داستان «زمان یک رویا» نویسنده «گیتا بختیاری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زمان یک رویا» نویسنده «گیتا بختیاری»

به این راهروهای شلوغ و همهمۀ آدمای منتظر که کاغذهای لوله شده در دست دارند عادت کرده بودم، آدمایی که هراز چند گاهی با یک نفس عمیق هوای غم‌دار این دهلیزها را به درون رگ‌هاشون می‌کشند تا با سقفی مشترک خداحافظی کنند. عادتی که حتی چشمانم را به روی نگاه ملتمسانه کودکان نیز می‌بست، اما هرچقدر هم که عادت کرده باشی، گاهی، نگاه پر از ترس و درماندۀ کودکی که مثل سنجاق قفل شده به تکه‌ای از لباس مادرش، قلب آدمی را به لرزش میندازه چه برسه به کودکی رها شده بین اینهمه آدم درست مثل دخترکی که روبرویم ایستاده بود. سبزیِ نگاهش به دنبال کسی می‌گشت، صورتش بین 10‌یا‌12 سال سرگردان بود، سفید با لب قرمز قلوه‌ای که بینی قلمی کوچکش زیبایی دلنشینی به چهر‌ه‌اش می‌بخشید، با یک کوله‌ی مشکی به پشت، درست همرنگ مانتویی که اونو در خودش مخفی کرده بود، با نگاهی هراسان و درمانده اما پرسشگر آدمهای معلق در زندگی رو تماشا می‌کرد. بیخیال علی شدم که با حواس‌پرتیش (که گاهی دوست داشتنی بود) دوساعتی منو معطل در این راهروها نگه داشته تا پروندِۀ طلاق زن و مردی که 50 سال مثل دودلداده زندگی کرده بودند رو بیاره، باید اون دخترک ظریف و نحیف، رنگ پریده رو که ترس همراه و همدش شده بود به مادرش میرسوندم. به سمتش رفتم و قد بلندم رو به دست جاذبه زمین دادم تا کمی همقدش بشم تا بهتر نیتم را از چشمام بخونه.

-مادرت رو گم کردی، بزار کمکت کنم تا مادرت رو پیدا کنی، اسمت چیه؟، اسم مامانت چی؟

نگاه سبز-آبیش رو بهم دوخت که یه حلقه‌ای خاکستری احاطه‌اش کرده بود درست مثل دریایی در آغوش ساحل، انگشتهای بلندش رو در اون دستهای کوچکش به دست گرفتم تا گرمای دستم رو به سرمای وحشت درونش منتقل کنم، دستانش نرم نبود اما کودکانه بود.

-گم شدی؟ میتونم کمکت کنم؟

رنگین‌کمان هزار رنگ چشماش رو روی مردمکام ثابت کرد، تیله‌هایی درخشان که از ترس کدر شده بودند اما آغشته به التماسی که از ته هزار توی رگها میشد حسشون کرد.

دستهای کوچک زخم‌دارش رو ازم گرفت و یه قدم به عقب رفت ولی اون دو حفره تماشایی به شَکی کنجکاوانه زل زد به چشمام، رفتارش کمی عجیب بود یه قدم به جلو گذاشتم اما قدمی به عقب برداشت، یه چیزی در اون صورت و نگاه بود که وادارم می‌کرد به حرکت پاهاش بی‌توجه بشم و دست از سماجتم برندارم.

کمر صاف کردم، دستم رو به آرومی و نوازشگرانه روی شونه‌های نحیفش نشوندم، سرش رو بالاتر گرفت، احساس کردم مهره‌های کوچک گردنش به هم فشرده شد، یه زاویه کوچک خمیده به مهره‌های گردنم دادم تا مجبور نشه سرش رو بالا بگیره. آروم خودش رو از دستهام جدا کرد و باز قدمی به عقب برداشت اما اینبار مردد.

-مامانت رو گم کردی؟ میتونم کمکت کنم؟ اسمت چیه؟

-خانم شما می‌دونید کجا برگه طلاق رو میدن؟

-مامانت می‌خواد طلاق بگیره؟

-شما می‌دونید کجا میشه رفت تا بخوایی طلاق بگیری؟

-آره عزیزم می‌دونم، می‌خوایی بری اونجا، مامانت اونجا رفته؟

-نه مامانم اونجا نیست.

