داستان «مصائب چشم های تو» نویسنده «محمد عزیزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مصائب چشم های تو» نویسنده «محمد عزیزی»

بالای سرِ دکتر بر زمینه ی سفید دیوار، توی قابِ چوبی بزرگی، مردی با بارانی سیاه ایستاده زیر باران و به جایی دور و غریب خیره شده است. ماسک را از روی دهان و بینی ام بر می دارم. نرگس می گوید: «یعنی هیچ امیدی نیست؟!» و پیچِ کنترلِ کپسولِ اکسیژن را سفت می کند. می گویم: « چند روز دیگه؟» دکتر به پشتیِ صندلی اش تکیه می دهد و عینک اش را از روی چشم ها برمی دارد: «شیمی درمانی جواب نداده...!»

توی ترافیک مانده ایم. باران دی ماه می بارد. صورتم را می چسبانم به شیشه ی سرد ماشین. می پرسم: « به نظرت وقتی مُردیم کجا می ریم؟» نرگس شیشه ی سمت خودش را می دهد پایین و سرما، آرام می خزد تو. با چیزی که در گلویش گیر کرده است، شاید بغض، می گوید: « بس کن نادر!» جلو، راه کمی باز می شود. حرکت می کنیم و پنجاه شصت متر جلوتر دوباره می ایستیم. بر زمینه ی سیاهِ تابلوِ چراغ راهنما، عدد بیست قرمز شده است. می گویم: « جدی می گم نرگس! هر چی زودتر نفسم بِبُره، خوشحال ترم. این زندگی نکبتی دیگه واسم عزّتی نداره» و او لبخند تلخ و سنگینی می زند: « می ریم همون جایی که ازش اومدیم.» می گویم: « تو فکر می کنی از کجا اومدیم؟» پخش ماشین را روشن می کند و لحظه ای بعد صدای حمید حامی در فضای تلخ ماشین می پیچد. با خودم فکر می کنم چقدر آهنگ های قشنگ در دنیا وجود دارد که من نشنیده ام. چه آدم های زیبا و شگفت انگیزی از برابرم گذشته اند و من ندیدم. یکی شان همین حالا، پشت فرمان نشسته کنارم. شیشه را می دهد بالا: « نمی دونم... گفتم شاید تو بدونی!» انگشت اشاره ام را در نزدیک ترین فاصله به چشم هام، روی بخار شیشه این بر و آن بر می کشم: «واسه دونستنش زیاد صبر نمی کنم!» و کسی به شیشه می کوبد. سر که بر می دارم، چهره ی زردنبو و درهمِ پسر بچه ای، پشت شیارهای آب روی شیشه، با چشم های وق زده خیره مانده است به هردومان. شیشه را چهارانگشت پایین می دهم. یک شاخه گل نرگس می دهد تو. می گیرم و پول را می گذارم کف دستش. از دهانم می پرد: « نرگس تو خیلی بیستی!» تا دیروز، نرگس را با صدای بهتر و یکدست تری می گفتم. حنجره ام به زِر و پِر افتاده است. چراغ سبز می شود. ماشینِ پشت سرمان بوق می زند و نرگس می زند زیر گریه.

دست می برم زیر بغل هاش. می چسبانمش به سینه ام، نرگس پاهاش را می گیرد و دو قدم آن طرف تر می خوابانیم اش روی تخت. شلوارش را در می آورم. این بار اما خرابی نکرده است. فقط شاشیده. هشت سال است که شاشیده به خودش و من. موتور سیکلت اش را هنوز نگه داشته ام تا هر وقت دنیا به سرم تنگ می شود، بنشانمش روی صندلی لهستانی پشت پنجره، پرده را کنار بزنم تا دل سیر به تایرهای له شده اش نگاه کند، پرت و پلا بگوید و به خِر خِر بیفتد. آخر سر هم خودش را خیس کند تا بنشینم جلوش و با ریه ی خرابم سیگار بگیرانم و دودش را بپاشم توی صورت به عرق نشسته اش. پوشک اش را عوض می کنم. شلوارش را تا زیر ناف می کشم بالا و می گذارم در همان حالت، طاق باز، روی تخت بیفتد. نرگس با شیشه ی آب توی دست لرزانش، خسته و بریده، تکیه داده به جرز کنار درِ اتاق. می گوید: « نادر، تو دلت به حال این بدبخت نمی سوزه، این موتور لامصب رو هِی نشونش می دی؟» دست داوود را که از لبه ی تخت آویزان شده می گذارم روی سینه اش و می نشینم جاش: « دلم به حال خودم و اون بابای گور به گور شدم که معلوم نیست کدوم قبرستونی سر گذاشته می سوزه.» و به شعله های آتش بخاری نگاه می کنم: « وقتی می نشست ترکِ موتور و محله رو می ذاشت رو سرش، باید فکر منم می بود که تو اون سگ دونی، از صبح تا شب میون دود و غبار و مواد شیمیایی جون می کندم. رفت تو دیوار. اینم شد آخرتش! شانس آورده که هردومون رو یه مادر زائیده! و گرنه کلکش کنده بود...همچین معلومم نیست، شاید کلک هردومون رو با هم کندم.»و انگار گلوله ای از غیب شلیک می شود. می خورد تخت سینه ام تا نفسم برود. درد مثل مار می خزد به سر و کولم و هرجا را دلش بکشد نیش می زند. چنگ می اندازم به تخت و می افتم روی سرفه. میان سرفه ی پنجم ششم که نرگس می رسد بالای سرم، لخته ی خونی از حلقم می جهد روی فرش تا نرگس سراسیمه ملحفه ی افتاده گوشه ی تخت را مچاله کند، بگیرد جلوی دهانم و من هم آن قدری خون بالا بیاورم که او وا بدهد، همان جا زانو بزند و صدای گریه و التماسش به خدا، میان سرفه هام گم شود.

از پسِ پرده ای تار، نقطه ی سیاهی به دماغم نزدیک می شود. انگشتم را می گذارم روش و فشار می دهم. ماسک را از روی دهان و بینی ام بر می دارم. بوی مزخرفی می پیچد توی مشامم و چند بار پلک می زنم. داوود پشت پنجره روی صندلی لهستانی جلو عقب می شود. تنها وقتی سر لج می افتم و پرده را کامل می کشم تا موتور سیکلت اش را ببیند، صداش را می شنوم. وگرنه صدای باد شکم اَش را هم نمی توان شنید. آن طرف ترش، شلنگ اتصال بین لوله ی گاز و بخاری چشمم را می گیرد. رد لوله را که دنبال می کنم، چسبیده به سقف، از بالای پنجره رفته توی حیاط. نرگس می گفت توی روزنامه خوانده که مردی، شب وقتی زن و بچه اش به خواب می روند، در نامه ای می نویسد که: «دیگر تحمل سرطانِ زنم و تالاسمیِ بچه ام را ندارم». بعد تمام درزهای خانه را گرفته. پیک نیک را گذاشته وسط اتاق، شیرش را چرخانده و آرام خوابیده کنارشان.

سر که بالا می کنم، نرگس پایین تخت به دیوار تکیه داده است. از روی تخت می سُرم پیش پاش و دست هاش را می گیرم. انگار تطابق چشم هاش را از دست داده باشد، معلوم نیست به من نگاه می کند یا به پشت سرم. صداش می زنم. آرام سر تکان می دهد و با لبخند، میان موجی از تشویش و ترس، نگاهم می کند. رو می گردانم به حیاط. باران هنوز می بارد. می گویم: « واسه تو می باره ها!» تلفن همراهش توی هال زنگ می خورد. بلند می شود. با روی گشاده و در حالتی خاص، کپسول اکسیژن را می آورد نزدیکم، ماسک را می گذارد روی دهان و بینی ام. بعد از اتاق بیرون می رود و تلفن اش را جواب می دهد: «سلام مامان...» و با تعجب می پرسد: « چرا بد و بیراه بهم میگی؟... خونه نادر. مگه قرار نشد اول به خودم بگین؟ چرا اینجوری می کنین باهام!» و پس از مکثی ادامه می دهد: « هیچی! بگو چکار باهام نکردین دیگه! بهشون بگین یکی دیگه رو دوست داره... » تُن صداش را می آورد پایین و با حرص، اما تاکید زیاد می گوید: « من نادر رو دوست دارم مامان. خب دوستَم باشه. مگه فرقی هم می کنه؟ نه مامان... من دوستش دارم و تا آخرشم پاش وایسادم... زنگ بزنین بهشون بگین الکی پا نشن بیان، من جوابم منفیه!» و بی خداحافظی قطع می کند.

ایستاده ام کنار داوود. پشت پنجره، باد می آید و برگ های درخت انجیر را می تکاند. نرگس پتو را از رویتخت می کشد و می گیرد کولم. دست هاش را اما بر نمی دارد و خیلی نرم، می سُرند تا بازوهام. چیزی درونم فرو می ریزد. دست هاش در عین ناباوری، میان شلوغی این شهر بی سَر و ته، از غیب رسید و یک سال پیش، دستم را گرفت. چشم هام را می بندم. نفس عمیقی می کشم و با صدای گرفته برایش شعر می خوانم:

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی است

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

می چرخم و با فاصله ی معقولی زل می زنم به ته چشم هاش. دستپاچه می شود و می خندد: « چرا اینجوری نگام می کنی؟» از درون، شروع می کنم به لرزیدن. صدای تپش قلبم، می پیچد توی گوش هام و می گویم: «دمِ خدا گرم! تو خیلی زیبایی نرگس!» به جایی میان پاهاش نگاه می کند و لبخند محوی می زند. کم کم بدنم داغ می شود و درد خفیفی چنگ می اندازد به سینه ام. سرفه ی خشکی می کنم تا او، هراسان از گل های قالی چشم بردارد و دست هام را بگیرد: « نادر؟!» خس خس سینه ام شروع و نفسم کوتاه می شود. دست اش را می گیرد دور کمرم و تا تخت می بَرَدَم. می نشینم و او ماسک را می گذارد روی دهان و بینی ام. شیر اکسیژن کپسول را تنظیم می کند. بعد با انگشت های کشیده اش، سر بی مویم را لمس می کند و دست می کشد جای خالی ریش هام : « فردا صبح زود می رم نوبت پرتو درمانی می زنم.» من اما به دهان داوود که رو به ما باز مانده است خیره ام. چشم هاش عین دو تیله ی سرد و بی روح به فضای بلای سرم قفل شده است. شاید دیگر هم را نمی شناسیم. من او را، حالا که بهت زده، در خلاء گم شده است و تنها می خورد و پس می دهد. و حتما او هم مرا،که یک سال است با سر و وضعی غیر قابل تحمل جلویش می پلکم. نرگس تمام چیزهایی که می توانستم خودم را تویشان تماشا کنم جمع کرده و با خودش برده است. آیینه های توی حمام و اتاق. و همان چند تا قاب عکسی که به در و دیوار آویزان بودند. اما این فقط یک تلقین آبکی است. کافی است وقتی پلک روی هم می گذارم سر و صورتم را لمس کنم. آنگاه دچار اندوهی غیر قابل هضم می شوم که نرگس چطور این چهره ی زشت و بی مصرف را تاب آورده است. اگر می دانستم که قرار بوده مادرمان سر زایمان من و داوود بمیرد، هیچ وقت نمی گذاشتم او سه دقیقه زودتر از من به دنیا بیاید. بیخ خِرش را می گرفتم تا هر دومان در رَحِم، ریغ رحمت را سر بکشیم.

گفتم: « شب شد. پاشو برو»

گفت: «کجا برم؟»

گفتم: «خونه. نمی خوام باز تحریمت کنن. بهت نیاز دارم»

گفت: «نادر این حق منه که تا هر وقت خواستم اینجا بمونم.»

گفتم: « چرا؟»

قاشق سوپ را گذاشت توی دهان داوود: « چون دوسِت دارم».

و من سرفه کردم. و او سراسیمه سرم را گرفت توی آغوشش و فشرد به سینه هاش. زیر چشمم، درست جای خالی ردیف مژه هام را بوسید. دلم گرفت و بغض جوشید تا گلوم. و این ها همه پیش از رفتن او بود.

به ساده ترین راه ممکن فکر می کنم. به اینکه چطور می شود اگر نرگس با نبودن من، آب در دلش تکان نخورد. حتی قطره ای اشک نریزد و چند صباح دیگر عاشق شود. ازدواج کند. بچه دار شود و به کلی فراموش کند که من، در عمق چند متری، زیر انبوهی خاک متلاشی شده ام، تا بتواند دل سیر به عشقبازی بپردازد. اما همیشه یک نفر پیدا می شود که تو را گوشه ی ذهنش روی تکرار می گذارد تا هر روز، با برآمدن خورشید، بخش عظیمی از احساس و منطق اش را برای یک عمر درگیر کنی. فرقی هم نمی کند درست رو به رویش باشی یا سال ها پیش مرده باشی. ای کاش سال ها پیش از آنکه نرگس را دیدم، مرده بودم.

مشتی قرص خواب آور می اندازم بالا و روی کاغذی می نویسم: « او دیشب اینجا بود. مرا بوسید و رفت. چون دوستم دارد. و حالا، ساعت شش صبح است که عکس هام را روی پیک نیک وسط اتاق آتش می زنم تا تمام و کمال ناپدید بشوم. داوود نیمه ی دیگر من، از این زندگی نکبتی است. پس چه بهتر که وَبال گردن خودم باشد».

پیک نیک را از آشپزخانه می آورم. وسط اتاق روشنش می کنم و آلبوم را از توی صندوق زیر تخت بر می دارم. عکس ها را تک تک می کشم بیرون. نگاه شان می کنم. می گیرم روی شعله ی آتش و پرتشان می کنم همان دور و بر. همه را که تک به تک می سوزانم، پیک نیک را روشن رها می کنم. کاغذ را تا می کنم و می گیرم میان مشتم. می نشینم روی صندلی. پلک روی هم می گذارم و دست می کشم زیر چشمم. هنوز گرمای لب هاش را می شود حس کرد. نرگس، رنگ آمیزی منحصر به فردی است. من اما خوابم می آید. و بهتر است که بخوابم. چون بدون رنگ، برای نرگس و خودم مثل آفت می مانم. حتی برای داوود. داوود کجاست؟ خودش می گوید: « اینجام. رو تخت خوابیدم» و به تخت نگاه می کنم. اما او که سال هاست زبانش بریده و سکوت کرده! پس می روم کنارش دراز می کشم. و رخوتی عجیب تمامم را در بر می گیرد.

نرگس از دور، میانِ یک سفیدی خیره کننده می گرید و می آید. اما نزدیک نمی شود. هر چه قدم بر می دارد، فاصله مان از هم بیشتر می شود. داوود روی تخت خوابیده است و من نمی توانم نفس بکشم. پدرم در نقطه ای کور، شاید کنج دیوار دستشویی، با وضعیتی مشمئزکننده نشسته روی زمین و سرنگ را فرو کرده توی دست اش. صدای زنگی کِشدار و آشنا، سنگین و بَم، گوشم را قلقلک می دهد. اما چرا صدای ناله ی پدرم، شبی که داوود ضربه مغزی شد می پیچد توی گوشم؟ داوود خِر خِر می کند. و من نمی توانم از جایم تکان بخورم و سرش را روی بالش درست کنم. صدا قطع می شود و نرگس هنوز می گرید. بعد خنده ی مادرم توی قاب عکسی که نرگس با خودش برد، جلوم رژه می رود. دوباره صدا بر می گردد. انگار کسی، نگران ایستاده توی کوچه، ضربان قلب اش رفته بالا و با دست لرزان زنگ خانه را می فشرد.

 


 

 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

 

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

 

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

 

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

 

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

 

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

 

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

 

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

 

دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

 

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

 

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

 

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

 

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

 

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

 

https://telegram.me/chookasosiation

 

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

 

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

 

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

 

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692