داستان «جنازه» نویسنده «ناصر رفیعی وردنجانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

پتوی مشکی رنگی را روی جنازه کشید، در را باز کرد و وارد اتاق بزرگتری شد. دوست های مانی پشت میز چوبی زرد رنگ وسط اتاق نشسته بودند؛ میزی که همیشه محل گفت و گوهای داغ فلسفی و فکری بود یکی شان نیامده بود. نوشته ای را روی دیوار قاب کرده بودند به خط نسخ :

«بحث سیاسی ممنوع حتی شما دوست عزیز»

سهیل، بابک و اشکان چشم به لب های پیرمرد داشتند. پیرمرد صندلی بالای میز را بیرون کشید؛ به سختی رویش جا گرفت.

سهیل که از چیزی خبر نداشت: کی این اتفاق افتاد؟

بابک که از همه به بیشتر به مرده نزدیک بودند: دیشب، نمی دونم چش شد!

اشکان نگاهی به دوستانش کرد: خود کشی که نکرد؟

چهره بابک در هم رفت، دستش را روی میز گذاشت: نه بعید میدونم!

پیرمرد، آب دماغش را بالا کشید؛ دستمالی از جیبش بیرون آورد محکم در آن فین کرد:

فکر کنم مریض شده بود؛ این اواخر از بس سیگار می کشید خلط خونی بیرون می داد!

هنوز باورشان نمی شد مانی یک تکه گوشت بی جان در آن اتاق باشد، ته دلشان انگار یک چیزی سنگینی میکرد ولی راهی به بیرون پیدا نداشت!

بابک، چشمانش را به وسط میز چرخاند:

آخرین باری که از این اتاق اومد بیرون، دو ماه قبل بود که رفت کتابخونه چند تا کتاب تهیه کند که با کتابدار دعوایش شد. فکر کنم تقصیر هر دوی آنها بود، مانی می خواست روی کارت یه غریبه کتاب بگیرد، کتابدار نگذاشت ولی آخرش دزدکی کتاب ها را آورده بود، می گفت این کتابها ده ساله که بیرون نرفته حالا هم که یکی می خواد امانت بگیرد نمی گزارند!

پیرمرد دوباره دماغش را با همان کهنه دستمال پاک کرد:

وصیت نامه اش تو همون کشو بود که می گفت. نمی دونم میدونست می خواد بمیره یا تصادفا کشو باز بود!؟

اشکان با آن چشمان خسته رو به موت خود، نگاهی به پیرمرد کرد: واسه اون فرقی نمی کرد میفهمید یا نه ! تازه اگه وحی هم میشد بهش باور نداشت.

پیرمرد لای کتاب را باز کرد؛ کاغذ تا خورده ای را بیرون کشید؛ بازش کرد. بینی اش را بالا کشید؛ نگاهی زیر چشمی به دوستان مانی انداخت و چشمانش را به کاغذ آچار دوخت:

«الان که این نوشته خوانده میشود احتمالا همه یا چند تا از دوستانم این را میشنوند، این نه وصیت است است نه سفارش و نه تقاضا، هیچ کدام. خودم هم نمی دانم اسمش را چه باید گذاشت، چیزی که می خواستم شما بدانید این است که این جنازه ای که الان توی سرد خانه یا هر جای دیگری هست متعلق به من است؛ پس این حق من است که در مورد سرنوشتش و آینده اش تصمیم بگیرم فکر نکنم حق زیادی باشد!؟ دوستان، دلم نمی خواهد این جنازه را مثل بوداییان بسوزانید چون یکبار توی صحرا لاشه سگی در حال سوختن بود بوی گندش کل صحرا را بر داشته بود شک ندارم جنازه من هم بویش بیشتر است؛ هم گندتر. هرچند از رها شدن در دریا بدم نمی آید ولی از آنجایی که این اطراف دریایی نیست شما را زحمت نمی دهم اینکه این نعش را روی کوهی بگذارید تا لاشخورها بیایند تکه پاره اش کنند هم مسخره است چون در این اطراف لاشخوری نیست و اگر هم باشد پرنده نیستند. مومیایی هم نمی خواهم بشوم زیرا دوست دارم هر چه زودتر خاک شوم و به چرخه طبیعت باز گردم اما در مورد تشییع، بر طبق دین خانوادگی ام باید بگویم بدن من طی این 38 سال پاک بوده و اگر هم نبوده با شست و شو پاک نمی شود رنگ سفید هم که رنگ خوشایندی برایم نیست آن هم در سفر ابدی ام لازم نیست بگویم چون خودتان بهتر می دانید چقدر از تلقین و دیکته متنفرم؛ تنها چیزی که از شما می خواهم این است که مرا با همین لباسی که تنم هست در چاله ای مشابه با قبر بگذارید با همین کتابی که داشتم می خواندم و شمعی روشن. اگر متکی یا بالشی هم بگذارید که لطف کردید. بدرود برای همیشه! دوستتان دارم.

مانی ».

پیرمرد سرش را آرام بلند کرد. اشک های سهیل روی صورتش جاری شده بود، بابک سرش را روی میز گذاشته، اشکان لب پنجره به بیرون خیره شده و سکوت سنگینی تو اتاق حاکم شده بود. پیرمرد دستمالش را از روی میز برداشت چلاند توی جیبش و به جوهرهای پخش شده اطراف کاغذ زل زد.

سهیل با کف دستش، اشکهای صورتش را پاک کرد:

خب حالا باید چه کار کنیم ؟ خواسته بزرگی نیست، هست؟

بابک سرش را از روی میز برداشت :

معلومه! معلومه ! مگه تا زنده بود خواسته هایش تهیه چند تا کتاب بیشتر بود از ما؟

بعد دستمال کاغذی را از بسته بیرون کشید:

خواسته بزرگی نیست!

اشکان در حالی که پاکت سیگارش دستش بود از لب پنجره برگشت:

خواسته بزرگی که نیست البته اگه بی خانواده بود، اونا قبول نمی کنن!

سهیل: قبول نمیکنن، وصیت پسرشونه، عمل به وصیت هم واجبه.

اشکان نخ سیگاری بیرون کشید، گذاشت زیر لبش، دو بار اهرم فندک را فشار داد صدای تق بلندی کرد و بعد دود غلیظی تو اتاق پیچید:

آره واجبه ولی تا آن جایی که خود میت هم مسلمون باشه در غیر این صورت تو قبرستون هم جا نداره چه برسه به .... .

و چون حدس زد بقیه حرفش لازم نیست بگوید دوباره به سیگار پک زد.

بابک به طرف پیرمرد سرش را برگرداند:

توچی میگی ؟ تو بهتر از هر کسی دیگه مانی و خانوادش را میشناسی! شاید بشه کاریش کرد البته بدون اینکه خانوادش بفهمن به شرطی که همه کمک کنند.

سهیل: فکرت چیه ؟

پیرمرد: اون چیزی که الان فکر منا مشغول کرده این برگه آچار کپی شده است!

اشکان همان طور که سیگار می کشید آمد کنار پیرمرد، به کاغذ نگاهی کرد:

من چیز مشکوکی نمی بینم!

پیرمرد مغرور از کشف خود: این کاغذ کپی شده است نه پرینت ! ببین، اصل این وصیت نامه دست کیه؟! بدجور ذهنم را مشغول کرده؟

اشکان هم متعجب از این کشف: یعنی غیر ما کسی دیگه هم از این وصیت نامه خبر داره؟!

بابک نیز از جایش بلند شد: شاید هم بیشتر از یک نفر!

-----------------

آمبولانس سفید رنگ که وارد جاده کنار قبرستون شلوغ شد؛ صدای شیون زن ها بیشتر شد، همان طور که آژیر می کشید مستقیم به طرف غسال خانه رفت، در آمبولانس باز شد بدن جوان 38 ساله روی میز غسال خانه آرام گرفت. دو مرده شور با ماسک و دست کش های سفید رنگ مشغول به انجام کار معمولی خود شدند. در گوشه غسال خانه دو تابوت سبز رنگ روی هم قرار داشت روبروی آنها کمد هایی بود که درونشان صدر و کافور به مقدار کافی برای چند جسد قرار داشت، داخل کمد کناری هم دو بسته کفن آماده بود برای آنهایی که حتی توان تهیه کفنی را هم ندارند. وسط قبرستان جمعیتی، گرد گودال قبری حلقه زده بودند؛ هر بیل خاک که از گودال قبر روی کپه خاک ریخته می شد تعداد زیادی مورچه سر می خوردند و همراه خاکها پایین می آمدند، خیلی از آنها می خواستند خود را به نوک کپه خاک برسانند ولی شیب تند، آنها و دانه های درشت را به پایین می کشید.

پیرمرد دست اشکان را گرفت برد کنار آمبولانس:

به سهیل و بابک گفتی کجا وایسند ؟

اشکان نفس زنان و با صدای خسته: آره آره !گفتم اصلا بالا نیان، همونجا سر قبر بمونن.

پیرمرد برای اطمینان: راننده آمبولانس هم که توجیه شد؟

اشکان این دفعه سرش را تکان داد. بعد دستش را کرد لای موهایش:

وای، راه افتادن دارن میان!

یکی از غسال ها که ماسکش را کشیده بود زیر چانه اش، سرش را بیرون آورد:

وقت وداع آخره.

چند نفری در حالی که زیر بغل پدر و مادر مانی را گرفته بودند وارد سالن شدند. پیرمرد زیر لب زمزمه می کرد:

اگه حالا شد که شد وگر نه ... .

و به همراه اشکان رفتند داخل غسالخانه. بوی کافور و گریه با صدای چک چک آب قاطی شده بود، صدای شیون و زاری بیرون، داخل سالن کاشی شده می پیچید. پیرمرد در گوش یکی ازغسالها پچ پچی کرد و او هم سری تکان داد. غسال، خانواده مانی را به سمت بیرون بدرقه کرد تا جنازه را بیارند؛ اشکان رو به غسال که آنجا مانده بود؛ کرد:

میت را خودمون میاریمش، میشه یه دقیقه با دوستمون تنها باشیم، می خوایم حرف دلمون را به این یار بی وفا بزنیم.

و بغضش ترکید.

غسال تو رو دربایستی گیر افتاد: می دونم خیلی سخته ولی زیاد لفتش ندید.

پیرمرد نگاهش را از در به جنازه کفن شده روی میز و از آنجا به تابوت گوشه سالن چرخاند:

می ترسم این باد لعنتی کار را خراب کنه!

در سالن چهار طاق باز شد تابوت سبز رنگ پلاستیکی در حالی که رویش با پتوی سفید رنگی بوشیده شده بود جلوی در گذاشته شد.

همین که تابوت بر سر دست ها رفت؛ گریه و شیون به اوج رسید.

اشکان دستی به سینه راننده آمبولانس زد و با پیرمرد پشت سر جمعیت راه افتاد صدای بلندی از وسط جمعیت بلند شد:

«لا اله اله الله»

جمعیت شروع به تکرار کردند، نیمه های راه تابوت را زمین گذاشتند.

پیرمرد رو به تابوت کرد: دوباره دیگه، فقط دوباره دیگه دووم بیار!

باد پاییزی گرد و قبار توی قبرستان به پا کرده بود؛ گاهی شدید می شد؛ لحظاتی آرام. دوباره با شدت بیشتر می وزید. فاتحه اول که تمام شد؛ دوباره تابوت بر سر دست ها رفت و صدای «لا اله الا الله» با شیون در باد گم شد. نزدیک قبر، تابوت بر زمین گذاشته شد. طلبه جوانی آمد از صاحب عزا رخصت نماز گرفت و بالای سر تابوت ایستاد:

«اصلاه اصلاه»

جمعیت حالت نیمه منظمی به خود گرفت پیرمرد و اشکان در صف اول خودشان را جاگیر کردند.

ترس درون اشکان رفته بود: زود باش، زود باش دیگه!

طلبه گوشه عمامه اش را به طرز ناشیانه ای باز کرد و نماز را شروع کرد. باد مرتب گوشه بتو را بالا و پایین می برد. آخر نماز باد شدیدی وزید و گوشه پتو کنار رفت هنوز نماز تمام نشده بود که پیرمرد به سمت تابوت هجوم برد و گوشه پتو را بر گرداند.

سومین فاتحه هم در طول مسیر داده شد و تابوت به سمت قبر حرکت کرد هنوز به قبر نرسیده بود که بابک و سهیل وارد قبر شدند، تابوت کنار قبر آرام گرفت. اشکان با عجله به سمت قبر رفت ولی قبل از او، عموی مانی وارد قبر شد و در کنار سهیل و بابک ایستاد.

پیرمرد به جنب و جوش افتاد : بد شد!

جسد با همان پتو از تابوت بیرون آورده شد و به دست سه نفر داخل قبر سپرده شد؛ عموی مانی پتو را جمع کرد و بیرون داد. همین که از روی کفن، جسد را لمس کرد احساس سفتی و خشکی عجیبی توی دستانش کرد سرش را چرخاند و به بابک و سهیل نگاهی کرد. جسد را داخل گودی نبش قبر گذاشتند طلبه بالای قبر حاضر شد؛ پیرمرد دستانش می لرزید. اشکان لبانش را زیر دندانش می فشرد.
طلبه، مفاتیحش را از زیر قبایش بیرون کشید؛ نگاهی به داخل قبر کرد که داشتند سنگ لحد را روی میت می چیدند. لای مفاتیح را باز کرد و عموی مانی را صدا زد:

کربلایی سرش را تکون بده مستحب موکده.

صدای جیغ و داد دختری شنیده شد که با عجز و لابه به سمت قبر می دوید:

می خوام برای آخرین بار دادشم را بببینم! تو را خدا! مانی مانی می خوام ببوسمش.

دایی مانی، رو به کربلای حسن کرد:

فکر کنم تازه از راه رسیده شما بیایید بالا!

دایی و عمو به سمیرا کمک کردند وارد قبر شود.

پیرمرد دیگر نمی توانست طاقت بیاورد: گاومون زایید!

دختر از داخل مانتو اش کاغذی بیرون آورد لای کفن را باز کرد و گذاشت زیرش، نگاهی به سهیل کرد:

بزار اینم همراه مانکنش دفن بشه صداش در نیاد!

آمبولانس آژیر کوتاهی کشید و از محل دور شد.

طلبه: سرشا تکون بدین همشیره استحباب داره!

اشک سمیرا به سمت لبخند روی لباش جاری شد:

سعی خودما می کنم.

ـ افهم افهم مانی فرزند... .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692