داستان «ساعتی با هفت یا شاید هم هشت عقربه» نویسنده «مهتاب مجابی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

                                      روزی که اسحاق ساعت ساز سکته کرد و مرد، پنج نفر مشتری داشت.

اولین نفر مردی بود که کلاه عجیبی روی سرش داشت. پای راستش کمی می لنگید و از صبح داشت مسیر خیابانی که دکان ساعت سازی در آن قرار داشت را تا انتها می رفت و برمی گشت. کلاه بلندش که در بالاترین قسمت به راست کج شده، شبیه لوله بخاری بود.

دکان اسحاق توی دید نبود. ساختمان یک طبقه خیلی باریکی بود که میان برج های بلند اطرافش خیلی وقت بود گم شده بود. چندپله به پایین دکان ساعت سازی بود و طبقه بالایش خانه ی کوچک اسحاق ساعت ساز.

پیرمرد صبح که عصا زنان از پله های فلزی خانه پایین می آمد، مرد را دید که در سایه ی ساختمانهای بلند آنطرف خیابان قدم می زد. کلاه عجیبش بود که نظرش را جلب کرد.

وقتی اسحاق کرکره را بالا می کشید مرد از پشت سرش به او نزدیک شد" صبح حضرتعالی بخیر". حرف که می زد لبخند پهن اش صورت استخوانی اش را درازتر نشان می داد. اسحاق جواب مرد را با خوشرویی داد و بعد کرکره را داد بالا و قفل در را باز کرد. زنگوله بالای در دور خودش چرخید و زنگ خفه ای کرد. اسحاق کلاهش را به پایه جارختی چوبی دم در آویزان کرد و عصایش را تکیه داد به آن. مرد هم پشت سرش وارد مغازه شد. چراغهای مغازه را که روشن می کرد ساعتهای مغازه همه با هم هشت بار نواختند. اسحاق به طرف پیشخانی که انتهای مغازه بود رفت و مرد هم پشت سرش با بسته ای که دستش بود راه افتاد. پای راستش را که روی زمین می کشید تخت کفش اش قیژ قیژ صدا می کرد.

مرد بسته را روی ویترین گذاشت و کلاه بلندش که به سقف کوتاه انتهای مغازه گیر می کرد را از سر برداشت و گذاشت کنار بسته. لبخند پهن را انگار روی صورتش جراحی کرده بودند و عضوی از چهره اش بود.

بسته را با احتیاط باز کرد و ساعت پایه داری را از آن بیرون کشید که هفت یا شاید هم هشت عقربه داشت

" این ساعت ارثیه اجدادیِ ماست "اسحاق عینکش را به چشم زد و با تعجب به ساعت زل زد " عقربه های اضافه اش به چه کار می آد آقا؟" مرد محکم جواب داد" این ساعت کار خودش رو خوب بلده " و بلافاصله به عکس کهنه ای که در قفسه چوبی پشت سر اسحاق بود اشاره کرد " پسرتونه؟ چقدر به شما شبیهه"

اسحاق سر چرخاند و قاب عکس کهنه پشت سرش را نگاه کرد و چشمهای آبی نفتی اش خیس شد " بود. پسرم بود"

سرش را که به طرف ساعت چرخاند بی توجه به عقربه های ساعت پرسید " چه خدمتی از من بر می آد آقا؟" مرد انگشت بلند و استخوانی اش را گذاشت روی دریچه بالای ساعت " گیر کرده و باز نمی شه" سرش را به چپ و راست تکان داد و ادامه داد " کلی خاطره توی همین دریچه است"

مرد قبض رسیدِ ساعت را که گرفت، کلاه عجیبش را گذاشت روی سرش و قبل از اینکه از در بیرون برود تعظیم بلند بالایی کرد. مرد که از پله ها رفت بالا، اسحاق ساعت پایه دار را روی میزی نزدیک به در مغازه گذاشت و بعد مثل هر روز صبح رفت در پستوی مغازه تا چای درست کند. کبریت کشید و اجاق را روشن کرد. کتری زنگ زده را از کنار ظرفشویی برداشت و گرفت زیر شیر آب و بعد گذاشت روی شعله.

همان موقع بود که ساعتهای مغازه دیوانه شدند. همه با هم به صدا افتادند و عقربه بعضی از آنها تند رو به جلو می چرخید و بعضی هم برعکس صفحه ساعت را دور می زد. اسحاق برگشت توی دکان. حسابی گیج شده بود.

عقربه یکی از ساعتها را با دست نگه می داشت و با دست دیگرش دریچه جلوی ساعتی را باز می کرد و پاندول دیوانه را محکم می گرفت. ساعتها همانطور که با هم شروع کرده بودند همزمان هم ساکت شدند. یکی روی دوازده و بیست دقیقه ، دیگری روی سه و ربع. ساعتی که مرد آورده بود و هفت یا شاید هشت تا عقربه داشت هر پنج دقیقه یکبار زنگ می زد.

اسحاق که داشت ساعتها را تنظیم می کرد زنگوله بالای در صدا کرد و مشتری دوم که زنی بود با موهای فر کوتاه وارد مغازه شد.

سرش را انداخته بود پایین و هر دو دستش را در جیب های پالتو قرمز رنگش فرو کرده بود. جلوی پیشخان که رسید بدون اینکه به پیرمرد نگاه کند ساعتش را از دور مچ دستش باز کرد و گرفت جلوی اسحاق "بابت این چقدر به من پول می دین؟"

اسحاق عینک تک شیشه ی ذره بینی اش را زد و نگاه کرد به ساعت و الماس های ریز دور صفحه اش "بندش باید عوض بشه خانم" زن ساعت را گذاشت روی ویترین و دست راستش را گذاشت روی شکم برآمده اش. سرش را آورد بالا و با چشمهای سرخ زل زد به چشمهای آبی ماتِ اسحاق " عتیقه است. به پولش احتیاج دارم"

پیرمرد نگاهش را ازروی دست زن که شکمش را نوازش می کرد، آورد بالا و دوخت به لبهایش که می لرزید. ساعت را از زن گرفت و به آن دقیق شد. زن با دست چشمهای خیسش را مالید. سرش را به اطراف چرخاند و نگاهش ماند روی عکس کهنه توی قفسه پشت سر اسحاق " پسرتونه؟ شکل خودتونه" اسحاق سرش را بالا نیاورد" من بچه ندارم. جوونی خودمه" زن دستش را دوباره گذاشت روی شکمش " من هم ندارم. ولی خوب بود اگه می شد داشته باشم" اسحاق ساعت را گذاشت روی ویترین. ریش تنک زیر چانه اش را با دست خاراند. بعد قفل جعبه چوبی را باز کرد و مشتی پول از داخل آن برداشت. مُشت پر از پول را بدون اینکه بشمارد گرفت جلوی زن. او هم بدون اینکه بشمارد پول را گرفت و گذاشت در جیب پالتو قرمز رنگش.

اسحاق که دوباره سرگرم ساعت شد، زن از پله ها رفت بالا. اسحاق دور شدن زن را نگاه کرد و بعد ساعت را گذاشت زیر ویترین شیشه ای. قاب عکس را از پشت سرش برداشت و رو به جلو خواباند توی قفسه.

وقتی برگشت توی پستو آب کتری تمام شده بود. کتری را دوباره آب کرد و گذاشت روی اجاق. از صدای زنگوله بالای در برگشت توی دکان و مشتری سوم وارد مغازه شد که مرد قد بلندی بود با کت و شلواری مرتب. دسته گلی هم دستش بود که پنج گل سرخ داشت و یکی زرد . فرقش را از چپ باز کرده بود و موهایش را با روغن طرف راست سرش خوابانده بود. جلوی پیشخان که رسید دسته گل را گذاشت روی ویترین و از کیف چرمی اش یک ساعت جیبی نقره بیرون کشید "می خواستم این ساعت رو برام تعمیر کنید"

پیرمرد نگاهش را از سبیلهای قیطانی مرد گرفت و انداخت به دسته گل و سرش را چند بار تکان داد. " تعداد گل های دسته گل باید فرد باشه آقا". وقتی اسحاق شیشه ی ویترین را بلند می کرد دسته گل سر خورد روی زمین. مرد خم شد و بین زمین و هوا گرفتش. نگاهش خیره ماند روی ساعت طلاییِ توی ویترین. صداش لرزید و گفت " این ساعت رو از کی گرفتین؟". اسحاق آچار به پشت ساعت نقره انداخت و از زیر چشم نگاه انداخت به ساعتی که در صفحه اش الماس های کوچکی داشت. ابروهایش را انداخت بالا و با دسته آچاری که دستش بود ریش سفیدش را خاراند " یادم نیست. بندش باید عوض بشه. ولی قیمتی ه".

مرد هیچ نگفت. عرق پیشانی اش را پاک کرد و با دسته گلش که پنج گل سرخ داشت و یکیش زرد بود از پله ها برگشت توی خیابان. اسحاق بلند گفت "عصر حاضر می شه" . مرد حتی برنگشت. . در را که محکم پشت سرش می بست زنگوله از سقف کنده شد و افتاد زمین. اسحاق ساعت جیبی نقره و آچار را پرت کرد در قفسه چوبی پشت سرش. رفت طرف در و زنگوله را از زمین برداشت و گذاشتش روی پایه ساعتی که هفت یا شاید هم هشت تا عقربه داشت و هر پنج دقیقه یکبار زنگ می زد. در دکان را باز کرد و دو پله رفت بالا. به سر و ته خیابان نگاه کرد تا مرد را ببیند. در خیابان پرنده پر نمی زد. نگاهش را چرخاند رو به آسمان. خورشید از پشت ابری راه افتاد ودرست وسط آسمان ایستاد. اسحاق برگشت توی دکان و رفت توی پستو. کتری را باز هم آب کرد.

مشتری چهارم مرد جوان چاقی بود که موهای وسط سرش ریخته بود. اسحاق که از پستو بیرون آمد از دیدنش جا خورد. مرد چاق جلوی ساعتی خم شده و شلوارش از عقب پایین آمده بود. اسحاق از دیدن زیر شلواری بیرون افتاده مرد دلش به هم خورد. " امری داشتید؟" مرد برگشت و اشاره کرد به ساعتهای جلوی دکان " این ساعتها همه خوابیدن"

اسحاق عینکش را گذاشت روی چشم و رفت جلوی دکان. مدتی به عقربه هایی که در جای خودشان دوخته شده بودند نگاه کرد. مرد چاق خیره به ساعتی که دریچه بالایش باز شده بود و یک چشم از آن به بیرون نگاه می کرد. گفت " این ساعت چرا انقدر عجیب و غریبه؟" اسحاق گفت" امری داشتید؟" چشمِ توی ساعت پلک زد و دریچه بسته شد. مرد چاق وسط سرش که موهاش ریخته بود را با دست خاراند " شما گرویی قبول می کنید؟" اسحاق دریچه ساعت پایه داری را باز کرد و پاندول را حرکت داد و ساعت به کار افتاد " معمولا نه. چقدر براش پول می خوای؟"

مرد چاق کمر شلوارش را کشید بالا و دست کرد در جیب کاپشن کهنه اش. یک کیسه در آورد و ساعتی را از وسط ورقه های قرص و شیشه های شربتِ توی کیسه بیرون کشید" ساعت غواصی ه. توی ارتش به پدرم داده بودن"

اسحاق ساعت را گرفت و برگشت پشت پیشخان. عینکش را برداشت و ساعت را ورانداز کرد. مرد چاق از جایش تکان نخورد. خیره شده بود به دریچه تا باز شود و چشم از توی آن دوباره بیرون را نگاه کند.

" پدرم وقتی کشته شد این ساعت دستش بود" این را مرد چاق با صدای بلند و رو به دریچه ی ساعت گفت.

مردی که تازه وارد مغازه شده بود از پشت سرش گفت" من امروز به ارتش ملحق می شم". مرد چاق و اسحاق با هم سر چرخاندند طرف مرد جوانی که با لباس ارتشی کنار ورودی مغازه ایستاده بود.

مرد چاق گفت " به پسرت بگو منتظرت نباشه" بعد با صدای آرامی رو به دریچه گفت " بگو فراموش ات کنه" دریچه باز شد و چشم زل زد به او. مرد چاق چند قدم رفت عقب و دوید سمت در. از پله ها که بالا می رفت تنه چاقش خورد به سرباز.

اسحاق بو کشید و تند رفت توی پستو.دستۀ کتری سوخته را گرفت و از روی شعله برداشت. بعد دستش را گرفت زیر شیر آب سرد. مرد ارتشی سرک کشید توی پستو"این ساعت فروشی ه؟" ساعت غواصی را از بندش گرفته بود و نشان پیرمرد می داد. اسحاق همانطور که انگشتهاش را فوت می کرد گفت" مال کیه؟" و برگشت توی دکان. مرد ارتشی گفت "روی میز شما بود". اسحاق ابروهایش را انداخت بالا" شاید کسی جا گذاشته. مال من نیست". مرد ارتشی ساعت را گذاشت روی میز"حیف شد. من می خریدمش".

سرباز رفت و وسط دالان دکان ایستاد. صدای تیک تاک ساعتها مثل صدای سازهای موسیقی هنگام تمرین با هم قاطی شده بود. سرباز برگشت و به پیرمرد گفت" من یادم نیست اینجا چکار داشتم" اسحاق ساعت غواصی را گرفت بالا و گفت " می خواستی ساعت بخری" سرباز گفت" چه ساعت خوبی. چنده؟" اسحاق ساعت را نگاه کرد و گفت " حتما کسی جا گذاشته. به چه دردی می خوره؟" سرباز گفت" به درد غواص ها می خوره. به درد من نمی خوره".

بعد کمی به ساعت رو برویش که هفت یا شاید هشت عقربه داشت نگاه کرد و از پله ها رفت بالا. بیرون در مدتی ایستاد. بعد برگشت در را باز کرد" شما یادتون نیست من اینجا چکار داشتم؟" اسحاق سرش را آورد بالا و گفت" من تا حالا شما رو ندیدم" اسحاق ساعت غواصی را گذاشت توی جعبه چوبی پول و رفت طرف سرباز که هنوز همانجا گیج ایستاده بود. زنگوله را از روی پایه ساعت برداشت و نشان سرباز داد" این رو شما انداختین؟" سرباز سرش را تکان داد" نمی دونم" باز هم گفت "نمی دونم" و باز هم. همین طور هم دور شد. اسحاق از پله ها آمد بالا. خورشید که طرف شرق بود تند برگشت وسط آسمان ایستاد.

اسحاق برگشت توی دکان و رفت روی چهارپایه و زنگوله را به قلاب بالای در آویخت. بعد رفت توی پستو و کمی دور و برش را نگاه کرد. کتریِ سوخته کنار ظرفشویی بود. اسحاق یادش نمی آمد چای خورده یا نه. ساعتها ظهر را نشان می دادند. حتی ساعتی که هفت یا هشت تا عقربه داشت.

اسحاق ساعت طلایی نگین دار و ساعت جیبی نقره را هم گذاشت توی جعبه پول، کنار ساعت غواصی. از دالان گذشت و کلاهش را از روی رخت آویز برداشت و به سرش گذاشت. عصایش را گرفت دستش و بیرون رفت.

درِ مغازه را که می بست تا برای نهار برود بالا زن جوانی که پالتوی قرمز رنگی به تن و دسته گلی در دست داشت از پشت سرش گفت" آقا ببخشید من ساعتم را توی این خیابان گم کردم. شما پیدا نکردید؟" اسحاق گفت" من چیزی پیدا نکردم خانم، ولی ساعتهای خوبی دارم. بعدازظهر برمی گردم" زن دسته گلی که پنج گل سرخ داشت و یکی هم زرد را در هوا برای مردی با کت وشلوار و موهای روغن زده تکان داد. وقتی دور می شد اسحاق بلند گفت" تعداد گل های دسته گل باید فرد باشه خانم" زن نشنید.

روزی که اسحاق ساعت ساز سکته کرد و مرد، وقتی کرکره دکان را پایین می کشید تا برود برای نهار ساعتهای مغازه همه با هم سیزده بار نواختند و مردی با یک کلاه عجیب که شکل لوله بخاری بود، از سایۀ ساختمانهای آن طرف خیابان با لبخند پهنی که انگار روی صورت استخوانی اش جراحی شده او را نگاه می کرد. چهار نفر مشتری هم که آنروز آنجا رفته بودند خاطرات آن نیم روز را پشت کرکره های برای همیشه پایین کشیده ی ساعت سازی اسحاق جا گذاشتند.

 

دیدگاه‌ها   

#4 مهتاب مجابی 1394-12-27 03:41
سلام . ممنونم از توجه و نظر لطفتون. خوشحالم که دوست داشتید
quote]درود
من از اهالی شعرم
ولی خوشم آمد
مرام قصه اتان را
#3 مهتاب مجابی 1394-12-27 03:37
ممنونم از نظر لطفتون و خوشحالم که دوست داشتید
#2 ممنون از نظر لطف تون 1394-12-27 03:31
نقل قول:
درود
من از اهالی شعرم
ولی خوشم آمد
مرام قصه اتان را
#1 شبنمکده 1394-12-12 14:06
درود
من از اهالی شعرم
ولی خوشم آمد
مرام قصه اتان را

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692