یه نگاه به اون صورت مظلوم انداختم، خدایِ من از مادر جداش کردند، حالا هم با پدرش اومده تا تکلیف مادرش رو روشن کنه، اما بلافاصله دستام رو تو هوا تکون دادم تا از شر افکارم قضاوتگرم خلاص بشم، انگاری اونا مگسی بودند که روی مغزم نشسته بودند که حالا با حرکت دستام پر بزنن برن.

-با پدرت اومدی اینجا؟، می‌خوایی بری پیشش.

-نه خانم، مامان و بابام اینجا نیستند.

چشمام رو کمی ریز کردم و جستجوگرانه به صورتش و اون دو تیله دریای غم زل زدم. به قیافه‌اش نمی‌خورد بچه کولی باشه یا از این دخترای دستفروش باشه که دستمال‌های کاغذی می‌فروشند تا اشکی رو از چشمی پاک کنه. سرووضعش اگرچه خیلی خاص نبود اما اونقدر بد نبود که «کودک کار» لقبش داد.

-خواهش می‌کنم خانم من نمی‌دونم باید کجا برم، خواهش می‌کنم کمکم کنید.

-دخترم تنها اومدی اینجا؟، اینجا جای خوبی نیست، بچه‌ی کجایی؟، پدر و مادرت کجا هستند؟، اگر گم شدی نترس آدرس خونه‌تون رو بلدی، بریم پیش پلیس...

-نه، نه، پلیس نه...

چنان مضطرب شد وازم فاصله گرفت که خودم وحشت کردم، سریع دستش رو گرفتم که به زور می‌خواست از دستم در بیاره، یه چند تا چشم از اون چشمایی که «کنجکاوی» نه ببخشید «فضولی» ازشون می‌بارید روی ما زوم شد تا نقل‌و‌نباتی برای ساعت بیکاریشون پیدا کنند.

-آروم باش، آروم باش، نمی‌ریم، نترس، بگو چی شده، چرا اینجایی؟، پیش پلیس نمی‌ریم.

همیشه از اینکه کودکی رو رها شده می‌دیدم می‌ترسیدم و تا وقتی که سرانجامی برای رهاییش پیدا نمی‌کردم تنهاش نمی‌ذاشتم این حس هم ربطی یه این سن‌و‌سال و بچه‌دار نشدنم نداشت، از زمانی که خودم رو شناختم همینطوری بودم، نمی‌دونم شاید در بچگی گم شدم که این چنین حس و حالی پیدا می‌کنم.

- بهم بگو اینجا چیکار میکنی؟

از هوای ابری دریای سبز- آبیش، امواج طوفانی شلاق‌زنان روی صورتش فرو ریخت، این اشکها مال اون صورت نبود. خودش رو رها کرد تو بغلم و منم گذاشتم مانتوی آبی رنگی رو که علی برای اولین بارداریم خریده بود خیس کنه هرچند که شادی ما ادامه‌دار نشد تا آغوشی برای بچه‌ای داشته باشیم و معلوم نیست تا کی این...

آروم در آغوشش گرفتم و صورت خیسش رو با دستمالی که از یه دختری همسن خودش خریده بودم پاک کردم و برای رهایی از چشمای فضول و همهمه‌های مداخله‌گر به سمت انتهای راهرو بردمش، نزدیک درِ اتاق قاضی یه نیمکت خالی دیدم این اولین بار بود که روی اون نیمکت کسی ننشسته تا ریشه‌های مشترک یه زندگی رو بسوزونه. روی صندلی سرد جدایی نشوندمش جایی که سخت‌ترین صحنه‌ها رقم می‌خوره و آخر هرچی غمه.

-بگو ببینم چی شده؟ برای چی گریه میکنی؟ دنبال کی می‌گردی دخترجون، اینجا جای مناسبی برای بچه‌ها نیست؟

-یعنی من بچه‌ام!!

