اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
خیام
برای یك لحظه چشمهام باز شد؛ اما نه کامل. تو این مدت هرچه سعی کرده بودم سری به اطرافم بزنم نشده بود. تا این آخری که برای یك آن چیزهایی دیدم؛ اما دوباره چشمهایم به هم چسبید. جایم تنگ بود. سرم را انداخته بودم پایین و پاهایم را دو زانو و کمی قوزکرده بودم. خیلی دلم میخواست پاهایم را کمی دراز کنم ولی نمیشد. نمیدانم تاریک بود یا من چشمهایم جایی را نمیدید. میدانستم كه کور نیستم. بهزور پلکی میزدم. نمیدانم؛ برایم عجیب بود. گاهی اوقات تکان میخوردم. فکر کردم: این من بودم تکان میخوردم یا من را تکان میدادند؟ کاش میشد یکذره میدیدم... پلکی زدم. چشمهایم دوباره به هم چسبید. پای راستم درد گرفته بود. ناگهان دیوارههایی که مثل بالشتک به آن لمداده بودم چند تکان شدید خورد. احساس کردم دارم غلت میخورم. سرم گیج رفت. بعد بیحرکت شدم. تکانها افتاد. نمیدانم چه مدت گذشت. نگار خوابیدم. فقط مطمئن بودم که نفس میکشم. گاهی اوقات صدایی میآمد و میرفت. وقتی آن صدا را میشنیدم؛ مطمئن بودم که این منم و این قلبم بود كه میزد.اما خیلی دوست داشتم خودم را ببینم. خیلی هم سعی کرده بودم؛ ولی هر بار نمیشد. خب تاریک بود و کوچک. همینطور نشسته بودم. با زانوهای بالاآمده. سر به پایین. دستهام انگار دور سینهام قفل شده بود. سعی کردم خودم را ببینم. ولی نمیشد. گفتم: پس خودم را در اینجا تصور کنم. باید بیرون بیام و بنشینم و تصور وجودم را نگاه کنم. اگر هم نشد لااقل دوری بزنم ببینم کجا هستم؟ کمکم احساس کردم گرسنهام.من در اینجا چطور باید به دنبال غذا میرفتم؟ بیرمق شده بودم. تصورم از خودم با گرسنگی و با درد پای راستم به هم پیچید. چیزی فکرم را مشغول کرد. گرسنگی چی بود؟ من گفتم چطور باید به دنبال غذا بروم؟ نمیدانم این برای خودم هم عجیب بود. در آن دنیای تاریك؛ ذهنم پر بود از چیزهایی كه انگار برایم غریب بودند ولی واقعیت داشتند. فضایی تنگ و تاریك و نمور كه انگار من را به چیزی چسبانده بودند. گاهی اوقات بیرمق میشدم و گاهی اوقات میخوابیدم. شایدم گرسنه نبودم که به نظرم میآمد که میخوابم. صدای شرشری مثل ریخته شدن آبی به گوش میرسید. بعد تکانهای مختصری به بالشتکهای اطرافم خورد. صداهایی مثل تپش قلب از یك جای مبهم دیگر به گوشم رسید. زور زدم؛ شاید یکبار دیگر میتوانستم چشمهایم را باز کنم. باز شد؛ اما دوباره به هم چسبید؛ و من در همان مدت خیلی کوتاه شاید یک جفت پا دیدم که مثل اینکه به شکمم چسبیده بود؛ اما این را من چطوری دیدم؟ قبلاً هم دیده بودم؟ مگر تاریک نبود؟ دوباره سوزشی پای راستم را گرفت. نمیدانم دنیای ندیده و تاریک را چطور باید دید؟ حتی پایی هم که دیدم زاییده واقعیت بود؟ یا شایدم؛ نمیدانستم كه اصلاً چنین چیزی نیست؛ و اینجا بود که از ندانستن خود ترسیدم. چرا نمیدانستم؟ دوباره سعی کردم دقیق بشوم. برای همین اولین تصورم این شد: پاهایم کوچک بودند. ولی نمیدانم انگار یك چیزهایی رو قبلاً دیده بودم؛ و یا شنیده بودم و یا شایدم بعداً میدیدم. تنها چیزی رو که اینجا برایم مفهوم نداشت مفهوم زمان بود. زمان. لحظه. اگر این برایم بیمفهوم بود من این کلمه و احساسش را چطوری به زبان آوردم؟ هر از چند گاهی صدای نالهای به گوشم میرسید. انگار در درون بادبادکی بودم و یك نفر هم همین نزدیکیها توی بادبادکی دیگر کنارم نشسته است. دوباره سعی کردم از جلدم بیرون بیام و او را ببینم. بعد گفتم: ببین... تو هنوز اینجا خودت را نشناختی. آنوقت میخواهی یك نفر دیگر را هم بشناسی؟ ولی در آن فضای تنگ که گرسنگی گاهی اوقات بیرمقم میکرد؛ و بعد وقتی صدای تپش قلبی که در آن فضای گنگ بهش عادت کرده بودم میآمد؛ میخوابیدم و بیدار که میشدم میفهمیدم تو خواب غذا خوردم. شایدم یك چیزی بود که به من غذا میداد و من نمیفهمیدم. در اینجای تنگ و تاریک چیزی مثل لحظه از تو تصورم گذشت و تکان عجیبی به من داد؛ اما من داشتم میترسیدم. ترس را از کجا آوردم؟ نمیدانم؟ کمکم نیرویی به من میگفت كه من در این بادبادک تنها نیستم. من یك نفر را میبینم. او برایم وجود داشت. درآمدم بیرون. خودم را دیدم. نیمی در تاریکی. انگار نوری مبهم و خیلی ضعیف در آنطرف من وجود داشت. همانقدر که من وقتی چشمهای چسبیده و لزجم را توانستم کمی باز کنم. نیمه خودم را گوژ كرده دیدم. دستهام دور سینهام بود. لخت بودم؛ اما بعد نمیدانم درست دیدم یا نه. یك سایه. یا شبح. شبحی که بهزور تکانی میخورد. ناله میکرد. صدایی آمد و گم شد. آیا یك نفر کنارم مثل من نشسته و چسبیده شده بود؟ ولی انگار از من بزرگتر بود. پاهای بزرگتری داشت. بعد دوباره تاریک شد. خواستم تکانی به خودم بدهم. یاد پاهایش افتادم؛ و بعد یاد پاهای خودم. تصورم از تاریکی به ذهنم رفت. خودم را با این کله کچلم را که دیدم یادم افتاد که من عقل ندارم و در همان موقع هم دوباره یادم افتاد که شاید این شبح همدم؛ که کنار من نشسته ناراحت است و او هم جایش مثل من تنگ است؛ و شایدم پاهایش را نمیتواند دراز کند؛ اما من كه عقلی نداشتم. پس از كجا فهمیده بودم؟ تو این فکر بودم که دوباره دیوار بادبادکی جلویم کمی فشرده شد. صدای ضربان قلبی که از تونل پیچدرپیچ نمناک و لزج من را مییافت مدتی قطع شد. حس کردم به سینهام فشاری وارد میشود. صدای قلب کی بود؟ وقتی صدایش را گم میکردم؛ سینهام درد میگرفت؛ و حالا داشت دردش زیاد میشد؛ اما صدای آشنا یا غریب تپش مرا دوباره پیدا کرد و سینهام دوباره دردش کم شد. بالشتک دوباره تکانی خورد. ناگهان به جلو خم شدم. خب دردم گرفته بود؛ و بهجای حساسم فشاری آمد؛ اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: چه اشکالی دارد؟ شاید کاری داشته باشد؟ شایدم جایش تنگ است و از من میخواهد که کمی خودم را جمعوجور کنم تا او راحتتر بنشیند. باوجوداینکه پای راستم انگار خشک شده بود؛ و خیلی قدرت حرکت نداشتم؛ باز خودم را جمعتر کردم که همسایه دیواربهدیوارم راحت باشد. جسمم را عقب کشیدم و دیواره بالشتکی پشت سرم کش آمد. باز بیشتر به عقب کشیدم. تا جایی که میشد. صدای نفسنفس دوباره به گوشم رسید. چهکار میتوانستم بکنم؟ یك چیز لزج من را به بادكنك چسبانده بود. اصلاً باز فکرهایی مثل دیوانهها کله کچلم را گرفت. این سر بیمویم را کجا دیده بودم؟ نمیدانستم؟ درست نمیدانستم که این کله بیمو را در آن بادبادک تاریک با هالهای از روشنایی در دل لحظه دیدم یا نه؟ ولی تصورم میگفت؛ این سری است که مو ندارد. من در این زندان تاریك هیچچیز نمیدانستم. هر چی كه لازم بود بدانم خودش سراغم میآمد و برایم مثل یاد میشد. صدای نفسنفس زدنش دوباره آمد و بعد انگار تبدیل به صدای نالههایی شد. مثل کسی که نمیتوانست گریه بکند؛ اما میخواست. دوباره از جلدم خواستم بیرون بیایم و ببینم چه خبراست. ما تا کی و اصلاً برای چی اینجا بودیم؟ سعی كردم فریاد بزنم. فریادی از ترس و ناشناخته بودن:
كی آنجاست؟
حس كردم فریادم از آن دهلیز تاریك بیرون نرفت. صدایم در ذهنم پیچید. پیچ خورد و به دیوارهای نمناك این دنیای مرموز چسبید. ولی باز لحظه آمد و رفت. مگر آنجا هم میشد راه رفت؟ ولی او را دیدم. چیزی گفت. من در یك آن؛ کسی را دیدم که احساس عجیبی برایم داشت. نیاز داشتم كه چیزی به یادم بیاید. احساسی غریب در آن فضای تنگ تاریک. یاد آمد سراغم و به درون ناشناختهام رسید و حركت كرد. هم زادم بود كه با آن چشمهای بسته لزجی و آن لولهای که انگار روی شکمش دوخته شده بود و گاهگاهی تکان میخورد؛ نگاهی التماس گونه به هم انداخت. فقط برای لحظهای چشمهای به هم چسبیدهاش را باز کرد و اگر میگویم لحظهای چشمهایش را دیدم که به من خیره شد؛ خودم هم نمیدانم این لحظه یعنی چی؟ فقط انگار چیزی از وجودش حرکت میکرد و به وجودم میرسید و من معنی آن نگاه را میفهمیدم. اگر زمان برایم ابد میشد که تا آن موقع درست نمیدانستم ابد و زمان چقدر است؟ ولی آن نگاه را چه در لحظه و چه در ابد؛ هر جا بود یا میشناختم و یا مییافتم. آن چشمها را شناختم. داخل چشمهایش رفتم. فقط در آن دنیای لزجی و بادبادکی با آن لولهای که به شکممان بسته بودند؛ از نگاهش؛ از نفسش؛ از نالهاش؛ تکان عجیبی خوردم. چرا باید اینقدر به فکرش میبودم؟ چرا اسیرش شده بودم؟ صدای نالهوارش دوباره به گوشم رسید. به بادبادکم از جلو فشاری وارد شد. حتماً چیزی از من میخواست. آنوقت بود که خودم را دوباره توانستم از آن پوسته دربیاورم و از بیرون به تماشای او و خودم بنشینم. در تاریکی یك لحظه برقی زده شد و صدایی آمد. چیزی انگار هو هو کنان از اعماق و دهلیزهای تودرتوی آن فضای نمور و تنگ میگشت و مرا پیدا میکرد و وقتی به من میرسید؛ برقی میشد و من بیآنکه بدانم آن یعنی چه؟ دوباره او را دیدم که انگار حالش خوب نبود و داشت خفه میشد؛ و در آن زمان بیمعنی او به من كه از پوستهام درآمده بودم نگاه کرد و شاید او بود که به من گفت:
کمکم كن برادر...من دارم میمیرم...
احساس كردم صدایش در آن تونل نمناك پیچید و دوباره تكرار شد:
کمکم كن برادر...من دارم میمیرم...
اما من تا آمدم او را بگیرم دیدم پای راستم حرکت نمیکند؛ و این برق بود که مثل زندگی آمد و دیگر برنگشت، مثل نوری آمد و بیآنکه بفهمم کی آمد؛ مرا با خودش برد و من را که برادرش بودم با خودم و خودم را با او تنها گذاشت. دیگر هیچچیز را نمیخواستم. درد پا؛ فضای تنگ و لزجی؛ تاریکی. حتی فراموشی خود نیز به من آموخته شد؛ و وقتی خود را از یاد بردم؛ او را دیدم که به من گفت:
برادر.
و چه حسی داشت تنها نبودن. بیآنکه این کلمه را شنیده باشم؛ اما برایم آشنا بود. من خودم را کنار کشیدم تا برادرم راحتتر بنشیند. حسش را میفهمیدم. نفسش را حس میکردم. گرسنه بودم. هر وقت گرسنه میشدم با صدای تپش قلبی که از جایی میآمد و تو وجودم میرفت خوابم میبرد؛ اما این بار نمیخواستم بخوابم. بعد از خواب بلند شوم و ببینم سیر شدهام؛ اما نه داداش جان؛ تو گرسنهای؟ من چطور میتوانم سهمم را از این لوله بهت بدهم؟ بالشتک لزجیام تکان میخورد. این نشانه چی بود؟ من که یك پایم از یك پای دیگم کوتاهتر بود؛ و با این پاها بهسختی میتوانستم به او برسم ببینم چی میگوید؟ نمیدانم میشد یا نه؟ راستی چرا بین پاهای من و او فرق بود؟ حسی را درك میکردم که مرا با خود برده بود یا آورده بود و من نمیدانستم این یعنی چی؟ فقط این را مثل کسی که از تاریکی با سرعت در حال دویدن است میفهمیدم. در این دویدن برادرم را دیدم که حس میکردم میخواهد برود و من او را فقط در دهلیزهای نمور و تاریکی دیدم. میدیدم و یا انگار دیده بودم که هیچوقت گریه نکرده بودم. به برادرم گفتم:
کله کچلم را ببین. این هم پاهامه. از همینجا میگویم چلاقم. میخواهی با این پای شلم رقصی بکنم که بخندی؟
راستی من اینها را از کجا میدانستم؟ اما او داشت میمرد و من باید کاری میکردم. صدای التماسش را میشنیدم. دست پا میزد.حس کردم که برای ماندن باید برود. با التماس به لحظه گفتم بیا. نیامد. چرا؟ باید به او فکر میکردم. بیشتر به او و کمتر به خودم فکر میکردم. آنوقت شاید لحظه میآمد و مرا با خود میبرد. کجا میرفتم؟ فریاد زدم:
لحظه کجایی؟ برادرم جایش تنگ است و دارد خفه میشود...
