صبح بود. عدهای از بچهها داخل حیاط بودند و عدهای جلوی در مدرسه داخل کوچه. هنوز کسی سر کلاس نرفته بود. من و داود مثل هر روز صبح، جلوی درِ مدرسه ایستاده بودیم و با هم صحبت میکردیم. بیشتر ساعات مدرسه را با هم بودیم. صبحها بر خلاف مقررات، جلوی در مدرسه میایستادیم و درمورد مسائل روز گپ میزدیم، برای هم خالی میبستیم و بعد از اینکه زنگ میخورد با اکراه به داخل حیاط میرفتیم. آقای عباسی خیلی روی ایستادن بچهها جلوی در و داخل کوچه حساس بود و هر وقت بچهها را آنجا میدید با داد و هوار آنها را به داخل حیاط فرا میخواند. آقای عباسی ناظم مدرسهمان بود؛ مردی بلند قد، تنومند و با کلهای بهشدت بیمو. بودن در کنار او برای دانشآموزان بسیار آموزنده بود؛ خود من هفتاد و پنج درصد از فحشهایم را از او آموختم.
زمانی که بچهها بیرون از مدرسه جمع میشدند آقای عباسی پشت میکروفن فریاد میزد و مثلاً میگفت: «اون عده از دانشآموزای گاو-موقع گفتن «گاو» با دستش جلوی میکروفن را میگرفت تا اهالی محل نشنوند- که بیرون تو کوچه هستند هر چه سریعتر بیان داخل، در بسته به شه راتون نمیدما».
آن روز هم، چنین جملهای نثارمان شد و بچهها را به داخل دعوت کرد. اما ما دو نفر بیاعتنا بدون اینکه جم بخوریم مشغول صحبت با هم بودیم، پیرامون زنگ اول که ریاضی داشتیم. قرار بود معلم ریاضیمان آقای نصیری، بچههایی که در امتحانات کلاسی نمرات پایینی گرفته بودند پای تخته بیاورد تا مسائلی را حل کنند و همانجا نمرهی نهاییشان را وارد کند. آقای نصیری معلم بسیار منظبط، سختگیر و تندخویی بود، قد و اندامی متوسط داشت با عینک بزرگی بر صورت و موهای جوگندمی پرپشتی که نمیدانم چرا همیشه آنقدر کوتاه نگهشان میداشت. با شنیدن نامش مو بر تن همهیمان راست میشد. حالا که پس از گذشت سالیان سعی میکنم چهرهاش را به خاطر بیاورم همواره با یونیفرم نظامی جلویم مجسم میشود.
نمرات ریاضی ما دو نفر، در صدر ردهبندی نمرات کلاس قرار داشت، البته اگر این ردهبندی را وارونه میکردیم. شاید ریاضیمان خوب نبود اما خوب میدانستیم زمانی که نمرات خود را در روحیات آقای نصیری ضرب کنیم با حاصلی ترسناک روبرو خواهیم شد، با اضافه کردن معلومات آن روزمان به حاصل به دست آمده میزان این ترس بیشتر هم میشد.
زنگ خورد. با شنیدن صدای زنگ جا خوردیم. با دیدن نگرانی در چهرهی داود و دانستن این که تنها نیستم کمی آرام میشدم، فکر میکنم دیدن صورت رنگپریدهی من نیز همین احساس را در داود ایجاد میکرد. مَشرجب، بابای مدرسه با آن شلوار گل و گشادش آمد تا در را ببندد. بدون اینکه به ما توجهی کند یا حرفی بزند در را بست. صفهای کلاسی بهتدریج شکل میگرفتند اما ما دو نفر همچنان پشت در ایستاده بودیم نه اینکه خیلی جیگر داشته باشیم و بخواهیم با آقای عباسی لج کنیم نه اصلاً اینطور نبود، تصور کتکهای آقای نصیری سرِ کلاس ریاضی و تحقییر مقابل همکلاسیها بود که ما را دستخوش تعلل کرده بود. همین که در بسته شد سرو کلهی آقای عباسی پیدا شد: کُرهخرا! مگه من با شما نیستم؟ گمشید برید تو دیگه!
داود: آقا خودتون گفتین در بسته شد دیگه رامون نمیدین
آقای عباسی: گمشو! بچه پر رو، بی پدر مادرا!
این را گفت و با لگدی که به سمت داود پراند ما را به داخل حیاط هدایت کرد، که البته لگدش به هدف نخورد که اگر میخورد قطعاً داود لگنش را از دست میداد.
رفتیم داخل حیاط، تهِ صف. مدیرمان آقای مُحبی بالای پلهها جلوی ورودی ساختمان مدرسه، کنارِ مرد ناشناسی ایستاده بود و با وی خوش و بش میکرد. آقای عباسی رفت پشت میکروفن: «دانشآموزا به فرمایشات جناب مدیر گوش بدن». با شنیدن این جمله بسیاری از بچهها بنای غُرغُر گذاشتند:
-بابا اَه! کی حوصلهی پرت و پلاهای اینو داره
-بچهها به نشانهی اعتراض گوشاتونو بگیرید
کسی فریاد زد: تو این سرما قندیل میبندیم که، بذار بریم تو
آقای عباسی: خفه! اگه شما سردتونه ما هم سردمونه دیگه بی شعورا، البته بیشعور رو به بعضی از بچههای اُلاغ میگم-موقع گفتن «خفه»، «بیشعورا»، «بیشعور» و «اُلاغ» با دستش جلوی میکروفن را گرفت-جناب مدیر بفرمایید...
همه ساکت شدند. با آقای عباسی همعقیده و برای بعضی از بچهها متأسف بودم چراکه آنها برای صحبتهای بزرگتر خود تره هم خُرد نمیکردند، عبارات ارزشمندی که میتوانستند زمان نشستن ما سر کلاس درس را کاهش دهند.
آقای محبی آدم ساده و کم اطلاعی بود که سعی میکرد خود را علامهی دَهر جلوه دهد، لُپهایش از سرما سرخ شده بودند، با پالتوی ضخیم و بلند خود که با قدکوتاهش در تضاد بود و چند تار مویی که فکر میکنم با حنا رنگشان میزد به پشت میکروفن آمد. او و مش رجب از جملهی معدود عناصر دوستداشتنی مدرسه بودند. آقای محبی با لهجهای خاص که هیچوقت نفهیدم متعلق به کدام قومیت در کرهی زمین است سخن میگفت:
«بنامَ خِدا...سِلام...دانشآموزان عزیزم امروز به شِما و همهیَ مسولایَ مَرِسه باید تبریک و تهنیت و شاباش گفت چراکه در پرتوی تِلاشهایَ کادر مرسه و معلمای کارا و با سوات و با مطالعه و همینجور کارهای دانشآموزانِ ساعیِ ما مرسهی ما بهعنوان مرسهی نمونه انتخا...»
هنوز آقای مدیر دهانش را نبسته بود که صدای فریادی به گوش رسید: آتیش...آتیش!!
مشرجب بود که از حیاط کناری مدرسه فریاد میزد. مدرسهی ما ساختمان مستطیلی شکل دو طبقهای بود در کُنجِ حیاطی مستطیلی شکل. حیاط مدرسه به شکل L بود. به عبارتی ما دو حیاط داشتیم یکی مقابل ورودی ساختمان که حیاط جلویی میخواندیمش و دیگری سمت چپ ساختمان که همان حیاط کناری بود. آقای عباسی در حالی که با عجله از مقابل صفها به سمت چپ و حیاط کناری میرفت رو به صفها داد زد: همینجا وامیستید تکون نمیخورید، هو! با توام حیوون! این را خطاب به یکی از بچههای جلوی آخرین صف گفت، چرایش را نفهمیدم.
این بار آقای عباسی هنگام گفتن «حیوون» با دستش جلوی میکروفن را نگرفت، چون میکروفن در دست مدیرمان آقای محبی بود که رنگپریده در حالی که آقای ناشناس چیزی در گوشش پچپچ میکرد سر جایش میخکوب شده بود.آقای مدیر مِنمِن کنان گفت: بچها گوش کِنید، مسله در حال حاضر حل خواهد شد. سکو...
باز هنوز آقای مدیر دهانش را نبسته بود که صدای فریادی بلند شد، اینبار این صدای آقای عباسی بود که صحبتهای آقای مدیر را قطع میکرد، داشت سر مشرجببینوا داد میزد: مگه تو گیجی مش رجب ...
بسیاری از بچهها شروع کردند به «هوووووو» کشیدن! آقای مدیر در حالی که به دلیلهمهمهی ایجاد شده با بلندگو هم صدایش به سختی به گوش میرسید سعی کرد سرو صداها را بخواباند: دانش آموزا امروز خواهش میکنم گوش بفرما...
ناگهان همهیصفها از هم پاشیدند، آشوب و بلوایی تمام عیار به راه اُفتاده بود، باز هم کلام آقای مدیر ناتمام ماند. دیگر نمیدانم آقای مدیر چه حالی بود یا چه کار میکرد، من و داود که از فرط شوق در پوست خود نمیگنجیدیم بقیه بچهها هم همین حال را داشتند. همهی جمعیت به سمت حیاط کناری دویدیم، از آنجایی که جُثهی جمع و جور و تو دل برویی داشتم نزدیک بود زیر دست و پا جانم را از دست بدهم که خوشبختانه خدا رحم کرد و اینطور نشد.
در حیاط کناری با دود سیاه و غلیظی که از پنجرهی آخر طبقهی دوم به آسمان میرفت روبرو شدیم، محل حادثه درست کنار کلاس ما بود. آقای عباسی مشرجب را به توپ و تشر بسته بود. هر کدام از بچهها بدون توجه به مشرجب یا آقای عباسی با دیدن دود شادمان چیزی میگفتند:
-آخ جون! مدرسه آتیش گرفت بلاخره دعاهام مستجاب شد خداجون!
-اِیول! کلاسای امروزمون پرید
-ما حداقل کلاسای یه هفتهمون پرید چون این کلاس ماست که داره میسوزه
-ما هیچ کدوم از کلاسامون نپرید چون کلاسمون اون تَهِ، بخشکی شامس!
-نترس اینجوری پیش بره کُلِ مدرسه که هیچی، کل محل سوخته
-خدا از دهنت بشنوه
-هو! حرف مفت نزنید خونهی ما این به غله
-بابا دعوا نکنید پس آتیشفشانی واسه چیه، میاد خاموش میکنه نمیذاره آتیش به خونتون به رسه
- ...
بدون اینکه حرفی بزنم زیر پنجره ایستاده بودم و دود پرحجمی که به آسمان میرفت را نظاره میکردم؛ پنجرهی کلاس تداعیکنندهی کلیمانجارو بود. آسمان بالای سرمان داشت سیاه میشدو دانههای دوده به آرامی بر زمین میباریدند. یکی از شادترین و هیجانانگیزترین لحظات عمرم را میگذراندم. چی از این بهتر؛ کلاس ریاضی پریده بود و از آن بهتر، مدرسه داشت میسوخت. فقط یک تراژدی وجود داشت و آن اوضاع مشرجب بود. آقای عباسی همچنان سرمشرجب داد میزد: چرا حواست نیست، مسئول این اتفاق توییمشرجب، از اینجا انداختمت بیرون میفهمی...
سر مش رجب پایین بود و هیچ نمیگفت. صحنهی ناراحتکنندهای بود اما راستش من خودخواهتر از آن بودم که غصهی مشرجب را بخورم. مهم این بود که با این آتشسوزی کلاس ما لغو میشد و من از پیامدهای ناخوشایند آنمیرَستم. در همین حال و احوال بود که صدای فریاد آقای مدیر به گوش رسید: آقای عباسی با اون بیچاره چَکار داری، وَلش کن، زنگ زدِم الان آتیشنشونی میرسه.
هیچوقت آقای مدیر را آنطور عصبانی ندیده بودم. آقای عباسی بدجوری دمق شد، مشرجب هم از فرصت استفاده کرد و غیبش زد. خیلی خوشم اومد. کلکسیون اتفاقات خوشایند داشت تکمیل میشد.
آقای مدیر مثل مرغ سرکنده شده بود در حالی که سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند مصرانه از بچهها میخواست به حیاط روبرویی بروند که البته طبق معمول کسی محلش نمیگذاشت. آقای عباسی که همیشه هنگام تمرد بچهها از آقای مدیر خودش را وسط میانداخت، این بار خودش را وسط نینداخت، ظاهراً از دست آقای مدیر دلخور بود. چند نفر از معلمان هم که در مدرسه بودند به حیاط آمده بودند، آقای نصیری را در بینشان ندیدم، از شوخیهایشان با هم اینطور بر میآمد که از این اتفاق چندان هم ناراحت نیستند. هرکدام از بچهها در گوشهای از حیاط مشغول صحبت یا بازی با هم شده بودند درست مثل زنگهای تفریح. بچهها با دیدنم میخندیدند، شاد بودند و احتمالاً میخواستند شادیهایشان را با من شریک شوند. با چشمانم به دنبال داود میگشتم، میخواستم شادیهایمان را با هم شریک شویم،پیدایش نبود.
صدای آژیر ماشین آتش نشانی از کوچه به گوش رسید. آقای عباسی رفت تا در حیاط را باز کند، در چهارطاق باز شد و یک ماشین بزرگ و یک وانت آتشنشانی وارد حیاط شدند. شش مأمور شتابان از ماشینها پیاده شدند. آقای عباسی بلافاصله خواست تا در را ببنددکه یکی از مأموران که از یونیفرم متفاوت و امر ونهیاش به دیگر آتشنشانها اینطور بر میآمد مافوق بقیه باشد با تحکم خطاب به آقای عباسی فریاد زد: آقا چیکار داری میکنی؟ در رو نبند!
آقای عباسی: نبندم که اینا فرار میکنن
مأمور آتشنشانی: خب فرار کنن، شاید لازم باشه مدرسه رو تخلیه کنیم، شما بفرمایید آقا، تو کار ما دخالت نکنید!
آقای عباسی ساکت ماند. چهرهاش درهم رفت، باز هم حالش گرفته شده بود. تا آن زمان دیده نشده بود کسی مقابل چشمان دانشآموزان او را اینطور مورد خطاب قرار دهد. مأموران آتشنشانی دست بکار شدند. آقای محبی یکی از آتشنشانها را راهنمایی میکرد. مشرجب هم ظاهر شده بود و با مأموران به اینسو و آنسو میدوید دقیقاً معلوم نبود چه میکند، احتمالاً میخواست برای مجازات احتمالی خود تخفیف بگیرد چراکهاین او بود که صبحهای زود بخاریها را روشن میکرد، از اینرو خواه ناخواه این حادثه به پای وی نوشته میشد. هرچند در مدرسه باز بود میلی برای فرار دیده نمیشد، همه میخواستند ببینند سرانجام حادثه به کجا ختم میشود. داود را دیدم که در گوشهای داشت با آب و تاب با چند نفر از بچههای کلاس صحبت میکرد. خیالم راحت بود. باخودم فکر میکردم کلاس ریاضی حداقل یه هفتهای عقب میاُفتد، تا هفتهی بعد هم که خدا بزرگ بود شاید به فرض محال ریاضیاتم را تقویت میکردم.ناگهان کسی فریاد زد: بالا رو نیگا...!
توجه همه به بالا جلب شد. جریان دودی که از پنجره به بیرون میآمد بهسرعت ضعیف و ضعیفتر و در نهایت محو گردید. صدای مش رجب از طبقهی دوم، از همان کلاس حادثه دیده بهگوش رسید که خدا را شکر میکرد. مأموری به لبِ پنجره آمد و رو به دیگر مأموران که در حیاط بودند گفت: لوله بخاری در رفته بود! چیزی نیست، جا زدمش.
آه از فغان همهی بچهها بلند شد. همه ماتشان برده بود از دانشآموزان گرفته تا آقای محبی، آقای عباسی، معلمان و البته مرد ناشناس که تازه متوجهی حضور او در جمع بچهها شده بودم. آقای مدیر از بچهها خواست که به سر کلاسهایشان بروند: خب بچها الحمداله چیزی نیست، برید سر کلاستون...
درخواست آقای مدیر همچون جرقهای در انبار باروت بود؛ همه متوجه دروازهی باز مدرسه شدیم،توگویی که به ما لبخند میزند.بچهها به سمت کوچه هجوم بردند.تمام نیروی خود را در پاهایم جمع کردم و به قصد کوچه دوان شدم. سه، چهار متری به پیش نرفته بودم که نگاهم به نگاه ملتمس آقای محبی گره خورد. در حالی که مظلومانه مرا مینگریست، گفت: بچهها خواهش میکنم...
هرچند فاصلهی کمی با در داشتم، خشکم زد، دلم برای بیعرضگی و فقدان جذبهی آقای محبی کباب شد. بچهها درحالی که به من تنه میزدند از دوطرفم به سمت کوچه میدویدند. ناگهان داود مقابلم ظاهر شد، متعجب و هیجان زده در حالیکه دستم را میکشید، گفت: «بیا دیگه دیوونه، چرا راه نمیای» ناگهان چهرهاش رنگ عوض کرد، وحشتزده اضافه کرد: «اوه...ما که رفتیم»!
همانطور بیحرکت با خودم فکر کردم با نرفتن من که آقای محبی عرضه پیدا نمیکند. بار دیگر تمام نیروی خود را در پاهایم جمع کردم تا به قصد کوچه دوان شوم که گوش راستم داغ شد، دلیلش آقای عباسی بود که گوشم را میپیچاند. با حضور آقای عباسی مقابل در، فرار من منتفی بود، بقیه هم دیگر جرأت فرار نداشتند، جریان عبور بچهها از درب مدرسه به بیرون متوقف شده بود. آقای عباسی در همان حال که گوشم را در دست داشت خطاب به بچههای داخل حیاط فریاد زد: همه گمشید تو!
هیچکس مقاومتی نکرد. در حالیکه عالم و آدم زیر فحش و لعن و نفرین قرار گرفته بودند همه به سمت داخل ساختمان روان شدند، آتشنشانها هم به همان سرعتی که آمده بودند رفتند. من یکی همانجا، درحالی که گوشم پیچیده میشد و به خود میپیچیدم به پنجره نگاه میکردم و نمیتوانستم خود را قانع کنم که دود ناشی از در رفتگی یک لوله بخاری پیزوری بتواند برابر با دود متساعد شده از کلیمانجارو باشد. آسمان بالای سرم پوشیده از دود بود؛ دودی نه نشأت گرفته از سوختگی میز و نیمکتها، این خوشخیالیهای من بودند که دود شده و به هوا رفته بودند. از کنار چشمانم ساعت آقای عباسی را نگاه کردم، همهی این اتفاقات فقط پانزده دقیقه شروع کلاس را به وقفه انداخته بودند، پانزده دقیقه دردی از من دوا نمیکرد.
آقای عباسی از گوشم مرا به جلو انداخت و گفت: «برو تو فسقلیِ خالخالی!»، منظورش از فسقلی، «تو دلبرو و جمع و جور» بود، اما خالخالی دیگر چه صیغهای بود؟ باوراندازی از سر تا پایم دریافتم «خالخالی» یعنی چه؟ یعنی لکههای تیرهی دوده روی لباسهای نسبتاً روشن من. در تمام این مدت، من که از اتفاقات پیشآمده زیادی ذوق زده شده بودم بدون اینکه مثل بقیه از بارش دانههای دوده احتراز کنم درست زیر پنجره ایستاده بودم. آن موقع فهمیدم که چرا هرکس مرا میدید میزد زیر خنده. با این حساببعد از معلم ریاضی این مادرم بود که پوست سرم را میکَند. در حالی که بغض گلویم را میفشرد به طرف داخل ساختمان روان شدم. مثل این بود که ساختمان مدرسه مرا میبلعد. روزگارم به سیاهی آسمان مدرسه بود.
میثم همدمی
دیدگاهها
ممنون
منتظر نوشته های جذاب بعدیت هستیم
واقعا عالی بود،کل دوران مدرسه رو برام زنده کردین ک خودش بزرگترین هنر است این کار شما،
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا