«پدرتون از بچگی عاشق مرغ و خروسه. یه روز که سگ همسایه سر از خونمون در میاره و یکی از کاکل زریای پدرتونو میخوره ، اختیار از کفش میره و در جا سگ رو میکشه و چشاشو در میاره. بعد سگ رو میذاره رو دوشش و میره قهوهخونهی دِه و داد و بیداد میکنه که هرکی مراقب سگش نباشه روزگارش میشه مثّ این. بعد طبق گفته خودش سگ رو میبره تو قبرستونی دِه و زیر یه چنار میندازه. صورت سگه رو به بالا میمونه و دو تا حفره خالیش زل میزنه به صورتش. اون هم هول برش میداره و چشای سگ رو میندازه روی جنازه و میاد بیرون. از اون وقت بهاین طرف این پسر دیگه برام پسر نشد که نشد. همش میگه چشای سگ دنبالمه، تو خواب، یاوقتی میره سر خاک باباش که فاتحه بخونه، حتی توی عروسی. چی بگم ننه؟!»
این حرفها را مادر بزرگ هر هفته پنجشنبهها که خانهمان میآید برای من و برادرم و مادرم تعریف میکند و هر دفعه با آب و تاب بیشتر.
پدرم تازهاز زندان آمده و در مغازهای که با زحمت اجارهاش کرده کار میکند. از ماست محلی گرفته تا مرغ زنده و میوه و سبزی، همه چیز میفروشد و گاهی برای اهالی پیکنیک هم پر میکند. در جواب مادرم که این کار را خطرناک میبیند براق میشود و میگوید: «تو را چه به نظر دادن، چه غلطا!»
سوار دوچرخهام میشوم بروم وردست پدرم که ناغافل جوجه حنایی که پدر خیلی دوستش داشت میآید جلوی دوچرخهام و من هم از رویش رد میشوم. مرگم راجلوی چشمهایم دیدم. پایین میآیم و جوجه را که تو دستم میگیرم مردهاست. دستهایم اینقدر بیحس شدهاند که وزن جوجه را نمیفهمم. مجید برادرم را صدا میزنم، ببینم چه خاکی سرم بریزم. میآید؛ قضیه را که میفهمد خودش را خیس میکند. از وقتی پدر برگشته اینطوری شده است. پدر با اینکه لاغراندام است و سبیلهایش هم زیاد پرپشت نیست، ولی هروقتی داداشم را میزند یا چپ نگاهش میکند میشاشد. به خاطر همین مدتی مدرسه نمیرفت و دزدکی تا غروب پشت مدرسه خودش را قایم میکرد؛ چون تو مدرسه همه صداش میزدند: «مجید شاشو». با هزار مصیبت مجبورش کردم به مدرسه برود.
مجید سریع میگوید: «باید یکی دیگه بخریم.»
میگویم:«پولش را ندارم.»
میپرد تو اتاق و بعد چند دقیقه بر میگردد. مشتش را باز میکند؛ پولها را که میبینم جا میخورم.
-«از کجا آوردیشون؟»
-«زیر فرش بود. دیروز که مامان گوشه فرشو بلند کرد زیرشو جارو کنه دیدم.»
-«نکنه برای...»
-«فکر نمیکنم. اون که پولاشو زیر فرش نمیذاره. حتما مال مامانه.»
پول را میگیرم و بدون کوچکترین وقت تلف کردنی میروم خانهی مراد. مرغ و خروس پرورش میدهد مخصوصا لاری. میگوید پول خوبی در میآورد. شانس میآورم که خانه هست و یک جوجه شبیه همان را دارد. پول را میدهم و جوجه را میخرم و تند برمیگردم. مجید مرغ و خروسها را برده زیرزمینی. در را باز میکنم و جوجه را میاندازم توی زیرزمینی. میروم توی اتاق. مادرم گوشهای کز کرده و زیر چشمش سیاه شده و گریه میکند. مجید هم با شلوار خیس نشسته کنارش. هر چی میپرسم چه شده جوابی نمیدهند. فکر میکنم حتما دوباره پدر به باد کتک گرفتهاش. چند روز پیش هم به مادرم گفته بود که چرا به آن شیرفروش لبخند زدی که برایمان شیر میآورد. مادرم هم به هرکس سر زبانش میآمد قسم میخورد اما پدر باور نمیکرد. سر مادرم را میکوبید به دیوار. مادرم به لکنت میافتاد که «غـَ غـَ لَط کـَ کَر دم.» بعضی شبها خوابگردی میکند، دور اتاق میچرخد و با خودش حرف میزند. بعضی وقتها دستهایش را طوری بالا و پایین میکند کهانگار قالی میبافد. با اشاره چشم و ابروی مجید به خودم میآیم. پدرم کنارم ایستاده. موهای ژولیدهاش ریخته روی پیشانیاش. اول جیبهایم را میگردد، جورابم، بعد تمام بدنم را وارسی میکند. وقتی چیزی را که نمیدانم چیست پیدا نمیکند، محکم میخواباند تو گوشم وداد میزند: «دزدا، کثافتا.» مادرم جرأت نمیکند حرفی بزند، ما هم.
-«میکشمتون اگه این پول پیدا نشه.»
شستم خبردار میشود.
دلم ضعف میرود. میخواهم به آشپزخانه بروم تا لقمهای نان بخورم ته دلم را بگیرد. قبل از رفتن میروم کنار پنجره. امشب حیاطمان بزرگتر به نظر میآید. شاید به خاطر برف است. از امروز شروع کرده به باریدن و تقریبا روی زمین نشسته و یک حالت شگفت انگیز دارد. گربهای دنبال چیزی میگردد و همینطور جلو میرود، رد پاهایش روی برف میماند. صدای گریه و التماس مادر را میشنوم که میگوید:
«تو رو خدا... نصف شبی اینارو ول کن... گناه دارن.»
در اتاق باز میشود. تو دستهای پدر طنابی است و سعی میکند سبیلهای کمپشتش را به زور بِجَوَد. با همان طناب محکم میکوبد به صورت مجید. با ترس از خواب میپرد. چشمش که به پدر میافتد میشاشد. دوباره بدنمان را وارسی میکند، اتاق را هم. داد میزند: «این طوری نمیشه باید ادبتون کنم.»
با زور من و مجید را آن وقت شب میکِشد بیرون. یک لگد هم میکوبد به شکم مادر که جلویش را گرفته است. دستهایمان را سفت میگیرد و فشار میدهد؛ انگار میخواهد با زور جلوی رسیدن خون به دستهایمان را بگیرد.
هرچه جلوتر میرویم ترسمان بیشتر میشود. حدسم درست است؛ این راه قبرستان است. کم مانده است من هم بشاشم. گریه و التماسهای من و مجید در او اثر نمیکند. وارد قبرستانی میشویم. سراغ درخت کاجی و من و مجید را کیپ هم میبندد. گردن جفتمان کج شده است.
-«یا الله بگید کار کی بوده.» زبانمان بند آمده است.
-«لالید مگه دزدا، عوضیا؟!»
از روی قبری برف برمیدارد و گلوله میکند و پرت میکند طرف صورتمان. موهای ژولیدهاش کاملا سفید شده (چطور تا الآن ندیده بودم؟!) و چشمهایش بوی خون میدهد. وقتی میبیند لام تا کام حرف نمیزنیم میرود سراغ درختی و شاخهای از آن را میکَند برمیگردد طرفمان. آنقدر با ترکه میزندمان که خسته میشود و همان جا میافتد زیر پایمان و دراز میکشد. صورتش رو به بالاست و با چشمهایش به ما خیره شده، هنوز بوی خون میدهد چشمهایش. من و مجید حتی نای التماس یا گریه هم نداریم. ساعتها همانطور نگاهمان میکند. فکر میکنم اگر از سرما نبود هرگز بلند نمیشد که دستهایمان را باز کند. این قدر با ترکه به صورت مجید زده است که خون روی صورتش یخ زده است. طناب هم روی بدن من جا انداخته است. میبردتمان خانه. هیچ کداممان نای رفتن نداریم.
به خانه که میرسیم من و مجید مثل دو جنازه ولو میشویم کنار بخاری.
از خواب که بیدار میشوم لنگ ظهر است. مجید رفته به مغازه و من تمام شب بهاین فکر میکردم که چطور از این خانه فرار کنم. مادربزرگ آمده است و صدای مادرم را میشنوم که قضیه دیشب را تعریف میکند و میگوید:
«دیشب کهاز قبرستونی اومد حال خوشی نداشت، بچهها شده بودن جنازه. خودشم کمتر از اونا نبود. دائم میگفت دو تا چشم از پشت درخت کاج دیدش میزدن، بعد هِی تکرار میکرد دو تا چشم... دوتا چشم. بعد از خونه زد بیرون. راستش جرأت نکردم جلوشو بگیرم یا بپرسم کجا میری؟»
-«چی بگم ننه.»
یاد جوجه حنایی میافتم که زیر دوچرخهام مُرد. میروم زیرزمینی تا جوجه جدید را ببینم. از پشت شیشه نگاه میکنم. جنازه تمام مرغ و خروسها رو کف خاکی زیرزمین افتاده. در را باز میکنم. بوی خون در هوا پخش است. مدتها میگذرد، اما بعد از آن دیگر از پدر خبری نمیشود.
دیدگاهها
چون لغت شگفت انگیز با ادبیات راوی داستان هم خوانی ندارد.
ولی در کل موضوع داستان جالب بود و حفظ ارتباط و تسلسل در داستان خیلی خوب بود.شخصیت پدر هم خوب توصیف شده بود .امیدوارم موفق باشید در کارهای بعدیتان. بااحترام مجدد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا