بوقهای کوتاه و پی در پی تاکسیهای خشن سرچهارراه بیشتر کلافهاش میکرد. مردد به صورت رانندهها چشم میدوخت و نمیدانست چه کار کند. بهش نگاهی گذرا میانداختند و با انگشت اشاره روبه رو را نشان میدادند که یعنی ((مستقیم میرم)). سردرگم بود. اما در نهایت تصمیم قطعی گرفت که تا مترو پیاده برود.
((پیاده برم بهتره، یکم فکر میکنم)). برگشت به پیاده رو.
((باید تند تر برم. نه. اینطوری هول میشم. وقت که دارم. حالا چه خبره مگه؟! اینقدر مهمه؟!)). قدمهایش را شل کرد. آدمها، بوقهای بی امان ماشینها، شلوغیها و تنه زدنها، خندهها و شوخیها و فحشها دلهره و اضطرابش را بیشتر میکرد.
((یعنی میاد؟))
((حتماً"میاد. خودش گفته بود که 5 بعد از ظهر پارک طالقانی. من که نگفتم. پیشنهاد خودش بود.))
مرد میانسالی روی موتور قراضه ای تکه فرش کثیف و پاره ای پهن کرده و رویش نشسته بود و به عابران نگاههای بی معنائی میانداخت. کمی آنطرف تر روی زمین بساط کتابهائی ولو بود. سرسری نگاهی انداخت. همان بساط همیشگی. خواجهٔ تاجدار، ماشاالله خان، میرزادهٔ عشقی، هبوط در کویر، ایرج میرزا و ... همه کمیاب و نایاب!!
ضربان نامنظم قلبش گواهی یک روز متفاوت و حادثه ای غیرمترقبه را میداد. احساس میکرد صورتش گر گرفته و دستهایش عرق کرده است. کیف سردوشش بیشتر از همیشه سنگینی میکرد و چیز غریبی در گلویش انگار خفهاش میکرد. مجبور شده بود از آن مدیرعامل گنده دماغ روانی یک ساعت مرخصی بگیرد و همین عصبیاش میکرد. مدیرعامل حتی سرش را بالا نیاورده بود. با دست اشاره ای کرده بود و متلکی هم انداخته بود:
((باشه. اشکال نداره. برید. کلاً"حواستونم که امروز سر جاش نبود. چند بار همون یه فاکتورو اصلاح کردید و پرینت گرفتید؟))
نگاهش نکرده بود. چشمش فقط روی مونیتور لب تاپش بود و این حرفها را میزد.
((نکنه اون هم از قیافهٔ من خوشش نیاد؟ یعنی خودش چه شکلیه؟ تو صفحهٔ فیس بوکش که اصلاً" عکسی نگذاشته. پروفایلش هم یک عکس متفرقه داره. پس لابد خودش هم نباید همچین قیافهٔ درست حسابی ای داشته باشه. مثل من. واسهٔ من که مهم نیست. اما اون ... . شایدم آدم مهمیه و میخواد کسی قیافه شو نشناسه! نمی دونم. ازش نپرسیدم. چون واقعاً " واسم مهم نیست. اما واسهٔ مردا قیافه خیلی مهمه!! یعنی از من خوشش میاد؟! خوب نیاد ... به درک!!))
غمی در دهلیزهای پنهانی وجودش میچرخید و روحش را میپژمرد. یاد دیدار قبلیاش با یکی از همین آدمهای پرمدعای اینترنتی افتاد. آن هم چه پرمدعائی!! قدی بلند و چهره ای ضمخت و سرد. برخلاف اشعار عاشقانهٔ دوزاری و جملات دلنواز و پند آموزی که در صفحهاش میگذاشت و همه را علاقمند به خودش میکرد و کامنتهای تشکر آمیز و قربان صدقههای آبکی و لایک های بی انتها را برای خودش جمع میکرد. با یک عینک ته استکانی و کیف سامسونت بی قواره. خود را استاد دانشگاه و دارای مدرک پی اچ دی معرفی کرده بود و آب پرتقالی هم با هم خورده بودند. همانی که از همان نگاه اول بطور غریزی درک کرده بود که از او خوشش نیامده و قرار مجدد نمیگذارد و سرکارش خواهد گذاشت. اما باخود گفته بود شاید حدسم اشتباه باشد و شماره ای هم رد و بدل شد. شماره ای که بعداً"وقتی پس از صد بار زنگ زدن جوابش را داده بود فهمیده بود حدسش درست بوده و هیچ تمایلی به حرف زدن ساده هم ندارد و میخواهد سریع قطع کند. او هم دیگر هیچ وقت تماسی نگرفت و به سراغ صفحهاش هم نرفته بود.
