داستان «راز پنهان» نویسنده «سعیده پاک نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فقط بادام‌ها مال تو» نویسنده «حسین پور»

دقیق‌تر که نگاه می‌کنم بیشتر به تغییرش پی می‌برم. امروز بدتر از دیروز است و دیروز بدتر از پریروز بود. رنگ‌اش بفهمی نفهمی تیره‌تر گشته و لبه‌ی گلبرگ‌هاش چند میلی‌متر به‌پایین آویزان شده.

   انگار چیزی ناقص است. چیز ناشناخته‌ای در این وسط گم شده. یحتمل باید رازی در این کار باشد. یک راز بنیادین. دوباره نگاهش می‌کنم. گلدان‌اش که پرِ آب است، حتی یک جبه قند هم در آبش انداخته‌ام. هر روز هم که آب‌اش را عوض می‌کنم. پنجره‌ی پذیرایی را باز می‌گذارم، صندلی را می‌گذارم روبه‌روی‌اش، می‌نشینم و زل می‌زنم به رُز مخملی صدبرگ دورنگی که مثل ببری راه راه سرخ و سیاه است. بو می‌کنم. بوی روز اوّل را ندارد. انگشت‌ام را به گلبرگ‌ مخملی‌اش می‌کشم. انگار زبرتر شده. آن تر و تازه‌گی و طراوت توی باغ را ندارد. برش می‌دارم و می‌گذارم جلو پنجره‌ی باز پذیرایی، شاید هوای بهاری خرداد حالش را بهتر کند.

   «تو همان گلی نیستی که چند روز پیش از باغ شادآباد آقای محسنی آوردم؟»

   هیچ جوابی نمی‌دهد.

   «با من قهری؟»

   لب‌هایم را سرخورده و مأیوس نزدیک‌اش می‌برم و می‌بوسم‌اش.

   «آشتی کردیم..؟ می‌دانی خانه‌ی من چیزی کم دارد..؟ شاید آن چیز تو همین فضای خانه‌ام باشد. شاید آب، شاید هوا، شاید شادی، شاید صدا، شاید دوست، شاید بو، شاید نسیم، شاید عشق، شاید...»

   گلدان را برمی‌دارم و از پذیرایی بیرون می‌روم.

   «می‌دانی چرا با خودم آوردم‌ات؟ لابد نمی‌دانی. برای این‌که طراوت و روح زیبای باغ را تو به‌خانه‌ام بیاوری. اما این نمیشه که تو قهر کنی و من غصه بخورم...»

   می‌آیم ایوان. گلدان را روی چهارپایة گوشه‌ی ایوان می‌گذارم. دوباره نگاهش می‌کنم. نمی‌شود گفت پژمرده است، اما به‌هر حال خیلی ساکت شده و دیگر نمی‌خندد. فقط همان روز اوّل بود که خانه را پر از صدای قهقهه‌اش کرد. و من آن روز بهار را با تمام پوست و گوشت‌ام حس کردم. بهار در خانه‌ام بود و می‌خندید. اما از آن روز به‌بعد یواش یواش احساس کردم ساکت و ساکت‌تر می‌شود.

   «نمی‌فهمم. آخر، چه فرقی به حال تو می‌کند که توی باغ باشی یا توی اتاق..؟ آب که هست، آفتاب که هست، من هم که نازت را می‌کشم. می‌دانی این گلدانی که تو را تویش گذاشته‌ام از نقره است؟ یادگاری مادربزرگم است که می‌گفت نقره‌ی شاه‌عباسی است. می‌دانی چقدر می‌ارزد؟ خیلی بیشتر از باغی که تو توی‌اش بودی. من که زندانی‌ات نکردم. توی باغ زمین‌گیر بودی و بین آن‌همه گل گم بودی. این‌جا اما توی گلدان خیلی قیمتی هستی، و هم این‌که جلو چشممی. هر تازه‌واردی هم که از جلوت می‌گذرد، تحسین‌ات می‌کند. چیزی بیشتر و بهتر از این می‌خواستی؟ چرا مثل روز اوّل نگاه‌ام نمی‌کنی؟ مگر گل‌ها هم کور می‌شوند؟ شاید هم خودت را عمداً زدی به کوری..! اما خودمانیم توی جمع خوشگل‌تر بودی. تو تنهایی دل‌ات می‌گیره...»

   تلنگر کوچکی به گلبرگ‌هاش می‌زنم و می‌گذارم‌اش زیر آفتاب. برمی‌گرم آشپزخانه.

***

   هنوز از شوک سنگ‌ها رها نشده‌ام. ایستاده‌ام دم در و نمی‌خواهم پا روی سنگ‌ها بگذارم. همین‌که وارد باغ شدم، بی‌اختیار جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:

   «وااای... سنگ‌ها را باش، مرواریدهای هزاررنگ..! لگد نکنیدشان بچه‌ها، فقط نگاهشان کنید. هوا در نسیم صبحگاهی چنان سبک و ییلاقی است که فراموش‌ات می‌شود اواخر خرداد ماه است. صبح زود راه افتادیم تا طلوع آفتاب را در ییلاق ببینیم. هرقدر که نزدیک‌تر می‌شدیم آسمان به‌طور عجیبی شفاف و آبی‌تر می‌شد. آقای محسنی تا صدای زنگ باغ را شنیده بود، سنگ‌ریزه‌های کوارتزیِ صورتی، سفید، قهوه‌ای، کرمی، سیاه، سبز، نارنجی، سرمه‌ای و... را با شلنک آب پاشیده بود که برّاق و زیباتر جلوه کنند. با باز شدن در شلنک را انداخت زمین و رفت شیر آب را بست.

   «آقای محسنی، این سنگ‌ها را از کجا آورده‌اید؟»

   «از معدن طلا»

پا که روی‌شان می‌گذاری خرت خرتِ ملایم دلنشینی دارند. خم می‌شوم مشتی ازشان برمی‌دارم و بی‌اختیار می‌بویم.

   «می‌خوری‌شان؟»

   «چنان زیبایند که هول شدم»

   «رها کن، بیا خود باغ را ببین»

   آقای محسنی رو به‌من و پشت به‌باغ ایستاده است. سرم را که بلند می‌کنم تا به‌صورت‌اش نگاه کنم، پشت سرش ارکستر کاملی از رنگ و نور و موسیقی می‌بینم که سخت مبهوت و میخ‌کوب‌ام می‌کند. زیر نور شفافِ آفتابِ تازه دمیده همه چیز می‌درخشد. آب حوض جلو عمارت ته باغ، چمن‌ها و سنگ‌هایی که جابه‌جا روی زمین کار گذاشته و رنگ‌شان کرده‌اند، درخت‌هایی که میوه‌های رنگ‌وارنگ دارند. باغچه‌ها گله‌به‌گله پر از رزهای صدبرگ مخملی دورنگ است. شرشر آب در جوی باریک و تمیزی که از کنار باغچه‌ها جریان دارد، همراه آواز پرنده‌های روی شاخه‌ها هارمونی زیبایی از سبزی چمن و گل‌های رنگارنگ و سنگ‌های زیبایی که گرد بر گرد کرت‌ها چیده‌اند، معجزه‌ای از زیبایی درهم تنیده‌ای است که بی‌وقفه نواخته می‌شود.

   یله می‌شوم روی چمن‌ها و همراه با نسیمی که از روی گل‌ها می‌گذرد، در دریایی از عطر شناور می‌مانم. هر کدام از سنگ‌های دور باغچه با رنگ‌های شادی رنگ شده است. گل سرخ و نسترن رونده تمام سطح دیوارها را پوشانده‌اند جلو ساختمان ردیف گلدان گل‌های رعنا و میخک و شمعدانی و اطلسی به شکل هلال ماه و ستاره چیده شده‌اند. آقای محسنی سینی چای را روی میز وسط باغچه می‌گذارد و می‌رود تا از باغچه‌ی بغلی خیار و آلوچه بچیند بیاورد.

   دوستان همه پخش و پلا شده‌اند توی باغ.

   «بچه‌ها بیایید چای بخورید.»

   تا من بیایم بگویم گل نمی‌خواهم، نچینید، خم می‌شود و یک شاخه‌ رزِ دو رنگ سرخ و سیاه می‌چیند و می‌دهد دست‌ام.

   گل به‌دست روی سنگ‌های رنگی می‌نشینم و از خواهرم می‌خواهم عکسم را بگیرد. بعد گل را به‌سینه‌ام می‌چسبانم و زیر بید مجنون دراز می‌کشم. ناگهان سوآلی در ذهنم جوانه می‌زند: «اگر این بید مجنون وسط اتاقم بود، باز این‌همه زیبایی داشت یا مثل نخل‌های مصنوعی بی‌جانی می‌شد که دارند کنج اتاق خاک می‌خورند و چنان عادی شده‌اند که مدت‌هاست حضور و غیاب‌شان برایم ندارد؟ فکر کنم جنون‌اش چند برابر می‌شد و نهایت پا به‌فرار می‌گذاشت...»

   ناگهان متوجه می‌شوم که افکارم را به‌صدای بلند بر زبان آورده‌ام: «اگر این چمن و این گل‌های دور و اطراف نبود بید باز می‌توانست هم‌چنان زیبا بماند و به زیبایی‌اش ببالد..؟»

   آقای محسنی با صدای بلند می‌گوید:

   «ای بابا..! دست‌کم یک امروز را که توی باغ هستید تفلسف را تعطیل کنید! شما چرا این‌طوری هستید!؟ فیزیک را گذاشته‌اید و چسبیده‌اید به متافیزیک. زیبایی جلو چشم‌تان را نمی‌بینید و آن‌وقت راجع به زیبایی کتاب‌ها سیاه می‌کنید. یاد سهراب سبز!»

   حرف‌های محسنی مثل برق سه فاز می‌گیردم. بعد یک ظرف آلوچه‌ی ‌سبز شسته شده می‌گذارد روی میز و رو به من می‌گوید:

   «پاشو خانم فیلسوف، پاشو بیا فلسفه را زیر دندان‌هات حس بکن!»

   بچه‌ها را هم برای خوردن آلوچه صدا می‌زند.

     رز سرخ و سیاه را تکیه می‌دهم به دیواره‌ی جوی که ساقه‌اش توی آب باشد. توی دل‌ام به‌خودم می‌گویم: «یادت نره، موقع رفتن ببریش..!»

***

   همین‌که دست دراز کرد و مرا از جوی آب برداشت دل‌ام هرّی پایین ریخت. با دوستان‌اش راه افتاد طرف ماشین. برگشتم آخرین نگاه‌ام را در باغ چرخاندم. انگار که به سوی مرگ می‌روم. روی تک‌تک آن‌ها یک مکث چند ثانیه‌ای کردم. درخت‌های چتری پر از میوه، جالیزهای خیار و گوجه، کرت‌های پر از انواع سبزی، باغچه‌های گل. بیدهای مجنون با زلف‌های آویزان و عاشق. فضای باز و آکنده از عطر گل. آرامشی که روی باغ گسترده. سهره‌های کوچک و زرد که به چپ و راست و بالا و پایین می‌پرند و بی‌خیال از کژ مژی کشتی زمانه آواز می‌خوانند. نسیم شاد و شکیبایی که غبار از همه چیز برمی‌گیرد...

   نگاه‌ام نیمه تمام ماند و همگی چپیدیم توی ماشین و خانم راننده پدال گاز را فشرد و به‌سرعت از باغ و رفقایم دور شدیم. من را گذاشته بود پشت شیشه‌ی عقبی، طوری‌که چسبیده بودم به شیشه و گلبرگ‌های تُرد و نازک‌ام فشرده و خم شده بود. دل‌ام از بوی بنزین سخت به آشوب افتاده بود. نمی‌دانم خودشان چرا دل‌آشوب نمی‌شوند..! لاستیک چرخ‌ها با غژغژی زمخت و گوش‌آزار روی آسفالت کشیده می‌شد. داخل شهر که شدیم، آفتاب رفته بود و تاریکی خیمه زده بود. هیاهوی انبوه ماشین‌ها و آدم‌ها روی سرم آوار شد. خانم راننده می‌بایست دوستان‌اش را به در خانه‌هاشان می‌رساند. لابد صبح موقع آمدن هم همین‌طور یکی یکی سوارشان کرده بود. برای رفتن به این سو و آن‌سوی شهری که مثل لاشه‌ی مرده‌ای زیر پا افتاده بود، مرتب پشت چراغ‌های قرمز توقف می‌کردیم. صدای سوت کشداری هوای آلوده‌ی خیمه زده بر بالای شهر را می‌خراشید و خرده‌های‌اش را روی سر عابران بی‌حال و حوصله و اخمو می‌ریخت. در آن تاریکی دل‌آزار، هوای سربی آغشته به دود و دم ماشین‌ها به‌جای این‌که حال‌ام را جاآورد همه‌ی نفس‌گاه‌های‌ام را بسته بودم. بعد از رساندن آخرین دوست‌اش به‌طرف خانه‌ی آپارتمانی خودش راند. وقتی ماشین جلو آپارتمان‌اش توقف کرد چیزی نمانده بود که از خفگی جان به جان‌آفرین تسلیم کنم.

   خسته و بی‌حوصله در ماشین را باز کرد و با خشونت مرا از جایی که افتاده بودم برداشت و رفتیم داخل خانه. قبل از آن‌که رخت و لباسش را بکند، رفت گلدان سفت و باریکی آورد، توی‌اش تا نصفه آب ریخت، بعد من را باز باخشونتی که انگار خودش متوجه‌اش نبود، گذاشت داخل گلدان. گلدان را هم برد گذاشت وسط یک میز. بعد پرده‌ها را کشید و رفت اتاق دیگری. برای اولین بار در عمرم تنهای تنها ماندم. یک حس غربتی برایم دست داد که هرگز تجربه نکرده بودم. در آن تاریکی نگاهی به دور و برم انداختم. همه چیز در فضای قیرگون اتاق محو بود. با این‌که پنجره باز بود اما کم‌ترین نسیمی داخل اتاق نمی‌آمد. به‌جای‌اش صداهای دلهره‌آوری هجوم می‌آورد. انگار صدای ارّه‌ی بزرگ و دودسته‌ای روی تنه‌ی درختی کشیده می‌شد. شاید هم صدای موتورهای سم‌پاش بود که داشت هوای اتاق را مسموم می‌کرد. گلبرگ‌های‌ام رفته‌رفته خود‌به‌خود جمع می‌شدند. دل‌ام داشت فشرده می‌شد. چاره‌ی دیگری برایم نمانده بود جر آن‌که گوشه‌ی گلدان کز کنم. مدتی همان‌طور ماندم و در این اثنا داشتم فکر می‌کردم که چه کنم. به‌فکرم رسید که دست و پایی بزنم به امید این‌که شاید توانستم از گلدان بیرون بیایم. شروع به تلاش و تقلا کردم. اما با هر تکانی که به‌خودم می‌دادم تن‌ام به دیواره‌های فلزی می‌خورد و دست و بال‌ام له و لورده می‌شد. همه‌ی توش و توان‌ام را در ساقه‌ام جمع کردم و با یک خیز خودم را محکم کوبیدم به دیواره‌ی گلدان. کوچک‌ترین خراشی به گلدان نیفتاد، اما پر و پای‌ام به‌کل خونین و مالین شد.

   باری تمام شب را سعی کردم رها شوم، اما کو رهایی..!؟ کاری از پیش نبردم و سر به شانه‌ام گذاشتم و ماندم.

   سپیده تازه داشت سرمی‌زد که نسیم خنکی به گلبرگ‌های‌ام خورد و اندکی حال‌ام را بهتر کرد. پلک‌های‌ام آرام‌آرام سنگین شدند و... خوابم درربود.

   چشم‌های‌ام را که باز کردم مدتی از ظهر گذشته بود. باورم نمی‌شد آنچه می‌دیدم را. تنگ‌نفسی دیشب را نداشتم. آب گلدان تازه و خنک بود. دست و بال‌ام را اندکی گشودم و دور و برم را تماشا کردم.

   «جای زیاد بدی هم نیست. این درست که جای باغ را نمی‌دهد، اما بالاخره توی این گلدان زنده‌ام هنوز. تا واپسین دَم باید خودم را زنده و سرحال نگه دارم. تا آن‌ زمان که پلاسیده و پژمرده شدم و میزبان‌ام دیگر دل‌اش نخواست مرا نگه دارد، باید سعی کنم خودم را با وضع موجود تطبیق بدهم و رنج کمتری بکشم».

   از وقتی که پا به این خانه گذاشته‌ام نمی‌دانم چند شبانه روز گذشته. میزبانم می‌آید کنارم می‌نشیند و گلبرگ‌های‌ام را نوازش می‌کند. هر از گاهی برمی‌دارد و می‌بویدم. می‌برَدم کنار پنجره و در حالی که به‌ام زل زده با انگشت‌اش تلنگر ملایمی به‌ام می‌زند. بعد می‌بوسدم. «قهرم باهات. دل‌ام رضا نمی‌دهد آشتی کنم. برای همیشه باهات قهرم». برمی‌دارد می‌گذارد توی ایوان. اما تاریکی که از راه می‌رسد حال‌ام بد می‌شود و احساس دل‌تنگی می‌کنم. بی‌قراری به تن و جانم می‌ریزد. جان می‌کنم تا از این گلدان لعنتی خلاص شوم، اما هرچه می‌کوشم رها نمی‌شوم که نمی‌شوم. تا سپیده بار دیگر سرزند دم و آنی آرام و قرار ندارم. دم‌دمای صبح خسته و درمانده می‌شوم و از نفس می‌افتم. ناچار سکوت می‌کنم و چشم‌های‌ام را می‌بندم.

   آن‌قدر با پیرامون‌ام قهرم که خنده‌های باغ یادم رفته. باغ را جلو چشمان بسته‌ام مجسم می‌کنم. شمعدانی‌ها به بیدهای مجنونی اشاره می‌کنند که دل‌شان از دوری من غش و ضعف رفته. گرد هم می‌آییم و گپ می‌زنیم. گل‌های رعنا محجوبانه پچ‌پچ می‌کنند. اطلسی‌ها از سر و سرّی که با سهره‌های خوش‌آواز دارند، خاطره‌ها می‌گویند. میخک سر به‌روی سینه‌ام می‌گذارد و آهسته می‌گوید دل‌ام خیلی برای‌ات تنگ شده بود. و به‌دنبال‌اش دست‌های‌اش را باز می‌کند که در آغوش‌ام بکشد. من هم دست‌های‌ام را می‌گشایم تا بغل‌اش کنم اما... دست‌های‌ام می‌خورد به دیواره‌ی گلدان. سرم را بلند می‌کنم و با تمام توش و توان‌ام فریاد می‌زنم: «به دادم برسید». اما کسی انگار چیزی نمی‌شنود. پرده‌ی تمام پنجره‌ها کشیده شده و جماعت در خواب عمیقی فرورفته‌اند. تا صبح تقلا می‌کنم، اما همه بی‌حاصل. نمی‌دانم این کابوس گلدان کی تمام خواهد شد..! کی دوباره به باغ بازخواهم گشت..! و اصلاً آیا بازخواهم گشت..؟!

   حالا دیگر صبح شده. خانم خانه می‌آید دستی به گلبرگ‌های‌ام می‌کشد. من از شدت خشم و دل‌تنگی فریاد می‌زنم: «لطفاً مرا به باغ برگردان!»

   یا نمی‌شنود، یا به فریادم اعتنایی ندارد. نمی‌توانم گردن‌ام را راست بگیرم. همه‌ی سلول‌های بدن‌ام خشک شده‌اند. سرم کجکی روی گردن‌ام افتاده است.

   درون خودم فرومی‌روم و خاطرات لحظه به لحظه‌ی باغ را مرور می‌کنم. به‌خودم نهیب می‌زنم:

   «رفقای‌ات را فراموش مکن. می‌فهمی چه می‌گویم..؟ اگر فراموش‌شان کنی می‌میری. با تجدید خاطرات اما می‌شود احساس زنده بودن کرد».

   طرف‌های عصر پسربچه‌ای به سراغم می‌آید. نگاهی به‌ام می‌کند و بعد دست دراز می‌کند مرا از گلدان برمی‌دارد.

   «وای، خدای من! انگار دارم از گلدان نجات پیدا می‌کنم. الاهی شکرت..!»

   باز بی‌اختیار دادم درمی‌آید: «مرا به باغ ببرید... مرا پیش رفقای‌ام برگردانید..!»

   گویی هیچ گوشی نمی‌شنود.

   «خاله، این که خشک شده.»

   «آره خاله، خشک شده. باید بریزم‌اش دور.»

   دست‌های بزرگی پیش می‌آیند و مرا از دستان کوچک پسرک می‌ستاند.

   «لااقل این آب را ازم نگیرید. با خاطرات باغ می‌توانم زنده بمانم، اما اگر بی‌آب بمانم...»

   دست‌های بزرگ مرا به ظرف آشغال می‌ریزد...

   ازهم می‌پاشم.

دیدگاه‌ها   

#1 آرش خوش صفا 1395-01-03 04:22
انبوده تصویرسازی بیش از اندازه، تنها شکلی توصیفی به متن داده که سایر عناصر مهم سازنده داستان را به فراموشی سپرده و متن را از قالب داستان کوتاه مدرن دور ساخته است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692