با تعجب نگاهش کردم چه سوال بی‌ربطی، به نظرم آدم گنده نمی‌اومد «ببخشید دخترم اما به نظرم خیلی بزرگ نیستی»

-من هیچ وقت بچگی نکردم خانم، همیشه بزرگ بودم، راه رفتنم، حرف زدنم حتی خواب دیدنم هیچکدومشون بچگی نکردند، بزرگ بودند، بزرگی که درد داشت، خیلی زود درس‌های آدم بزرگا رو یاد گرفتم، قدم خیلی کوتاه بود که یاد گرفتم وقتی غذا درست می‌کنم چیکار کنم تا هم خودم و هم غذا رو نسوزونم، زود بزرگ شدم تا مادره خواهر و برادرام باشم، خیلی زود فهمیدم که خدا منو بچه به دنیا نیاورده، من از اولش بزرگ بدنیا اومدم، حتی از شناسنامه‌‌ای که برام بزرگ گرفتند.

طنین صداش با اون لهجه‌ای که حال وهوای شرق ایران رو تداعی می‌کرد بوی غم و درد داشت، یه حسی در واژه‌هاش بود که سوزشی رو می نشوند به قلبم، یه نگاه به کفش تختش انداختم که یه سایز بزرگتر از پاهاش بود درست مثل مانتویی که به تن داشت.

-با اینکه زود بزرگ شدم اما همیشه یه گروه بچه دورم جمع بودند اما حالا حتی از بچه‌ها بدم میاد از همه اونهایی که تو خونه‌هاشون ماهی رنگ و وارنگ تو جعبه‌های شیشه‌ای دارند، از همه اونهایی که گربه‌های رنگی و پشمالو در بغل دارند، از بچه‌هایی که صدای واق واق سگهای پاکوتاه وبلندشون شاده بدم میاد، از بچه‌هایی که رنگ آروزهاشون فقط صورتیه بدم میاد، از بچه‌هایی که بچگی میکنن ...

حرف زدنش به بچه‌های خیابانی نمی‌خورد که برای چند سکه آویزون شیشۀ ماشین‌های میشدند که منتظر پشت چراغ‌قرمز ایستادند، اما این همه حس نفرت از میان لبهایی که قرمزیش مثل خون نبود برام جای تعجب داشت و حیرتم رو افزون می‌کرد چطور ممکن بود یه بچه پر از این همه نفرت و کینه باشه.

-عزیزم چی شده که اینقدر...

-بابام گاهی بود و گاهی نبود درست مثل قصه‌هایی که خودم برای خواهر برادرام می‌گفتم، نمیدونم شغل بابام چیه اما یه روزایی بود و یه روزایی هم نبود وقتی هم بود درست و حسابی کنارمون نبود، مامانم بیکار نبود، نمی‌دونم کارش چی بود اما صبح می‌رفت و شب خسته می‌اومد البته «نبودنش» رو گاهی با خوراکی‌های خوشمزه و یا لباس‌های خیلی قشنگی که نو هم نبودند جبران می‌کرد، واسه همین من خیلی زود بزرگ شدم تا بتونم کمکش باشم، وضعمون خوب نبود اما اونقدری بد نبود که بخوام بخاطر یه لقمه نون تو خیابونها التماس مردم رو بکنم و هر روز هم بخوام بزرگیم رو با چرخ‌های اتوبوس اندازه بگیرم، همه چیز رو راحت نداشتیم اما داشتیم، واسه همین «بزرگ» خونه بعد از بابا و مامانم، من بودم، «بزرگی» که شد بلای جونم.

-بلای جونت!!؟

دستهای مُرَدَدِش رو به سمتم دراز کرد، دست‌هایی که دره‌های عمیقی نداشت اما چنان نعره می‌زدند که چشم آدمی گوش میشد به فریادش، نگاه تردید‌آمیزش رو بهم دوخت و منم یه لبخند ساده نثار صورتش کردم.

-بگم که شما هم مثل اون خانوم بگید که من ...

-بگو شاید مثل اون خانم نباشم ، شاید بتونم کمکت کنم.

مژه‌های بلند مشکیش رو که از اشک بهم چسبیده بود دستی کشید، مخمل نگاهش رو که پر ازالتماس بود و تشنه یه لبخند بی‌‌ریا ازم نگرفت، دستام رو به دست گرفت با هق‌هقی که صداش رو می‌شکست گفت:

-می‌تونید، می‌تونید، اگه بهتون بگم می‌تونید

خوب می‌دونستم حرف تا زمانی که به زبون نیومده بی‌دردسره اما این بار فرق می‌کرد روبروم کسی بود که می‌تونست تکه‌ای از من باشه، قسمتی از من که هیچوقت با من نیست، واسه همین خودم رو مثل روزهای اول کاریم لعنت نکردم که تویی که هنوز دردش رو نمی‌دونی چرا اونو امیدواربه قولی می‌کنی که نمی‌دونی با این قانون‌های زیرمیزی و ثبت شده و نشده آخرش چی میشه.

-اول بگو مشکل چیه تا من بتونم کمکت کنم.

-می‌خوام طلاق بگیرم.

- چی طلاق!!!؟؟

چنان بلند گفتم که یه عالم چشم از یه فاصله نوری برگشت سمتمون تا دخترکِ نحیف رو مچاله کنه تو آغوشم و پنهان بشه تو رنگ آبی لباسم، انگاری می‌خواست خودش رو از چیزی قایم کنه، سربازی که پشت در اتاق قاضی ایستاده بود یه چشم غره‌ای رفت و آروم تذکر داد که با صدای بلند حرف نزنیم، یه کم خودم رو جمع و جورکردم و در شوک حرفی که نمی‌دونستم درست شنیدم یا نه سرش رو از روی مانتوم که مثل یه دامن بود بلند کردم، دوتا تیله‌‌ی رنگیش هراسون در چرخش بود، وحشت مهمان بادومیِ چشماش شده بود در حالیکه علامتهای سوال و تعجب همراه واژه‌هام بیرون می‌ریخت پرسیدم:

-طلاق، طلاق چی!؟ منظورت مامانته دیگه!؟

چشم چرخوند به اطرافش و یه نگاه مشکوکانه به در‌ودیوار و سقف انداخت سرش رو نزدیک گوشام کرد، آروم ویواش گفت:نه برای خودم.

احساس می‌کردم حدقه چشمام داره پاره میشه و دهانم به اندازه یه چاه باز شده، چاهی که هیچ هوایی به درونش راه نداشت و خالی از اکسیژن شده بود، به گوشام اطمینان نداشتم، چند بار دهنم رو باز و بسته کردم تا حرفی بزنم اما اون دریایِ طوفانی چشما که ریخت روی صحرای خیس خورده صورتش بهم فهموند بهتره که سکوت کنم تا اون حرف بزنه.

-10 سالم بود که ازدواج کردم.

-مگه چند سالته!؟

-12 سالمه اما تو شناسنامه بزرگترم، خونمون جنوب تهران بود، یه خونه که دوتا اتاق بالا و پایین داره که حیاطش فقط به اندازه دوتا گلدون یاس جا داره، چون حموم و توالتمون گوشه حیاط بود اون دوتا گلدون رو هم مامانم گذاشته بود تا بوی توالت حیاط رو پر نکنه. هیچی نداشتم اما همینکه کنار مامانم و خواهر برادرام بودم کافی بود، مدرسه می‌رفتم و بعدشم می‌اومد خونه تا بزرگ خونه باشم، همه چیز کم بود اما بازم خوب بود تا اینکه دوسال پیش بابام گفت که دیگه خیلی بزرگ شدم و باید شوهر کنم. آخه تو شهر ما دخترا زود شوهر میکنن.

-کجایی هستی؟

-یه جای خیلی دور، خیلی کوچیک بودم که اومدیم تهران، بخاطر بابام که کار پیدا کنه، دیگه بعدش هم برنگشتیم. برادر و خواهرام اینجا بدنیا اومدن، تا قبل از بدنیا اومدن اونا من شناسنامه نداشتم، خواهرم که بدنیا اومد منم شناسنامه‌دار شدم، دوسال پیش بود که بابام گفت باید عروس بشم. یه روزایی با خواهرام عروس بازی می‌کردیم، یه ملحفه سفید داشتیم می‌انداختم رو سرم، تنها کفش تق‌تقی مامانم رو پام می‌کردم، خواهرم هم ماتیک مامانم رو می‌کشید روی لب و صورتم تا بشم عروس مثل دخترهای محله‌مون که عروس شده بودند. دوست داشتم عروس بشم اما نه آلان، دوست داشتم حالا که بزرگ شدم یه کم دیگه صبر کنم تا بزرگتر بشم بعد شوهر کنم، اما بابا و مامانم بهم گفتند که به اندازه کافی بزرگ شدم و باید دیگه برم سرخونه و زندگی خودم. بابام می‌گفت تو شهرمون دخترای هم سن من آلان خونه شوهرشون دارن آشپزی و بچه‌داری می‌کنن و منم به رسم و سنت طایفه‌مون دیگه باید برم سرخونه و زندگیم.

-شوهرت دادند؟!

-آره

-شوهرت رودیده بودی؟

-نه، اون روز که اومد اولین بار بود که می‌دیدمش، صاحبکار بابامه، زن داره که بچه‌اش نمیشه، به بابام قول داده بود که اگه منو بهش بده ...

گریه چنان صداش رو موج‌دار می‌کرد که نمی‌تونست حرف بزنه، سرش رو بغل گرفتم درست مثل بچه‌ای که نداشتم، شونه‌های لرزان و نحیفش رو نوازش کردم تا شاید آرامش بهش تزریق بشه. ولی نه، «حسرتی» رو که داشتم در آغوش کشیدم، حسرتی که با هیچ واژه‌ای نمیشه مکتوبش کرد. کاش آغوشم...

-آروم باش عزیزم، من پیشت هستم، آروم باش.

-منو بردند پیش دکتر تا اجازه بگیرند شوهرم بدند، نمیدونم چی به دکتر گفتند تا راضی شد اون برگه رو امضا کنه، بعدشم عقدم کردند، قرار شد تا یکسال خونه بابام بمونم تا یکم دیگه بزرگ بشم و بابام هم بتونه جهیزیه بخره.

زیاد خونه ما نمی‌اومد اما وقتی هم می‌اومد دستش پر بود از لباس و کفش وخوراکی، هم به من هم به خانواده‌ام خوب می‌رسید. درشت و بزرگ بود، دستاش رو وقتی میذاشت روی صورتم می‌تونستم پشتش قایم بشم، کفشاش بقدری بزرگ بود که اگه هردو پام رو می‌کردم داخلش بازم جا برای یه پای دیگه بود، من و خواهرم دوتایی می‌تونستیم تو لباسش جا بشیم، یه سیبیل زیر دماغش داشت که لبای پهنش رو پنهان می‌کرد خیلی هم زبر بود چون وقتی می‌خورد به صورتم انگار سیم ظرفشویی میکشن روی پوستم، البته الان دیگه سیبیل نداره، قدشم خیلی بلنده وقتی کنارش وایمیسم صورتم یه کم از شکمش بالاتره، چشماش درشت و سیاهه، هروقت می‌اومد خونه‌مون حرفهای خنده‌دار میزد تا من و برادر، خواهرام بخندیم، مهربونه اما من دوسش ندارم، آخه خیلی بزرگه.

-تو هنوز خونه بابات هستی؟

-نه سر یک سال منو برد خونه‌اش، هرچی گریه کردم قبول نکرد، برد به یه خونه که از خونه خودمون بزرگتر بود کنارش هم خونه اون زنش بود.

تمام بدنم از وحشت یخ زده بود و نفس کشیدن برام سخت، انگاری داشتم زیر خروارها خاک جون میدادم، فکرش وحشتناکه چه برسه به اینکه دختری به سن و سال اون رو، هم‌بالین مردی که بزرگیش مثل یه کوه سنگی شده به تصویر بکشی.

-تو...، یعنی...

سکوت کرد یه سکوتی کر کننده که جنسی از باران داشت، گذاشت تا فریاد رو از دریای چشماش بشنوم، فریادی که قطره‌های اشکش رو گوله آتشی کرد تا قلبم رو بسوزونه، اشکی که بغضی رو به درون من برد تا ترک بردارم از این همه دردی که تصورش خوفناکه، بی‌رحمی تا چه حد، آخه چطور تونستندزخمی به این بزرگی به تن نحیفش بزنن.نگاهش به شرمی نشست و یواش گفت:

-سخت بود چند بار رفتم بیمارستان، آخرین بار دکتر بهش گفت نباید بهم دست بزنه تا بزرگ بشم وگرنه می‌میرم.

بعضی رویاها زمان دارند تا بیایند اما وای به رویایی که زودتر از زمانش از راه برسه، همه وجودم به درد افتاده بود، می‌خواستم فریاد بزنم تا خفه نشم از این همه سخت‌دلی اما فریادم آهی شد زیر سقف اون راهروی غم گرفته.

-بعد از یه مدت منو گذاشت خونه بابام گفت تا زمانی که بزرگ نشدم اینجا بمونم تا بعد بیاد دنبالم، بابا و مامانم اولش قبول نمی‌کردند اما با تهدیدش مجبور شدند قبول کنند، خیلی وقته که ندیدمش، اما خرجیم رو میده.

-می‌خواد طلاقت بده.

-نه- وقتی دکتر گفت نباید کاری بهم داشته باشه و باید یه مدت صبر کنه منو برگردوند خونه بابام، هرچی هم لازم باشه برام می‌فرسته، گفتم که مرد خوبیه، مهربونه، زنشم باهام خوب بود، اما من ازش می‌ترسم، دوسش ندارم.

-پدر و مادرت که...

-مامانم اولش از من ناراحت بود می‌گفت خودم رو خیلی لوس کردم اما وقتی منو برد دکتر یه کم آروم شد اما نمی‌ذاشت کنار خواهرام باشم مدام به من می‌گفت ازشون دور باشم از دخترای همسایه هم همینطور ولی کم‌کم دلش بحالم سوخت، اجازه داد کنارشون باشم و باهاشون بازی کنم البته بهم گفت که نباید به اونا چیزی راجع به شوهرم بگم وگرنه منو برمی‌گردونه خونه خودم، منم هیچی نمی‌گفتم چون نمی‌خواستم از خونه‌مون برم، تا اینکه یکی از دخترای محله‌مون مثل من برگشت خونه‌شون، البته مثل من که نه، میگفتن شوهرش ازش جدا شده، اما بعدش فهمیدم شوهرش طلاقش داده و باید منتظر یه مرد دیگه باشه هرجور بود دور از چشم مامانم یه روز رفتم سراغش تا ازش بپرسم چه جوری از شوهرش طلاق گرفته شاید که...

-تو هم می‌خوایی...

-اصلاً دوست ندارم عروس بشم، مادر بشم، دوست ندارم زن باشم، می‌خوام بچه بمونم، می‌خوام برگردم به همون بچگی‌هام، ولی مامانم میگه دیگه من بچه نیستم اما من هنوز...

چشماش به خجالتی پوشیده شد و صورتش از شرم رنگ به رنگ، خدای من چی میشد این دختر من بود تا این چنین زجر نمی‌کشید.

-به مامانم گفتم که دوست ندارم برگردم اما بهم گفت که هنوز یه بچه‌ام، خوب و بد رو نمی‌تونم بفهمم، به بابام هم گفتم ولی محکم زد تو دهنم که بچه باید به حرف بزرگترش گوش کنه، از ترس اینکه کتک نخورم دیگه حرفی نزدم واسه همین تنهایی اومدم اینجا، همون یه باری که زد تو دهنم کافی بود تا چند روز نتونم چیزی بخورم، لبم بدجوری پاره شد، البته بابام ترسیده بود چون شنیدم که به مامانم گفت تا علی آقا نفهمیده منو ببره دکتر تا دوایی بهم بده که لبم زود خوب بشه وگرنه اگه بفهمه از دست بابام عصبی میشه.

-اسمش علیه؟

با حجب وحیا سری تکون داد و چشماش رو انداخت پایین.«علیِ» اون مثل «علیِ» من مهربون بود فقط به زمان خودش نیومده بود «علی‌اقای» اون بخاطر «بچه»، «بچه» انتخاب کرده بود و «علیِ من» بخاطر بچه حاضر نبود هیچ زنی رو انتخاب کنه، من می‌خواستم عشقم از من جدا بشه تا وجودش پر بشه ازحس ناب پدر شدن، اما اون می‌خواست از مردی جدا بشه که دوست داره حس ناب پدری رو از یه بچه بگیره.

-دادخواست می‌خوایی بدی؟

از کوله‌ای که روی ستون فقرات نحیفش جا خوش کرده بود یه پوشه درآورد، چند تا برگه که روش همون واژه‌های تکراری برای از بین رفتن ریشه‌های یه زندگی نوشته شده بود، اما این بار کلمات برای من معنای دیگه‌ای داشت.