((آیا این یکی هم همینطور خواهد بود؟))
زن جوان کوتاه قدی با یک فکل بزرگ طلائی دست دختر بچهٔ ده ساله ای که فرم مدرسهٔ سبزی به تن داشت در دستش از رو به رو نزدیک شد.
(( ببخشید خانم اینجا ساندویچی هم پیدا میشه؟))
((بله یکم جلوتر سر چهارراه باید باشه))
((مرسی عزیزم))
پاهایش خسته شده بود. اما سمج و سرسخت ادامه میداد. حد فاصل پیاده رو و خیابان، روی پل، ون سبز پلیسی پارک بود و عده ای پلیس و سرباز در رفت و آمد بودند. مقنعهاش را جلوتر آورد. رد شد. نفس عمیقی کشید. دختر نازک اندامی با کفشهای پاشنه بلند سفید و مانتو شیری رنگ کوتاهی کنار خیابان با موبایلش حرف میزد. انگار اوقاتش تلخ بود و داشت دعوا میکرد. ماشینها از کنارش آهسته رد میشدند و بوقی میزدند. بی اعتنا میچرخید و به دعوایش ادامه میداد.
نزدیک پل، جوانی به ظاهر شهرستانی روی پلهٔ مغازهٔ بسته ای نشسته بود و هندزفری صورتی رنگی در گوشش آهسته سیگار میکشید و غمگینانه به منظرهٔ یکنواخت عبور ماشینها زل میزد. روی پل، قسمت پیاده رو بر روی سکوئی مردی بساط عینکها و عطرهای قلابیاش را پهن کرده و دو دختر جوان ازش قیمت میپرسیدند:
(( این چه حرفیه خانم. معلومه که اصله. خودم از بانه آوردم. قیمت خریدم دارم میدم. دستتو بیار تست کن!))
دخترجوانی به ظاهر دانشجو از روبه رو آمد. بریده روزنامه ای دستش بود. صفحهٔ نیازمندیها.
((خانم خیابون فجر خیلی مونده؟))
با بی میلی جواب داد: ((نه. مستقیم ادامه بدید تابلوشو میبینید. دو سه تا خیابون بالاتر.))
با خود گفت: (( دنبال کار میگشت))
به مترو رسید. جلوی دکه روزنامه فروشی شلوغ بود. همه سیگار و آب معدنی میخواستند. به خاطر گرمای هوا بود که همه آب میخریدند؟ پس چرا او هیچ گرمائی را حس نکرده بود؟ جوانک سیه چرده ای کوله به دوش با فندک آویزان از سقف دکه سیگار روشن میکرد. پلهها را به سرعت پائین رفت و تنه زد. خیابان پر آمد و شد و هیاهوی آدمهای پریشان که انگار هرگز تمامی نداشت تشویش درونیاش را بیشتر کرده بود.
((خانم چه خبرته. وا ...))
((ببخشید))
به سکو رسید. گوشه ای در قسمت زنانه ایستاد و منتظر ماند. چشمش بر روی فلز سرد ریلها که برروی گودال تاریکی خوابانده شده بود ماسیده و در اوهام خودش غوطه ور بود. به کسی نگاه نمیکرد.
((شما شغلتون چیه؟))
((دانشجوی ارشد مهندسی عمرانم. تو شرکت بابام کار میکنم.))
((چه خوب))
((شما چی؟))
((من تو یه شرکت حسابدارم))
((خونتون کجاست؟))
((نازی آباد. شما چی؟))
((ما اقدسیه))
((بله. چه خوب))
پسر بچهٔ بازیگوشی ورجه وورجه میکرد و مادرش را به جوش آورده بود. پیرزنی با ساک بزرگی زیر بغل وارد شد. در دستش تعدادی دونات بود و از نشستهها و ایستادهها میپرسید: ((خانم دونات نمی خواید؟ تاریخ امروزهها! دونات ... دونات ... بخرید از سرکار برگشتید گرسنتونه!!))
غول آهنی با تک بوق خوفناکی از دل سیاهیها نمایان شد. به سرعت ایستاد و درها گشوده شد. سوارهها پیاده شدند و منتظران به داخل هجوم بردند. او هم وارد شد. دستگیرهٔ آویزانی را گرفت و به تیرگی محرک پشت شیشه چشم دوخت. ((نکند به نظرش زشت بیام؟)). دست فروشها هیاهو میکردند. هل میدادند و اجناسشان را تبلیغ میکردند. پاهایش را بیشتر گشود تا تعادلش حفظ شود آنوقت آینهٔ کوچکی از کیفش درآورد و به خودش نگاه کرد. ((دو ماه دیگه پولم اونقدر میشه که بتونم دماغمو عمل کنم)) از این فکر احساس رضایت شیرینی به سراغش آمد. دختر جوانی روبه رویش نشسته بود و چسب نازک سفیدی روی بینیاش خودنمائی میکرد. خواست ازش سؤال بکند که کدام دکتر رفته و اینکه آیا ترس دارد یا نه. اما پشیمان شد. فکر کرد دختر افاده ای است. ترجیح داد در افکار خودش چرخ بزند.
((ای کاش شال سر میکردم.))
((نه اینطور جدی تر به نظر میرسم. فکر نکنه خیلی واسم مهم بوده!))
((اون یکی که یه جوری بود. خودمم ازش خوشم نیومد. ولش کن بابا))
((یعنی چه جور آدمیه؟ حتماً "میگه بریم کافی شاپ یا شایدم ناهار دعوتم کنه))
((راستی مدیرعامل چرا سرشو بالا نیاورد و حتی یه نیم نگاهی هم نینداخت به من وقتی داشت حرف میزد؟؟))
دوباره به خودش در آینه نگاه کرد. خط لب کمرنگی که دور لبش کشیده بود هنوز سر جایش بود. خیالش راحت شد.
بلند گو اعلام کرد (( ایستگاه شهید حقانی))
همه را پس زد و بین آدمها لائی کشید و رد شد. پلههای را دو تا یکی بالا رفت. کارت زد. از ایستگاه خارج شد. وارد پارک شد. روی همان صندلی که قرارش را گذاشته بودند نشست.
سرساعت رسیده بود. نه یک دقیقه جلوتر، نه یک دقیقه عقبتر. سعی کرد خودش را در حالت طبیعی نگه دارد و مشتاق به نظر نرسد. نفسی از ته سینه بیرون داد. ترجیح داد پا روی پا بیندازد و به روبه رو و درختها خیره شود.
((شاید الان منو زیر نظر گرفته باشه. باید خونسرد باشم.)). لبخند کمرنگی روی لبانش نشاند و دستش را مشت کرد و زیر چانه گذاشت و به اطراف نگاههای آرامی میانداخت. خیلی بی تفاوت. پارک خلوت بود. چند گروه مجردی این طرف و آن طرف پرسه میزدند. دلش میخواست آینهاش را از کیفش در بیاورد و خودش را نگاه کند ولی پشیمان شد. ((پس کجاست. مگه نگفته بود پنج؟))
مرد جوانی با کت و شلوار خاکستری و کیف دستی با عجله از کنارش رد شد.
((نکنه این بود؟))
((نه بابا. این انگار حواسش جای دیگه ای بود اصلاً".))
بیست دقیقه گذشت و خبری نشد. کلافه شد.
((سرکارم گذاشت))
پیش خودش احساس کنف شدن میکرد. نه تنها پیش خودش. پیش همهٔ دنیا. خیال میکرد همهٔ دنیا فهمیدهاند که پسری او را اینطور سرکار گذاشته و دارند با انگشت نشانش میدهند و قاه قاه میخندند. حتی صندلیها و درختهای پارک هم دارند مسخرهاش میکنند. چشمهایش ریز شده بود و گوشهٔ لب پائینش را میجوید. با عصبانیت به درختان و صندلیها اخم میکرد و ابرو بالا میانداخت. انگار دق دلیاش را سر آنها خالی میکرد. ((چرا اومدم .... آخه چرا من اینقدر احمقم ... .))
پسر چاقی با تی شرت کرم رنگ از کنارش رد شد. روزنامه ای در دست داشت و روی صندلی روبه روئی کمی آنطرف تر نشست و با نگاهی گذرا روزنامه را گشود و مشغول مطالعه شد.
((نکنه آینه. وای چقدر چاقه ... نه بابا فکر نکنم ...!))
یادش آمد که همین آدم پست فطرت رذلی که سرکارش گذاشته ازش پرسیده بود که ((حتماً"میآیی یا نه)) و او جواب داده بود ((حتماً". دوست ندارم کسی را اذیت کنم.)) ولی حالا ...
((آگه آینه پس چرا نمیاد جلو. چرا رفته اونجا. نه. نباید این باشه.))
تند وعصبی بلند شد. کیفش را روی دوشش انداخت و به راه افتاد. وقتی از کنار جوانک چاق رد میشد خیال کرد روزنامه کمی پائین آمده و برای لحظه ای سنگینی نگاهش را حس کرده بود. از پارک خارج شد. برگشت و دید که پسرک دست در جیبهایش دور میشود. روزنامه را همان جا روی صندلی جاگذاشته بود.
(( ای کاش که نمیومدم... ای کاش که نمیومدم ... خر تر از من هیچکس نیست.))
به دهانهٔ مترو رسید. نفس عمیقی کشید. شانههایش را به نشانهٔ بی خیالی بالا انداخت و وارد شد.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا