاید، آن وقت نگاهش کند و با همان نگاه بپرسد چرا. این فرصت پیش نیامد شاید چون توران نمیخواست. ولی همه این سالها توران مثل کسی به او نگاه میکرد که خودش هم قربانی یک مسخره بازی بود، ولی هیچ وقت از علی هیچ انتظاری نداشت و این علی را آزار میداد. خودش میدانست کاری از دستش بر نمی آید و در دل به خودش نفرین میکرد که چرا کاری نکردم. حالا هم فکر میکرد شاید میتواند کاری بکند، ولی همان طور نشسته بود، به جای اینکه کمی به زمانی که در حال گذر از آن بود فکر کند. خودش را به این خیال خوش کرده بود که توران نمرده. مراسم فردا بود. خاکسپاری توران. علی نمیدانست تا فردا چه کار کند ولی یک دفعه انگار که چیزی یادش آمده باشد، از جایش بلند شد. کارهایی در خانه بود که او مدتها پشت گوش انداخته بود. کارهایی که زهره مدام گوشزد میکرد، ولی علی برایش مهم نبود و انجام نمیداد. علی فقط اتاق خواب خودش را تمیز میکرد؛ حالا شروع کرد به تمیز کردن خانه. اول از آشپزخانه شروع کرد. همه ظرفها کثیف بودند. عادت نداشت ظرف بشوید. همیشه وقتی آنها را میشست که تمام ظرفهای توی کابینتها را هم بیرون کشیده باشد و ظرف تمیزی نمانده باشد. همه ظرفها را شست و آنها را درست در جاهایی گذاشت که نسرین میگذاشت. اتاق نشیمن و پذیرایی را جارو کشید. دستمال برداشت و همه جا را گرد گیری کرد. داخل یخچال را که خالی بود تمیز کرد، باخود گفت باید خرید هم بکنم- میوه، نان، شیرینی و چیزهای دیگری که این فضای خالی را پر کند. نسرین همیشه لیست خرید به دستش میداد ولی خودش هیچ وقت نمیدانست چه چیزی لازم است تا بخرد، حتما باید نبود چیزی را حس میکرد تا میخرید. در اتاق پذیرایی ضبط صوت قدیمی و همه کاست ها را جمع کرد و در کارتون گذاشت و در انباری جایشان داد. نسرین گفته بود اینها قدیمی شده اند و باید دستگاه جدید بخریم، ولی فرصتش پیش نیامده بود. حالا که یادش آمده بود نسرین از چیزهای قدیمی خوشش نمی آمد آنها را جمع کرد و جای خالی شان باقی ماند. آن هم از نظر علی مهم نبود، او که آهنگ گوش نمیکرد. از وقتی نسرین مرده بود دل و دماغ هیچ کاری نداشت. نسرین را دوست داشت ولی هیچ وقت عاشقش نشد، آن طور که عاشق توران بود. نسرین خون گرم بود. صورتی دوست داشتنی داشت، با چشمان عسلی. همیشه آنقدر مهربان بود که علی فکر میکرد نمیشود دوستش نداشت. از اول ازدواجشان سه بار حامله شده بود، هر سه بار بچه سقط شده بود. دفعه آخر نسرین در خانه تنها بود که این اتفاق افتاد. به علی تلفن زده بود ولی وقتی علی رسیده بود نسرین از شدت خونریزی بیهوش افتاده بود. وقتی او را به بیمارستان رساند کار از کار گذشته بود. نسرین خون زیادی از دست داده بود. چند روزی بستری بود. علاوه بر خونریزی عفونت هم داشت. یک روز صبح که علی به بیمارستان رفت تا او را ببیند همه دستگاهها را از نسرین جدا کرده بودند ونسرین بی جان و سرد روی تخت خوابیده بود. انگار همیشه آنجا بوده. از آن روز سه سال گذشته بود و علی تنها زندگی میکرد، و در این خانه درندشت همه چیز را به حال خود رها کرده بود. در حیاط از میان موزائیک ها علف های هرز روئیده، در باغچه درخت انار تک افتاده و کاج خودش را تا پشت بام بالا کشیده. علی دید هیچ کاری با این باغچه خشک و بی آب و علف نمیتواند بکند. نسرین که بود یاسها تا میانه کاج دور نخهایی که نسرین بسته بود بالا میرفتند و درختچه های گل را که همیشه رنگارنگ و با سلیقه میکاشت سر سبز بودند. شلنگ آب را برداشت، گوشه باغچه را کمی گود کرد، شلنگ را در آن گذاشت و شیر آب را باز کرد. برگشت داخل. چند هفته ای بود شیر دستشویی چکه میکرد. آچار آورد، شیر را باز کرد، واشرها را عوض کرد. شیردیگر چکه نمیکرد. با خود گفت همه اش به خاطر یک واشر! بعد دوباره به حیاط رفت. شلنگ را از توی باغچه برداشت و حیاط را آب پاشی کرد. کاری که توران خوش داشت هر روز عصر بکند و روی برگهای انار هم آنقدر آب بریزد تا صدای مادر بزرگ در بیاید که : "به درختها آب نریز.شته میگیره." و علی و توران به هم لبخند بزنند و علی از این که در گناه توران شریک میشد لذت ببرد. دلش هوای سیگار کرده بود. رفت بیرون. برای پر کردن یخچال هر چه به ذهنش میرسید خرید. بعد سر راه از قنادی شیرینی خرید. هنوز از خبر مرگ توران شوکه بود. با خود فکر کرد انگار چاره ای جز این نیست که فعلا خودم را مشغول خانه کنم. خانه را از سهم ارث پدرش خریده بود، یک خانه بیست سال ساخت بود، با سه اتاق خواب و درهایی که رو به حیاط باز میشدند، حال و پذیرایی هم سر هم بودند. اوایل ازدواجشان خانه را خریدند. آن زمان خانه جدیدی نبود ولی نسرین دلبازی خانه را میپسندید. دوست داشت پرده ها را کنار بزند، درهای رو به حیاط را باز کند و خانه را پر از هوای تازه کند. علی با خود فکر میکرد خانه من همیشه تمیز و با صفا بوده، شاید آن روزهای خوب دوباره تکرار شود؛ لحظه ای بعد این فکرها بعید به نظرش میرسید. نصف شب تمیز کاری خانه تمام شد. در سکوت حیاط روی پله ها نشست، سیگاری آتش زد. با خود فکر کرد شاید همه اش توهم است. به لباسهایی که فردا باید میپوشید فکر کرد. هیچ وقت دوست نداشت لباس عزا بپوشد. فقط یک بار لباس سیاه پوشیده بود آن هم در مراسم ختم نسرین. کاری به حرف مردم نداشت. حتی وقتی پدر و مادرش مردند هم سیاه نپوشید. همه جا همان لباسهای همیشگی اش را میپوشید: کت و شلوار و پیراهن چارخانه. ولی این بار فرق میکرد. توران به این چیزها اهمیت میداد. صدای توران از قدیمها که به شلختگی او میخندید در گوشش بود. "هر لباسی جایی داره. لباس عزا رو نمیشه برا عروسی پوشید." حس کرد باید لباسی بپوشد که برازنده باشد. هر چه نباشد بزرگ فامیل و تنها پسر خاله توران بود.

وقتی داشت برای رفتن به مراسم آماده میشد یادش افتاد یک کراوات مشکی از قدیم دارد. در کمد لباسها دنبالش گشت. در چوب رختی ای چند کراوات پیدا کرد، همه کنار هم. فکر کرد حتما کار نسرین است. کراوات را نگاه کرد. بوی نفتالین میداد. پشیمان شد. ولی بعد شیشه اودکلن را از بالای روشویی برداشت و به آن زد، جوری که کراوات لک نشود. یک سنجاق کراوات هم داشت، آنرا هم زد. در آینه اتاق نشیمن خودش را برانداز کرد. فکر کرد حتما خوب است. واقعیت این بود که نمیدانست از نظر زنها چه لباسی برای عزاداری مناسب است. ولی همین که سر تا پایش را سیاه دید راضی شد. بعد حلقه ازدواجش را از دستش در آورد و در جیب کتش گذاشت. کاری که این سالها فقط وقتی قرار بود جایی توران را ببیند انجام میداد. دم در مقبره خانوادگی ایستاده بود و مثل شفیعی و پسرش به همه خوش آمد میگفت. نمیتوانست بنشیند، مثل همه کتاب دعایی - چیزی دستش بگیرد و بخواند. یا این که سرش را پائین بیاندازد تسبیحی به دست بگیرد و دانه هایش را یکی یکی بیندازد. تحمل آن فضا را نداشت. باید جوری خودش را مشغول میکرد. بی اراده راه میرفت، حرف میزد. همین سلام و تعارف ها برایش خوب بود؛ باعث میشد کمتر صدای تپش قلبش را بشنود. از وقتی آمده بود همین طور صدای قلبش را میشنید. شوک و ناباوری جایش را به دلهره داده بود. دلهره اش خلأ بزرگی در سینه اش بود که صدای قلبش را در آن هر لحظه بلندتر میشد و علی را بیشتر به ترس می انداخت.

آخرهای مراسم وقتی همه داشتند میرفتند به شفیعی گفت: "اگه اجازه بدی من شام نیام." شفیعی اخم هایش در هم رفت. به حالتی که به او بر خورده باشد گفت: "شما که صاحب عزائید!" علی من من کنان گفت: " جناب شفیعی تحمل ندارم. نمیخوام تنهات بذارم ... ولی نمیتونم...دست خودم نیست." شفیعی در حالیکه با او دست میداد گفت: "اختیار با خودتونه." خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. شفیعی هنوز در مزار بود.

زهره که تلفن زد او هنوز نشسته بود و سیگار میکشید. نمیخواست گوشی را جواب بدهد. آن قدر تلفن در تاریکی و سکوت خانه زنگ خورد تا گوشی را برداشت. زهره گفت: "شفیعی میگه تا شما نیاید شام نمیخوریم."

-الآن که دیره!

زهره گفت: "زشته بیا بریم." علی که میدانست زهره برای این شام نرفته تا او را به بهانه خودش بکشاند آنجا، گفت: "آماده شو میام دنبالت." میخواست بگوید تو برو. ولی حوصله غر زدن های زهره را نداشت. کتش را پوشید، گره کراواتش را سفت کرد و به راه افتاد. خانه زهره سر راهش، سه کوچه پائینتر، بود.علی در خانه زهره را زد. سحر، دختر زهره، گفت: "داریم آماده میشیم." علی در ماشین نشست. رادیو را روشن کرد. وقت پخش اخبار از رادیو فردا بود، ولی علی یک کلمه اش را هم نمیشنید، حواسش نبود. سیگاری آتش زده بود و مرتب به ساعتش نگاه میکرد. بیست دقیقه بود که آنجا منتظر بود. با خود گفت حتما شام خورده اند. ولی نگرانی اش این نبود. تمام حواسش به خانه اش بود که حالا که فکر میکرد باید آنجا باشد، نبود و اینجا منتظر ایستاده بود. بالاخره زهره و سحر آمدند. هر دو به خودشان رسیده بودند. سحر گفت: "خوشگل شدم دایی؟" علی نگاهی به او انداخت: "تو همیشه خوشگلی." زهره جلو نشست و سحر هم رفت عقب ماشین. زهره گفت: "برو علی. خیلی دیر کردیم. بنده خداها..." مادر و دختر بحثشان شد. سحر نمیخواست شال روی سرش بیندازد، ولی زهره اصرار داشت بیندازد. میگفت: " اینجا که تهران نیست هر کار دلت خواست بکنی." سحر تهران بزرگ شده بود. چند ماهی بود شوهر زهره شغلش را عوض کرده بود و به کاشان آمده بودند، ولی خودش همیشه در سفر بود. سحر همیشه بهانه میگرفت و از این جور بحثها با مادرش داشت. علی این جور وقتها وساطت میکرد و طرف سحر را میگرفت، زهره را آرام میکرد و میگفت به بچه گیر ندهد، و بحث تمام میشد، ولی حالا علی حواسش پرت شده بود. برای همین هم انداخت توی یک خیابان فرعی تا زودتر برسند. یک دفعه زهره گفت:"علی الآن که شلوغ نیست." علی گفت: "چرا پنج شنبه س." همه ساکت شدند. مسیر شلوغی بود. علی راه را اشتباه رفته بود. زهره رادیو را خاموش کرد. علی گفت: "شفیعی خودش گفت بیاید؟" زهره عصبانی شد: "هنوز هم دنبال بهونه میگردی؟" علی گفت: "من که اومدم. دیگه چی میخوای؟" زهره لحظه ای انگار که نخواهد حرفش را بزند خود خوری کرد، ولی یک دفعه رو به علی گفت: " تو به هیچی اعتقاد نداری علی." علی سرش را تکان داد. بعد از لحظه ای زیر لب گفت: "آخه شام مرده که خوردن نداره." زهره انگار که صدایش را شنیده باشد یا میدانست علی همین حرف را میزند، گفت: "تو رو خدا ول کن علی. شام اول خاکسپاری رسمه. هر کی میمیره میدن." بعد گریه اش گرفت. در حالیکه صورتش را با دستانش پوشاند گفت: "بیچاره توران! خوب زندگی کرد. ولی این آخری..." علی با خودش گفت زنها چه خوب میتوانند گریه کنند. و از اینکه از وقتی که توران مرده بود تا این لحظه احساس ناراحتی نمیکرد شرمنده شد. سحر آمده بود پشت سر زهره و میخواست دست مادرش را بگیرد: "مامان تو رو خدا گریه نکن...مامان... مگه خودت نگفتی توران حالا دیگه راحت شده! " زهره دست سحر را کنار زد: "هیس!" علی گفت: "آره راحت شد. بیشتر از این میموند ذلیل میشد." زهره گفت: "علی تو دیگه این حرف رو نزن." علی چیزی نگفت. در عالم خودش سیگارش را دود کرد. پک های عمیق به سیگار میزد و دودش را فرو میداد. نزدیکیهای رستوران سحر گفت: "مامان صورتت!" آن وقت زهره آینه و دستمالی از کیفش بیرون آورد، صورتش و سیاهی پای چشمهایش را پاک کرد. علی جلو در رستوران پارک کرد. خیابان خلوت بود. هر چه نگاه کردند آشنایی ندیدند. سحر میخندید. شفیعی را دیدند که از راه پله رستوران پائین می آمد. شفیعی کوتاه قد بود و لاغر، معلوم بود که سبیل و موهایش را رنگ سیاه میزند. کت و شلوار سورمه ای برای تنش گشاد بود. علی همراه زهره از ماشین پیاده شد. شفیعی گفت: " چقدر دیر! شرمنده تون شدم. ما خیلی منتظرتون موندیم. اما..." زهره گفت: "من به نگار خانوم گفتم زحمت نمیدیم."

-اختیار دارین. همه سراغ شما رو میگرفتن.

علی گفت: "راستش گفتم که من تحمل ندارم. دیدن مراسم برام سخته. میدونین که ..." علی تحمل شنیدن این موضوع را نداشت. دوست نداشت کسی با او درباره مرگ نسرین حرف بزند. شفیعی سر تکان داد: "میفهمم." سحر از پشت شیشه نگاه میکرد و میخندید. زهره برگشت و چشم غره ای به او رفت: "زشته." شفیعی تعارف کرد: "بفرمائید بریم منزل. شام در خدمتتون باشیم." علی گفت: "شام صرف شده ..."

-ولی این جوری که خوب نیست، این همه راه اومدین...

-اصل عرض خدمت بود آقای شفیعی.

شفیعی دستش را روی شانه علی گذاشت. علی میخواست خودش را پس بکشد ولی سر جایش میخکوب شده بود. "بزرگواریتون علی آقا." زهره نگاهی به علی کرد و گفت: "حالا که ایشون اصرار میکنن بریم." شفیعی گفت: "شما برین. منم پشت سرتون میام." هر دو سوار ماشین شدند. سحر میخندید. زهره گفت: "همون بهتر که نمی اومدیم." علی گفت: "تو اصرار کردی. وگر نه من..." زهره پرید وسط حرفش: "به تو هم زنگ میزدن همین کار رو میکردی." سحر گفت: "میدونستم تا ما برسیم همه رفتن." زهره چیزی نگفت. ساکت بود و بیرون را نگاه میکرد. خیابان خلوت بود و نور زرد و بی رمق چراغهای برق خیابان را دلگیر کرده بود. علی در حالیکه سیگاری دیگر گیرانده بود گفت: "شفیعی یه جوریه..."

-چه جوریه؟!

-نمیدونم...زنش مرده...ولی همچین بی خیاله.

-اگه بی خیال بود که بنده خدا یه سال پاش وانمیستاد.

-نه.منظورم این نیست. نمیفهمه زنش مرده.

-این چه حرفیه؟ از تو بعیده! میشه کسی زنش بمیره و بی خیال باشه؟ تو خودت که...

زهره ساکت شد. علی میدانست زهره چیزی به دلش نیست. فقط بعضی وقتها نمیتواند جلو دهانش را بگیرد. با این حال ناراحت شد و بیشتر در خود فرو رفت. یاد نسرین افتاده بود. چقدر طول کشیده بود تا توانسته بود مرگش را باور کند. اصلا باور کرده بود؟ هر دو ساکت بودند. سحر با تعجب به هر دو نگاه میکرد. دیگر جرات خندیدن نداشت. بعد از چند لحظه زهره با صدای آرام و تته پته کنان گفت: "علی...من...میدونی...تو خودت میدونی شفیعی چه حالی داره." علی نگاهش کرد که چطور دستمال را جلو صورتش گرفته و من من میکند. دلش به حال زهره سوخت. زهره هیچ چیز از احساس علی درک نمیکرد. فکر کرد کاش زهره این قدر حرف نمیزد. همان طور که آرام رانندگی میکرد و سیگار میکشید گفت: "بسه زهره...آدم یکیش که میمیره تا چند وقت حالیش نیست. گیجه...باید بگذره، چند روز...چند ماه، تا آدم باورش بشه که دیگه نیست. رفته. ترکت کرده. بعد میفهمی دیگه اصلا برنمیگرده و حالا مجبوری با این کنار بیای. آره. اینها همه هست. ولی هر کسی یه جور باهاش کنار میاد. یکی مثل شفیعی زندگیش رو میکنه...یکی مثل من..."سیگارش را از شیشه بیرون انداخت و دیگر چیزی نگفت. منتظر بود زهره چیزی بگوید، ولی زهره هم تا دم در خانه چیزی نگفت و فقط به خیابان نگاه کرد. وقتی به خانه شفیعی رسیدند، زهره گفت: "علی برو یه کم بالاتر توی تاریکی نگه دار، من پیاده نمیشم." علی گفت: "اینجوری که بدتره!" زهره گفت: "به خدا خجالت میکشم." علی با اینکه بزرگتر از زهره بود هیچ وقت نمیتوانست روی حرف او حرف بزند. همیشه زهره تصمیم میگرفت او چه کار کند. علی پیچید در کوچه ای بالاتر از خانه توران و نگه داشت. خودش پیاده شد و به طرف خانه شفیعی رفت. زنگ خانه را زد. صدایی-مردانه-از توی آیفون پرسید: "کیه؟" علی جا خورد، گفت: "سلام...علی..."در باز شد. علی از حال خودش خنده اش گرفت. توران مرده بود. خاکسپاری اش هم تمام شده بود ولی او آنجا ایستاده بود و از اینکه توران جواب نداده بود در حیرت بود. پشت در این پا آن پا میکرد تا شفیعی بیاید. خانه توران یک ساختمان آپارتمانی سه طبقه بزرگ بود که حیاط اش رو به کوچه بود. علی در حیاط را باز کرد، نگاهی به داخل انداخت، کسی آنجا نبود و علی رفت در حیاط منتظر ایستاد. دو ماشین پشت سر هم در حیاط پارک شده بود. دور تا دور حیاط باغچه بود و چراغ های زرد بالایش روشن. علی همان طور که اطراف را نگاه میکرد در گوشه ی تاریک از حیاط چشمش افتاد به ترمه سر قبر، دسته های گل و اعلامیه ها که همه را روی زمین گذاشته بودند. قاب عکس توران هم بین آنها بود. صدای ماشینی از پشت سر آمد، علی خودش را جمع و جور کرد. شفیعی بود. هیچ وقت از شفیعی دل خوشی نداشت. علی سرش را انداخته بود پائین. نمیتوانست در چشمهای شفیعی نگاه کند. میترسید شفیعی از نگاهش انزجارش را بفهمد. شفیعی گفت: "خیلی وقته منتظرین؟ پس زهره خانم کجان؟" علی گفت: "گفتن دیر وقته...عذر خواهی کردن..."

-بفرمائید داخل...

-دیر وقته...

هر دو ساکت بودند. شفیعی زنگ در خانه را زد و در آیفون گفت چند پرس غذا بیاورند. هر دو در حیاط تنها بودند. علی نمیدانست در این شرایط چه حرفی باید با او بزند، اصلا حرفی نداشت تا با او بزند. از این لفظ قلم حرف زدن شفیعی هم خوشش نمی آمد. آنها این همه سال با هم فامیل بودند ولی شفیعی هنوز با آنها مثل یک غریبه حرف میزد. ولی آن شب این شفیعی بود که خودش شروع کرد به حرف زدن. بی مقدمه. انگار که منتظر بود با علی تنها شود. از گذشته ها. از توران که عمرش به دنیا نبود. در این سالها همیشه حرف علی را میزده. علی گوش میداد. تعجب کرده بود. توران چه چیز را میتوانسته برای شوهرش تعریف کند. شفیعی میگفت توران گفته که چقدر با علی با هم نزدیک بوده اند. علی حس کرد شفیعی جوری از توران حرف میزند انگار سالهاست او را ندیده و یک خاطره گنگ و دور در ذهن اوست. شفیعی گفت: "توران شما رو خیلی دوست داشت." علی یک دفعه به خود آمد. چطور ممکن بود توران همچین حرفی زده باشد. گفت: "توران! چطور مگه؟" شفیعی گفت: "همیشه میگفت شما براش مثل برادر بودین."

-بله، ما با هم یزرگ شدیم.

علی به اعلامیه ها نگاه میکرد. یک لحظه متوجه نگاه شفیعی شد. حس کرد از وقتی همدیگر را دیده اند شفیعی زیر نظرش دارد. سرش را بالا کرد. درست حدس زده بود. شفیعی نگاهش میکرد. لحظه ای چشمشان در چشم هم افتاد. شفیعی با نگاهش انگار چیزی از علی میخواست و همین علی را معذب کرده بود. بدون اینکه بداند چرا. شفیعی به اعلامیه ها نگاه کرد، نفسش را بیرون داد: "توران هم رفت." پس باور داشت! علی نگاهش ثابت مانده بود. چیزی نمیتوانست بگوید. نزدیکترین آدم به توران به مرگش باور داشت. چرا خودش را درگیر این فکر کرده که مرگی وجود ندارد. مردی هم سن و سال علی آمد دم در، برادر شفیعی بود. غذاها را به دست علی داد. خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. غذای شب خاکسپاری توران دستش بود ولی هنوز در فکر بود. بعضی چیزها مثل روز برایش روشن بود. در این سالها هیچ چیز نتوانسته بود او را از سی سال پیش جدا کند. هر بار که توران را میدید حس میکرد او هم همین حس را دارد. فکر میکرد مرگ هم نمیتواند بین آنها جدایی بیندازد. ولی حالا که میدید همه به مرگ او باور دارند ترسش بیشتر شده بود. میخواست مرگ باشد و بین آنها جدایی بیندازد و این زنجیر سی ساله را پاره کند. سوار ماشین شد، غذاها را به دست زهره داد، زهره هم داد دست سحر. به راه افتادند. علی یواش رانندگی میکرد. دیگر عجله نداشت. حتی نمیخواست به خانه اش برگردد. از توی آینه جلو سحر را میدید که در ظرفها را باز کرده و غذاها را میبیند. پرسید: "چیه؟" سحر گفت: "بختیاری با کباب" زهره پرسید: "شفیعی سراغ من رو نگرفت؟"

-چرا.

-چی گفتی؟

علی گفت یادش نیست. زهره پرسید: "این همه وقت چی میگفتین؟" علی سیگاری گیراند. بعد از لحظه ای گفت: "شفیعی بیشتر حرف میزد." زهره زیر چشمی نگاهش میکرد: "با مرگ توران کنار اومده؟"

-از کجا بدونم؟ ولی باورش شده.

علی ساکت در فکر بود. زهره هم دیگر چیزی نگفت. انگار فهمیده بود این مراسم علی را بیش از آنچه باید و شاید ناراحت کرده. به خانه که رسیدند زهره دو پرس غذا برای علی گذاشت و بقیه را هم خودش برداشت و از هم خداحافظی کردند. وقتی رفتند داخل و چراغها را روشن کردند، علی همچنان پشت در ایستاده بود، سرش را به فرمان ماشینش تکیه داده بود و با خود فکر میکرد. نگران توران نبود. او مرده بود. دیده بود که او را به خاک میسپارند. شوهرش، پسرش، همه باور داشتند. ولی چیزی باز نگرانش میکرد. دلهره داشت. سیگارش که تمام شد به راه افتاد. پشت در خانه خودش توی ماشین نشسته بود و نمیتوانست برود داخل. چراغهای خانه خاموش بود و هیچ صدایی در کوچه نمی آمد. تاریکی بود و دود محو سیگار. حالش مثل شب اولی که نسرین مرده بود و او برای اولین بار در خانه تنها بود. آن شب تا صبح نخوابیده بود. لباسهایش را هم عوض نکرده بود. در اتاق خواب را بسته بود و روی صندلی میز آرایش نشسته بود و به وسایل او نگاه میکرد. رژ لبها،کرم مرطوب کننده نیوآ و چند کرم دیگر که نمیدانست برای چه کاری هستند. همه منظم سمت راست میز چیده شده بودند. شیشه عطر نصفه نسرین چسبیده به آینه و اودکلن خودش در کنار آن. با خود تصمیم گرفت دیگر این اودکلن را استفاده نکند و بگذارد همان جا بماند. برس موهای نسرین وسط میز بود. چند تار موی خرمایی رنگ او میان میله هایش بود و ظرفی چینی با طرح لیلی و مجنون که وقتی نسرین مرد، علی گردنبند شمایل و حلقه ازدواج نسرین را با دست خودش از بدن سردش جدا کرد و در این ظرف انداخت. کنار میز سطلی حصیری بود که آخرین دستمالها و پنبه هایی در آن بود که نسرین با آنها آرایش صورتش را پاک کرده بود و کلافه ای موی خرمایی. علی همیشه از دیدن کلافه موهای نسرین خوشش می آمد. یک تار مو از میان میله های برس بیرون کشیده و دور انگشتش پیچیده بود. لباس خواب نسرین را مرتب روی تخت گذاشت. در همین حال تار مو از دستش افتاد و جایی روی لباسش یا زمین افتاد و علی هرگز متوجه نشد. به خودش در آینه نگاه کرده بود. حس اینکه نسرین آنجا باشد و نگاهش کند آزارش میداد. میخواست خودش باشد با همین چند تکه لوازمی که از او مانده بود. به آینه نگاه کرد، با خودش گفت آخرین بار کی نسرین خودش را در این آینه دیده؟ چه شکلی بوده؟ صبح بوده یا شب؟ اگر صبح بوده حتما موهایش را شانه زده و بعد صورتش را کمی به راست کج کرده و موهایش را جوری از روی گوشش رد کرده و برده عقب بسته تا خال کنار گوشش پیدا نباشد. علی آن شب گریه کرد. از این به بعد صبها تنها بود و این چیزها را نمیدید. لباس خواب زنش هنوز روی تخت بود و او از این که هنوز میتوانست لباس را بر تن او مجسم کند پریشان میشد. در ورطه ای که افتاده بود و هیچ چیز واقعی نبود و در عین حال حقیقت داشت، فقط میتوانست گریه کند. گریه تسکینش میداد یا نه مهم نبود، مسئله این بود که گریه تنها کاری بود که میتوانست بکند. از آن شب چیزی مثل یک گلوله ته گلویش بود، یک گلوله، یک بغض، که هر لحظه با یاد نسرین علی حس میکرد خواهد ترکید. با خود فکر میکند وقتی آدمها زنده هستند اینقدر به آنها فکر نمیکنیم تا وقتی که مرده اند. سیگاری گیرانده و در میان دودی که بیرون میداد اشک صورتش را خیس کرده بود. علی تا وقتی پک های آخر را به سیگار میزد گریه میکرد. به غذاها نگاه میکرد. غذای شب مرگ توران بود. آنچه گذشته بود باور کردنی بود ولی او توانش را نداشت. دست در جیب بغل کتش کرد و حلقه ازدواجش را بیرون آورد و آنرا دست کرد. حلقه تنها چیزی بود که پیوند او را با نسرین نگه میداشت. و او بعد از سه سال از مرگ نسرین هنوز حلقه را دست میکرد.

خانه ساکت و تاریک بود. فقط چراغ بالای در ورودی با نور ضعیفش روشن بود. علی غذاها را روی میز اتاق نشیمن گذاشت. آثار تمیز کاری دیشب به خنده اش می انداخت. برای چه خودش را خسته کرده بود. به اتاقش رفت، روی تخت نشست، گره کراواتش را شل کرد. در فکر این بود که همه چیز تمام شده که صدایی از اتاق نشیمن شنید: "شفیعی سنگ تموم گذاشته." توران بود. توران روی کاناپه نشسته بود و یک ظرف غذا را باز کرده بود. نور بالای سردر نیمی از صورتش را از تاریکی بیرون آورده بود. علی آمد دم در اتاق. چراغ را روشن کرد.

-فکر نمیکردم بیای!

-ولی منتظرم بودی.

صدای کلفت و لحن بی تفاوت توران که همیشه خوشایند علی بود حالا او را ناراحت میکرد. نگاهی به اطراف انداخت و سر تکان داد. دستانشان را از هم باز کردند و همدیگر را در آغوش گرفتند. علی چروک های پوست توران را دید، دندانهای زردش و موهایی که بر اثر شیمی درمانی کم پشت و کوتاه شده بودند. ولی هیچ کدام نتوانسته بود توران را برای علی از سی سال پیش جدا کند. مثل این بود که زنجیر سالهایی که گذشته بود پاره شده بود و حلقه حال را به حلقه سی سال پیش قلاب کرده بودند، و این سالها، همه این سی سال، مثل خوابی کوتاه بود که علی سعی میکرد از فکرش بیرون کند. از این که پیر شده بود خجالت میکشید. میدید که توران موهای جو گندمی، لبهای تیره، شانه های افتاده اش را نگاه میکند. اندام او که زمانی قوی بود حالا افتاده حال شده بود و شکم در آورده بود. حالا در نظر توران چه شکلی بود؟ زیر نگاه توران احساس حقارت میکرد. انگار توران با مردنش به مرتبه ای بالاتر از او رسیده بود. فکر کرد تا چند لحظه پیش نمیخواستم ببینمش، ولی حالا...انگار مرگی اتفاق نیفتاده بود. دستهایش را روی موهای او کشید، گردنش را بوسید و لحظه ای سرش را روی شانه او گذاشت. هیچ بویی حس نمیکرد. دنبال یک بوی آشنا گردنش را دوباره بوسید، باز هم بویی حس نکرد. گفت: "بیا. بیا. حتما گرسنه ای." توران گفت: "بعد از این همه سال اول بیا یه کم کنار هم بشینیم." علی دلش لرزید. نمیتوانست چشم به توران بیندازد. از دهانش پرید: "عوض سالهایی که توی دل شفیعی بودی!" توران خندید. علی فکر کرد از عصبانیتش است که میخندد، ولی نه، خنده توران واقعی بود. گفت: "از این حرفا دیگه گذشته، بیا." علی سیگاری گیراند. به تنها چیزی که نمیتوانست فکر کند این بود که همه چیز گذشته. میخواست بگوید همه این سالها را میتوانست با او بگذراند. یک دفعه نگاهش به صندلی ای افتاد که نسرین همیشه دوست داشت چای صبح ش را آنجا بنوشد. بغضش را فرو داد. توران گفت: "دیدی شفیعی هنوز هیچی نشده چشمش تو چشم نگار بود؟" علی گفت: "توران! تو اصلا عوض نشدی."

-چه انتظاری داشتی؟

علی در حال خودش گفت: "سی سال!" سرش را تکان داد و دود را فرو برد. توران گفت: "بیا بخور." و غذاها را در بشقاب کشید و کنار علی نشست. لقمه ای به دهان برد. "خوبه." بعد گفت: "از یه کار شفیعی خیلی خوشم اومد." علی پرسید: "چه کاری؟" توران با اشتیاق به روبه رو خیره شده بود:

-عکس روی قبرم.

-آهان!

توران خندید. تنه ای به علی زد: "خوشگل شده بودم، نه؟" علی به سختی نگاهش کرد وخندید. توران گفت: "شفیعی خودش هم این عکس رو خیلی دوست داره. مال روز عروسی خواهرشه. من رفته بودم آرایشگاه. شفیعی که اومد دنبالم، همون جا دم در آرایشگاه وا رفت. حالا تو اون هیر و ویر میخواست ازم عکس بگیره. میگفت از روز عروسیمم خوشگلتر شدم...اون روزها هنوز خوشگل بودم. این مرض به جونم نیفتاده بود...این سرطان..." دستهایش را در هم گره کرده و به رو به رو نگاه میکرد. علی گفت: "ولی توی عکس با چادر بودی...عکس هم سیاه و سفید بود!" توران دست علی را گرفت و گفت: "برا سر قبر درستش کردن." علی دست دیگرش را روی دست توران گذاشت و فشرد. به رو به رویشش خیره شده بود و حس میکرد همه بدنش تا انگشتان پایش کرخت و بی حرکتند. نگفت عکس قاب گرفته ات حالا گوشه حیاط در تاریکی افتاده و هیچ کس متوجهش نیست، حتی شفیعی که میداند عکس آنجاست آنرا بر نمیدارد روی تاقچه ای جایی بگذارد. و از این که همه اینها را میدانست و باز دست توران را فشرده بود از خودش خجالت کشید. سعی کرد چند لقمه غذا بخورد. ولی غذا از گلویش پائین نمیرفت. سیگاری گیراند. و دودش را فرو داد. توران گفت: "به همین زودی سیر شدی؟"

-گرسنه نبودم.

-هیچ وقت ندیدم اندازه یه مرد چیزی بخوری.

خنده ای زورکی بر لبان علی نشست: "چی میخوای بگی؟ " توران خندید. " آب شنگولیها رو کجا قایم کردی پسر خاله؟" علی خندید: "هنوز یادته؟" در یکی از کابینت ها را باز کرد و از پشت چند ردیف بشقاب چینی یک بطری شراب قرمز بیرون آورد. بطریها را نسرین آنجا میگذاشت تا دم دست نباشد و علی کمتر بنوشد، بعد از او هم جای بطریها همان جا بود. بطری و دو جام را روی میز گذاشت. بعد رفت سراغ شیرینیهایی که دیروز خریده بود. یک بشقاب از آنها برداشت و کنار توران نشست. "همیشه دنبال این بودم این فرصت پیش بیاد." توران خندید: "میدونم." علی جامها را پر کرد. جامهایشان را به هم زدند. "به سلامتی" علی جرعه جرعه مشروبش را مینوشید، بعد دستانش را جلو صورتش در هم قفل کرد: "چرا توران؟"

-تو نخواستی.

علی با تعجب نگاهش کرد: "من روحمم خبر نداشت." توران جرعه ای نوشید. دید علی همان طور خیره نگاهش میکند. سرش را پائین انداخت: "آره.چون همیشه تو عالم خودت بودی."

-چه ربطی داره؟

-نمیشد علی. نمیشد.

و جامش را روی میز گذاشت. علی دستش را گرفت، ولی توران سرش را برگرداند. "چی نمیشد؟ ما عاشق همدیگه بودیم." توران من من کنان گفت: "خونواده هامون بهمون اجازه نمیدادن."

-نمیفهمم.

-وقتی شفیعی اومد کاری دیگه از دست تو بر نمی اومد.

علی داد زد: "میتونستی بگی نه." توران با صدایی آرام گفت: "از تو مطمئن نبودم...نمیدونستم..." بعد لحظه ای دست علی را گرفت. "دیگه گذشته." همه این سالها گذشته بود و حالا باید این بار سنگین را به دوش میکشید که دلخوش حسی بوده که اصلا برای توران معنایی نداشته.

-حالا چی؟ تو...اینجا!

توران خندید: "یه امشب رو با هم باشیم...تا چی پیش بیاد." علی حسابی گیج بود. اگر توران او را دوست نداشت آنجا چه کار میکرد؟ چیزی در توران تغییر کرده بود. انگار چیزهایی میدانست و علی نمیفهمید. توران دوباره جامها را پر کرده بود، یکی را به دست علی داد و دیگری را خودش برداشت. "به سلامتی کی بنوشیم؟"

-خودت بگو.

-به سلامتی امشب.

جامهایشان را بهم زدند. توران بعد از اینکه جرعه ای نوشید گفت: "پاشو برقصیم."

علی بی توجه گفت: "دست بردار توران."

-پا شو دیگه.

-من که رقص بلد نیستم!

توران ایستاد. "یه آهنگ که میتونی بذاری." علی سرش را تکان داد: "خودت یه چیزی بخون." توران دست علی را گرفت و از جا بلندش کرد. شروع کرد به خواندن ترانه سلطان قلبها. با شنیدن این ترانه علی دلش فرو ریخت. حواسش نبود ترانه ای هست که آن همه با آن خاطره دارند و توران حتما آنرا خواهد خواند، ونه ترانه ای دیگر. فکرش پیش این بود که راستی چرا ضبط را جمع کرده، او که هنوز دستگاه نخریده. توران در گوشش زمزمه میکرد: "پیش عشقی کوتاه..." وعلی بغضش را فرو داد. توران او را بغل کرد. دست راست او را گرفت و دور کمر خودش حلقه کرد، و دست چپش را در دست خودش نگه داشت، نزدیک بدنش. "آهان اینجوری."

-من از این قرتی بازیها بلد نیستم.

-هیس

قدم اول را برداشت. هر قدمی که برمیداشت علی را هم همراه خود میکشاند و ترانه را در گوشش زمزمه میکرد. صدای توران دیگر نمیتوانست مثل قدیم اوج بگیرد، حتی نمیتوانست ریتم ترانه را حفظ کند. علی چین و چروک پوست گردن توران را میدید. موهایش، بدن بیمارش، و همه اینها برایش تازگی داشت. ترانه ای که او را به یاد گذشته می انداخت را حالا انگار نمیشنید یا آنقدر محو تماشای توران شده بود که برایش بی تفاوت بود. توران عوض شده بود. همان طور که خودش و بقیه. همه آن خاطرات، رقصیدنهای پنهانی، حرفها، قول و قرارها و نگاه ها ،همه گذشته بودند؛ تکرار شدنی نبودند. علی هر چه بیشتر خاطرات را مرور میکرد بیشتر از آنها دور میشد. در مسیر زندگی آنها از هم جدا شده بودند. هر کدام زندگی خودشان را داشتند. حالا میفهمید تقصیر توران یا هیچ کس دیگر نبود. دست روی پوست توران کشید. با خود فکر کرد باید لحظه لحظه کنارش میبودم و به وجود آمدن این خط ها، عمیق شدن، تیره شدن و چین خوردنشان را میدیدم و حس میکردم. ولی همه اینها را در کنار نسرین حس کرده بود. هر لحظه از زندگی اش را با نسرین گذرانده بود. زمان گذشته بود و هیچ کدام از گذشت آن در امان نمانده بودند. بغضش را در گلو فرو برد و گفت: "خسته شدم توران." هر چه گذشته برایش روشن تر میشد او بیشتر از آن جدا میشد. توران در گوشش زمزمه کرد: "خیلی کوچیکه دنیا-دنیا"و او را رها کرد. نشستند و باز نوشیدند. علی به شفیعی فکر میکرد که امشب تنها است و در این باور که توران مرده، غمگین و داغدار است. در حالی که توران اینجا در کنار او بود، نشسته بود و مشروبش را میخورد و به شیرینیها ناخنک میزد. نسرین که مرد نیامد تا با او شام بخورد، یا لحظه ای کنارش بنشیند. علی از اینکه او نیامده بود ممنون بود. میدانست دوستش دارد و همین در این سالها تسلایش داده بود. هر چند به مرگش باور نداشت. نمیخواست مرگ او را بپذیرد. پذیرفتن مرگش به معنای تمام شدن همه آن زندگی و احساسهای خوبی بود که با نسرین تجربه کرده بود. توران گفت: "یه پیک دیگه بزنیم." علی گفت: "دیگه نمیتونم."

-هنوز هم کم میخوری؟

-آره. میدونی که مردونه مست نمیکنم.

توران خندید: "حالا که دیگه کسی نمیبیندمون." علی حوصله شوخی نداشت. قدیمها کم میخورد تا از بویش یا حالتش پدرش نفهمد او مشروب خورده. در این سالها نسرین عادتش داده بود کم بنوشد. ولی حالا با وجود توران نمیتوانست ادامه بدهد. سرش گیج میرفت، نه به خاطر مشروب، بلکه به خاطر توران که آنجا بود و نمیگذاشت علی در حال خودش باشد و به مرگ او فکر کند. ترس به دلش افتاده بود نکند توران آنجا بماند. توران جامش را سر کشید. بعد گفت: "پس نمیخوای."

-منظوری نداشتم.

توران به حالتی که دیگر کاری ندارد از جایش بلند شد، با علی دست داد، و پیشانی اش را بوسید. علی گفت: "داری میری؟"

-میخوای بمونم؟

-کجا میخوای بری؟

-خیلی کار دارم. باید برم.

علی من من کنان گفت: "نه. حالا میموندی." توران خندید و از او جدا شد. علی در جایش میخکوب شده بود. هنوز صدای خنده اش را میشنید که هر لحظه دورتر میشد. بعد دیگر نه او بود و نه صدایش. توران رفته بود، به همان بی سر و صدایی که آمده بود. علی شروع کرد به خندیدن. خنده ای جنون وار. به همه آنچه اتفاق افتاده بود و نمیفهمید خندید. آنقدر خندید که به سرفه افتاد. خنده اش از اراده خارج بود. علی در همان حال مستی هم میدانست خنده اش از خوشحالی رفتن توران نیست. خنده اش مثل جنون بود و او این خنده را میشناخت. بعد از چهلم نسرین، شبی از خواب پریده و حس کرده بود نسرین کنار او روی تخت نشسته، دستش را گرفته و دارد نگاهش میکند. حس کرد نسرین زنده است و تن بیمارش کنار اوست. بعد یک دفعه خنده سر داده بود، خنده ای جنون وار. نتوانسته بود بخوابد. نمیترسید. از این فکر، از این توهم که زنش زنده است شوکه شده بود. از این که مرگی در کار نبوده و یک دفعه همه این مدت مثل یک کابوس جلو چشمش آمده بود.

علی یک جام دیگر نوشید. توران دوباره تنهایش گذاشته بود. و او همان طور که مینوشید و میخندید، نمیدانست چه چیز را باید باور کند: مرگ یا زندگی را. در این چند روز همه به مرگ توران باور داشتند. خوش خدمتی شفیعی را به یاد آورد که یک همچین روزی میتوانست سر پا بایستد و پذیرایی کند. خودش هم وقتی نسرین مرده بود همین کارها را کرده بود. دم در ایستاده بود و جواب تسلیت مهمانها را داده بود. حتی شام در خانه فقرا فرستاده بود و احساس سبکی کرده بود. با خود فکر کرد ولی من ناراحت بودم. مگر شفیعی نبود؟ شفیعی در او دنبال چیزی بود که او از آن فرار میکرد. علی نمیخواست در دردش با کسی شریک شود. ولی شفیعی از او انتظار همدردی داشت. علی شرمنده بود؛ از خودش که خاطرات جوانی وادارش کرده بود مرگ را نپذیرد، و از شفیعی که وقتی او لازم داشت حتی با یک نگاه هم با او همدردی نکرده بود. ولی کاری هم نمیتوانست بکند. حتی در آن شرایط هم از شفیعی خوشش نمی آمد و اصلا اینکه به مرگ توران هم باور نداشت. حالا میفهمید. شفیعی هم شاید مثل خودش فقط میدانست زنش مرده. این که چیزی را بدانی یک چیز است، باور کردنش چیز دیگر. همیشه حضور نسرین را حس میکرد با این که میدانست مرده. همین که میدانست خوب بود.

از ظهر گذشته بود که از خواب بیدار شد. سرش درد میکرد. یک ساعتی گذشت تا به خود آمد، فهمید روی مبل خوابش برده، با کت و شلوار. بطری شراب روبه رویش بود، و دو جام. چیزی از دیشب یادش نمی آمد. فقط میدانست با توران، توران مرده، خورده بود، نوشیده بود و رقصیده بود. ولی اینها کافی نبود. چرا توران رفته بود؟ چرا همراهش نرفته بود؟ یادش نمی آمد. در دلش خوشحال و مطمئن بود که دیگر توران را نمیبیند. از اینکه همراهش نرفته بود هم خوشحال بود. ته دلش به این باور رسیده بود که توران مرده. الآن او کجا بود برایش مهم نبود. مهم این بود که او دیگر برنمیگردد، مثل همه کسان دیگری که مرده بودند. از زندگی او بیرون رفته بود و فقط خاطره ای در گوشه ذهنش است. آنچه را توران برده بود، آن بخش مشترک، ناراحتش نمیکرد. توران سهم خودش را از خاطراتش برده بود. بلند شد آبی به سر و صورت خود زد. لباسهایش را عوض کرد، بیجامه اش را پوشید. ظرفهای دیشب را برداشت و شست و سر جایشان گذاشت. گرسنه بود. یک غذای حاضری خورد. سیگارش را کشید و به اتاق خواب رفت. همه چیز سر جای خودش بود. با خود گفت مرگ است، اتفاق می افتد، مثل همه چیزهای دیگر زندگی. شروع کرد به جمع کردن وسایل نسرین. کرمها، رژ لبها، برس و ...همه را جمع کرد و در کشوهای میز گذاشت. عطر نسرین را یک بار دیگر بو کرد و آن را هم توی کشو گذاشت فقط اودکلن خودش را گذاشت تا گاهی استفاده کند. سطل حصیری کنار میز را در یک کیسه زباله خالی کرد. یک لحظه پنبه ها و کلافه مو از زیر دستش ریخت روی زمین و لباسهایش. همه را دوباره جمع کرد و در کیسه ریخت. با خود فکر کرد از بی حواسی است. کیسه را با زباله های آشپزخانه بیرون برد. بعد لباسهایش را عوض کرد، همان لباسهای معمول خود را پوشید و از خانه بیرون رفت. سر راه دسته گلی خرید و سر قبر نسرین رفت. نشست. گلها را روی قبر یکی یکی چید. در سکوت گریه میکرد. بعد از سه سال از مردن نسرین اولین دفعه بود که حس آرامش میکرد. میدانست اگر در آن لحظه نسرین همان جا کنارش نشسته باشد خوبی اش این است که او را نمیبیند، ومرگ ، فاصله و جدایی بین آنها، دیگر تحمل ناپذیر نبود. سیگاری که اگر نسرین بود نمیکشید-گیراند و در دل از اینکه هیچ وقت منتظر نسرین نبود از خودش راضی بود. کمی دیگر سر قبر نسرین نشست، با خود گفت: "خیلی سخته، ولی بالاخره آدم باور میکنه." اول نسرین بعد توران. اما احساس سبکی میکرد از اینکه بعد از سه سال مرگ نسرین را باور کرده بود. قبلا فکر میکرد باز هم طول خواهد کشید تا با این باور کنار بیاید. ولی حالا همین باور ساده زندگی او را به روال عادیش برگردانده بود. میخواست به زندگی اش سر و سامان بدهد. خانه را تعمیر کند. با خود گفت شاید سفر هم رفتم. هر جا؛ جایی دور. و مدتی از همه چیز دور باشم. آرام رانندگی اش را میکرد. وقتی برگشت هوا هنوز روشن بود. پنجره ها را باز کرد. زهره زنگ میزد، ولی حوصله نداشت جواب بدهد و دوباره مجبور به انجام کارهایی شود که دوست ندارد. برای اینکه صدای متوالی زنگ تلفن را نشنود به حیاط رفت. در حالی که علف های هرز را از میان موزائیک ها بیرون میکشید باغچه را هم آب داد. بعد حیاط را آب پاشی کرد. هوس کرد در بوی نم حیاط سیگاری دود کند. روی پله ها نشست و سیگاری گیراند. باغچه با بوته های گل خشکیده و درختان کاج و انار کم جانش روبرویش بود. با خود گفت باید دستی به سر و روی این باغچه بکشم. همان طور که نشسته بود و سیگار میکشید روی لباسش چند تار موی خرمایی پیدا کرد. تارهای مو را برداشت و آرام دور انگشت اشاره اش پیچید. ته سیگارش را کف حیاط انداخت. از همان جا که ایستاده بود نگاهی به بالای کاج و آسمان انداخت. خورشید هنوز در آسمان بود و کمی دیگر غروب میکرد. با خود گفت شاید هم یه روز دیگه دستی سر و روی باغچه کشیدم. بغضش را فرو برد و به داخل رفت و در را بست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692