صورتش پر شد از درد پر از غم‌های ناگفتنی، نگاه نگرانش به لبهای من بود، نگاهی که دستهای مسیحای مادری رو می‌خواست تا آغوش گرم و مهربانی رو براش باز کنه که نگذاره درد و رنج همخونه قلبش بشه.

-به هرکی میگم، میگه تو بچه‌ای برو با بزرگترت بیا، بهم میگن اینجا جای بچه‌ها نیست، هیشکی نمی‌خواد کمکم کنه، همه میگن من «بچه‌ام»، اما بابام بهم گفته بود دیگه «بزرگ» شدم که «شوهرم» داد، وقتی هم برگشتم خونه مامانم گفت دیگه «بچه» نیستم اما نمیدونم چرا بهم میگن باید... شما "مي دونی من کيم؟" «بچه‌ام» یا یه آدم «بزرگ»، گفتید که می‌تونید کمکم کنید، می‌تونید بهم بگید که هنوز یه بچه‌ام یا زن که شکل یه بچه‌ست. یکی بهم میگه «بچه» و یکی میگه «بزرگ»، راستش نمی‌دونم آدمایی مثل من که بچه‌های بزرگی شدند تا شوهرشون بدند خودشون میتونن طلاق بخوان.

شاید می‌دونستم "اون کی هست؟ " یا شاید فهمیده بودم که «می‌خواد کی باشه» اما خوب فهمیده بود که «چی می‌خواد»، در حالیکه نمی‌دونستم دراین راه چه چیزی انتظارش رو می‌کشه، کی و چی خواهد شد، یه جورایی ناامیدی در عین امیدواری یا برعکس، تا بحال به چنین موردی برخورد نکرده بودم اصلاَ نمی‌دونستم با کدوم قانون اصلاح شده یا نشده باید کمکش کنم یا باید قانون رو با کدوم رسم و سنت و طایفه به جنگ بندازم تا بتونم علامت سوال‌های ذهنش رو پاک کنم و بجاش رویایی رو که دوست داره بنویسم، ای کاش یه پاک‌کن خیلی بزرگ داشتم تا باهاش یه چیزایی که شده رسم و سنت، شده باور و فرهنگ، شده... که آخرش میشه «نداشتن» هویتی برای «بودن»، پاک کنم و از بین ببرم اما حیف که نداشتم، ولیکن دلم می‌خواست کوچه‌ی دلش رو چراغونی کنم تا گلدونای یاس حیاطشون رو یکی یکی بغل کنه بچینه تو کوچه‌ی دلش تا عطرش جاری بشه تو رگهاش.

-پدر و مادرت، شوهرت میدونن که تو...

-نه، اگه بفهمند منو می‌کشند.علی‌آقا به بابام خیلی کمک کرده، مرد بدی هم نیست، منو نمیزنه، تا حالاهم دعوام نکرده، هرچی هم خواستم برام خریده، اما من دوسش ندارم، تازشم بابام میگه تو طایفه‌ی ما دخترا وقتی از شوهراشون جدا میشن که با لباس سفید زیر خاک بخوابن.

-بالاخره که متوجه میشند.

-میدونم اما اگه اینطوری بمیرم بهتره که ...

-میدونی راه خیلی طولانی در پیش داری دخترم .

-نه نمیدونم، قانون رو بلد نیستم، اما هرچی باشه قبول می‌کنم.

-ممکنه سالها طول بکشه و ممکنه که اصلاً خیلی طولانی نشه و سریع هم تموم بشه.

-شما می‌تونید کمکم کنید، من می‌خوام خودم باشم اگه «بچه‌ام» که «بچه» باشم و اگه «بزرگم»، «بزرگ» باشم، من آلان نمی‌دونم کی هستم اما می‌دونم که می‌خوام طلاق بگیرم. فقط نمی‌دونم من میتونم خودم به قاضی بگم تا طلاقم بده یا اینکه بابام یا شوهرم که بهم گفتند بزرگ شدم باید بیان اینو بگن.

خیلی وقت بود که از راهروهای اینجا بدم می‌اومد، از راهرویی که مرگِ زندگی رو رقم میزنه و عشق رو نفرین می‌کنه اما حالا...

 

   

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692