هر روز که از خواب بیدار میشدم تمام ذهن مشغولیام در یک چیز خلاصه میشد؛ تنهایی بیش از اندازهام. به این فکر میکردم که در دنیای به این بزرگی، هیچ کس به اندازه من، بدبخت و بی کس نیست.
این را خوب میدانستم؛ همین که می گویند حقیقت تلخ است. ولی به من ثابت شده بود این تلخ بودن، به خودِ آدم باز میگردد. این که چگونه با شرایط کنار بیاید و سرآخر چه سرنوشتی را برای خودش رقم بزند.
***********************
هوا دیگر رنگ و بوی فصل تابستان را نداشت. با اینکه تا زمستان چند روزی مانده بود اما، برف یکریز میبارید و هوا سرمای عجیبی داشت. نرسیده به کوچه ای بن بست، سعی کردم نام خیابانی که در آن بودم را بدانم. به همین خاطر مسیرم را در جهتی دیگر کج کردم و با آن صحنه دردناک مواجه شدم.
صحنه ای که باعث شد از دیدنش روحم آشفته شود و تمامیِ سرنوشتم تغییر کند، دیدن بچه ای کوچک، پیچیده در کاپشنی نازکبود. در اولین نگاه، چند دقیقه ماتم برد. نمیتوانستم از جایم تکان بخورم گو اینکه اختیار عضلات بدنم از اراده من خارج شده بودند.
صدای گریههای دل خراشش حالِ ناخوشم را بدتر از قبل کرده بود. حتی محض رضای خدا هم یک لحظه آرام نمیگرفت. مثل اسفند که روی آتش میریزند، از این سو به آن سو میرفتم اما برای آرام کردنش کاری از دستم بر نمیآمد. با دستهایی بی حس، در آغوش گرفتمش؛ برای چند لحظه ساکت شد و زل زد توی چشمهایم. خوشحال از اینکه با من اخت شده، به رویش لبخند زدم اما او باری دیگر زیر گریه زد و همه چیز دوباره از اول شروع شد. خدای من. حسابی بیچاره شده بودم و نمیدانستم چه کاری باید انجام میدادم. دست میکشیدم روی گونههای خشک و ترک برداشته از سرما که صورتش را جمع میکرد. رویش را برمی گرداند و دائماً لب ورمی چید. دیگر باورم شده بود که هیچ کاری فایده ندارد.
************************
من، آدم کودنی بودم که بیست سال پیش، روی تمام احساساتِ خانوادهام پا گذاشتم. مطمئنم مقصر تمام بیست سالی که به بدترین شکل ممکن گذشت کسی جز خودم نبود. آن سالها، در سن بیست سالگی، کنار پدر و مادر و خواهرم، دورِ یک سفره، زیر یک سقف؛ به چه علت به همه چیز پشت کردم تا به خواستههای پوچم برسم؟ بعضی وقتها خودم را لعنت میکنم چرا از خانه فرار کردم؟ خدا از سر تقصیراتم بگذرد که بیست سال پیش، قلبم از هر گونه احساس و وابستگی ای خالی شد و حرفِ مریم را که دمِ رفتن گفت «به جون مامان بابا اگه بری زندگیمو تموم میکنم» و حقیقتاً خودش را خلاص کرد؛ نشنیده گرفتم.
این روزها، حسابی با خودم درگیرم. پشیمانم. حس بدی دارم و هرشب کابووس های دهشتناک میبینم. کابوسهایی که در آنها بارِ سنگین گناهانم سعی میکنند مرا خفه کنند و من کسی را ندارم تا به کمکم بشتابد و چقدر وحشتناک است دانستن اینکه خودم با دستهای خودم دنیا را روز به روز کوچک تر کردم و حالا این من هستم و مشت مشت تنهاییهای بی پایانم.
هنگامیکه بچه را گذاشتم روی سکو، واقعاً مغزم در حال انفجار بود. نشستم کنارش و سیگاری نصفه نیمه با آخرین کبریتی که ته جیبم پیدا شد روشن کردم. پکی عمیق. دنیایی دود. حال و هوایی که بعد از کشیدن سیگار هم دیگر عوض نمیشد و تنها دود بود که فضای ریههایم را میانباشت و مرا به مرگ نزدیک تر میکرد.
طبق عادت همیشه، سیگار را با کف دست خاموش کردم و بی توجه به تاولهایم، دستهایم را سپر صورتش کردم تا برف چشمهایش را آزار ندهد. پیشانیاش را آرام بوسیدم و کمی تکانش دادم. چند دور دورِ خودم چرخیدم تا سرحال شود اما نمیخواست با این کارها آرام بگیرد. چاره ای نداشتم و هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. صبرم داشت پایان میگرفت و اعصاب ضعیفم از دیدن اشکهایش، حسابی خرد شده بود.
در فکر رفتن بودم تا باری دیگر تنها بماند. نه از روی ذات بد یا سنگ دل بودنم زیرا وقتی با خود حساب کتاب کردم، دیدم آه هم در بساط ندارم. با این شرایط کجا پناهش میدادم و با کدام پول، نیازهایش را تامین میکردم؟ آنقدر سر ماندن و نماندن کلنجار رفتم تا در نهایت عهد بستم تحت هیچ شرایطی تنهایش نگذارم. کمی توتون از جیبم درآوردم و گذاشتم زیر زبانم. از حاشیه خیابان، مسیری را که نمیدانستم در انتها به کجا ختم خواهد شد پیش گرفتم و در دنیای فکر و خیالاتم غرق شدم.
ترجیح دادم کاپشن را از تنم دربیاورم و دور بچه بپیچانم تا گرمتر شود. حالا دیگر آرام شده بود و وقتی به رویم لبخند زد، احساس کردم خوشبختی سر تا سر وجودم را فرا گرفته. در هر قدم، سرما با پافشاری بیشتری از تارو پودِ کهنه لباسهایم وارد بدنم میشد. پاهایم از مچ به پایین، هیچ حسی نداشتند و قفسه سینهام به شدت درد میکرد. هر از گاهی سرفههایی خشک میزدم و گلویم گولهِ آتش شده بود. با این شرایط اسفناک لحظه ای چند کنار تیر چراغ برق ایستادم و در این فکر گرفتار شدم که اولین کار، باید خریدن شیر خشک و شیشه شیر باشد. اما با کدام پول؟
تا ابتدای خیابان راه چندانی نبود. تمام مدت نگاهم را دوخته بودم به مغازهها تا بلکه آگهی «به یک کارگر ساده نیاز مندیم» را پشت شیشه مغازه ای بیابم. اولین مغازه اغذیه فروشی ای کوچک بود. کمی این پا و آن پا کردم و در نهایت وارد مغازه شدم. پسری جوان از پشت دخل سرک کشید و گفت «جونم داداش؟» «سلام.» «علیک سلام. در خدمت باشیم؟» «میخواستم ببینم... شما، یعنی اینجا نیاز به یه کارگر ندارید؟ من فقط کارایی. نه. هر کاری که باشه انجام می دم. زمینو براتون جارو میزنم. همه این میزارو دستمال میکشم. گوجه خرد میکنم. سیب زمینی پوست میکنم فقط خواهش میکنم بذارید اینجا کار کنم.» «نه آقا. خدا روزیتو جا دیگه حواله کنه. ما خودمونم به زور اینجا کار گیر آوردیم. شمام از ما میشنوی دنبال کار نگرد. به این راحتیا گیرت نمی یاد.» بی آنکه بخواهم به حرفهایِ ناامید کنندهاش توجهی داشته باشم باری دیگر خواهش کردم «آقا جونِ هرکی دوس داری یه کاری به رام درست کنین. این بیچاره که میبینی....» «ای بابا. عموجون با زبون آدمیزاد دارم صحبت میکنم ها. گفتم بفرما بیرون یعنی بفرما بیرون دیگه. باز اصرار و قسم و آیه. برو تا صاب کارمون نیومده دخل مارم نیاورده.» با خجالت زدگی تمام از راهی که آمده بودم برگشتم و باز هم به چند مغازه دیگر سر زدم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. یکی لباس فروشی بود و دیگری نانوایی و آخرین مغازه ای که با ناامیدیِ صد در صد وارد شدم، قصابیِ ای نسبتاً بزرگ بود.
مردی چهارشانه با سبیلهایی چخماقی، که لُنگی بزرگ و ترتمیز دور دستش به چشم میخورد، با دیدن من سلام کرد و با خود حدس زدم شاید صاحب مغازه باشد. بی هیچ مقدمه ای سرم را پایین انداختم و با خجالتی بسیار از او مقداری پول خواستم تا برای بچه شیرخشک تهیه کنم. دست گذاشت روی چشمش و گفت «به دیده منت». حتی اندازه سر سوزن گمان نمیکردم خواستهام را قبول کرده باشد. واقعیتش، ناامیدتر از آن بودم که بخواهم حرفش را به منزله مسخره کردن حساب نکنم.
بدون کوچکترین معطلی ای از پشت مغازه جاروی کوچکی آورد و داد دستم. همانطور که بچه را از آغوشم جدا میکرد گفت «اتفاقاً امروز کارای زیادی ریخته بود سرم. 3 تا کارگر اینجا کار می کنن که همشون واسه یه روستا هستن، عروسی دعوت بودن دسته جمعی رفتن و امروز و فردارو نمی یان. از صبح تک و تنها مونده بودم با کلی کار که دیدم شما عینهو یه فرشته نجات پیدات شد. حالا هم برای شروع کارت، این کوچولو رو با خودم میبرم تو دفتر تا مزاحمت نباشه. اون گوشه رو که میبینی؟ هم لگن هست هم پودر دستی. دستکشم تو کشویه میزه. بسم الله. شروع کن جوون.» تا وقتی رفت سمت اتاقی کوچک، هنوز باورم نمیشد و در مخیلهام نمیگنجید به این راحتی و آنقدر محترمانه مرا پذیرفته باشد. چند دقیقه بعد بچه زد زیر گریه و دلم طاقت نیاورد تنها بگذارمش «آقا اگه میشه بذاریدش پیش خودم به مونه. کوچیکه. از تنهایی می ترسه.» بدون مخالفت، بچه را گذاشت روی میز. جارو را گرفتم زیر شیر آب تا خیس شود اما باری دیگر صدای گریهاش بلند شد. با آن حال و روز امکان نداشت بتوانم کاری انجام دهم. نمیتوانستم بی تفاوت باشم و بگذارم از شدت گریه بیهوش شود. از طرفی گذشتن از پول هم آسان نبود. جارو را گذاشتم کنار روشویی و درمانده ایستادم بالا سر بچه. همان دم صاحب مغازه با لبخند همیشگیاش از اتاق بیرون آمد و مرا که در آن حال دید، بچه را با احتیاط به کمرم بست و گفت «بسم الله. محکم بستم نمی افته. منم وقتی بچه بودم مادرم همین کارو میکرد. هیچ وقتم نمیافتادم برعکس کلی کیف میکردم» و من نگاهِ سرشار از تشکرم را به او دوختم که گفت «بسم الله جوون. بسم الله. منتظر چی هستی پس؟ خیالت راحت. نمی افته.»
کوچکترین لکِ پنجرهها، میزها و صندلیها، کف مغازه، کاشیهای دیوار و توالت کوچکی که کنار اتاق بود را، هرچند جانی در بدن نداشتم اما، برق انداختم تا از اعتماد صاحب مغازه سوء استفاده نکرده باشم. بچه تمام مدتی که مشغول کار بودم از شدت گرسنگی انگشتهایش را حریصانه میمکید و گردنش که خسته میشد و سر میگذاشت روی شانهام، احساسی زیبا به من دست میداد.
کارهایم که تمام شد، بچه را از کمرم باز کردم و با صدایی آهسته صدا زدم «جناب؟ کارم تموم شد». و صاحب مغازه بلافاصله از اتاق بیرون آمد و نگاهی تحسین آمیز به دور و اطراف انداخت. سرش را چندین بار به نشانه تایید تکان داد و دستش را فرو کرد داخل جیب پیراهنم و من با دیدن گوشههای اسکناس، برق شادی دوچندانی نشست توی چشمهایم. حقیقتاً نمیدانستم با چه زبانی باید از او تشکر میکردم و تنها کاری که خواستم انجام دهم، بوسیدن دستهایش بود که مانعم شد و به مهربانی گفت «این چه کاریه میکنی مرد؟ من باید ازت تشکر کنم که کمکم کردی وگرنه این همه کارو چطوری می تونستم انجام بدم؟ برو به سلامت. خدا همراهت. حلالت پولی که گرفتی» و بدون اینکه لام تا کام چیزی بگویم، با یک دنیا خوشحالی و قلبی پر امید، از مغازه زدم بیرون.
شب شده بود و هوا سرد تر از قبل. دو پولیورِ کارکرده و شلوار پارچه ایِ نازکم، گرمایِ زیادی نداشتند. با این شرایط مجبور به طی کردن راه زیادی بودم تا به یک داروخانه میرسیدم. چند چهارراه پایین تر، تابلوی بزرگ «داروخانه»، مسیرم را تغییر داد و انتظارم را به پایان رساند.
صدای در، توجه افرادی که داخل داروخانه بودند را سمتم جلب کرد. بعضی نگاهها سنگین بود و بعضیها پر ترحم. آهسته و سر به زیر به پیشخوان نزدیک شدم که یکی با صدای بلند گفت «نگاش کن ترو خدا. خدا امثال شمارو لعنت کنه که باعث هزار مرض و کثافتین. می بینین چه بو فاضلابی با خودش آورد؟ خب آخه خدانشناس، پس اون حموم عمومی هارو برای من گذاشتن؟ ما بنده خداها چه گناهی کردیم که باید پا به پای شماها اذیت بشیم؟» گوشهایم با شنیدن حرفش، داغ کردند و عرق شرم نشست روی پیشانیام. بدون اینکه بخواهم عکس العملی نشان دهم، اسکناسها را گذاشتم روی پیشخوان که پسری جوان در جواب گفت «با تمام احترامی که برای سن و سالتون قائلم خانم باید خدمتتون عرض کنم، اولاً بوی فاضلاب از دو کوچه پایین تر نشات می گیره و این و از اونجایی می دونم که خونه ما هم درست تو همون کوچه هست. در ثانی این بنده خدا یکی هست شبیه من و شما. صحیح نیست این طور حرفا زده به شه و امیدوارم از صحبت هام حمل بر بی ادبی نکرده باشین.» خانمی که پشت پیشخوان ایستاده بود بی توجه به بحث، دست گذاشت روی پولها «در خدمتم.» «سَ سَ سلام. شیشه شیر با شیر خشک برای بچه...» حرفم تمام نشده بود که رفت سمت قفسههای انتهایی و وقتی برگشت پلاستیکی کوچک داد دستم «ببخشید جناب. احیاناً میپرسم. این نوزاد بچه خودتونه دیگه؟» از سوالش تعجب کردم و نمیدانستم چه جوابی باید میدادم. مشخص بود خودش هم از سوالی که پرسیده پشیمان است که گفت «بی منظور پرسیدم واقعاً. یعنی خواستم مطمئن شم ببینم بلدید به راش شیر خشک تهیه کنین یا نه. همین» عرقهای پیشانیاش را پاک کرد و ادامه داد «می خوام اگه مایل باشید، چون آب جوش هست، براتون شیر خشکو آماده کنم.» و من با لبخندی زورکی و کمرنگ پاسخ دادم «اگه زحمت بکشین خیلی ممنون میشم. منم تا اون موقع همینجا منتظر می مونم.».
نگاهی اجمالی به سر تا پایم انداختم و دیدم اوضاعم داغون تر از آنیست که فکرش را میکردم. گرههای افتاده توی موهای بلند و چربم، صورت استخوانی و گونههای فرو رفته، لبهای خشک و ترک برداشته، شانههای مچاله و ضعیفم زیر پولیور و پیراهنهای دسته دوم و سوم، پاهای لاغر و کشیده و کفشهای کتانی کثیف و پاره، همه و همه بیش از حد معمول غیر عادی و ناخوشایند بودند. بی خیال از فکرِ خود، نشستم روی صندلی کنار دیوار و منتظر ماندم. خلاف آنچه فکر میکردم زمان برد و وقتی صدایم زد و شیشه شیر را دستم داد، باقی مانده پول را برگرداند و پستانکی کوچک هم گذاشت کنار قوطی شیر خشک.
******************
شیشه را محکم گرفته بود توی دستهای کوچکش و شیر را با ولع مینوشید. نشسته بودم کنارش و با تمام وجود نگاهش میکردم. دیگر گرسنگی آزارش نمیداد و حسابی سرحال شده بود. برق شادیِ زیبایی در چشمهایش موج میزد؛ آن دقایق را دوست نداشتم تا ابد از دست بدهم.
از خدا میخواستم هرچه سریعتر مکانی پیدا کنم تا از سرمای گزنده بیرون در امان بمانیم. با آن شرایطِ اسفناک، کوچههای زیادی را پشت سر گذاشتم در حالیکه کفِ پاهایم تاول زده بودند و بعد از هر قدم، احساس میکردم دیگر نمیتوانم به راهم ادامه دهم.
در نهایت، انتهای کوچه ای بن بست، مخروبه ای ترسناک به چشمم خورد که تا چند متر اطرافش خالی از خانه بود. در شکستهاش را به زور باز کردم و هنگامیکه قدم درون آنجا گذاشتم، گرمایی بسیار خفیف صورتم را نوازش کرد. سر به هر طرف که میچرخاندم تاریکی غلیظ بود و هرچند با احتیاط قدم برداشتم اما، شیشههای زیادی زیر پایم خرد شدند. با خود کلنجار رفتم تا از همان راهی که آمده بودم برگردم اما سرمای بیرون و بچهِ در آغوشم، مرا به ماندن مجبور کردند. چند قدم جلوتر، به دیوار تکیه زدم و بچه را گذاشتم روی زمین و ثانیه ای بعد، از شدت خستگی زیاد، به خواب عمیقی فرو رفتم. نمیدانم چقدر گذشته بود که از خواب پریدم و تا چند دقیقه اول نمیدانستم کجا هستم و مغزم فرمان نمیداد. هنگامیکه به خودم آمدم و گوش خواباندم اطراف تا صدای بچه را بشنوم، قلبم داشت از سینه بیرون میزد. ناتوان و بیچاره، زانو زمین زدم و محکم کوبیدم توی سرم. اشک میریختم و فریاد میزدم که صدای گریههای آشنایش خورد به گوشم. «کجایی عزیزِ جونم؟ غلط کردم خوابم برد. پس چرا نمیبینمت؟ کجایی پس؟ ها؟» مثل نابیناها، روی زمین دست میکشیدم و صدای گریهاش انگار از همه جا میآمد. دستهایم با خرده شیشههای کف زمین میبریدند ولی آن لحظه متوجه چیزی نبودم. «کجایی پس؟ چرا پیدات نمیکنم؟ خدایا کمکم کن.» و با عصبانیت مشت محکمی کوبیدم روی زمین که یکی از انگشتهایش زیر دستم حس شد. بمیرم برایش که چقدر آن لحظه دردش آمد. به آغوش کشیدمش و او به نشانه اعتراض، ضربه ای آهسته به صورتم زد و سر گذاشت روی شانهام در حالیکه بی تابی میکرد و اشک میریخت.
*****************
ابرهای سیاه در آسمان غوغا به پا کرده بودند و برف، سرزنده تر از قبل میبارید. به مغازه ای نقلی و قدیمی رفتم تا چیزی برای خوردن تهیه کنم. آبمیوه با کیکی کوچک برداشتم و بدون اینکه باقی پول را بگیرم، آمدم بیرون و نشستم روی جدول کنار خیابان. کاپشن را دور بچه محکم کردم و با نوشیدن چند جرعه آبمیوه، کمی از سوزش گلویم را تسکین بخشیدم.
هوا تاریک شده بود و من مثل شبهای دیگر جایی برای ماندن نداشتم. تصمیم گرفتم باری دیگر به همان مخروبه برگردم. مسیرم را سمت آنجا تغییر دادم، نزدیکیهای کوچه، چشمم خورد به شعله ای کم نور که از داخل پیتی روغن خودنمایی میکرد. نزدیکتر شدم و در جستجوی کسی آن دور و اطراف بودم اما گویا پیت صاحب نداشت. فکر خوبی بود اگر آن را داخل مخروبه میبردم تا دیگر سرما آزارمان نمیداد. به همین خاطر بچه را به کمرم بستم و پیت را با پا آرام و آهسته و بی سر صدا تا مخروبه هل دادم.
یک هفته گذشته بود از آن روز نخست و من و بچه کنار یکدیگر هر طور بود داشتیم زندگی میکردیم. برای تهیه آب جوش شیر خشک و پوشک و مقداری غذا برای خود، چند روز مشغول کار در مغازه ای تازه تاسیس شدم. کارهای نظافتی آنجا که پایان یافت بیکاری من هم مثل گذشته شروع شد. از آن روز به بعد، به اجبار در خانه این و آن میرفتم. نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه، بچه به قدری کم غذا بود که بعد از گذشت یک هفته هنوز، قوطی شیر خشک خالی نشده بود و چند روز دیگر را جواب میداد.
بودن کنار او، تمام حسهای مردهِ درونم را بعد از سالهای سال باری دیگر زنده کرده بود و تازه داشتم بعد از بیست سال میفهمیدم، چه کسی هستم و زندگی برای رسیدن به چیزی که میخواهم چه معنایی دارد. دنیا برایم رنگ روشنی پیدا کرده بود و به آینده ای که کم کم داشت پیش رویم شکل میگرفت امیدوار شده بودم.
چند روز از پیدا کردن بچه میگذشت و وارد هفته دومِ با او بودن شده بودم. طبق عادت بعضی روزها، بچه را پیچاندم درون کاپشن و از مخروبه برای تهیه آب جوشِ شیر خشک، بیرون رفتم. داشتم از خیابانی کم عرض و خلوت عبور میکردم که یکی از پشت شانهام را گرفت و مانع رفتنم شد. برگشتم سمتش و دیدم یکی از صاحبان خانه ایست که چند روز پیش کمی آب جوش به من داده بود. بی هیچ درنگی و با هیجان تمام ماجرایی که پایانِ روزهای با او بودن بود را تعریف کرد «جناب روز به خیر. الحمدالله مادر پدر این بچه پیدا شدن. اون روز که اومدین دم خونه و آب جوش خواستید، یه چیزایی رو تونستم حدس بزنم. تا اینکه پسرم پریشب از ماموریت اومد خونه و از خانم آقای جوونی گفت که اومده بودن کلانتری محل و عکس بچشونو داده بودن تا پیداش کنن. آخه پسرم تو کلانتری و همون بخش مربوطه کار می کنه. فردای اون روز اتفاقی برای انجام یه سری کار رفتم کلانتری، پیش پسرم. عکس بچه رو زده بودن رو برد تو راهرو. فکرم بدجور مشغول گم شدن بچه طفلی بود که یهو یاد شما افتادم. فردای اون روز که می شه دیروز، اتفاقی، تو کوچمون شمارو با همین بچه دیدم. گویا متوجه من نشدین ولی خب چون کار خیر بود و یه بچه میخواست به پدر مادرش به رسه، کل دیروز زیر نظرتون داشتم تا همون یه ذره شکم به یقین تبدیل شد که بچه، همون به چست. آقا؟ آقا؟ حالتون خوبه؟» ناخواسته بعد از شنیدن حرفهایش نشستم کنار خیابان و عرق سردِ روی پیشانیام را با پشت دست پاک کردم. به قدری در همان یک هفته به بودنِ او عادت کرده بودم که نمیتوانستم به خود بقبولانم دیگر نخواهمش داشت و از طرفی برای پیدا شدن پدر مادرش بسیارخشنود شده بودم. در عالم گیجی و منگی، نمیدانستم چه جوابی باید میدادم. باری دیگر بازویم را گرفت و نشست رو به رویم. دست گذاشت روی بچه و همین که خواست از آغوشم جدایش کند، مانعش شدم و تنها چیزی که توانستم بگویم پرسیدن همان یک جمله بود. «کلانتری کجاست؟»
نشسته بودم روی صندلی فلزی داخل اتاق. بچه انگشت شصتم را محکم درون مشتش پنهان کرده بود و در آغوشم، به خوابی عمیق فرو رفته بود. لحظه زیبایی بود وقتی میدانستم بچه به آغوش پدر مادرش برخواهد گشت و لحظه تلخ و عذاب آوری، زیرا میخواست برای همیشه تنهایم بگذارد. چندی بعد، در با ضرب باز شد و به محض کوبیده شدن به دیوار، بچه از خواب پرید و با صدایی بلند زد زیر گریه. سرش را به سینهام فشار میدادم و سعی میکردم آرامش کنم در حالیکه نگاهم را دوخته بودم به مرد و زنی جوان، که سر و وضعی آشفته و اسفناک داشتند. مرد جوان به محض اینکه چشمم به من و بچه افتاد، همان یک ذره فاصله بینمان را دوید و خودش را به پایم انداخت. با گریه و زاری و التماس گفت «آقا... آقای عزیز. این بچه، بچه ماست. خودِ بی فکرمون بودیم که عزیز دُردونمونو سر راه گذاشتیم و به امان خدا ولش کردیم. خاک بر سرمون که فقر مارو به یه همچین کاری مجبور کرد. خدا از سر تقصیراتمون بگذره. باور کنین از همون روز دیگه زندگی نداریم. یک ماهه که هرچند روز یک بار، فقط چند لقمه نون برای خوردن پیدا میکنیم. خودتون هم می دونید مادر بچه باید یه چیزی به خوره تا شکم این طفل معصوم و سیر کنه ولی آخه با چی؟ چند لقمه نون؟ هرچی به این درو اون در میزدیم جز یکی دو نفر آدم با خدا کسی دیگه کمکمون نکرد. دخترمون داشت از گشنگی میمرد. به جون خودش قسم مجبور شده بودیم. به همون خدا که دیگه چاره ای نداشتیم. ازتون خواهش میکنم به حرفام گوش کنین. من جز واقعیت حرفی دیگه نزدم. وقتی دخترمونو گذاشتیم سر راه و اومدیم خونه، همه وجودمون بی تاب شده بود. دیگه نتونستیم تحمل کنیم. از همون روز تا الان زندگی نداریم. صب تا شب، شب تا صب تو کوچه و خیابونا ویلون و سرگردون بودیم تا پیداش کنیم.»
با هر کلمه ای که به زبان میآورد، اشک گوله گوله از چشمهایش روی گونههای استخوانیاش میریخت. به مرغهای سرکنده میمانست و من در همین حین به خودم اجازه دادم و گفتم «وقتی دخترتونو تنها گذاشتین اصلاً براتون مهم نبود چیزی که بهش نیاز داره، فقط نیاز مالی نیست؟ این بچهِ چند ماهه که نمی فهمه شما برای چی این کارو باهاش کردین ولی شمایی که پدر و مادرش هستین چطور؟ کاش هیچ وقت نمی دیدمتون. منم یه احمق بودم مثل خیلیهای دیگه. یک احمقِ به تمام معنا که برای رسیدن به خواسته هام، تمام زندگیمو قربانی کردم. ولی شما ...»
خانم جوان، سرش را گرفته بود توی دستهایش و زجه های وحشتناکی میزد که عجیب بودند. همسرش، حالا نشسته بود پایین پایم و شانههایش از شدت گریه و زاری میلرزید. بچه یقه پیراهنم را محکم و از ترس چنگ زده بود و پا به پای آنها اشک میریخت. درمانده شده بودم و حالم اصلاً سر جا نبود. رئیس بخشِ مربوطه، کنارم ایستاد و دقیقه ای بعد، بدون اینکه چیزی بگوید بچه را که محکم تر از قبل یقه پیراهنم را چنگ میزد، از آغوشم جدا کرد. برگه آزمایش را از داخل پوشه بیرون کشید و گرفت جلوی چشمهایم تا بخوانمش. کلمات اما، با ته مانده سوادی که از دوران جوانیام هنوز مانده بود، تار بودند و وقتی به منظور نفهمیدن سر تکان دادم، با صدایی قاطع و مودب گفت «جواب آزمایش DNA هست. ممنوم بابت این چند وقت. به سلامت آقا» و احساس کردم گونههایم خیسِ اشک شدهاند.
************************
حال، چند سالی میشود که راه گمشدهام را پیدا کردهام و پیش خانواده ای برگشتهام که قدرشان را بی نهایت می دانم.
پدر، زیادی پیر شده و ریشهایش همگی یکدست سفیدند. نمازش را نشسته ادا میکند و از لابه لای حرفهایش میخوانم دیگر دردِ پاهایش خوب نمیشوند و مصرف داروهای مسکن جز عوارض، سودی دیگر برایش ندارند.
مادر، صبح تا شب از کمر درد مینالد و میگوید دردش کهنه نیست و تازه به سراغش آمده اما وقتی پروندههای پزشکیاش را از زیر تخت بیرون میکشم و تاریخهایش را میبینم، چیزی غیر از حرفهای او می گویند. روزی سه بار، با 3 لیوان آب قرصهای جورواجور میخورد و قلبش به قدری ضعیف شده که دکترها کوچکترین فشار عصبی را برایش سم میدانند.
مریم اما، دیگر کنار هیچ کداممان نیست. هر روز، با یک شیشه گلاب و چند شاخه گلایر و بسته ای خرما، راهی بهشت زهرا میشوم. مینشینم کنار قبرش و ساعتها با او حرف میزنم. گاهی وقتها دیگر نمیتوانم بغض سنگینِ گلویم را تحمل کنم. سر میگذارم روی سنگ قبرش و زار زار برای نداشتنش اشک میریزم اما می دانم دیگر بر نمیگردد و زیر خروارها خاک تا به ابد دفن شده.
با وجود همه اینها، ظهر که میشود و خورشید مینشیند میان آسمان، کنار حوض سفره را پهن میکنم و دو کاسه ماست محلی که هر روز صبح از سر کوچه میخرم، پارچِ دوغِ پونه، بشقاب نعنا و غذاهای خوش طعمی که دست پخت مادر هستند را می نشانم میان سفره و کنار موسیقیِ مورد علاقهِ مریم مشغول خوردن میشویم و شبها که با پدر از مسجد بر میگردم خانه، هر سه امان مینشینیم روی قالیچه ای کوچک و طبق عادت گذشته، اشعار حافظ را با لحنی زیبا میخوانیم و من هر لحظه، روزهای با هم بودنمان را شکر میکنم و از خدایم میخواهم تا هیچ وقت از هم جدایمان نکند.