لقمهي نان و پنير را توي دستش نگه داشته بود و به صدايي كه بيرون از آپارتمان ميامد گوش ميداد.«بازم چرخ ويلچرش گير كرده. اين صبح به صبح كجا ميره؟.» زن چاي مانده در ليوان را نوشيد و از پشت ميز به سرعت بلند شد و ليوان را داخل ظرفشويي گذاشت وگفت:«نون تازه ميخره.مثل من كسي رو نداره، مجبوره خودش همه كاراشو كنه.» مرد از گوشه چشم به زن نگاه كرد و و سيگاري را آتش زد. زن در حال پوشيدن مانتو جلوي در آشپزخانه آمد. «يادت نره ظهر مريم رو از مدرسه برداري. اون شير آبم چكه ميكنه، حداقل خونهاي، اين كارا رو انجام بده. مريم، مامان جان زودباش مدرسهات دير شد.» مرد تكيه داد به پشتي صندلي و چشمانش را بست. صداي زنگ تلفن از دور بلند شد. چشمانش را باز كرد. صداي زنگ تلفن بلندتر شد. مرد خودش را روي صندلي جابه جا كرد. خوابش برده بود. «الو، سلام، بله، نه صبح كه حالش خوب بود، چشم الان ميام دنبالش.»
مرد كيسه دارو را به دخترش داد و كليد را در قفل چرخاند. صدايي از پشت سرش شنيد.«سلام» «سلام حال شما؟ ماشاالله هميشه به جنب و جوشيد. بفرماييد» زن نشسته روي ويلچر دكمه روي دسته صندلي رو فشار داد و داخل ساختمان شد«ممنون، خدا بد نده!» مرد راه باز كرد كه زن، اول داخل اسانسور شود، ودستش را كشيد روي شانهي دخترش«سرما خورده دخترم، بايد استراحت كنه تا خوب شه.» جلوي در آپارتمان زن گفت: «من سوپ واسه ناهار درست كردم. صبر كنيد بكشم براتون، ببريد» و در را باز كرد. تابلوي نقاشي نيمه كارهاي روي سه پايه ديده ميشد. مرد پرسيد:« شما نقاشي ميكنيد؟» و از لاي در سر كشيد توي خانه. چند تابلوي نقاشي روي ديوار آويزان بودند. از آشپزخانه صداي زن بلند شد.«بله. من با نقاشي و موسيقي زندهام. بفرماييد تو» مرد دست دختر را كشيد وارد خانه شد. راهروي ورودي وصل ميشد به اتاق پذيرايي كه دور تا دور تابلوها چيده شده بودند.«من فكر ميكردم شما مترجميد. چه نقاشيهاي خوبي. اون نقاشي كپيه نه؟!» زن سيني با بشقابهاي سوپ را روي ميز اتاق پذيرايي گذاشت.«سفارشه، بايد تا اخر هفته تمومش كنم. اول واسه دل خودم شروع كردم بعد جدي تر شد.» زن دست مريم رو گرفت و نشاند روي مبل «بيا مريم جون اينو بخور برات خوبه. ترجمه هم ميكنم. از وقتي طلاق گرفتم رفتم سراغ هنر، هنر دل آدم رو آروم ميكنه» مرد روبروي تابلوي مدرني ايستاده بود و به رنگهاي در هم نگاه ميكرد.«اره وقتي نقاشي ميكني به هيچي فكر نميكني، منم يه زماني نقاشي ميكشيدم، قبل ازدواجم، ديگه نشد، نسرين دوست نداره ميگه همش كثيف كاريه.» بعد سيگاري بيرون كشيد تا بكشد. زن سرش را به يك ور خم كرد«ميشه اينجا سيگار نكشيد. اره كثيف كاري كه هست.» مرد سيگارش را به جايش برگرداند. «چي شد جدا شديد؟» زن خيره شد به پاهايش.«تصادف كردم و ...» بقيه حرفشو رو خورد. مرد نشست روبروي زن، به صورتش چشم دوخت«بيام نقاشي يادم ميديد؟» زن آرام سر مريم را از روي شانهاش به مبل تكيه داد و گفت:« خوابش برد. ببرين سر جاش بخوابونيدش»
مرد با لباس ورزشي از پلهها بالا آمد. زنگ خانه همسايه را زد. در كه باز شد يكي از نان هاي سنگگ را جدا كرد به سمت زن گرفت. «براتون نون گرفتم.» و چشمش افتاد به كارتنهاي بسته بندي شده. لبخندي روي لب زن نشست.«ميبينم كه سحرخيز شديد شما هم. من دارم ميرم. حلال كنيد خوبي، بدي...» مرد پريد وسط حرفش«كجا!؟ واسه چي!؟» زن لبانش را به هم فشرد تا خندهاش را پنهان كند.« موعد اجاره سر اومده. صبر كنيد الان بر ميگردم» زن بوم نقاشي كوچكي را با خودش برگرداند.« اين يادگاري رو بدين به نسرين جون.»
نان را روي ميز آشپزخانه گذاشت. روي صندلي نشست و بوم نقاشي را جلوي صورتش گرفت. امضاي زن زيرنقاشي بود.«پس اسمت ناهيده.» نسرين با چشمان خوابالود پيدايش شد.« بوي نون تازه مياد! از تو بعيده!» مرد نقاشي را روي پاهايش گذاشت وپشت ميز پنهانش كرد. سيگار روي ميز را برداشت دانهاي بيرون كشيد چند ثانيهاي بين انگشتانش نگه داشت و بعد بر سرجايش برگرداند. صداي جابهجايي اثاثيه از بيرون شنيده ميشد. مرد سرش را بين دو دست تكيه داده به ميز گذاشت و به نان روي ميز خيره شد.
دیدگاهها
منتظر داستانهای بعدی هستم. @):-
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا