داستان «اینستال باران» نویسنده «مریم مقدسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اینستال باران» نویسنده «مریم مقدسی»دخترک ایستاد و از شدت سرما، نفس گرمش را به دست کوچکش  منتقل کرد.

__ها ها...

و آدامس هایش  را  محکم تر  بغل  گرفت. پسرک با خواهش از مرد رهگذر می خواست که آدامسی بخرد. اما مرد با بی اعتنایی او را به گوشه ای هل داد. پسر دست روی زانواش گذاشت و هنگام بلند شدن  لحظه ای به دخترک نگاه کرد و با شرمندگی سرش را پایین انداخت. دختر به  سوی او دوید و با لبخند دست روی شانه او گذاشت. غرش آسمان نگاهم را از آن دو گرفت؛ با ترس به آسمان نگاه کردم که چگونه پنبه های سفید و سیاه  تمام  آسمان شهر را در بر می گرفت.  باد سردی گاهی آرام و گاهی با شدت  به صورتم سیلی  می زد. مغزم یخ زده بود و چانه ام می لرزید. شالگردنم را محکم دور خودم  پیچاندم و پوزخندی به باد زدم. دستم را داخل پالتوی مشکیم کردم تا از گزند گرگهای حریص سرما در امان  باشم.  فکر اینکه پاهایم در پوتین گرم مانده خوشحالم می کرد. لحظه ای چشمهایم را بستم و  پاهایم را  تجسم کردم که چقدر در فضای جدید آرام اند ...اما دشمنم، سرما دست بردار نبود...لعنتی...!... سرما تا پشت جبهه ها هم آمده بود و به تاروپود سربازها نفوذ کرده بود. دیگر، پالتو ام  مکان امنی بنظر نمی آمد!

خانم کوچولوی درونم از سرما متنفر بود و مدام غر می زد که یکجای گرم ببرم اش...لبهایم  از خشکی گریه شان گرفته بود و طلب یک فنجان قهوه داغ می کردند... اولین قطره باران که فرود آمد به زیر سایبان یکی از مغازه ها پناه بردم. همان هنگام ، دختر و پسر کوچکی که چند لحظه قبل دیده بودمشان  با لباسی مندرس و  صورت ای  ، سیاه و سفید و همواره سرخ کنارم ایستادند. چنان آدمس های در دستشان  را بغل  کرده بودند که انگار دارایی های باارزشی برایشان است .  دلم بدجور هوس آدامس کرده بود.  داشتن آن همه آدامس می توانست حالم را بهتر کند؛  لذت جویدن یکی یکیشان!

آنهم فقط تا تمام شدن شیرینی درونی آنها و بعد آدامس بعدی و بعدی و بعدی... اما آن لحظه سرمای مجهول شده حل نشده  بود  و اگر بیشتر به آدامسها فکر می کردم حتما به یک خطای مغزی می رسیدم  ... در برابر  دشمن ، در حال دفاع از خود  بودم که جمله شیدا* منهدمم کرد.

__"بهبه  ...عجب بارونی ..."

تمام معادلات ذهنم  بهم ریخت. معادلاتی که به میزان  دوستیمان مربوط می شد...جواب  انتگرال دوستیمان  بنظر درست نمی آمد. ابروهایم بطور غریزی بالا رفت و چشمانم گرد شد!

شیدا با عجله دستهایش را باز کرد   و زیر باران رفت . باران چه لذتی داشت که او با دیدنش آنقدر سر ذوق آمده بود ؟ هر طور که حساب می کردم به جوابی نمی رسیدم و از نظر من معادله بی جواب بود!!

برایم مضحک می آمد که آدمها با دیدن باران از خود بی خود می شدند  . از نظر من باران هیچ لذتی نداشت و عذاب سرما را هم دوبرابر می کرد و تازیانه ای می شد برای شکنجه آدمها !  و بنظرم  فقط نبات باید زیر باران می رفتند و ذوق می کردند.  این یکی از تئوری های  من بود و باید روزی در جایی ثبتش می کردم تا همه آدمها  از اشتباه در آیند . مثل کوپرنیک* که همه را از اشتباه در آورد و شیدا از تئوری من باخبر بود...او همچنان زیر باران ایستاده بود و صورتش را سوی  آسمان گرفته بود.اصلا کارش بخشودنی  نبود. از سر لجبازی چترم را از کیفم در آوردم و بالای سرش گرفتم . حالا احساس رضایت می کردم و امنیت برقرار شده بود.

شیدا نگاهی به من کرد  و از چشمانم خواند که  باید یادش می ماند. گفت:

__ببخش مریم *... یادم رفت !

گفتم :

شیدا  زیر بارون خیس شدی حتما سرما می خوری...

و ادامه دادم:

__بنظر من بارون واسه نباته نه برای آدمها عزیزم ...باعث روییدن نبات می شه...اما برای انسان جز سرما خوردگی چیزی نداره...

بعد ابروهایم را در هم کردم  و  به آدامسهای آن دو   خیره شدم . شیدا شوخیش گل کرد و گفت :

__چطور برای نبات خوبه ؟!...نبات که  نباید زیر بارون باشه ...باید نباتو قشنگ برداری بریزی تو چایی نوش جون کنی !!

حرصم را در آورده بود. از آدامس ها دل کندم و نگاه او  کردم که بلند بلند می خندید.  آنقدر خندید که اشک از چشمهایش سرازیر شد.  وقتی می خندید دیگر کسی نمی توانست جلوی خنده های شیرینش را بگیرد. دوباره با حرص  از او روی برگرداندم که نگاهم به نگاه دختر بچه گره خورد و  احساس کردم  که این  نگاه چقدر آشنا است.

دخترک همانطور که سعی می کرد؛آدمسهای در دستش را محکم نگه دارد؛ گاهی آرنجش را نیز بالا می داد تا آب دماغش را که مانند سیل سرازیر شده بود، پاک کند. اما پسرک مانند کودکان همسن و سالش نبود. جسه اش به یازده ساله ها میمانست اما چهره اش مانند یک آدم بزرگ پخته بود و در نگاهای بعدی فکر  کردم یک مرد کوچک در کنار آن دخترک ایستاده است.

شیدا گفت:

__حالا قهر نکن...امروز قهوه مهمون من... چطوره ؟...اما عزیزم دلت میاد از بارون خوشت نمیاد؟ببین چقدر زیباست...وقتی بارون میاد انگار همه چیز زنده میشه و یک inception   دوباره اتفاق می افته..

.

گفتم:

__بله منم همینو  می گم...اما آدمها بهتره از رفتن به زیر بارون  خودداری  کنن!!...

شیدا گفت: چرا از بارون خوشت نمیاد ?

گفتم: چند بار می‌پرسی...تو خودت بهتر می دونی!

شیدا مکثی کرد و بعد با نگاهش به آن دو اشاره کرد و گفت:

__اونا رو نگاه کن. اونا که بیشتر از تو باید از بارون بنالند! دستشانو نگاه کن ?! یخ زده  اما باز آدامسهاشون سفت چسبیدن...

راست می گفت. آنها بیشتر باید می نالیدند. اما ننالیدن آنها یک جواب  بیشتر نداشت.  همان جواب که، بخاطرش،  سیگارهای بهمن، در آن طرف چهارراه دود می شدند .دستانش را در دستم گرفتم و گفتم :

__می دونی چرا نمی نالند و شکایتی ندارند ? چون تو مرحله خفقانن... مرحله خفقان می دونی  یعنی چی ? ...یه مرحله سخت زندگی که "نیاز"  میشه ارجعیت!...که به کل وجودت گند می زنه  و  تمام لحظه های زندگیتو یکجا بالا میکشه و  با یه غرش توی  گلوی واموندش، تفش میکنه رو کف آسفالت...نیاز،  وقتی شد همه چیز تو...اونوقت میشی  هیچی روزگارو... این  خفقان که میشه همه کس روز های بی فریادت...و اونوقت دلت میشه گنجینه حرف های گفته نشده و  به این خوش که یه روز مبادایی میاد...واسه فریاد زدن ...واسه عقده خالی کردن...عقده ای که خفقان تو دلت کاشته...اما فکر می کنی هنوز روز مبادا نشده...می ذاری برا بعد...برای روز مبادا!!...اینکه نمی نالی...اینکه نمی نالند...

خواستم ادامه بدهم که صدای گریه دخترک با غرش آسمان یکی شد. در آن لحظه چیزی  که می دیدیم باور کردنی نبود. تمام آدمسهای در دست دخترک روی زمین افتاده بود و خیس خیس شده بود. احساس کردم دارایی هایم به فنا رفته اند. کاش زودتر اقدام می کردم. همش تقصیر سرما بود که باعث شد مغزم یخ بزند و درست تصمیم نگیرم. دخترک گریه می کرد و پسرک دلداری اش می داد. به شیدا نگاه کردم.

فکرم را خوانده بود. با عجله هردو سمت آدمسها رفتیم و یکی یکی از زمین جمعشان کردیم. شیدا گفت:

__وای مریم...نگاه کن...همونی که دنبالش بودم

تعجب کردم. ولی شیدا ادامه داد:

__آدمسهای باروونی...من همیشه دنبال این آدمسها بودم.

حالا تازه متوجه موضوع شده بودم. لبخند زدم و شیدا را همراهی کردم. گفتم:

__خب پس بذار من برات بخرمشون

و رو به پسرک کردم و گفتم :

__مرد بزرگ آدمسها چند؟

دخترک با شنیدن کلمه "چند " دست از گریه برداشت و نگاهی به پسرک کرد. پسر گفت :

__خانوم اینا دیگه آدمسهای خوبی نیستند کسی هم نمی خره...تا وقتی سالم بودن دویست تومن می فروختیم  و شاید سود هم برای من و زهرا داشت تا از کتک آقا عبدی در امان باشیم... اما حالا دیگه قیمتی نداره !

و سرش را پایین انداخت. ولی  شیدا گفت:

__اما من اینا رو می خوام!

دستمالی از کیفم درآوردم و اشکهای دخترک را پاک کردم و گفتم :

__من هر آدمس بارونی پونصد تومن می خرم...آدمسهای سالم هم دویست تومن...چطوره ؟... راستش آدامسهاتون قبل بارون زده شدن چشممو گرفته بود و دلم کلی آدامس می خواست...حالا بهتر شد، هم دوستم خوشحال میشه هم من به آدمس می رسم و هم شما از آقا عبدی کتک نمی خورید...بنظر تجارت عادلانه ای میاد ...مگه نه مرد جوان؟

پسرک لبخندی زد و گفت:

__قبول خانم.

زهرا تند تند آدمسها را جمع کرد و به  دستم  داد. چشمهایش مانند تیله های رنگی برق میزد و لبخند بزرگی داشت. شیدا شال گردنش را بازکرد و دور گردن زهرا انداخت. دستکش اش  را نیز بیرون آورد و دستان کوچک او را پوشاند و بعد نگاهی به من انداخت. از نگاهش متوجه شدم  که  می خواهد  من نیز دست بکار شوم و حق محبت را برای آن پسر بجا آورم.

اما من دلم نمی خواست حتی برای یک لحظه ام که شده با سرما رو در رو شوم.نگاههای پی در پی شیدا  توانست پیروز میدان شود و من از شالگردنم دست بکشم.شالگردن را دستم گرفتم و سوی پسرک دراز کردم.

__بیا اینو دور گردنت بپیچ گرمت می کنه !

پسرک اخمی کرد و گفت:

__سردم نیست خانم!!

شیدا گفت:

__میدونم تو یه مردی و مردها معمولا سردشون نمیشه...اما الان واقعا خیلی سرده حتی برای مردهای قویی مثل تو ...بگیرش

و بعد شال را از دستم قاپید و دور گردن او انداخت. پسر کمی مقاومت کرد و نگذاشت شیدا درست شال را سرجایش قرار دهد و گفت:

__آخه این دخترون اس آبجی...

با حرف پسرخنده امان گرفت. او و زهرا هم خنده اشان گرفت و چهار نفری کلی خندیدیم. بعد گفتم:

__نگران نباش این مال داداشمم بود...می تونی ازش استفاده کنی! اون دیگه نمی خوادش...داده بود به من...مادرم بافته...حالا مال تو ...بنداز دور گردنت!

پسرک چشمانش برقی زد و با خوشحالی شال را دور گردن خود پیچاند. پول آدامسها را حساب کردم و از آن دو جدا شدیم.

دیگر  احساس سرما نمی کردم. دستکشم را از دستانم در آوردم و یک نفس عمیق ریه هایم را مهمان کردم. شیدا لبخند زنان گفت:

__سردت نیست ? دستکش در میاری?

گفتم :

__دیگه نه....شیدا?

+جانم?

__هنوز رو حرفت هستی واسه قهوه?

+کدوم حرف یادم نیست! من گفتم ?!...فیافشو...باشه بابا...داشت

م شوخی می کردم...یادمه

__پس بیا تا دم در کافه بدوییم...

+باشه قبول اما هرکی زودتر رسید قهوه مهمون بازنده....

__قبول...قبول....آماده ای ? یک...دو...سه...

 


 

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692