تقدیم به: م. نیکخواه بهرامی
لای پنجره را که باز کردم، صدای ضربههای باران هجوم آورد تو. باران پایان هوای گرگومیش صبح بود. همانجا نشستم و سیگاری گیراندم. جایی در انتهای آشپزخانه که یک ستون پهن، از نگاهها پنهانمان میکرد. جایی دنج برای دیده نشدن با پنجرهای که به بیرون راهمان میداد تا دود سیگار را هوا کنیم.
عادت کرده بودیم هر وقت یکیمان ناپدید میشد، دیگری پشت همین ستون پیدایش میکرد. چیزی نگذشته بود که آمد بالای سرم ایستاد و سیگاری هم او روشن کرد. وقتی دید از آمدنش استقبال نکردم، پرسید:
- کجایی؟!
- گورستان امامزاده عبدالله
- اونجا چرا؟!
- برای اینکه هر وقت میرم اونجا حال عجیبی بهم دست میده.
- چه حالی؟
- گورستانش همون بافت چهل پنجاه سال پیشو حفظ کرده. انگار یه تیکهی جدا افتاده از این شهره که زمان توش متوقف شده!
- خوب طبیعیه که زمان توش متوقف شده باشه! چون آدماش متوقف شدن دیگه. مگه اینکه نمرده باشن!
همیشه همینطور رفتار میکرد. حرفم را میفهمید ولی طوری وانمود میکرد که انگار نفهمیده. اصرار داشت احساس آن لحظهای مرا با یک شوخی یا یک جواب نچسب به تأخیر بیندازد. همین باعث میشد بعضی از حرفهایم را به او نگویم یا احساسی که به سراغم آمده را پنهان کنم.
- آخه فقط همین نیست. هر وقت میرم اونجا روی سنگنوشتههارو میخونم. ادبیاتش هم مال اون موقع است، مثل آدماش. الان دیگه رو سنگ قبرا شادروان خلدآشیان سرلشگر محمود پاشایی، یا یه قطعه شعر اختصاصی برای پسر مهندس و ناکام مردهی فخرالسلطنه نمیبینی. الان دیگه نمیبینی که نسبت
-
پوپک خانوم صبیهی دکتر میرزا غلامحسینخان امینزاده بهطور کامل روی سنگ قبری حک شده باشه. اصلاً الان دورهی اینجور رابطهها هم نیست انگاری. از در قبرستون که وارد میشی یهو میری به قبل از انقلاب با یه تعداد آدم که گویا مال یه خونوادهی بزرگن و همه همدیگه رو میشناختن.
- زیر قرمه سبزی رو کم میکنی؟ آبش خشک نشه. خوبه اینجور جاها که میری سمانه رو با خودت نمیبری و فقط با مادرت میری.
درحالیکه نمیدانستم شعلهی کم یعنی چقدر و تا کجا، سیگارم را خاموش کردم و از پشت ستون خارج شدم. شعله را پایین کشیدم بیآنکه بدانم منظورش از خشک نشدن آب خورشت واقعی بود یا راهی برای خشکاندن نطق من تا ادامه ندهم.
- کنار قبر مامان بزرگم چندتا قبره که دور تا دورشون نرده کشیدن یادته؟
- همونا که عکساشونو چسبونده بودن بالا سرشون؟
- آره همونا
- خوب!
- پنج تا قبره که چهار تاشون فامیلیشون یکیه. بینشون یه دختره به اسم رعناس که فامیلیش با اونا یکی نیست ولی اونجا میون اون چهارتا دفنه. من همهی این سالها فکر میکردم که عضوی از اون خونواده است.
- خوب چی می خوای بگی؟!
- سرهنگ دوم اسفندیار صفوت پدر خونواده، ماه طلعت صفوت مادر خونواده که معلومه دختر عمو پسر عمو بودن. مهرداد و مینو صفوت که خواهر و برادر بودن و بچههای جناب سرهنگ و ماه طلعت خانوم. ولی این وسط رعنا خوشرنگ چیکار میکرده؟
- هاااا... همون خونواده که تو راه بجنورد تصادف کردن و مردن... یادمه که گفته بودی
- آره همون خونواده! ... امروز فهمیدم که تو اون تصادف فقط خونوادهی صفوت بودن که مردن.
- ببینم حالا بعد از این همه سال کجای این ماجرا برای تو جالبه؟! ها؟!
- اینکه ... اینکه اگر تو اون تصادف فقط این خونوادهی چهار نفره بودن و کشته شدن؛ این وسط قبر رعنا خوشرنگ اون لا چیکار میکنه؟ اصلاً این رعنا خانوم کجای ماجرا بوده؟!
- خوب کجا بوده؟
- این طور که فهمیدم رعنا، خاطرخواه مهرداد تنها پسر سرهنگ بوده که از قضا قصهی دلدادگیشون همه جا ورد زبونا بوده. آقا جونم گفته بود اون روزای اولی که این خونواده رو دفن کرده بودن یه دختر خوش بر و روی قد بلند میومده سر خاکشون و ساعتها میشسته و گریه میکرده.
- یعنی همین رعنا بوده؟ ... خوب ببینم مگه تاریخ فوت رعنارو رو سنگ قبرش نزدن که تو بعد از این همه سال کارآگاه بازیت گل کرد و ماجرارو فهمیدی؟
- نه نزدن دیگه! تازه اگر تاریخ فوت هم بود قصهی عشقشون که نبود. مهم قصهشونه.
وقتی روایت به اینجا رسید دیگر سراغ گاز و شیر آب باز مانده نفرستادم. کمتر پیش میآمد کنجکاوی کند یا در رابطهای سرک بکشد. معمولاً حرف کسی را نمیزد؛ مگر اتفاق خاصی که در محل کارش افتاده بود و به نظرش ارزش بازگو کردن را داشت. گاهی لابلای حرفهایی که من پیش کشیده بودم، ماجرایی را تعریف میکرد یا از کسی اسم میبرد که از شنیدنش حسابی جا میخوردم. از اینکه آن را تا به امروز در سینه حبس کرده و مطلقاً به روی خودش نیاورده عصبانی میشدم. حرفم را نیمهتمام گذاشته و آشپزخانه را ترک کردم. در اتاق دخترم را باز کرده و آرام رفتم و کنارش دراز کشیدم. چشمانش را باز کرد. نگاهی به من انداخت و دوباره بستشان. با چشمانی بسته گفت:
- بابا جون؟
- جونم بابا جون
- می شه یه اعترافی بکنم؟
- بکن بابا جون!
- من دیشب بعد از رفتن شما داستانو تا تهش خوندم. راستش نتونستم تا فرداش صبر کنم.
- پس تا دیروقت بیدار موندی؟
- بله
- پس به حرف بابا جون گوش نکردی؟
- نه گوش نکردم.
- چه خوب که گفتی! گاهی اعتراف برای ما بزرگترا خیلی سخت میشه ولی برای شما بچهها خیلی سادهتره!
در اتاق را باز کرد و درحالیکه دستانش را با دستمال خشک میکرد گفت:
- رعنا خودشو کشته؟!
- آره
- به خاطر اینکه پسر سرهنگ مرد؟!
- راستش نمیدونم دقیقاً به خاطر همین بوده یا نه!
- خوب پس چی بوده؟! نکنه اونم تو راه بروجرد تصادف کرد و مرد؟
- اگه کسی رو دوست داشته باشی و اونم تو رو دوست داشته باشه ولی یه روز بفهمی تو اوج این رابطه شال و کلاه کرده با خونواده بره خواستگاری دختر عمهش تو بجنورد چه حالی میشی؟
چند لحظه خیره به چشمانم نگاه کرد اما حرفی که بلافاصله پشت لبانش آمد را بیرون نداد. شاید به خاطر سمانه ترجیح داد چیزی نگوید
- هر حالی هم بهم دست بده قطعاً خودمو نمیکشم
- حداقل به خاطر بچهای که از شازدهی سرهنگ داشت نباید اینکارو میکرد.
- آه مهرداد! با این قصههات، گندت بزنن پسر.
در را بست و رفت. دخترم چرخید به سمت من و با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
- بابا! مامان کدوم قصه رو میگه؟!
- قصهی تو نیست یه قصهی دیگه رو میگه
- بابا!
- جونم
- یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
- نه بگو دخترم!
- دهنت بو گند میده
- آره
- بابا جون
- جونم بابا
- یه چیزی بپرسم؟
- بپرس بابا!
- وقتی دهنمون بو میده حرفایی که از دهنمون در میآدم بو گند میده؟■