داستان «تنهایی» نویسنده «زهرا سعیدزاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «تنهایی» نویسنده «زهرا سعیدزاده»

حدودای ساعت 11 از خواب بیدار شد و یکراست به طرف روشویی رفت و صورتش را شست. مسواک زد و در آینه موهایش را مرتب کرد و فکر کرد که یعنی چه که گفت: فردا می بینمت. خواب دیده بود. تصویر مردی به او قفل شده بود و می گفت : فردا می بینمت. در خواب هم می دانست که این خواب است و هر چه سعی می کرد از خواب بیدار شود نمی توانست . به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و پنیر را بیرون آورد و روی میز گذاشت. نان را هم گذاشت و بعد ایستاد و بهآنها نگاه کرد. پشیمان شد و هر دو را سرجایش گذاشت.

لباسهایش را عوض کرد. از خانه خارج شد. سوار تاکسی نشد. همین طوری راه رفت و راه رفت به سوپر مارکتی رسید و همانجا ایستاد. فکر کرد برای چی تا اینجا آمده؟ کمی بیشتر فکر کرد. یادش نیامد. سعی کرد به این فکر کند ، در خانه چه کار کرده بود. بعد از لباس پوشیدن، آرایش . بعد روسری را پوشید، آمد کنار میزش و روی کاغذ چیزی نوشته بود..... در خیابان کیفش را باز کرد و دنبال کاغذ گشت، پیدایش کرد. لیست موادی که لازم داشت. حوصله نداشت حالا به خرید برود. و با خودش گفت، اگر قرار به غذا خوردن باشه ، همان چند تا تخم مرغ کافیه. وارد کافی شاپی شد که همان نزدیکی بود. نگاهش را روی میزها انداخته که میز مورد نظرش را پیدا کند، که او را دید. همان مرد را. همانی که در خوابش بود. با آن لباس قهوه ای، و موهای مشکی و چشم ها. چشم ها خیلی روشن بودند. نزدیکتر شد. آنقدر نزدیک که مرد سرش را برگرداند ببیند دختر کاری با او دارد یا نه. دختر کمی مسیرش را عوض کرد و برگشت میزی در همان نزدیکی نشست. او همان مرد بود. نیم ساعت بعد مرد رفت و دختر همان جا نشسته بود. بعد از چند دقیقه او هم بلند شد و به خانه رفت. یادش رفته بود چیزی بخرد. گرسنه اش بود. رفت سر یخچال و همان نان و پنیر را خورد. رفت کنار پنجره. لبه ی پنجره پر از خاک بود. یک لایه خاک روی آن را پوشانده بود. از کی تمیزش نکرده بود؟ با انگشت رویش نوشت. امروز دیدمش. رفت خوابید. دوباره همان تصویر ، همان مرد اما این دفعه می گفت: بالاخره دیدمت.

صبح زود بیدار شد و سریع آماده شد و سوار تاکسی شد. به مناظر بیرون خیره شد و به آدمها و ساختمان ها و به آب باران که حاشیه ی خیابان را پر کرده بود. همان طور که نگاه می کرد خوابش برد. شیشه ی ماشین پایین بود. سوز سردی به صورتش خورد. بیدار شد و به ساعتش نگاه کرد . 10 دقیقه خوابیده بود. به راننده نگاه کرد. هنوز داشت به راهش ادامه می داد.

به دانشگاه که رسید از دوستش پرسید کلاس ساعت چند شروع میشه؟ - 10 دقیقه دیگه.

تا ساختمان دانشکده رفت. جلوی در تردید کرد. اصلا برای چی اومدم. فوقش غیبت می خورم تا دم در کلاس پیش رفت و بالاخره وارد کلاس شد. استاد صحبت می کرد. بچه ها سوال می کردند، حرف می زدند . موبایل ها وسط کلاس زنگ می خورد. استاد می گفت تمامشان را خاموش کنید و دختر حواسش به هیچ کدام نبود. و روی کاغذ خط خطی می کرد. بعد از دانشگاه با دوستانش قرار سینما داشت. از بین 7، 8 نفر فقط دو سه نفر آمده بودند. با همان ها رفت سینما . چند دقیقه ی اول به صفحه زل زد و فیلم را دنبال کرد اما بعد در تاریکی چشمانش را بست و خوابش برد. دوستش بیدارش کرد ، فیلم تمام شده بود. از سینما خارج شدند. عصر بود، خودش را به کافی شاپ رساند. ربع ساعت دیر کرده بود. ولی مرد همان جا بود. در میزی نزدیکتر نشست و کاملا مرد را زیر نظر گرفت به نظرش کمی چاق آمد. چاق نه ، تپل. قهوه خورد و همان جا نشست. با فنجان بازی کرد. روی نلبکی وارونه اش کرد و بعد از چند دقیقه برش گرداند و سعی کرد با لکه های قهوه نگاه کند و با آنها شکل هایی بسازد. اول شکل گل. بعد یک پل. خندید فکر کرد، منحنی میتونه یک پل باشد یا یک ابرو یا هر چیز دیگر. بعد با لکه ها یک چشم ساخت. اما چشم خیلی روشن بود. سرش را بلند کرد و به مرد نگاه کرد. داشت آماده ی رفتن می شد. مرد رفت و دختر چند دقیقه ی بعد بلند شد.

