داستان «اگر امکانش هست ما را سقط کنید!» نویسنده «علیرضا همایون»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اگر امکانش هست ما را سقط کنید!» نویسنده «علیرضا همایون»

1

شناسنامه ها را می گذارم روی میز و دست علی را سفت می چسبم. پشت سرمان زن ها بدون این که به چیزی توجه کنند حجوم می اورند به سمت میز و هی سر و صدا می کنند. چند قدم می رویم عقب بعد جلو، دوباره عقب و باز جلو که میز فرو می رود توی شکم مرد عنکی بد عنقی که پشت میز نشسته. سر باز از جاش بلند می شود و صداش را می برد بالا:چتونه مگه؟ چی میدن این جلو؟ وایسین تو صف، یالا ببینم وایسین.

صف درست می شود و حل دادن ها از توی صف از سر گرفته می شود. مرد عینکی شناسنامه ام را باز می کند و می گوید:خانم فاطمه محسنی ؟

یک نفر جلومان است که می روم جلوش می گویم:بفرمایید.

-می خواید برید ملاقاتی کی؟

- شوهرم .

-شناسنامه شوهرتونو بدید.

-نیاوردم

- نمی تونید برید داخل.

-ولی خوب اقا حالا یه کاریش کنید.

-این بچه کیه؟

-پسرمه.

-اسمش چیه ؟

-علی!

-اسم و فامیل شوهرت چیه؟

-خسرو سوادی!

لحضه ای دستش را می برد توی ریشش و می رود توی فکر و بعد ادامه می دهد:جرمش ...اها!

علی خیره می شود به چشم هام و بعد نگاه می کند به مرد و می گوید:مامان جرم یعنی چی؟

-یه کار بده پسرم!

- یعنی مثِ جیش؟

توجهی به حرفش نمی کنم و دوباره می خواهم التماس کنم که مرد، عینکش را جا به جا می کند و اسم من و علی را می نویسد توی دفتر روبروش و می گوید:اینم به خاطر اسم مبارک پسرت و معرفت باباشه که میزارم برید تو واگر نه...

و شناسنامه ها را می دهد دستمان و می گوید :برید پشت این در وایسین تا چند نفر که شدید بفرسمتون تو.

هوا سرد است و دانه های ریز برف دارد با وزش باد می اید سمتمان .می نشینم روبروی علی و کلاهش را می کشم روی گوشش و زیپ کاپشنش را می بندم . بعد لبخند می زنم علی هم تبسم می کند و می گوید:ماما کاری که بابا کرده از جیش بدتره؟

اصلا نمی دانم باید چی جوابش را بدهم.با این سوال کردن هاش .ول کن ماجرا هم نیست :اره مامان بدتره!

-مامانی یعنی بابا پی پی کرده؟

-پسرم می شه این سوالا رو نپرسی؟

و می بوسمش. می ایستم روبروش و دستش را می گیرم. به دور و برم نگاه می کنم. یک دیوار سه متری سمت چپ و یک دیوار هفت هشت متری هم سمت راستمان است که سیم خار دار تندیده شده رویشان .علی دستم را می کشد و می گوید:مامان من میترسم.

خودم هم ترسیده ام.و دلهره ی دیدن خسرو همه ی بدنم را گرفته. لبخندی مصنوعی میریزم روی صورتم و می گویم: از چی میترسی پسرم ،ترس که نداره ، اینجا ادمایی که حواسشون نبوده یه کاری کردن میارن چند روزی پیش خودشون نگه میدارن باهاشون حرف میززن و بعد ولشون می کنن.

-یعنی بابا حواسش نبوده پی پی کرده؟

می خندم. معلوم است که ترسش را می خورد .کلاهش را بر می دارد و باد میزند زیر موهای شلالش و دستم را ول می کند و با خنده و جیغ شروع می کند به دویدن.یعنی من هم باید بدوم! قدش کوتاه است با این حال به گرد پاش هم نمی رسم تا این که نزدیک می شود به دری کوچک و یک سر باز می زند بیرون . علی همین جور که می دود به عقب نگاه می کند و می خنند. سرباز سر راه علی می ایستد و بقلش می کند و بعد می اندازدش هوا. دوباره سفت علی را می گیرد و می خنند. می ایستم سر جام . علی انگشت اشاره اش را کره توی دهانش و با تعجب خیره شده یک جایی بین چشم و گونه ی سرباز . بهم نزدیک می شوند. سرباز می رسد بهم و علی توی بقلش سر می خورد می اید روی زمین و میچسبد بهم . از سرباز تشکر می کنم. چند نفر دیگر پشت در هستند همان سر باز می رود جلوی بقیه زن هایی که امده اند دم در و چیزی بهشان می گوید و بعد با هم می ایند سمتم.

2

جلوم نرده است و بعد شیشه ای که کثافت برش داشته. علی توی کابین بغل ایستاده و می گوید:اِ مامان بابا اومد، اینا ببین بابا! و بالا و پایین می پرد.

سرش را اهسته می اورد توی کابین و لبخند می زند.هر دو هفته یک باری که می بینمش چند سال پیر تر می شود . می توان موهای سیاه توی سرش را شمرد. بغز می کنم و گونه ام گرم و بعد خط راست روی گونه ام یخ می شود.

خسرو ایستاده روبروم، نرمه ریشی گذاشته و موهای کمی که روی سرش است را هم زده پایین . با لبخند اشاره می کند به گوشی و چین می اندازد توی پیشانیش. گلوم را صاف می کنم و سعی می کنم بغزم را بخورم :سلام خسرو.

-سلام فاطه خوبی؟

و بدون مقدمه اشک از گوشه ی چشم های خسرو میزند بیرون با استین پلیور نخودی که پوشیده اشکش را پاک می کند!

-سلام فاطمه!

و دوباره اشک از چشم هاش سرازیر می شود . چادرم را می گیرم جلوی صورتم و گریه می کنم. علی چادرم را می کشد و با بغز می گوید:چی شده مامان.

-هیچی پسرم.

پیرزنی خس خس کنان می اید روی صندلی روبرویمان می نشیند و من را که می بیند دست می گذارد روی زانوش و می گوید"یا علی"از جاش بلند می شود و می اید طرفم:سلام دخترم چرا گریه می کنی ؟زن جوونی گریه نکن خوب نیست شوهرته؟ ایشالا ازاد میشه ببین بچه ات هم غصه اش میگیره.

نمی توانم حرف بزنم و برای پیرزن سری تکان می دهم. قسمتی از موهاش که حنایی است از دو طرف روسریش زده بیرون و عرق روی پیشانیش جمع شده.

علی را بغل می کنم و می گذارم روی فضایی که بین من و نرده است . خسرو از پشت گوشی می گوید :گوشی رو بده علی.

گوشی را با دست های سفید و تپلش می چسبد و می گوید:سلام بابا، دلم برات تنگ شده بود، بابا کی میایی خونه؟،مامان گفت پی پی کردی اوردنت اینجا!

خسرو می خندد و دستش را از بین نرده ها میرساند به شیشه. علی هم دستش را می گذارد روی شیشه و میگوید:بابایی زودتر بیا پیشمون،بای بای.

و دست تکان می دهد. می پرد پایین و می رود اخر سالن کنار پیرزن می نشیند روی صندلی. گوشی را می چسبانم به گوشم و می گویم:خسرو بعد از ظهر می خوام برم خونه برادر کاظم .

اخم هاش را می کند توی هم و می گوید:می خوای بری اونجا چکار؟

-می خوام برم زار بزنم به پاش بیفتم التماسش کنم بلکه رضایتتو بگیرم.

- فاطمه لطفا پاتو اونجا نزار!

-باید برم می خوام بعد از این که از اینجا رفتم زنگ بزنم به بابات شاید دلش رحم اومد.

-فاطمه من به بابام زنگ زدم ،گفت اصلا منو نمیشناسه ،تمام ادمای خونه هم بایکوت شدن که نه جواب منو بدن نه بیان اینجا، تو هم خودتو سبک نکن، فاطمه یه وقت نکنه بری خونه این مردک...؟

از وقتی امده ام به چشم هاش خیره نشده ام .سرم را میبرم بالا و زل میزنم به چشم های مشکیش . با انگشت اشاره و شصت بینی قلمیش را می گیرد و بعد بینیش را می کشد بالا.

