داستان«صورتی» نویسنده «لیلا روغنگیر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان«صورتی» نویسنده «لیلا روغنگیر»

جناب سرهنگ 5 روز توی سردخانه خوابیده بود و من به عنوان همسرش فقط توانستم یکبار او را ببینم تا شاید به قول انقلابیون ادعا نکنم شوهرم زنده است و برای قیام آنها علم عثمان درست نکنم .

سرهنگ را روز ششم در یک جای نا معلوم دفن کردند ؛ آن پنج نفر حتی حاضر نشدند به بالاترین قیمت محل دفن را بگویند .

من همسر قانونی سرهنگ ، توی خانه ی خودم نشستهام و این فکر می کنم دورم را یک دنیا تارهای عنکبوت گرفته است به هر طرف که می چرخم انگار بیشتر دور خودم تنیده میشوم .

من و جناب سرهنگ در یک مهمانی با هم آشنا شدیم ، آن وقت ها هنوز کسی به او نمی گفت سرهنگ ؛ قبلاً دورآدور می شناختمش تا آن شب که با هم برخورد کردیم . توی سینی چند نوع شراب بود اما هر دوی ما خوردن شراب سفید را بیشتر ترجیح می دادیم ؛ تعارف های الکی یک عشق راستی راستی را با خودش آورد .

بعد از سرهنگ حتی سوزن گرامافون هم بازیش گرفته است . دخترم بعد از دیدن جنازه ی پدرش و آن سوراخ بزرگ توی سرش سکوت کرده است ، چوبهای داخل شومینه به ته رسیده اند ، حتی حوصله بلند شدن و آوردن پتو را ندارم . می بینی حتی با تمام کرختی تنم باز نشسته ام روی این صندلی و دارم تاب می خورم .

به سرهنگ قول داده بودم سیگار را کنار بگذارم ، از نظر او من عروس خوش قدمی بودم که با من شد جناب سرهنگ .

حتی تن تو هم دیگر به گرمی گذشته نیست ، حالا فقط تو هستی که می توانم کمی حرف بزنم و نگذارم همه ی این حرفها راه گلویم را بگیرد و بشود غم باد.

صد رحمت به وفای سگ . بی خود نبود که سرهنگ انقدر تو را دوست داشت

من همیشه مخالف آوردن تو به این خانه بودم مسخره است حالا دستم را زیر گردنت می مالم تا شاید گرمی دست سرهنگ را حس کنم .

-         رَندی برو از تو انبار چند تا چوب بیار

انگار نه انگار توی این خانه آمد و شُدی بود؛ می خواهم ترانه ی دلخواه تو را گوش کنم حتی اگر تا آخر این صفحه ، صدای خش دار بشنوم .

-         رَندی ، چوبا رو بزار داخل شومینه ، بعد برو پتو رو بکش سر یکی یک دونه ی سرهنگ

راستش من سرهنگ را خیلی پیش تر از آن مهمانی دوست داشتم ، پسر جوان و باهوشی که محال بود کاری را که می خواهد به انجام نرساند .

برای من که پدرم معتاد و دائم و الخمر بود سرهنگ اسطوره ای بود که فقط آمده بود من را نجات دهد .

-    گاهی وقتا پارس کن ، بذار بفهم دارم با یه موجود زنده حرف می زنم ، به فکر دختر ناز پرورده ی من نباش ، آرام بخش خورده ؛ با این صداها بیدار نمیشه هاپ هاپ هاپ ؛ بهتر از تو پارس می کنم مگه نه ؟

من زن سرهنگ شدم ، چند وقت بعد ، توی بیست و چهار سالگیش درجاتی روی دوشش آمدند و شد همین قاب عکس دیوار روبرویی .

-    رندی تو اون وقتا نبودی ، ولی چقدر خوب که نبودی وگرنه حتماً تا امشب مرده بودی اون وقت من با کی حرف می زدم ؟

*******

-    پیر شدی جناب سرهنگ ، نگاه کن پاهات شده عین زنا ، یه تار مو دیگه روی پاهات نیست ، راستی چرا واسه تو انقدر زود موهای پات ریخت ؟

-    مگه بده ؟ دیگه وقتی پات به پام کشیده شد مور مورت نمیشه ، تازه شدم شبیه وقتایی که پاتو تیغ می زنی و از حموم در میای بیرون ؛ خیلی معلومه پیر شدم ؟

-    جناب سرهنگ سر و صداها رسیده بغل گوشمون ؛ بدی تیغ به اینه که هر جا نا جور کشیده بشه ازش خون میاد بیرون ؛ خون خواب رو باطل می کنه ولی فقط توی خواب ؛ بیرون از خواب خیلی تصادفات پیش میاد که طرف به خاطر خون ریزی زیاد مرده

*******

سرهنگ همه ی کارهایش سر برنامه بود از دوش قبل از صبحانه گرفته تا مسواک بعد از شام . از قدم برداشتن خوشش نمیامد می گفت برای رسیدن باید دوید شاید برای همین بود می شنیدم توی اتاق خودش هم می دود .

قیافه ی هیچ کدام از آنهایی دورش جمع شدند یکی پا کوبید یکی توی سرش زد یادم نمی آید ؛ دوربین فقط توی صورت سرهنگ بود

سرهنگ عاشق قدرت بود . کلت کمری طلایش را روز تولدش برایش خریدم

-    راستی رَندی هفته ی دیگه تولد سرهنگه ، چقدر باید مهمون دعوت کنم ؟ کادو چی بگیرم ؟ هر چی باشه کادوی زن سرهنگ باید از همه قشنگ تر باشه

خنده داره ، انگار نه انگار یه عالمه پا توی این خونه جفت میشد ، نگاه کن ! خرید این میز گرد رو من به سرهنگ پیشنهاد دادم بیا می خوام یکی یکی همه رو بهت معرفی کنم

می دونستم خوشت میاد ، این بچگی های منه ، اینم بچه گی های سرهنگ ، می بینی از همون بچگی معلوم بود قراره چه مرد بزرگی بشه به چشماش نگاه کن ، یه بار بهش گفتم داری به چی نگاه می کنی

*******

-         سرهنگ این جا داری به چی نگاه می کنی ؟

-         نمی دونم ، یادم نیست ، شاید یه دختر خوشگل دیدم

-         آخه کی عاشق تو میشه با اون موهای فرفریت

-    می خوای یادت بیارم تو اون شب یهو هوس کردی شراب سفید بخوری وگرنه هنوزم که هنوزه به گس عادت داری

-         پیشنهاد رقص رو کی داد ؟

-         حالا بازم حاضری با این سرهنگ پیر برقصی ؟

-         میرم صفحه رو عوض کنم ، برای رقصیدن با جناب سرهنگ پیر باید یه ترانه ی اصیل گوش کرد

-         بعضی ها بد جوری دارند اذیت می کنند ، از این موش دوندناشون خسته شدم

-         یعنی انقدر از کادوی تولدت بدت اومد ، شایدم یادت رفته ؟

-         کادو ؟

-         کلت کمری طلایی ؛ حالا بریم برقصیم ؟

*******

حالا که سرهنگ نیست هیچ کدوم از آدمای این میز مهم نیستند

حتی بچه ها ، حتی من ؛ لباس صورتی در این عکس به من نمی اید ، اما سرهنگ صورتی دوست دارشت .

-     بیا این عکسم مال تو

به خاطر علاقه اش به رنگ صورتی توی قرارهای مهمش رنگ صورتی را انتخاب می کرد

-   می بینی حتی نگین انگشترش هم صورتیه ؛ عکسم بهتره کنار سرهنگ بمونه

صدای کلی پرنده از حیاط شنیده میشود ، پرنده های آدم نمایی که همه شان موقعی که من جسد سرهنگ را شناسایی کردم ، بودند ولی باز هم قیافه شان یادم نمانده است

حالا توی این ساعت شب ، سنگ ریزه به طرف اتاق پرت می کنند و از من می خواهند بروم آن هم از خانه ای که وقتی سرهنگ این جا را خرید به خاطر خوش قدمی ام توی زندگیش به نام من کرد . نمی دانم این جا را از کجا پیدا کردند ، چرا دستهایشان را از روی سرم برنمی دارند ما که کل شهر را تحویل انقلابیون دادیم .حتماً کم کم سر و کله ی همه شان پیدا میشود و آنهایی که برایشان مهم نیست در این خانه فقط یک مادر و دختر زندگی می کنند می آیند و به جایی نامعلوم تر از سرهنگ ما را می فرستند . چقدر دلم برای رفتن به پشت پنجره تنگ شده است . خیلی بیشتر از 5 روز است حیاط را ندیده ام . شاید پانزده روز شاید هم بیست و پنج روز . حال و هوای بیرون را بعد از قطع کردن دوربین های مدار بسته نمی توان دید .

سرهنگ مرده ، اما من نمی دانم چرا خیال آنها راحت نمیشود . کاش از کلت کمری سرهنگ جفت خریده بودم ، راحت می توانستم ماشه را بکشم . دلم می خواهد پشت میز و صندلی کنار پنجره بنشینم و عین آن وقتها ورقه ها را بینمان تقسیم کنیم تا حاکم حکم کند .

                                               *******

-         حکم پیک نه ، نه ، دل

-         دل خوبه ، پنجره رو باز کنم سردت نمیشه مامان کوچولو ؟

-         توی بازی بهت میگم کی چند چند میشه

-         با آدمایی که مشکل دارند چی کار کنم ، خوب گوش کردی اونا مشکل دارند من ندارم

-    از کتابا خیلی چیزا میشه یاد گرفت خدا کار خودش رو آسون کرده بعضی از آدما رو خلق کرده تا یه عده ی رو مجازات کنند ؛ حالا روشش با خودشون ، این بستگی به این داره که دستشون رو چطوری بچینند ، چی حکم کنند

-    تو که باز بردی ، عادت کردی یه سوال کوچولو ازت می پرسم کلی جواب میدی ، خودت بگو این دفعه چند بار تقلب کردی ؟

*******

هر وقت حرفها به این جا می رسید من پنجره را تا نیمه باز می کردم ، سرهنگ را می دیدم که توی حیاط با بعضی ها حرف می زند ، به بعضی از آنها پول می داد به بعضی های دیگر کاغذ ؛ انقلابیون به من می گویند حکم مات کردن بعضی های دیگر بود که ظاهراً آنقدر مهم بوده اند که سرهنگ زحمت نامه دادن را خودش کشیده است

من به هیچ کدام از اینها کاری نداشتم تمام حواسم به دود سیگار بود که از لای پنجره به همان طرفی می رفت که باد می بردش . گاهی هم چند پک می زدم بعد من این طرف پنجره باد آن طرف باهم فوت می کردیم ، دود این وسط می چرخید

- پتو رو رد کرده برو بکش سرش ، یه وقت خودت اون جا خوابت نبره ، آخ چقدر خوبه که تو هستی

تمام تلویزیون های دنیا می گویند همسرش نقش زیادی در تصمیم گیری هایش داشت ، ولی من حق داشتم از کارهای شوهرم با خبر باشم

-         اگه به من نمی گفت پس به کی می گفت ؟ داره خوابت می بره ؟

سرهنگ همیشه حال خراب مرا از جایی می فهمید که صفحه ی کتاب جلوی صورتم را یادم می رفت ورق بزنم . مثل حالا که دارم به این فکر می کنم چه کسی آن سوراخ بزرگ را توی سر سرهنگ کاشت . عرق صورتش با خون شده بود خونابه و قاطی موهای فرفریش تا نوک دماغش آمده بود

اینکه سرهنگ عادت به نه شنیدن را نداشت را من توی فکرش نکردم .

حتی خود من گاهی شبها به او می گفتم آمادگی ندارم ، می گفت تو که می دانی من عادت ندارم از کسی نه بشنوم .

سرهنگ 5روز روی آن زمین سرد درست شبیه آن ماهیی شده بود که به سیخ زده بودیم فقط فرقش این بود که ماهی داغ بود ، بدن سرهنگ یخ .

من هنوز هم نمی توانم باور کنم جناب سرهنگ که توی بیست و چهار سالگیش کلی آدم مو سفید برایش پا جفت می کردند حالا زیر دست و پای چند پسر هم سن و سالهای آن موقع خودش التماس کرده است ، فیلم نشانم دادند و من مجبور شدم پلان به پلان این فیلم را ببینم تا ذره ذره ی وجودم مرگ سرهنگ را باور کند .

او در یک جای نا معلوم آرامیده و من از توی خانه ی خودمان برایش فاتحه می فرستم . اما هیچ کدام از این آدمهایی که هنوز آن پایین به طرف پنجره سنگ می اندازند نمی دانند من خیلی قبل تر از اینها شاید درست از همان وقتی که اولین مشت رفت توی هوا مُردم . همان وقتی که پشت دیوار خانه ام مرگ بر سرهنگ گفتند .

-         رَندی برو این جا سیگاری منو بریز توی شومینه

رندی هم خوابش برده است . باز هم روی این صندلی تاب می خورم و به عکس سرهنگ نگاه می کنم ، به خودم که چقدر با رنگ صورتی زشت شده ام . حالا که خوب نگاه می کنم می بینم توی آن عکس سیاه و سفیدی هم که نگاه سرهنگ معلوم نبود کجاست ، بلوزش صورتی بود .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692