اشعهی سوزان خورشید را بر روی سر و صورتم حس میکردم. گرمم بود اما مجبور بودم به آرامی پیش بروم چه این مکان با درختهای بزرگ و سر به فلک کشیده احاطه شده بود، در ضمن روی زمین پر از خارهای بیابانی وحشی بود که ممکن بود پایم را بیازارد. درختی را که جلو رویم را گرفته بود به آرامی عقب زدم و چشمم به جنگلی افتاد که سالها بود ندیده بودم. جنگل پر از درختهای بلند بلوط بود اما اکنون نیمی از درختها بریده شده و تنههای قهوهای دایرهوار درختها بر روی زمین اینجا و آنجا به چشم میخورد. نگاهم بر روی مردی نشست که با آستینهای بالازده مشغول بریدن یک درخت با اره برقی بود. مرد پیراهن و شلوار به تن داشت و عرق بر چهرهاش نشسته بود.
از مرد پرسیدم: «شما جنگل را تخریب میکنید؟» مرد توضیح داد: «قرار است اینجا یک رصدخانه تأسیس شود، من مأمورم و معذور.» بهراه افتادم. در کوره راه خاکی بهراه افتادم که با گونها پوشیده شده بود. این راه به کوه منتهی میشد. همان کوهی که بیستسال پیش من و نانسی از آن بالا رفتیم. آن روز هوا ابری بود. نانسی سرخوش و شاد بود، عطر خوش رز به خودش زده بود. موهای بورش را زیر روسری ناشیانه پنهان کرده بود. یک مانتو شلوار کوهنوردی ساده به تن داشت. کنار هم از کوه بالا میرفتیم. من و نانسی در خارج ایران آشنا شدیم و نانسی بهسادگی بعد از مدت کوتاهی به من علاقهمند شد. نانسی پدرش ایرانی بود اما مادرش اهل کالیفرنیا بود. ما همراه هم به ایران آمدیم. چندماه بعد ازدواج کردیم. من قوم و خویشی نداشتم، تنها دوستم، فرساد به جشن عروسیام آمد. روزهایی که تازه آشنا شده بودیم عشق به کوه، گویی ما را بههم پیوند داده بود. نانسی برایم میگفت که از بچگی عاشق کوهنوردی بوده، عظمت و بزرگی کوه را میستوده. نانسی بهگونهای از کوه میگفت که گویی از موجود زندهای سخن میگوید... با شور و شعف از کوه حرف میزد و همیشه وقتی از کوه میگفت چشمانش به درخشش مینشست. هفتهای یکبار به کوهنوردی میرفتیم. نانسی سبکوزن و چالاک بود. حس میکردم همسفرم نه یک دختر، که انگار پسر نوجوان سبکبالی است که بهراحتی از سنگها بالا میرود. من و نانسی آنقدر میرفتیم که نفس هردویمان تنگ میشد و خسته میشدیم. آنوقت آن بالا نانسی میگفت: «بشینیم و از خودمان پذیرایی کنیم!» معمولاً توی کولهپشتی تنماهی و چند نوشابه داشتیم. تا چیزی مینوشیدم و میخوردیم نانسی برایم از حس عظمتی میگفت که در کوه نهفته بود. میگفت انگار سنگها با او حرف میزنند، راز دلشان را به او میگویند. به هر سنگی که نگاه میکرد نشانهای از خالق را در آن مییافت. نانسی علاقهی خاصی به عرفان داشت. در دانشکده درس عرفان و اسلامشناسی را گذرانده بود.
از کورهراه گذشتم. نفسم اندکی در سینه تنگی میکرد. قلبم میتپید. کنار کوه پر ابهت و با تختهسنگهای بزرگ ایستادم. مدتی خیره به همهجا نگاه کردم. تنها کوه بود که تغییری نکرده بود. نیمی از جنگل پر درخت تبدیل به زمین بایر شده بود و تا رصدخانه ساخته شود. کلبهی جنگلی خالی کنار جنگل تخریب شده بود و اثری ازش نمانده بود. گلهایی بر روی کنارههای کوه روییده بود. از تختهسنگها میگیرم، بالا میروم. آفتاب همچنان داغ بر سر و رویم میتابد. بهسختی بالا میروم. دیگر موهای سرم سفید شده... من اقلاً 55 سال دارم. در این سن دیگر آن نیروی جوانی را در خودم نمییابم. در حالیکه نفسم گرفته است از تختهسنگی دیگر بالا میروم. نیمساعت روی سنگهای صاف و براق و صیقلی کوه نشستهام. به اطرافم نگاه میکنم. بعد به درهی پایین پایم نگاه میکنم. کنارم یک درهی خوفناک در دل کوه نهفته است. بیاختیار فریاد میزنم: «نانسی؟» کوه صدایم را بهسویم میآورد: نا...ن...ن...ن...سی...سی...با تأسف سر تکانم میدهم. هیچکس نیست که پاسخم را بدهد...
آنروز نانسی خیلی سرحال بود. از تختهسنگها که بالا رفتیم نانسی پیشنهاد داد که مدتی استراحت کنیم. من کولهپشتی را باز کردم و هردویمان با شعف نوشابهها را سر کشیدیم. در حالیکه به نانسی نگاه میکردم پرسیدم: «گرسنه نیستی؟ کنسرو لوبیا داریم.»
نانسی لبخند زد: «خیلی گرسنه هستم ایرج.» کنسرو را باز کردم و بهدستش دادم. نانسی ضمن خوردن به تختهسنگها اشاره کرد: «ببین توی آن دره یک گل خیلی زیباست.»
«کجا؟»
«وسط دره را نگاه کن، کنار خزهها و آن علفهای زرد روییده. قشنگه؟ نیست؟»
«قشنگه. نانسی. برم برات بچینم؟»
نانسی خندید: «نهخیر، نمیخواهم آسیبی ببینی.» به نانسی میگویم: «حالا که اینطوره، بشین چند عکس ازت بگیرم.» دو عکس زیبا از نانسی در حالتهای مختلف میگیرم. دوربین را روی تختهسنگ میگذارم و به نانسی ملحق میشوم. کلیک... عکس هردویمان ثبت میشود. در همان زمان صدایی میشنوم. به نانسی میگویم: «شنیدی؟»
«آره. انگار یکی کمک میخواهد.»
حالا صدا بهوضوح شنیده میشود: «کسی اینجا نیست؟ یکی کمک کنه!» من بلند میشوم. من به کمک مردی میروم که فریاد میزند. میگویم: «نانسی تو همین جا باش.»
«باشه. برو.» بهسرعت از کوه پایین رفتم. صدایی گفت: «من اینجا هستم.» بهسراغ صدا رفتم. مردی بود که پایش در یک بریدگی فروغلطیده بود. به محض دیدن مرد او را شناختم. حیرتزده گفتم: «تویی فرساد؟ تو هم آمدی کوهنوردی؟» فرساد بهزحمت لبخند بیرنگی زد: «خدا را شکر که دوست صمیمی و قدیمیام در چند قدمی من است. کمکم کن ایرج.» امکان باز کردن و در آوردن کفش نبود. سر فرساد روی تختهسنگ به عقب خم شده بود. در بد جایی گیر افتاده بود. با طناب یک قلاب درست کردم و روی تخته سنگ حسابی محکمش کردم و بعد از طناب گرفتم و بهسراغ فرساد رفتم. کنار فرساد قرار گرفتم. فرساد ناله میکرد. مدتی زمان برد که پای فرساد را از شر گودال پر گل آزاد کنم. با چاقوی همراهم خاکهای اطراف شکاف را میکندم.10 دقیقه بعد پای فرساد رها شد و فرساد نفسی بهراحتی کشید. به فرساد گفتم: «خوبی مرد؟ من و همسرم بالا هستیم. دوست داری به ما ملحق شو.» فرساد گفت: «مزاحم نمیشم. ممنونم از کمکت.» به فرساد گفتم: «پس من میرم، کمکی لازم داشتی ما در آن بالا هستیم.» و با دست به بالای کوه اشاره کردم. فرساد لبخند بیرنگی زد و سرش را تکان داد. به جاییکه اطراق کرده بودیم برگشتم. به نانسی گفتم: «من اندکی روی تختهسنگها دراز میکشم.» حالا روی تختهسنگی دراز کشیده بودم و سیگاری آتش زدم و به آسمان آبی و حرکت آرام ابرها نگاه میکردم. نانسی رفت که چرخی بزند... نمیدانم کجا؟ نمیدانم کی خواب به چشمهایم راه پیدا کرده بود که صدای فریادی گنک در اطرافم مرا از خواب بیدار کرد. صدای فریاد باعث اضطرابم شد. بهسرعت صدا زدم: «نانسی؟» اثری از نانسی نبود و با خودم فکر کردم کجا ممکن است رفته باشد؟ از جا بلند شدم. بهمحض اینکه 40 قدم آنورتر رفتم نفسم بند آمد. بیاختیار جیغ زدم. صورتم را با دستهایم پوشاندم. نفسم تند شده بود. خدای من باورکردنی نبود. نانسی... نانسی زیبای من ته دره بود. چهرهاش دیده نمیشد. هیکل ظریفش روی صخره پیچ و تاب خورده بود و موهای طلاییاش با روسری حریر رنگیاش درهم فرو رفته بود. در حالیکه به صحنه نگاه میکردم مات مانده بودم. اندکی بعد صدای پایی شنیدم فرساد بود. فرساد پرسید: «چیزی شده؟» با دست به دره اشاره کردم. فرساد حیرتزده گفت: «نانسی؟» با اشارهی سر گفتم: «بله.»