خسرو سرش را می اندازد پایین و می گوید:خیلی دوست دارم فاطمه،دوست دارم دوباره دستاتو بگیرم !

نگاهی می اندازم به ته سالن زن مشتی نقل ریخته کف دست علی . علی هم خیره شده به نقل ها و همین جور که پاهاش را توی هوا تاب می دهد یکی یکی می گذاردشان توی دهانش.

دلم برای دست های خسرو تنگ شده . برای در اغوش کشیدنش، برای همه ی حرف هاش . بغز دوباره می اید سراغم و اجازه حرف زدن را ازم می گیرد . با صدایی لرزان دستم را گره میزنم به میله و می گویم:منم دوست دارم خسرو هر کاری میکنم که بیایی بیرون هر کاری.

تا خسرو می اید حرفی بزند گوشی قطع می شود و سربازی می اید و می گوید :وقتتون تمومه بفرمایید بیرون.

خسرو دستش را توی هوا تکان می دهد و از لب هاش می فهمم که می گوید "خداحافظ "

علی را بقل می کنم .برای خسرو دست تکان می دهد و خسرو کف دستش را می بوسد و می گیرد به طرف علی . علی هم همین کار را تکرار می کند.

3

سی دی را می گذارم توی دستگاه و علی می رود روبروی تلوزیون در محدوده ای که براش مشخص کرده ام می نشیند. بیش از 10 بار این فیلم را دیده. از وقتی که می خواهند من را بعد از زایمان علی از بیمارستان بیاورند خانه .یک ساعتی می شود. جاهایی از سی دی خش دارد ولی زیاد خراب نشده. خسرو را می بینم که در ماشین را برایم باز می کند.توی پارکینگ شلوغ و در هم بیمارستان ایستاده ایم. ان روز ها روی تاکسی کار می کرد. هر چه در می اورد سه قسمت می شد بین صاحب ماشین و خودش و ماشین. یک مانتو بلند قهوه ای پوشیده ام و روسری مشکی نا منظمی.خسرو هی دور و برم می پلکد و وسایلم را جمع می کند. جواد هم نشسته توی ماشین و تکان نمی خورد.

علی محو فیلم شده.جواد را که می بیند می گوید:مامان دایی جواد دایی جواد.

همیشه همین جای فیلم که می رسد با شوق و اشتیاق همین را تکرار می کند.بعد از زایمان چند بار بیشتر جواد را ندیدم .پدرم گفته بود" اگر می خواهی بری دیدن اون باید یه خونه هم اجاره کنی و از اینجا بری". و همان شد که جواد بیایید دیدنمان. هر چند ماهی یک بار زنگ می زند و سراغمان را می گیرد. فیلم قطع می شود و توی خانه وقتی می خواهیم با خسرو ،علی را قنداق کنیم دوباره شروع می شود.کنار بخاری نشسته ام و پام را باز کرده ام . علی بین پاهام روی یک حوله ی صورتی است که خسرو می اید و دستش را می بوسد. سارا که فیلم می گیرد از پشت دور بین می گوید:الهی عمه قربونت بره عزیزم!

سارا بعد از ان روز که امده بود کتک مفصلی خرده و دیگر نددیدمش. من و خسرو همدیگر را دوست داشتیم و پدرم و پدر خسرو راضی نبودند. کاری نمی توانستیم بکنیم. اخرش پدرم رضایت نامه را نوشت و ما عقد کردیم. بعدش گفت دیگر دختری به اسم تو ندارم.

رفته بودم توی فکر که علی می گوید:مامان چرا دایی جواد و عمه سارا رو نمی تونیم ببینیم؟

بهش بگویم که چه اتفاقی افتاده؟بگویم من و پدرت با هم از خانه فرار کردیم؟بگویم انقدر هم را دوست داشتیم که پشت پا زدیم به همه چیزمان؟

-لابد کار دارن مامانی!

فیلم میرسد به جایی که علی همیشه چشم هاش را می گیرد و بهم می گوید"مامان ردش کن".لخت بدون کوچکترین چیزی رویش.

از اوپنِ پشتِ سرم نگاهی به قابلمه ی غذا می اندازم . هنوز می جوشد. هنوز می جوشم که زنگ بزنم به برادر کاظم و بهش بگویم که می خواهم بروم خانه اش یا نه!. روی مبلمانها و کف خانه پر شده از لباس و کتاب قصه های علی . با این که می دانم اصلا قرار نیست کسی بیاید خانه مان شروع می کنم به تمیز کردن. روی میز توالت را خاک گرفته دستمالی بر می دارم و تمیزش می کنم.به خودم نگاه می کنم.مو های صورتم معلوم شده و ابرو هام پر.مو هام شده انگار موکت . فکر کنم هیچ شانه ای صافش نکند.رژ قرمز رو بروم را بر می دارم و می کشم روی لب پایینم.بعد لبهام را می مالم به هم. مو کن را بر می دارم و نوکش را با دستمال پاک می کنم.صورتم تمیز می شود تا اینکه بغزم می ترکد.اشکم را پاک می کنم و می روم می نشینم و مبایل را بر می دارم و شماره را می گیرم.چند بوق می خورد .نا امید می شوم و کلافه که دیگر بر نمی دارد که صدای کلفت و خش دار حسن برادر کاظم می رسد به گوشم:بِفَ مایین.

-سلام حسن اقا منم زن خسرو میشه چند دقیقه مزاحمتون بشم؟

-انقد زنگ نزن به من، کلافه ام کردی !

هر لحظه که می گذرد توی دلم خالی و خالی تر می شود. حس خوبی از حرف زدن با این ادم نمی گیرم. علی نشسته و زل زده بهم:حسن اقا شما که خودتون بهتر می دونید تقصیر کی شده !خوب می دونید که چه اتفاقی افتاده؟

-من چیزی نمیدونم با زن جمعاتم حرفی ندارم!

می خواهد قطع کند که التماسش می کنم:حسن اقا جون بچه ات قطع نکن .

بغز مثل یک بادکنک توی گلوم بزرگ و بزرگ تر می شود.حرف زدن را برام سخت می کند:حسن اقا خودتون زن دارید بچه دارید یه لطفی کنید شما بزرگ این خونواده هستید با مادرتون حرف بزنید رضایت خسرو بده،به خدا یه زن تنهام ،نه خودم کسی رو دارم نه خسرو ،یه برادری در حق من بکنید و رضایت خسرو بدید کنیزیتونو می کنم،به امام حسین دیگه نمی دونم باید چکار کنم .

-اون روزی که اقا خسرو میخواست چاقو بکشه باید یادش می بود زنش تنهاس،باید می فَمید بچه اش پدر میخواد!

-خودتون می دونید که کاظم خدا بیا مرز فهش داده بوده به خسرو و قتی هم که رفته طرفش ،کاظم با چاقو تحدیدش کرده و اونم چاقو رو با دست خود کاظم کرده تو ...

-ادامه نده نمی خواد برام تعریف کنی خوب می دونم اون شوهر حرومزاده ات چه گهی خورده!

علی روی دو زانو نشسته روی مبل و برگشته رو به من و دارد بهم نگاه می کند. دستش را کرده توی دهانش ، بین دندانهای افتاده.

نمی خواهم جلوی علی گریه کنم. خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: خسرو اشتباه کرده ،بچگی کرده ،خریت کرده شما بزرگی کن ،اصلا میشه ادرستونو بدید بیام خدمتتون!

ادرس را می دهد. جای خوبی نیست.

4

از تاکسی پیاده می شویم.انگار توی دلم را چنگ می زنند. لبم خشک شده و زانو هام می لرزند. گوشیم را می اورم بیرون ادرس را می خوانم . ادرس کوچه 8 بن بست 1 در اخر کوچه هست. تا اینجا که کوچه ای ندیدم. همه اش مغازه که سایبانهایی از شیر بانی پوسیده و زنگ زده است. به نزدیک ترین حد ممکن روبروی هم قرار گرفته اند . و این فضای کم بینشان هم ادم هایی ترس ناک با گاری های جنس این ور و انور می شود. یک پیر مرد که دکه ی سیگار فروشی دارد کناری ایستاده . خمیده شده و کلاه سیاهی که به قرمزی می زند کرده سرش. ابرو هاش خیلی بلند است.می روم روبروش می گویم:پدر جان ببخشید کوچه 8 کجاس؟

سرفه می کند و خلطی سمج از سینه اش کنده نمی شود. دوباره با شدت بیشتری سرفه می کند تا جایی که نفسش می رود. خلط را قورت می دهد و بعد خس خس کنان می گوید:اینا این کوچه بقلی سمت راست کوچه حسن سیبیله!

و دستش را اشاره می کند به طرف کوچه. بعد سرش را می اورد بالا می گوید:با کی کار داری؟

نمی خواهم جواب بدهم ولی برای اینکه بی ادبی نشود می گویم:با یه دوست.

سرش را دوباره می اندازد پایین و با نفس هایی برده می گوید: دخترم تو جوونی و ماشالا بر و رو داری این محله محله ی دوست نیست!

تشکر می کنم و راه می افتم سمت کوچه. ترس توی وجودم بود که با حرف مرد بیشتر هم می شود. با هر قدمی که بر می دارم خالی تر می شوم. علی می ایستد و دستم را می کشد:مامان داریم کجا میریم من می ترسم بیا بریم خونه.

-خوشکل مامان داریم می ریم پیش دوست بابا.

اصلا ارام نمی گیرد و همه اش می گوید" بیا بریم خونه". باید امروز حسن اقا را ببینم. حتما می توانم قانعش کنم که رحمی به من و علی کند. بلاخره ادم که هست درد ما را می فهمد. سر کوچه هشت می رسیم . بیش از دو نفر، هم زمان نمی توانند توی کوچه راه بروند. دو جوان که پلاستیک کوچکی به اندازه کف دست را دارند بو می کنند و زیر لب چیزی می گویند نزدیک می شود به سر کوچه. می ایستم تا بروند. کمی نزدیک تر که می شوند فقط به من نگاه می کنند چادر را توی صورتم جمع می کنم. همین جور که نزدیک می شوند یکی شان با صدایی تو دماغی می گوید:بی ناموس دیگه جنس خوب نمیاره. و نفر کنار دستی اش هم تایید می کند. از جلوم رد می شوند بوی تافن می دادند. یکی شان از پشت می گوید:این تیکه اینجا چکار می کنه؟نکنه با حسن سیبیل کار داره.

و هر دو با هم می زنند زیر خنده. این ادرس با اسم حسن سیبیل که مدام می خورد به گوشم ترس را هزار برابر می کند. علی بغز کرده و می خواهد گریه کند :مامانی بیا بریم خونمون.

وارد کوچه می شویم خانه هایی قدیمی و دیوار هایی بلند و اجر هایی که هر چند تا یکیش افتاده. بن بست اول را می بینم. ته کوچه خانه ای با دری کوچک است و باز. از کوچه فاصله ی زیادی دارد. و باز هم دیوار هایی بلند و اجر هایی خراب. علی یک دستم را سفت گرفته و با دست دیگر زیپ کاپشنش را، و باهاش بازی می کند. قدم هام تند است و علی یک جوری قدم بر می دارد.سرک می کشم توی خانه .یک نفر تکیه داده به دیوار و نشسته و مثل جنین خودش را جمع کرده توی هم. که به یکباره دود زیادی ازش خارج می شود. و سرش را تکیه می دهد به دیورا و سیاهی چشم هاش می رود. بر می گردم که برم خانه . قید همه چیز را می زنم . یادم می افتد که به خودم قول داده ام . می ایستم وسط کوچه صدای یک زن از توی خانه ی حسن اقا می اید بیرون . کمی دلگرم می شوم مصمم می شوم که بروم تو.وارد خانه می شوم. وسط خانه یک حوض قدیمی است که توش پرشده از خرت و پرت و اب و لجن که همه چیز را برداشته. دو طرفم اتاق هایی است که بالای یک سکو قرار گرفته و پله ی زیادی می خورد تا برسد به اتاق ها . درب هایی چوبی و شیشه هایی شکسته که به جای ان کارتن پلاستیک گذاشته اند. صدای زن نزدیک تر شده و کمی ارامتر.من هم ارامتر می شوم. صدام را صاف می کنم و صدا میزنم:حسن اقا،حسن اقا.

با صدایی خش دار و می گوید:کیه؟

با ترس و لرز می گویم:منم زن خسرو .

از اتاق های سمت چپ صدایی می اید بالا. بعد یکی از درب ها باز می شود و مردی با صورتی گوشت الو و سبیلی بزرگ و کله ای که روش تاس شده می اید بیرون . شلوار کشاد کردی پاش است و زیر پیرهنی سوراخ سوراخ و نازک دارد. دم پایی می اندازد دم پاش تا دم پله ها با اخم می اید و می گوید:بفرما.

با ترس می گویم :س­س­سلام.

-علیک!بچه ات پایین باشه خودت بیا بالا.

و می رود تو . دوباره می خواهم راهم را کج کنم که درب کناری که حسن اقا امد بیرون باز می شود و یک زن که چادر پیچیده دور کمرش می اید و مشتی لباس می اندازد روی بند. دوباره دلگرم می شوم. مگر از این اتاق تا اتاق کناری چقدر راه است . نباید بترسم.

می خواهیم با هم حرف بزنیم. علی می رود کنار حوض و شروع می کندبه تف انداختن توی اب. می روم و می گویم:مامان همین جا باش تا من بیام!خوب؟جایی نری ها!

سر تکان می دهد. یک بچه از توی اتاق های سمت راست می زند بیرون و می اید توی حیاط. می روم بالا و کفشم را بیرون می اورم.در می زنم.و وارد می شوم. بوی نا و دود و یک بوی دیگر مشامم را اذیت می کند و سرفه می کنم. حسن اقا می گوید:بیا تو . و صدای به هم خوردن چیزی فلزی از توی اتاق می اید. دوباره ترس برم داشته و زانو هام شل شده. توی دلم خالی است و صدای تپش قلبم را می شنوم. راهروی تاریک را رد می کنم و به یک حال می رسم . دیوار ها سبز پسته ای هست .شاید پنجاه سال پیش رنگ شده باشد. پشتی هایی چپ و چوله که چسبیده به دیوار و فرش پر است از سوختگی هایی سیاه. با یک استکان چایی می اید و می نشیند روبروم. قندان را می کشد جلوش و قندی را صدا دار می اندازد توی دهانش و می گوید:جواب فهش مشته،جواب بمب خمپاره،اقاتون خسرو یه گوهی خورده باید توونشم(تاوارن) بده حالا این توون شامل هرکسی میتونه بشه .

گلوم خشک شده و زبانم چوب. حرف نمی توانم بزنم. اب دهانم را می دهم پایین و می گویم:حسن اقا شما خودتو بزار جای برادرمن و با مادرتون حرف بزنید،به خدا از دار دنیا یه خونه داریم اونم تقدیم می کنیم،اگر به من رحم نمی کنید به بچه ام رحم کنید.

-من برادر تو نیستم،دوستم ندارم باشم،حالیته؟

و بلند می شود و می رود سمت درب می زندش به هم و بر می گردد.

-تو اومدی رضایت شوورتو بگیری با چی اومدی؟چی برام اوردی؟

و با صدای نخراشیده اش می خنند.ترسیده ام سیبک گلوم جابجا نمی شود با لکنت می گویم:منظورتونو نمی فهمم؟خب قرار شد بیاییم حرف بزنیم!

اینبار می اید به دیوار تکیه نمی دهد و کمی نزدیک تر می نشیند روبروم.خودم را می کشم عقب .بوی تعفن عرق از کل بدنش می اید بیرون. خودش را می کشد روی زمین و کمی دیگر نزدیک تر می شود و می گوید:الان می فهمی!

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692