شب تلفن زنگ زد. مادر بود. حال و احوال پرسید. دختر گفت :خوبم..... معلومه که غذا می خورم. ....درس ها هم خوبه. ...دیگه خبر خاصی نیست. ...هوا خیلی سرد شده. صحبت کردن نیم ساعت ادامه داشت و بعد تمام. دختر قلم مو را برداشت. بوم را روی پایه نصب کرد و نقاشی کرد. رنگ های کبود و آبی و مشکی و سفید و سبز تیره ...به نقاشی نگاه کرد. چند تا صورت کج که در حال جیغ زدن بودند. چند تا نقاشی همین شکلی کشیده بود؟ دیگر از این جور چهره ها بدش می آمد. بوم را برداشت. انداخت گوشه ی اتاق. به طرف پنجره رفت. روی شیشه نقاشی کرد. رنگ های قرمز و سفید و آبی و قهوه ای و بالاخره ....مردی با چشم های روشن.

یک هفته خواب ها ادامه داشت و به کافی شاپ رفتن ها در ساعت معین، زل زدن به مرد. احساس کرد که مرد کم کم دارد متوجه نگاهش می شود. دو سه روزی بود که سر بر می گرداند و نگاه می کرد و دختر حواسش را به جایی دیگر می داد. و بالاخره یک روز مرد از روی صندلی بلند شد و به جای اینکه بیرون برود ، مستقیم برگشت و جلوی میز دختر ایستاد. صندلی را عقب کشید و نشست و به دختر زل زد. دختر دستپاچه شد و بعد از چند لحظه بلند شد. مرد گفت بشین. با تحکم گفت و اندکی عصبانیت. دختر نشست.

مرد گفت: خیلی بده یه نفر بیاد به آدم زل بزنه مگه نه؟

دختر ساکت بود.

مرد: اوایل فکر کردم عادیه ولی ادامه داشت و تو هر روز ، روی این میز و در همین ساعت می آمدی. و به من زل می زدی. منظورت از این کار چیه؟

دختر: قصد مزاحمت نداشتم.

مرد: بله می دونم، ولی مزاحم شدی. این کافی شاپ برای من خیلی عزیزه و همیشه یک ساعتی را به اینجا میام. و مطمئنا انتظار ندارم که یک نفر یک ساعت تمام نگاه خیره اش را به من بدوزد.

دختر باز ساکت بود.

مرد: گفتم شاید خودت نتونی حرف بزنی، اومدم خودم بپرسم. منظورت چیه؟

دختر: نه، این آخرین روزیه که اینجام.

-مطمئنی؟

- آره

مرد رفت و دختر نیم ساعتی را سرجایش نشست. بعد با یک حال شق و رق به خانه اش رفت. در را باز کرد. کفش ها را در آورد. به اتاق خواب رفت. کنار پنجره ایستاد. و اندکی به منظره بیرون زل زد. منظره که نه. ساختمان ها، آدم ها و آسفالت خیس خورده. می دانست که دیگر او را نمی بیند. بر لبه ی پنجره ی نوشت امروز حرف زد. بدون اینکه لباسش را عوض کند روی تخت دراز کشید تا خوابش برد. خواب دید مرد وارد اتاقش شد. با او حرف زد و بعد لباسش را در آورد و کنارش خوابید.صبح که دختر از خواب بیدار شد، خود را کاملا برهنه یافت. گیج بر جا مانده بود. بر تخت نشست و گریه کرد. ساختمان ساکت بود و صدای دختر می پیچید. بلند شد و لباسش را پوشید. تخت را مرتب کرد. و اتاق را جارو زد. بعد به سراغ پنجره رفتمواد شوینده، آن نقاشی را پاک کرد.به لبه ی پنجره نگاه کرد، پر از نوشته هایی بود که بر همان یک لایه خاک نوشته شده بود. دیدمش .......چاق .....چشم ها .... حرف زد....ساکت ....پارچه را برداشت و سریع از اول تا آخر لبه ی پنجره کشید، همه اش پاک شد.کل خانه را گردگیری کرد و بعد به یاد ظرف های نشسته افتاد. می خواست فراموش کند. باید فراموش می کرد. فکر کرد در اولین فرصت به مادرش زنگ بزند یا به دوستش. به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت دیگر کلاس داشت. سریع آماده شد و بیرون رفت.از شیشه ی ماشین مشتاق به بقیه نگاه کرد و خوابش نبرد. سر کلاس کاملا حواسش را جمع کرد و یادداشت بر می داشت. حدودای غروب خسته و کوفته به خانه برگشت. چه کاری مانده بود؟ هیچی؟ . تمام لباس های چرک را در آورد و شست و آویزان کرد. ساعت 10 شب بود . گرسنه اش شد و به سراغ یخچال رفت. باز هم هیچی پیدا نمی شد. لباسش را پوشید و رفت از سوپری سرخیابان چند تا تخم مرغ خرید. بعد ازخوردن آنها و شستن ظرف ها دیگه کاری نداشت. بر لبه ی تخت نشست و کتابش را دستش گرفت ، باز کرد و کتاب خواند. بعد دراز کشید و کتاب را بالای سرش گرفت. کم کم دستش سست شد و کتاب از دستش افتاد و خوابش برد. خواب دید مرد بالای سرش ایستاده و گفت: امروز خیلی خودتوخسته کردی. و پتو را رویش کشید.

 

دیدگاه‌ها   

#2 Taraneh 1394-02-02 22:24
وهم عجيبي داشت
#1 پونه 1394-01-15 19:12
جالب بود
موفق باشيد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692