داستان «همیشه پای یک زن در میان است؟» نویسنده «مریم بلاش‌آبادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «همیشه پای یک زن در میان است؟» نویسنده «مریم بلاش‌آبادی»

تک تک گلدان ها را از روی میز برداشت و دستمال کشید، تابلوهای نصب شده روی دیوار را تمیز کرد، کف خانه را طی کشید و چهار طرف فرش را به داخل تکاند و زیرو رویش را جارو کشید، ظرف های آشپزخانه را جابجا کرد و سفید کننده را ریخت کف دستشویی. باید هر طور شده کارهای خانه را تا قبل از آمدن نازنین از مهد کودک تمام می کرد.

صدای زنگ در بلند شد.

_بله بفرمایید.

_خانم لیلا مقدم.

_بله.

_براتون یه بسته آوردم با کارت ملی تون بیاید دم در.

لیلا آیفون را گذاشت و کارت ملی اش را از روی جاکفشی برداشت، چادر رنگی اش را به سر کرد و از لای آفتابی که از بین شاخه ها به حیاط می تابید رد شد و در را باز کرد. بعد از نشان دادن کارت ملی و امضا کردن رسید پستی، بسته را تحویل گرفت.

بلا فاصله بعد از بستن در، پاکت را باز کرد و گواهینامه اش را در آورد. از خوشحالی پاهایش را نمی توانست روی موزاییک های لب پر و رنگ و رو رفته حیاط بگذارد. هی بالا و پایین می پرید، دستان گره کرده اش را روی هوا تکان می داد و هوا و آفتاب را از هم می گسست و درونش فریاد های دخترانه سر می داد.

به طرف پارکینگ خیز برداشت، پله ها را دوتا یکی کرد و رسید به ماشینی که در نبود همسرش یک ماه روشن نشده بود. چرخی دور و برش زد؛ از بالا به پایین و بعد از پایین به بالایش را نگاه کرد، سرش را به شیشه راننده چسباند و خودش را دید که پشت فرمان نشسته.

سفره را پهن کرد و غذای نازنین را برایش کشید تا سرد شود. به فرهاد پیامک زد "امروز برات یه غافلگیری دارم. فرودگاه بمون خودم میام دنبالت. البته با ماشین:)

خورشید کم کم داشت از غرب زمین را ترک می کرد و ته چشمان خیسِ آسمان، قرمز رنگ شده بود.

موهایشان را دم اسبی بستند. روسری را سر خودش و کلاه را روی موهای نازنین کشید. لباس سرمه ایی را تن خودش و لباس آبی را تن نازنین کرد، هر دویشان کفش های تق تقی شان را پوشیدند برای آخرین بار خودش را در آینه دید و نازنین را ورانداز کرد.

با سلام و صلوات ماشین را روشن کرد و راه افتادند.

سرش به کار خودش بود و در خط وسط، رانندگی اش را می کرد. ابرهای سیاهِ تکه پاره، که آسمان را پوشانده بودند، در خیابانی می باریدند و در جایی دیگر هیچ خبری نبود.

نازنین با آن دست و پای کوچکش همان طور که عروسک بازی می کرد در صندلی عقب خوابش برد.

بخاری را روی شیشه ها تنظیم کرد تا بخار شان برود. تابلو های کنار جاده سرعت 80 تا 100 را نشان می دادند و عقربه ی سرعت ماشین، روی 85 معلق بود.

ماشین 206 پشت سری، با این که سمت چپش باز بود ولی سبقت نمی گرفت و مدام چراغ می داد و بوق میزد. بعد از گذشت مدتی سبقت گرفت و موقع رد شدن شیشه اش را پایین داد و گفت: بروبشین پشت ماشین لباس شوییت گند زدی به خیابون.

البته نباید از این موضوع گذشت که خود این راننده کسی بود که وقتی گواهی نامه اش را گرفت تا چند ماه اول اصلاً جرات رانندگی در اتوبان را نداشت.

لیلا از آینه جلو به نازنین نگاه کرد. وقتی دید خواب است خیالش راحت شد، پایش را روی پدال گاز بیشتر فشار داد، عقربه سرعت 90 را نشان داد.

هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که موتوری سیاه رنگ که چراغ هایش هم سوخته بود بدون کلاه به فاصله ایی کمتر از ده سانت با سرعت 110کیلومتر بر ساعت از کنارش رد شد و از جلویش لایی کشید.

لیلا پایش را روی ترمز گذاشت ماشین عقبی که فاصله ی کمی با او داشت چندین بوق پشت هم زد و درون ماشین خودش با صدایی بلند خطاب به همسر و دختر هفت ساله اش که عقب نشسته بود گفت: زنیکه ی احمق، حقش بود مثل عربستان بهتون گواهی نامه نمی دادن که گند نزنید به خیابون ها، تو رو چه به رانندگی برو بچه داریتو بکن. همسر و دخترش هم بدون هیچ حرف یا حرکتی همان طور که به خیابان چشم دوخته بودند سکوت کردند. البته نباید از این موضوع گذشت که خود این آقای راننده تا امروز بیشتر از ده ها تصادف داشته که توی نیم بیشتری از آنها به دلیل رعایت نکردن فاصله مناسب، مقصر بوده.

چشمانش را بین آینه های بغل و جلو چرخاند. چراغ ترمز و به همراه آن چراغ خطر ماشین های جلویی روشن شدند. هر چقدر جلوتر می رفت ازدحام ماشین ها بیشتر می شد. ناگهان یک ماشین از پشت به ماشینش زد نازنین با تکان شدید از خواب پرید. ماشین لیلا به جلویی برخورد کرد جلویی به جلویی اش و همین طور چندین ماشین با هم تصادف کردند. مردی با موی سفید و لباسی چروک که دور یقه اش از کثیفی و عرق کبره بسته، از ماشین پیاده شد. روی پنجه های پایش بلند شد تا آن طرف خیابان را از بالای سقف ماشین نگاه کند که مبادا نزدیک ماشین های کناری باشد و ضربه ایی به آینه اش بخورد.

باغُر و لُند جلو آمد وبه خطی که روی سپرش افتاده بود نگاه کرد، تفی بر روی سپر انداخت و با دست رویش را محکم کشید تا خط کمرنگ شود، بعد نگاهی به سپر فرورفته ی لیلا انداخت و گفت: خوب، چیز مهمی نیس یه پارچ آب جوش بریزی روش عینهو روز اول میشه آبجی. چهره ی بی رنگ و چشمان بهت زده ی لیلا را که دید، با جنباندن سر یک طرف لبش را بالا داد و گفت: چیه چِش شوورتو دور دیدی اُتلُ ورداشتی زدی تو جاده، ای بابا امان از دست شما ضعیفه ها.

راننده ی جلویی پیاده شد و بدون این که چشمی به اطراف بچرخاند و نازنین را ببیند که با موهایی ژولیده سرش را از ماشین در آورده و مادرش را نگاه می کند. بلافاصله گفت: حواست کجاست خانم، اون پدالی که زیر پاته رو گذاشتن که فشارش بدی.

"لعنتی" ببین ماشین نازنینمو چی کار کردی؟

نگاهی به سپر عقبش کرد و بعد نگاهی به صورتِ رنگ و رو رفته و لب های کوچکِ سرخ لیلا و موهایی خرمایی پریشانش که دور صورت گردش ریخته بود. برای چند لحظه چشمانش را به او دوخت و با صدایی آرام و نازکتر از قبل گفت: حالا اشکالی نداره، نگران نباشید من خودم یه آشنای صاف کار دارم معرفی تون می کنم برید پیشش اصلاً خودم ام باهاتون مییام که خیالتون راحت شه، شمارم رو هم یه جا بنویسید که راحت تر بتونیم با هم هماهنگ کنیم.

نور های قرمز و آبی گرداگرد محیط را روشن می کنند. افسری از یکی از ماشین ها پیاده می شود و با عجله از بیمه نامه ی هر کس برگی می کند و به ماشین جلویی اش می دهد. و بعد با عجله به جلوی جاده می دود.

بعضی از ماشین های لاین بغلی که آرام در حال حرکتند می ایستند و نگاه می کنند. در آن میان یک نفرتا چشم اش به لیلا   می افتد سرش را از پنجره بیرون می آورد و داد می زند: واقعا درست میگن که توی هر اتفاقی پای یه زن در میونه.

لیلا نگاهی به ساعت می اندازد، دیگر زمان زیادی ندارد ولی چاره ایی نیست باید صبر کند تا ترافیک باز شود.

هر چقدر جلوتر می رود صدای آژیر بلند تر می شود. درگوشه ای از جاده آمبولانس ایستاده. پلیس مردم را راهنمایی می کند تا از سمت چپ جاده حرکت کنند و مردم از کنار موتوری سیاه رنگ که روی زمین افتاده و چراغ های عقبش خورد شده آرام رد می شوند.

دیدگاه‌ها   

#2 مرضیه 1395-03-02 06:18
دوسش داشتم و باهاش ارتباط برقرار کردم...تبریک میگم بهت مریم، واقن پیشرفت رو توی داستانات میشه حس کرد...
#1 علاقه مند 1395-02-16 01:15
سلام

هميشه پاي يك زن در ميان است ...اين كاملا درسته ...اما نه آنقدر كه در شهرهاي بزرگ جا افتاد ه اند...در اين كار شما محتوا و فرم تقريبا بالانس شده هستن.همانقدر محتوا نياز به گفتنش هست كه تكنيكي ساده آن را انجام مي دهد.شايد بهتر بگويم كار شما به عبارتي يك قصه با ساختاري خطي و بسيار ساده است... اما داستان نيست...

موفق باشيد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692