آشناییشان برمیگشت به ده سال پیش. به آن شب لعنتی که از حواسپرتی اتوبوسهای قزوین را اشتباه سوار شده بود. بوی گوشت خام اتوبوس را پر کرده بود. باران دستبردار نبود و هر چه میگذشت جاده به هیچ کجای کرج ختم نمیشد که چشمهایشان به هم گره خورد. ولو شده بود روی شیشه و معشوق او را محکم بغل کرده بود. باران وحشیانه میخورد به شیشه و آن دو وحشیانه در هم فرومیرفتند. رویش را برگرداند تا باران و شیشه را نبیند و هیچکسی را ندید و تازه یادش آمد جز او کسی سوار اتوبوس نشده بود. بوی گوشت خام و صدای بلند عشقبازی کلافهاش کرده بود اما شک نداشت که جاده باید بهجایی ختم شود. مثلاً به پراگ. به هتل ارزانقیمتی که "تو" چسبیده است به یکی از اتاقهایش و هر چه طلاهای مادرش کمتر میشود "تو" شب بیشتری را در آنجا خوش میگذارند و احمقانه نقش فیلسوفی سرگردان را بازی میکند. شک نداشت و این آغاز فاجعه بود.
گاهی آغاز دست خودش نبود و از جایی که تصورش را هم نمیکرد ایستاده بود برای بلعیدنش. مثلاً از تداخل مسیر چشمهای "تو" با خطوط شالگردنش که به آغاز هولناک "دوست داشتن" ختم شده بود. به غرق شدن تدریجی دو آدم در اقیانوس رویاهای یکدیگر. یا هلال ماه شوال که یکلحظه حواسش را از جاده پرت کرده بود و آغاز انحراف و تصادف بود و آغاز روزها و شبهای دردناک بیمارستان که تا پایان شوال طول کشیده بود و در تمام این مدت "او" کنارش بود. در اتاقخواب، روی تخت بیمارستان، روی شیشه اتوبوس و حتی در حمام و کمکش میکرد تا چگونه با پای گچ گرفته سنگین، هیکل استخوانی لاغرش را بشوید.
"او" مهربان نبود هرگز لبخندی به لب نداشت اما متعهد و سختکوش بود و هیچوقت تنهایش نمیگذاشت و هر روز که از این آشنایی میگذشت عادت و نیاز بدجوری آن دو را به هم میچسباند حتی اگر "او" با معشوقش لاس میزد و توی شیشهها و تن لیوانها و صفحه مانیتورها با او خلوت میکرد. بههرحال این آشنایی خیلی مهم تراز
شیطنتهای "او" بود. سالهای اول آشنایی از بوی گوشت خام خبری نبود. همهچیز بوی طبیعی خودش را میداد. نان بوی نان میداد، عسل بوی عسل، کاغذ بوی کاغذ و خانه بوی خانه؛ اما بهتدریج همه اشیا بوی گوشت خام گرفتند اولین بار بوی تهوع برانگیز از پاره کردن هندوانه ضیافت بیرون زد. چاقو را گذاشت روی شکم برآمده هندوانه که ناگهان صدای خنده "تو" و "او" از اتاق خزید توی گوشش. نفسش بند آمد. چاقو را تا ته فرو برد در جان هندوانه و محکم تا ته پایین کشید و بوی گوشت خام از جان هندوانه بیرون زد. عکسالعملش از استشمام بو فقط گریه بود. تا مدتها گریه میکرد. همهی خانه داشت بوی گوشت خام میگرفت و او فقط گریه کرده بود، همین. "تو" از این واکنشش متعجب بود و مصرانه خواسته بود ثابت کند هیچکس با استشمام بوی گوشت خام به گریه نمیافتد و باید هر چه سریعتر به این رفتار احمقانه پایان دهد؛ اما "او" اصرار کرده بود که پایانی در کار نیست و ما فقط در میان آغازها زندگی میکنیم. آغاز زندگی میان بوی گوشت خام. آغاز تنهایی عمیق که تا مغز استخوانش رسیده بود. "تو" از سیگار و کتابهایش نمیگذشت اما گریه بهانهای بود که از دیدارهایش بگذرد و هرگز متقاعد نشود که کَر بوست و از درک چنین بوی عذابآوری عاجز است؛ اما "او" کنارش ماند و نگذاشت این اتفاق کوچکترین خللی در رابطهشان ایجاد کند. هر شب میآمد توی رختخوابش، با موهایش بازی میکرد و با صدای سردش برایش لالایی میخواند. در تمام این سالها فقط یکشب "او" کنارش نبود و آن شبی بود که "تو" از ایران رفت. "تو" تصمیمش را گرفته بود سیگار میکشید و با چشمهایی که لحظهای از زمین بَرشان نمیداشت، سکوت میآفرید. هی سکوت میآفرید و سکوتها حبابهای بزرگی میشدند که در هوای متعفن مملو از بوی گوشت خام میترکیدند و بو بیشتر میشد. بغضهای او میترکید و گریه امانش نمیداد؛ اما "تو" و "او" از گریه گریزان بودند. خوب به یاد میآورد که برگشته بود به خانه و مچاله شده بود توی تخت و از پتوی چپانده در حلقش بهعنوان صدا خفه کن ِ اسلحهی بغضش استفاده کرده بود و قاطعانه یقین داشت که اگر "تو" این حرکت را دیده بود از این عمل نمایشیاش بهعنوان "پتو بهمثابه صدا خفه کن گریههای تلخ زنانه" یاد میکرد. یقین داشت و این آغاز فاجعه بود. فاجعهی بیکسیهای شبانه. "تو" همراه "او" رفته بود تا فرودگاه و محکم دسته چمدان "تو" را گرفته بود و قرقر روی زمین کشیده بود و سعی کرده بود بخندد تا حال مادر "تو" با دستهای بی النگو را عوض کند و با هر قهقههاش بوی سیگار بهمن مانده روی لثههای زنی تو هوا بلند شده بود.
"تو" رفت تا فیلسوف بماند و تمام بویهای جهان را انکار کند. انکار میکرد. انکار میکرد که "او" هست و هرلحظه میچسبد به او و ضربان قلبشان را با هم هماهنگ میکردهاند. مجبور بود به انکار همهچیز. به انکار "او" و بوی گوشت خام و اتوبوسهای خالی وگرنه باید از تیمارستان و تختهای بو گندویش سر درمیآورد. آنوقت دیگر نمیتوانست غروبها در خیابان انقلاب گیج بزند و میان کتابها و نام نویسندهها به دنبال کتابی جدید از "تو" بگردد. انکار میکرد اما هیچچیز تغییر نمیکرد. انکار مزخرفترین واکنش جهان به دردهاست. بیخاصیت و به درد نخور.
باید مادرش را میبرد برای آزمایش تراکم مغز استخوان تا میزان پوکی استخوانش مشخص شود در راه با خودش فکر میکرد کاش آزمایشی برای تراکم تنهایی تا مغز استخوان رسیده بود تا پوکی جانش بر همگان نه فقط بر مادرش آشکار شود. تمام طول مسیر "او" در شیشه تاکسی با لباسخواب لمیده بود و معلوم نبود منتظر کیست و یا میخواهد چه غلطی بکند؟!
وضع استخوانهای مادرش خوب بود. وضع ترافیک خوب بود. وضع ظاهریاش خوب بود. پای چشمهایش گود بود. گونههایش فرو رفته بود. استخوان دندهاش بیرون زده بود. بوی گوشت خام گیاهخوارش کرده بود. سرگیجه مثل "او" مدام همراهش بود اما در ظاهر همهچیز خوب بود و آشناییشان مثل شراب کهنه باارزش شده بود.
"او" همچنان متعهد و سختکوش در کنارش ماند و پایانی در کار نبود و همیشه لحظهها از آن ِآغازها بود؛ و هر وقت لحظهای بهجایی ختم میشد آغازی صورت میگرفت بیآنکه پایان اولی مشخص و معلوم باشد. کمکم آن دو عادت کردند به آغازها، به بوی گوشت، به با هم بودن، به دوری "تو" به رویای پراگ، به دغدغههای فلسفی اما تنها چیزی که به آن عادت نکرده بود، اتوبوسهای خالی و حواسپرتی بودند. اتوبوسهای مسافربری تهران - قزوین. قزوین - تهران. تهران - هر جا. هیچ جا - تهران. اتوبوسهای خالی آزاردهنده. اتوبوسهای مخوف که در جادههای خلوت میرفتند و هر وقت به مقصدی میرسیدند ناگهان پر از مسافر میشدند و این آغاز قوت گرفتن بوی گوشت خام لثههای انسانها بود؛ و حواسپرتیهای مداوم که باعث میشد اتوبوسها را اشتباهی سوار شود. بهجای قزوین از هشتگرد سر دربیاورد. از خرابههای پر از سگ و همیشه شلوار جینش بوی لثههای سگ بدهد؛ اما در آغازی ناگزیر مجبور شد "او" را بر روی شیشه اتوبوسی که اشتباه سوار شده بود جا بگذارد و به پراگ برود. به رویای پراگ. باران دستبردار نبود و تنها سگهای ولگرد ورودی هشتگرد که او را به دندان میکشیدند میتوانستد رویاهایش را ببویند. اتوبوس خالی با "او" دورتر میشد و همهچیز بوی "تو" میگرفت. بوی مخروبه. بوی جنازه زن جوانی میان زبالهها و این آغاز مردنش بود.■
دیدگاهها
بنظرم اینا گفته شده. بارها و بارها. با پیچیدگی های متفاوت. سطحی و عمقی. اما داستان کجاست؟ مشکل همگانی شده انگار. ما داستان نمیگیم. جملات پراکنده و البته بصورت جداگانه زیبایی رو کنار هم جمع می کنیم. ما اضطراب رو به دل شخصیت ها نمیاریم. داستان رو متشنج و مضطرب می کنیم...کاش قلم خوبی مثل شما بیشتر داستان بگه. داستان نویسی کنه. واضح تر نمیگم ها...داستانی تر انشالله
در پناه قلم
دست مريزاد عالي بود
موفق باشي و پاينده دوست عزيز
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا