داستان «خجالت خرس گنده» نویسنده «امین کمساری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نمی‌توانستم تمام فضای هال و پذیرایی را کامل ببینم. خیلی سخت بود. اگر فقط یک مقدار بیشتر روزنه پتو را باز می‌کردم، لو می‌رفتم که بیدارم. چاره ای نبود. باید خیالم راحت می‌شد، باید مطمئن می‌شدم تا کسی نباشد. دوباره صدای مادرم بلند شد.

- پاشو بچه، لنگ ظهره!

نمی‌دانستم چه کار کنم. جمعه بود و از بخت بد من همه توی خانه بودند. خودم را لعنت می‌کردم که چرا دیشب طمع کردم و با چشمانی پر از خواب اصرار داشتم تا آخر فوتبال را ببینم. اگر توی اتاق خودم خوابیده بودم، اینطور زیر پتو اسیر نمی‌شدم.

ساعت یازده بود. دقیقاً یک ساعت بود که کشیک می‌دادم تا کسی توی هال نباشد. مادرم وقت گیر آورده بود و برای آش سبزی پاک می‌کرد. درست مثل مادر خدا بیامرزش عاشق آش رشته بود. یادش بخیر، -روزهایی که توی حیاط خانه‌ی مادر بزرگ می‌نشستیم و آش رشته می‌خوردیم. دست پختش حرف نداشت. آش رشته‌اش معروف بود. آخرش هم سکته کرد و مرد. چه روز بدی بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم، خانه‌ای که همیشه پر از صفا و صمیمیت بود، روزی اینطور غرق در عزا و ماتم شود.

- رشید ...... رشید پاشو. ساعت یازدهه. الان پدرت بیاد ببینه هنوز خوابی عصبانی میشه ها.

صدای مادرم رشته‌ی افکارم، که خاطرات را برایم مرور می‌کرد، پاره کرد. خوش حال شدم. حداقل اینکه پدرم توی خانه نبود. دوتا خواهرم دائم این طرف و آن طرف می‌رفتند و کارهای خانه را انجام می‌دادند. امکان نداشت هال و پذیرایی خالی شود. کمی خودم را جا به جا کردم. عرق ناشی از گرمای بیش از حد زیر پتو، مزید بر علت شده بود تا شبیه موش آب کشیده شوم.

تلفن خانه زنگ خورد. مادرم بلند شد تا تلفن را جواب دهد.

- پاشو بچه، خیر سرت مگه فردا امتحان نهایی نداری؟

اصلاً حواسم نبود، باید هندسه می خوندم. امتحان هندسه همیشه برایم سخت بود، چه برسد به این دفعه که امتحان نهایی بود.

مادرم به اتاق رفت تا تلفن را جواب دهد. یک لحظه متوجه شدم که هیچ کس توی هال و پذیرایی نیست. خیلی سریع بلند شدم. مادرم تلفن را که ظاهراً قطع شده بود سر جایش گذاشت. آن لحظه هیچ کاری به ذهنم نرسید. فقط ادکلن را از جلوی آینه برداشتم و دوباره چپیدم زیر پتو. تا می‌توانستم ادکلن را زیر پتو روی خودم و فرش خالی کردم تا کسی متوجه بوی گندش نشود.

مادرم سبزی پاک کردن را از سر گرفت. ادکلن را خیلی آرام و بدون این که جلب توجه کند، به زیر مبل هُل دادم. تلفن دوباره زنگ خورد. مادرم توی اتاق رفت تا تلفن را جواب بده. پرنده پر نمی‌زد. به سرعت بلند شدم. پتو را کنار زدم و طوری آن را گذاشتم که کسی روی قسمت خیس قالی پا نگذارد. پنکه را روشن کردم و آن را روی آخرین درجه تنظیم کردم. به طرف حیات دویدم. توی آفتاب داغ نشستم تا بدنم خشک شود. خدا خدا می‌کردم که مادرم سراغ سبزی‌هایش برود و به پتو دست نزند. خیلی وقت بود که این اتفاق برایم نیفتاده بود. به قول پدرم حالا دیگر استخوان ترکانده و خرس گنده ای شده بودم. ریش و سبیلم هم سبز شده بود. اگر کسی می‌فهمید آبرویم می‌رفت. ولی کاری نمی‌توانستم بکنم، دست خودم که نبود.

مادرم توی حیاط آمد. نمی‌دانم ترس بود یا خجالت، ولی بدنم گر گرفته بود. فقط امیدوار بودم که نفهمیده باشد. رو به رویم ایستاد و سر تا پایم را نگاه کرد. پیش خودم گفتم الانه که یه سیلی آب دار بزنه تو گوشم. از نگاهش فهمیدم که همه چیز را فهمیده. با نگاهش بهم گفت که از این هیکلت خجالت بکش.

- برو تو، قالی رو جمع کن و با پتو بیار بشور تا همه جا نجس نشده.

از خجالت دلم می‌خواست زمین دهن باز کند و توی زمین فرو بروم. حالا که مادرم فهمیده بود، امیدوار بودم که دوتا خواهرم متوجه نشده باشند. نگاهم به پنجره افتاد. دو تا سر را دیدم که به یک دیگر نگاه کردند و خندیدند.

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692