همه چیز با درگیری بین دو راننده تاکسی شروع شد. دو راننده تاکسی که دو سال در آرامش، کنار یکدیگر، ابتدای چهارراه به کار مشغول بودند. مدرسهٔ پژمان تازه تعطیل شده بود. تابستان آمده بود و او کلی وقت آزاد داشت. پژمان گاه و بیگاه برای خرید به داروخانه ابتدای چهارراه میرفت. نوع کالا خریداری شده به او بستگی نداشت، هر کدام که جلوی چشمش بود آن را میخرید. کاری هم به این نداشت بعدش توی خانه چه اتفاقی برایش میافتد.
آتش اول را راننده تاکسی پراید راه انداخت که چرا راننده تاکسی سمند سایه زیر درخت را گرفته. راننده تاکسی سمند محض اینکه کم نیاورد جواب تند و آتشین را با ضد حمله پاسخ داد.
کار بیخ پیدا کرد. تا جایی که آن چهارراه خلوت تبدیل شد به میدان جنگ! بحث سرِ این بود که چرا هر روز تاکسی سمند زیر سایه تنها درخت چهارراه پارک میکند. پژمان هم که آن وسط ایستاده بود به تماشای دعوا، ناگهان خانم فطرت را دید که پشت شیشه داروخانه ایستاده است. قدِ بلند و کشیده ای داشت با صورتی گرد، چشمانی عسلی و مژگان بلند. موی خرماییاش را روی پیشانیاش ریخته بود.
خیره نگاه می کردش، مثل هر روزِ خرید. نگاهش بی ادبانه و از سر چشم چرانی نبود. بلکه غرق در زیبایی آفرینشی بود که در خانم فطرت به چشم میآمد.
داخل داروخانه رفت و گفت:
«سلام خانم فطرت.»
خانم فطرت پاسخ داد:
«سلام پژمان جان.»
روی سر انگشتان پایش ایستاد تا دو راننده تاکسی را از داخل حلقه جمعیت ببیند.
«چرا این دو راننده تاکسی به جون هم افتادن!؟»
همین طور به خانم فطرت زل زده بود. دست خودش نبود، فکر کرد که او مثل ستارههای سینما است. انگار هر حرکت و هر پلک زدن با آن مژههای بلندش، برای پژمان با حرکت آهسته اجرا میشد.
پژمان بدون مقدمه گفت:
«چِشای قشنگی دارین!»
پژمان عادت نداشت از این حرفها به خانمی بگوید، آن هم به خانمی که نامحرم بود.
خانم فطرت مات و متحیر برگشت. انگار او هم انتظار نداشت توی این شرایط قاراشمیش، این جمله را از پژمان نوجوان بشنود.
لبخندی زد و گفت:
«ممنونم پژمان جان!» با قدمهایی کوتاه جلویش ایستاد و ادامه داد:
«چیزی میخواستی!؟»
پژمان بعد از گفتن این حرف دچار اضطراب شد. دهانش مثل چوب خشک ماند. به سختی گفت:
«نه خانم فطرت!»
از داروخانه بیرون پرید. این اولین جمله عاشقانه ایای بود که پژمان برای یک زن به زبان آورد. احساس زیاد خوبی هم نداشت اما گمان میبرد که خانم فطرت متوجه احساس قلبیاش نسبت به او شده است.
تقریباً احساس ترس و وحشت میکرد. پژمان به دوستش میلاد گفت که حرف دلش را به خانم فطرت زده است. میلاد از آن بچههای کم حرف و درس خوان بود. پژمان احساس کرد میتواند در این شرایط با او درد و دل کند.
پژمان منتظر بود که میلاد به او چیزی بگوید. ولی انگار دهان میلاد با شنیدن حرفهای او باز مانده بود. پژمان نگاهی به چهره متحیر میلاد انداخت و پرسید:
«میگی چکار کنم!؟»
«تو به خاطر اون خانم، امتحانای آخر سالتو خوب ندادی، بهتره این ماجرا رو همین جا تموم کنی.»
پژمان در جواب او پوزخندی زد. میلاد ادامه داد:
«فکر کنم داری عاشق میشی!»
مثل ترقه از جا پرید. اخمهایش در هم رفت. خون به صورتش دوید.
«عاشق شدن...! میفهمی چی سر هم میکنی؟»
میلاد با تعجب گفت:
«پس به این حالت چی میگن!؟»
قلب پژمان چنان میتپید که صدای آن را مانند پتک در گوشش میشنید. سرش داغ شد و نفسش به شمارش افتاد. عرق سردی روی ستون فقراتش دوید. یکه خورد، واقعاً «عاشق» شده است!؟
دستانش را روی سینهاش گذاشت. پس «عشق» این است. این احساس «عاشق شدن» است. زیر لب از خودش پرسید:
«این احساس، خوبه یاد بد!؟»
پژمان امیدوار بود دوباره هم خانم فطرت را ببیند.
شب بود که خانم فطرت از داوخانه خارج و سوار تاکسی سمند شد. پژمان سعی کرد برود دنبالش و با او حرف بزند. اما وقتی جلوی پایش ایستاد، متوجه شد همهٔ حرفها از ذهنش پاک شده است.
«چیزی شده پژمان جان!؟»
پژمان چشم به چشمان زیبای خانم فطرت دوخت، آب دهانش را قورت داد و گفت:
«شرمنده خانم فطرت، انگار حرفم یادم رفته!»
گمان میبرد خانم فطرت هم متوجه شد که چرا پژمان این موقع ساعت سراغش آمده است.
راننده تاکسی سمند فریاد زد:
«خانم فطرت... بریم؟»
خانم فطرت از پژمان خداحافظی کرد و راه افتاد و رفت.
پژمان، آن شب برای اینکه دیر وقت به خانه برگشته بود، کتک مفصلی از پدر خورد. سپس سرش را انداخت پایین و به رختخوابش رفت.
پژمان با گوشی همراهش به میلاد پیامک داد:
«احساس میکنم یه حادثه ای قراره سرم نازل بشه، چیزی که انتظارش رو ندارم.»
میلاد پاسخ داد:
«تو باید منتظر هر حادثه غیر منتظره ای باشی، آقای عاشق پیشه!»
شبِ بعد، پژمان ایستاد زیر سایه تنها درخت چهار راه و منتظر ماند، بلکه خانم فطرت سر و کلهاش پیدا شود.
خانم فطرت کنارش ایستاد.
«سلام پژمان جان.»
پژمان یکه خورد. برگشت و پاسخ سلام را داد. خانم فطرت پرسید:
«ظاهراً منتظر من بودی!؟»
در سرش همه چیز به هم ریخت. نگرانی خاصی در وجودش میدوید.
«من! منتظر شما...؟»
مرد جوانی با اتومبیلی آلبالویی جلوی پای آنها ترمز زد.
«سلام...! سوپرایز شدی؟»
خانم فطرت با لبخند سری تکان داد و رو به پژمان گفت:
«معرفی میکنم، همسرم!»
خانم فطرت از پژمان خداحافظی کرد و خندان سوار اتومبیل شد و رفت.
راننده تاکسی سمند کنارش ایستاد با دستان سنگینش به پهلوی پژمان زد و گفت:
«آهای پسر! چیه هر روز اینجا میپلکی؟»
پژمان پاسخی به راننده فضول تاکسی سمند نداد. سرش را پایین انداخت و همچون کشتی غرق شده از آنجا رفت.
صدای زنگ خانه بود. مادر در را باز کرد. خانم فطرت به همراه همسر قد بلندش به داخل خانه آمدند. مادر مات و متحیر برای خانم فطرت و آن مرد قد بلند چای تازه دم آورد.
پژمان، از شبِ گذشته سر خورده بود. خیلی دوست داشت زمین زیر پایش دهان باز میکرد و او را میبلعید. فضای خانه برای پژمان انگار مجلس عزا بود. آن حادثهٔ تلخ، زودتر از آنچه انتظار داشت بر سرش نازل شد.
خانم فطرت میان صحبتهایش از رفتار خوب پژمان سخن گفت. به مادر پیشنهاد داد که اگر اجازه میدهد، پژمان تعطیلات تابستان کمک دستش باشد. مادر «نه» نگفت و استقبال هم کرد.
یک بار پژمان مستقیم توی چشمهای زیبای خانم فطرت نگاه انداخت. خانم فطرت هم به او نگاه کرد و بی هوا لبخند زد.