منکه چیزی نمیفهمیدم، نمیدانم کی مأمورها رسیدند. همهچیز مثل کابوس بود. آنها نانسی را روی برانکاد گذاشتند، رویش ملافهی سفید کشیدند. سرم را با دستهایم گرفته بودم و داد میزدم. فرساد لیوانی آب بهدست داشت و سعی میکرد بهزور به من بخوراند، اما من نمیتوانستم چیزی بخورم. حس میکردم که تهوع دارم. کل زندگیام یک کابوس تلخ و گزنده بود که هیاهوی آن مغزم را آشوب کرده بود. ضربهای که به من خورده بود آنقدر قوی بود؛ یک شوک به قلبم اصابت کرده بود. احساس درماندگی و بدبختی میکردم. آن روز فرساد به کمک من آمد. مرا سوار ماشین کرد و به خانه رساند. روز بعد و روزهای بعد فرساد بود که همهجا به کمکم میآمد.من مثل کسانی شده بودم که مات شدهاند. وقتی با من حرف میزدند مدتی طول میکشید که بفهمم و جواب بدهم. همیشه انگار در یک رویای دور بودم. بعدا وقتی در محکمهی دادگاه بودم اول به خودم مضمون بودند و بعد شکشان برطرف شد. قضیهی دوربین عکاسی کشف شد. بعد از بررسی عکسهای داخل دوربین همه تصدیق کردند که احتمال 90 درصد نانسی قصد داشته که از منظره عکس بگیرد و کنار دره بوده و پایش لغزیده و بهداخل دره پرت شده است. آنها حتی بررسی کردند که ممکن است نانسی خودکشی کرده باشد؟ اما بالاخره آنها متقاعد شدند که این صرفا یک حادثه بوده.
بیستسال به کوهنوردی نرفتم. از زمانیکه نانسی در آن حادثه از کوه سقوط کرد من از کوه متنفر شدم. این کوه بود که نانسی را از من گرفت. چگونه دلش آمد؟ کوه بیرحم و بیعاطفه، عزیزترین کس مرا گرفت. نانسی نازنینم...
صدای زنگ در مرا متوجه کرد که کسی پشت در است. احتمالا فرساد بود. اقلا هفتهای یکبار فرساد برای دیدنم میآمد. آن شب فرساد مقداری گل خریده بود، یک کیک تولد هم خریده بود. من به فرساد لبخند زدم: «چه خبره؟ دست پر آمدهای.» فرساد گفت: «حالا بهزودی خواهی فهمید چه خبره؟» بعد کیک را روی میز آشپزخانه گذاشت و بر روی آن عدد 55 را نصب کرد. شمعهایش هنوز خاموش بود. مقداری میوه در ظرفی گذاشت و بعد چای تهیه کرد. در طی این مدت من مشغول خواندن روزنامه بودم. به فرساد گفتم: «شنیدهای که دولت از مردم خواسته قیافهی یک قاتل حرفهای را شناسایی کنند؟» فرساد گفت: «همیشه از این حرفها هست حالا صبر کن من شرشرهها را نصب کنم تا به جشن کوچکمان برسیم.» من به فرساد گفتم: «تولد منه؟ من 55 سال دارم، دیگر نباید برایم جشن تولد بگیری. این کارا مال بچههاست...» فرساد خندید: «برات امشب یک کادویی دارم واقعا زیباست. میدانم فریفتهاش میشوی.» بعد با خودش زمزمه کرد: «چه شبی شود امشب.» ساعتی بعد فرساد به دو دوستش زنگ زد بعد از اینکه همه جمع بودیم فرساد با چای و میوه از ما پذیرایی کرد. وقتی نوبت کادوها رسید. فرساد بستهای را بهسویم گرفت و گفت: «بازش کن.» بسته را با اندکی شک باز کردم. چه میتوانست باشد؟ با باز شدنش یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد. تصویر زیبایی از نانسی بود. در حالیکه شوکه شده بودم گفتم: «غافلگیری مطبوعی بود فرساد.» دو دوست دیگرم برای فرساد دست زدند. ساعتی بعد فرساد برای ما شعبدهبازی میکرد و دقیقاً مقابل چشمم یک دستمال خالی را تبدیل به یک گلدان گل کرد. دوستان فرساد هر دو تحصیلکرده و مودب بودند و من به سادگی با آنها که برای اولینبار دیده بودم اخت شدم. آن شب وقتی تنها شدم به عکس نانسی نگاه کردم. در عکس نانسی چادر بهسر داشت و در حرم آقای خمینی عکس انداخته بود. یکبار با هم رفتیم جماران. نانسی الحق که قشنگ حجاب میگرفت. از نانسی خیلی عکس داشتم. هرگز بهسراغ کمدش نمیرفتم. توی کمدش پر از عکسهای جورواجور بود. بلند شدم و بهسراغ کمد رفتم. در کمد را باز میکنم. لباسهایش همانطور تمیز و اتوخورده در کمد قرار دارد. هر چند وقت یکبار زن خدمتکار میآمد و همهجا را تمیز میکرد و میرفت. یک کتاب بهدستم افتاد و کتاب را بیاختیار ورق زدم. ناگهان کتاب از دستم افتاد و ورقهایش به اطراف پخش شد. شیرازهی کتاب از هم پاشید.. خم شدم که کتاب را جمع کنم. آلبوم عکسهای نانسی را برداشتم. ورق زدم. بعد خم شدم که کتابی را به زمین افتاده بود را جمع کنم. کتاب را برداشتم و متوجه شدم بین جلد و شیرازهی کتاب یک ورقهی زرد به چشم میخورد. آنرا بیرون کشیدم. خط ظریف نانسی را شناختم. ورق زرد شده بود و بوی کهنگی میداد. عینکم را زدم و روی صندلی نشستم. نوشته بود: «فرساد. من دیگر با ایرج، دوستت ازدواج کردهام. خواهش میکنم از زندگیام بیرون برو و هرگز مزاحمم نشو. تو چطور دلت میآید مرا به عشق به خودت ترغیب کنی؟ تو مگر نمیدانی که من اهل خیانت نیستم. تو مرا تهدید میکنی؟ میخواهی چکار کنی؟ من با ایرج ازدواج کردم و از زندگیام هم راضیام. تحت هیچ شرایطی ازش جدا نمیشم. پایت را از زندگی من بیرون بکش و بدان این بار من تهدیدت میکنم. اگر بخواهی به کارهایت ادامه دهی به پلیس تلفن خواهم کرد. نانسی»
نامه را دوباره خواندم. اندکی گیج شده بودم. نامه تاریخ نداشت... یعنی ممکن است؟ یعنی نانسی... یعنی فرساد عاشق زن من بوده؟ بعد نانسی مرا به فرساد ترجیح داده. پس فرساد از نانسی کینه داشته؟ آن روز توی کوهستان... خدای من ممکن است؟ فرساد هم بود. برای فرساد مشکل نبود که نانسی را کنار کوه نشسته بود هل بدهد. قاتل! کثافت! نانسی را کشته؟ خدای من! سرم را در دست میگیرم. باید با این مدارک به پلیس رجوع کنم. چه کسی باور میکند؟... پرونده مختومه شده... خدایا... چقدر دیر... چرا بعد از بیستسال من باید حقیقت را بفهمم؟ بهراستی چرا هرگز از خودم نپرسیدم که نانسی چگونه شد که به ته دره سقوط کرد؟ بیاختیار نامه را به گونهام فشردم و عطر رزی را از ورای کاغذ حس کردم. خدایا باید حقایق را بفهمم اما اینقدر دیر؟ بیاختیار بر روی صندلی افتادم. نیمساعت بعد نوشابهای برای خودم باز کردم. زنگ در بهصدا درآمد. گفتم: «بله؟» گفت: »فرسادم.» گفتم بیا تو. قبل از اینکه فرساد وارد شود به 110 تلفن زدم.