با فرشته و فرزانه از حوض میامدیم بیرون. مینشستیم روی تخت چوبی. کنار حیاط. خیس خیس. تمام ظهرهای تابستان. بازی آرزوها میکردیم. فرشته میگفت: بیاید تا ده بشمریم و بگیم دوست داریم اسم بچه هامون چی باشه
بازی آرزوها گاهی به اسم شو هر میرسید و گاهی به اسم خودمان.
فرزانه میگفت: دوست دارم اسمم اسکارلت باشه.
من همیشه میگفتم: منم اسمم را حتماً عوض میکنم
******* ********
فرزانه که گوشی را برداشت. گفتم: می خوام اسممو عوض کنم
ریسه رفت. گفت: خل شدی؟!
گفتم: نه. این اسم به درد من نمی خوره.
فرزانه گفت: بگو چه مرگته. مزخرف نگو
مزخرف نمیگفتم. این اسم برای من هیچ فایده ای نداشت. امیر که همیشه سوسیس صدایم میزد. آن وقتها. مینشستیم رو به روی هم. تخته نرد بازی میکردیم، دستهایش را در هوا میچرخاند. چشمانش را گنده میکرد. تاسها را تکان محکمی میداد و میگفت:
- نگا کن سوسیس، اینم جفت شیش
جفت شش میآورد. با حرص دستم را فرو میکردم روی پایش.
میگفتم: مرض
پیش من که میآمد همان شلوارک طوسی گلدار را میپوشید. همان که برایش از تجریش خریده بودم. از راه که میرسید شلوارش را در میآورد. تا میکرد. خط اتویش را صاف و مرتب. میگذاشت روی صندلی. کتش را آویزان میکرد به دسته مبل. شلوارک را میپوشید. دگمههای پیراهنش را خودم باز میکردم. زیر پیراهنیهایش همیشه سفید بود. فشارش میدادم. شکمش را. بازوهایش را. میخندید. بغلم میکرد و میگفت:
- چطوری سوسیس؟
تخته نرد را میچید. جفت شش میآورد و تاس من فقط دو با یک دو بود. خدا خدا میکردم بازی تما م نشود. یک دست یا دو دست دیگر بازی کنیم. وقت کم بیاوریم. امیر فرصت نکند از نازی حرف بزند.
فرزانه گفت: می گی چه مرگته؟!
پوست نازک شده دور دماغم را با دستمال گرفتم. داشتم خفه میشدم. گفتم: هیچی. تموم شد
نازی را ندیده بودم. امیر چند بار خواسته بود عکسش را نشانم بدهد. نازی ذهن من، هر شکلی که بود شکل من نبود. قد من امیر را دوست نداشت.
امیر میگفت: همین روزها دیگه تموم می شه
نازی خیلی وقت بود که از خانه امیر رفته بود. پارسا را هم با خودش برده بود. نازی معلم بود.
امیر خیلی چیزها از نازی گفته بود. گوش میکردم. اما نمیخواستم بشنوم. امیر دلش میخواست کسی را داشته باشد برای گفتن حرفهایش.
فرزانه میگفت: دیوونه ای، یه دفعه بهش بگو گور بابای خودت و نازی
فرشته مثل همیشه نوک موهایش را با دست می جورید. میگفت: لابد عاشق نازیه که این قدر حرفشو می زنه
امیر عاشق من بود. یکشنبهها و چهارشنبهها روز عاشقی بود. ناهار میخوردیم. حرف میزدیم. شوخی میکردیم. میخندیدیم. تخته نرد بازی میکردیم. گاهی هم چهاربرگ. امیر جفت شش میآورد و من دو بایک. امیر سور میزد. سرباز من باد میکرد. من روی کاغذ امتیازها را جمع میزدم. بغلم میکرد. محکم. صورتش را میچسباند به صورتم. میگفت:
- خدا رو شکر که هستی
در بازی آرزوها یکی دوبار خواسته بودم که اسم شوهرم امیر باشد. امیر شوهر من بود. نازی امیر را نمیخواست. امیر نگاهم میکرد. دستم را میگرفت. میگفت:
-خانم من تویی. این رو حاضرم همه جا بگم
منتظر بودیم کار طلاق تمام شود. مهمانی کوچکی بگیریم. دوستها را دعوت کنیم. بدون بچه.
گفتم: دلم می خاد بچه داشته باشیم
نه نگفت. در بازی آرزوها اسم دخترم شالیزه بود.
امیر گفت: یه اسم بگو با پ شروع بشه به پارسا بیاد
اسم پارسا را نازی گذاشته بود. امیر گفت که سر اسم سه هفته با هم قهر بودند. مادر امیر پا درمیانی کرده بود که:
- اسم مال مادره، حق مادره، بچه رو نه ماه تو شیکمش کشیده
فرزانه میگفت: تو یه دفه به این نمی گی این حرفا به من چه مربوطه
به من مربوط بود؟ نبود؟ نمیدانستم. این عادت امیر شده بود. مثل پوشیدن شلوارک طوسی. مثل آمدن یکشنبهها و چهار شنبهها. مثل تخته نرد و جفت شش و دو بایک.
فرشته میگفت: تقصیر خودته، دوساله داره می گه. دو ساله عین بز نیگاش میکنی
فرزانه گفت: الو. یعنی چی تموم شد؟ کجایی؟ پاشو بیا اینجا
دور چشمانم کبود شده بود. سردردم قطع نمیشد. چند روز بود که مرتب استفراغ میکردم.
گفتم: نمی تونم. حالشو ندارم. من چقدر خرم فرزانه
در بازی آرزوها خانهام دوبلکس بود. با امیر خانه دوبلکسی گرفتیم. مینشستیم گوشه هال پایین. کنار شومینه. روی گبه ای که عکس بز و گوسفند داشت. چشمم که بز میافتاد میخندیدم.
- میگفت: چرا میخندی؟
- هیچی یاد یه حرف فرشته افتادم
از فرشته و فرزانه خیلی گفته بودم. از دوستی مان. از بازی آرزوها. از شوهر خیالی که اسمش امیر بود.
- دیگه چه آرزویی کردی؟
ساکت میشدم. تکیه میدادم به داغی دیوار کنار شومینه. میگفتم:
- هیچی. فقط یه آرزویی نکردم. یادم رفت
پک آخر را به سیگارش میزد. یادم رفته بود آرزو کنم شوهرم زن نداشته باشد. نازی نداشته باشد. از نازی حرف نزند. به خاطر یک چیزهایی فقط یکشنبهها وچهارشنبه ها نیاید.
سیگارش را در زیر سیگاری خاموش میکرد. میپرسید:
- چه آرزویی یادت رفت نکردی؟
بلند میشدم قهوه درست میکردم. قهوه ترک. آبکی میشد. امیر میآمد. قهوه جوش را لحظاتی بالاتر از گاز نگه میداشت. زیرش را زیاد میکرد. قهوه آهسته آهسته میآمد بالا. رویش خامه میبست. قهوه را میریخت در فنجانهایی که کنار گاز گذاشته بودم. روی فنجانها کف خوش رنگی می نشست. عطر قهوه از آشپزخانه تا شومینه میآمد.
میگفت:
-بیا بخور سوسیس.
فرزانه گفت: یعنی جی خرم؟ خر اونیه که ندونه تو که خیلی وقت بود می دونستی
فنجانهای کوچک که گلهای سرخ داشت را میگذاشتیم روی نعلبکیها. مینشستیم روی موزاییکهای داغ. کنار حوض. خیس خیس. چای دروغکی میریختم برای مهمانها. در بازی آرزوها همیشه مهمان داشتم و شوهرم دیر از سرکار میآمد. فرزانه و فرشته عروسکهایشان را بغل میکردند. فرزانه تازه بچه دار شده بود.
در بازی آرزوها اسم بچه فرزانه یاسمن بود. اسم بچه فرشته هومن. من حامله بودم. ملافه را میچپاندم زیر لباسم. ملافه آویزان میشد. میافتاد پایین. فرزانه از خنده ریسه میرفت کنار حوض. میگفت:
- ایوای بچهات افتاد
فرزانه هنوز هم همانطوری ریسه میرود. از کارهای یاسمن. از جیغهایی که فرشته سر هومن می زند.
زن احمد که بودم بچه دار نشدم. قرص میخوردم. احمد نمیدانست. امیر بچه دوست داشت. عاشق پارسا بود. بچه من را حتماً بیشتر از پارسا میخواست. فرشته میگفت:
- مرد عاشق هر زنی باشه بچه اون رو بیشتر دوست داره
پدر شوهر فرشته دو تا زن داشت. جانش برای بچههای فخری خانم در میرفت. فخری خانم زن دوم بود.
در بازی آرزوها شوهر فرشته پولدار بود. شوهر فرزانه دکتر. مجید دکتر نبود. کارمند اداره ثبت بود. فرزانه مجید را دوست داشت. فرشته و آقا رحمانی زیاد دعوا میکردند. فرشته زیاد جیغ میزد.سر هومن. سر آقا رحمانی. امیر میگفت:
- نازی هم گاهی جیغ می زنه
فرزانه میگفت: خب لابد این یه کرمی می ریزه که اون جیغ می زنه
نشستم روی مبل کنار تلفن. عکسم افتاده بود در صفحه خاموش تلویزیون. دماغم باد کرده بود. لبهایم خشک بود و پوسته پوسته. گوشی را گذاشتم روی اسپیکر. چشمهایم را با دست فشار دادم گفتم:
- خب این خریته دیگه، آدم بفهمه و نگه
فهمیده بودم. چند هفته قبل از اینکه نازی طلاق بگیرد. امیر یکشنبهها نمیآمد. میگفت:
- گرفتارم. یه کم سربه سرم نزار ببینیم چی می شه
گفتم: چی، چی می شه؟
شلوارک طوسی را نمیپوشید. می نشست روی مبل. میرفتم قهوه درست کنم. میگفت:
-ولش کن من چایی میخورم
فرزانه گفت: تو همیشه همین جوری بودی؛ خودتم می دونی از کجا آب می خوره
خودکار را کشیدم روی یادداشتهای کوچک کنار تلفن. مثل همیشه مثلثها کنار هم روی کاغذ صف بستند. خطهای کج را کلفت کردم.
فرشته میگفت: بالاخره مشکلات کودکی آدم یه جایی می زنه بالا
خیلی وقت بود که به این حرفها فکر نکرده بودم. به خاطراتی که به جز حوض و فرشته و فرزانه و بازی آرزوها اصلاً دوست داشتنی نبودند.
بغضم ترکید. این قدر هق هق میکردم که فرزانه حرفهایم را نمیفهمید.
امیر میگفت: گریه نکن. زندگی تو بکن
میگفت: دیگه شرایط ادامه دادن ندارم. متاسفم
فرزانه گفت: همین؟ مگه زده گلدونتو شکسته که گفته متاسفم
گفتم: فرزانه کلید ویلا تو می دی؟ می خوام چند روز برم شمال
در بازی آرزوها با شوهرم میرفتیم شمال. همه دسته جمعی. فرشته و فرزانه و شوهرهایشان هم بودند. مینشستیم لب دریا.
با امیر چند بار کنار دریا قدم زده بودیم. شب نشسته بودیم توی ویلا. حرف زده بودیم. خندیده بودیم. تخته نرد بازی کرده بودیم و چهاربرگ. او جفت شش آورده بود و من دو با یک. سرباز من باد کرده بود.
امیر می نشست روی مبل. با شلوار. موبایلش را ساکت میکرد. سرش پایین بود. سیگارش را نصفه خاموش میکرد.. میدانستم که حواسش به من نیست. قهوه نمیخورد. تخته بازی نمیکرد. صدایم نمیکرد سوسیس
سرم را تکیه دادم به مبل. به جایی که امیر کتش را بی حوصله روی آن میانداخت.
گفتم: فرزانه اگر به روش میآوردم چیزی عوض میشد؟
در بازی آرزوها فرزانه همیشه عاقل بود. آرزوهای احمقانه که میکردیم ریسه میرفت و مسخره مان میکرد.
گفت: نه. چی میگفتی مثلاً؟ میگفتی فهمیدم که با یکی دیگه ای؟
فرشته میگفت: فخری خانم که قاپ پدر شوهرم رو دزدید عالم و آدم نتونستن کاری بکنن. وای از اون روز که یکی آدم رو بخواد. وای از اون روز که نخواد
در بازی آرزوها من و فرشته و فرزانه خوشبخت بودیم. ملافه را میانداختیم روی سرمان. هر دفعه یک کداممان عروس بودیم و بقیه مهمان. مهمان که بودیم میرقصیدیم. گاهی وسط رقص، استوپ رقص میکردیم. بازی عوض میشد.
امیر میگفت: زندگی بازیه. هر دقیقه عوض می شه.
فرزانه گفت: فکر کن اینم یکی از اون بازیهاس. بازی اشکنک داره سرشکستنک داره. مردی که به زنش دروغ بگه به تو هم راست نمی گه
گفتم: فرزانه می خوام اسمم را عوض کنم
فرزانه ریسه رفت. گفت: میخوای بزار اسکارلت. من که نذاشتم
گفتم: نه می خوام بذارم پل
فرزانه دوباره ریسه رفت. گفت: پل خوبه؛ خارجی شدیا بعد رفتن امیر
گفتم: نه پل معلق. پلی بین نازی و دوست دختر تازه امیر.