داستان «پريدن به طبقه‌ي پنجم ساختمان از كفِ پياده رو» نویسنده «محمود خلیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پريدن به طبقه‌ي پنجم ساختمان از كفِ پياده رو» نویسنده «محمود خلیلی»

دارم بالا مي‌روم از پياده‌رو، انگار كه فيلمي را به عقب زده باشي و با حركات اسلوموشن، سقوط را تبديل كرده باشي به صعود. دارم بر مي‌گردم بالا. جايي پيش از چاپ شدن روي سنگفرش پياده رو

همه چيز را فراموش كن. من و شتك‌هاي خون و صداي وحشتناك سقوط و پاشيدن مغزم به شيشه‌ي مغازه‌ را. لابد مات و مبهوت ايستاده‌اي به تماشا. مسخ و بي احساس. شايد هنوز آن كيف سرخ چرمي را در دست داري، با كت و دامن قرمز. شايد با چشم‌هاي نيمه باز و خمارآلوده‌ات، همان چشم‌هايي كه روز اول دلم را به دام انداخت، مرا ورانداز مي‌كني. اي كاش همان رژ گل‌بهي روي لبت نشسته باشد و به دنياي مردم لبخند بزني. كاش آن شال سياه بلند، ملاحت صورتت را قاب كرده باشد، مثل موناليزاي داوينچي. اما دستهاي ظريف تو كه روي هم نشسته‌اند، مرا مي‌ترساند كه به فرداي چه كنم رسيده باشي، مثل سيگار فروش روبرويي.

سيگار فروشي كه رو به روي آپارتمان ما مي‌نشست هر روز، امروز آمده يا نه؟ بدجوري هوس سيگار كرده‌ام پشت يك استكان چاي تلخ. هر روز، صبح زود مي‌آمد. شايد از ترس آن كه كسي جاي او را تصاحب كند. مي‌دانستي كه زنش سرطان دارد؟ مي‌دانستي بعضي وقت‌ها كه نمي‌آيد، بالاي سر زنش مي‌نشيند موقع شيمي درماني؟ يك روز كه نشسته بوديم و با هم سيگار مي‌كشيديم، همه چيز را گفت. گفت كه نمي‌داند چرا، اما حس كرده بود فقط بايد همه چيز را به من بگويد كه انگار مي‌داند من به كسي نخواهم گفت. گفت كه خانه را فروخته است براي معالجه‌ي زنش و حالا با مادرش در دو اتاق كوچك اجاره‌اي سر مي‌كنند. گفت هر چه دارد از دعاي همين مادر است وگرنه با شرايط او بايد تا به حال صد كفن پوسانده بود. همه‌ي اينها را همان روز گفت كه من از دادگاه برمي‌گشتم. حالم خراب بود، مثل هواي خاكستري پاييز امسال. از بس كه حالم غبارآلود بود از دست قهر و كشمكش و طلاق. خانه و ماشين را دادم به فريبا و تمامي كتا‌ب‌هايم را فروختم براي پول پيش اين آپارتمان. حالا مانده‌ام روي ساج حسن و حقوق بخور و نمير و ماهي يك سكه كه بر گردن دارم.

اول صدايي مثل ريختن سكه‌هاي پول خرد توي سرم پيچيد. نمي‌دانم موقع سقوط از طبقه‌ي پنجم، اول به فكر سيگار فروش بودم يا خودم يا تو؟ همدم تنهايي من، تو بودي و من فقط به تماشاي تو دلخوش. كاش مي‌آمدي. مي‌نشستي. كلمه‌اي مي‌گفتي. كلامي مثل همان حرف‌هاي زيباي من و فريبا. مثل آن روزهاي بهاري كه زود خزان شد.

فريبا مي‌گفت ديوانه شدي. مي‌گفت جنون توي چشم‌هايت شعله مي‌كشد. داستان‌هايت را نشان هر كس كه داده‌ام اين ديوانگي را تاييد كرد. و قاضيِ عشق ميان ما، حالا شده بود "هركس" و معلوم نبود كه ترازوي عدل و عقل اين "هركس" چگونه عقل مرا وزن كرده و رسيده بود به پاره سنگ.

چقدر سنگفرش پياده‌رو دردناك بود. چقدر هول و هراس داشت اين رسيدن. صداي ضربه، طعم خون، سردرد ناگهاني و انفجار استخوان. كاش مي‌شد حالا كه دارم برمي‌گردم بالا، كاغذي پيدا كنم و تجربه‌ي اين سقوط را بنويسم. لابد هنوز همان لبخند روي لبت است با رژ گل بهي كه من دوست دارم. اما همه چيز تمام شده است. ديگر نه من مي‌توانم بنويسم و نه براي تو فرقي مي‌كند كه من سيگار به لب، پشت ويترين بايستم و خمير گرم اندام تو را با دست‌هاي خيالم ورز بدهم. فريبا حق داشت شايد، من ديوانه‌ام كه با يك مانكن درددل مي‌كنم. اما راستي، اگر فريبا را ديدي نگو كه به تو اعتراف كرده‌ام، باشد؟ دارم بالا مي‌روم مثل بخار. چه حس خوبي!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692