نمیدانم. صدایم انگار در فضا یخ میزد یا اصلاً صدایی به بیرون نمیپیچید. به خودم نگاه میکردم و خودم را میخواستم جمعتر کنم؛ که جای برادرم بیشتر شود. او داشت خفه میشد. ولی هیچکس نبود جز منی که تو دالانی از تاریکی معنیدار افتاده بودم و همینطور تاب میخوردم و بیشتر پایین میرفتم؛ و در عمق بیپایان این تاریكی چرخ میخوردم و در تاریكی معلق شده بودم و در همان موقع چشمهای نگرانش را میدیدم. او هم مثل من به پایین میآمد و چرخ میخورد. هرچه بیشتر تو این دره پیش میرفتم؛ او كمتر دیده میشد. کمرنگ و بعد انگار جهان تاریکی است كه پیچ میخورد. تنها چیزی که در مورد او؛ در تاریکهای آن بادبادک تو وجودم میرفت وجود یك چیزی بزرگتر بود که فقط آرامم میکرد و من نمیدانستم بزرگتر چقدر است. ولی شاید چیزی به من گفت که آن وجود خیلی بزرگ در کنار من و برادرم هست و ما را میبیند. به صدای تپش میگوید که برو؛ و صدا میآمد و منو پیدا میکرد؛ و سینهام با آمدن این صدا دیگر درد نداشت؛ اما حالا برادرم را دیده بودم یا میدیدم... درست نمیدانم؛ اما این بار میخواستم جلویش را بگیرم. خرخر میکرد. شایدم گریه بود. من از پوستهام درآمدم. چشمهایش بستهشده بود؛ اما یك آن بازش كرد و چشمهای نگرانش را در آن تاریکی دیدم.
گفتم: پاتو دراز کن. راحت باش.
" فرقی نمیکند من باید بروم."
"هنوزنیامدهایکهبخواهیبروی. پاهایت رادراز کن راحتباش."
"خودتچی؟"
من پایم دیگر کار نمیکند. از بس جا تنگ بود. سینهام هم درد میکند. خیلی به هم فشار دادی "
"دستخودمنبودنمیدانمچراایناندازهبدنمدراینجارشدکرد؛ و جایت را گرفت. من راببخشداداش...
گفتم:
کله کچلم را ببین. با پای چلاق میرقصم تا بخندی. بخند... بخند
و خندید...
گفتم:
قربان خندهات. دیگر بدنم درد نمیکند...
گفت:
شاید روزی دیدمت...
و بعد رفت؛ و به قعر تاریكی افتاد. دالانی كه یك سرش نوری ضعیفی در آن دیده میشد؛ و من فكر كردم کورمالکورمال رفتم و بوسیدمش. کجا بودم؟ در آنجای تاریک دوباره تنها شدم... فقط فهمیدم که در جایم نشستهام و خود را بیشتر از پیش مچاله کردهام. برای آنکه برادرم جای بیشتری داشته باشد؛ اما من هم داشتم خفه میشدم. باید میرفتم. باید این چسب را از بدنم میکندم. یاد یك چیزی افتادم. نمیدانم. شاید یك نیرویی یاد من افتاده بود. تنها نبودم؛ اما تنها شدم. در اینجا برادرم حضور داشت و الآن هم در لایهای از غشا شاید بیحرکت به سمت كهكشانی كه نوری ضعیف ازش دیده میشد میرفت؛ اما میدانستم که باز تنها نیستم و کسی هست که مرا میبیند. نفسم به شماره افتاده بود؛ اما با اینکه همیشه غریب بودم؛ میخواستم در دل زاری بزنم. گریه را بلد نبودم و شایدم او من را نمیشناخت؛ و یا تازه آمده بود كه مرا بشناسد. حس كردم چیزی مثل آب در درونم آمد. راه نفسم را باز میکرد. حركت كرد و به سمت چشمهایم رفت. انگار به من گفتند كه چشمهایم را باز كنم. کمکم حس کردم که نسیمی وارد این گودال مرموز شده است:
باز كن ...چشمهایت را بازكن. گریه كن...
اینجا تنها در حضور یک چیزی بزرگ مرا وامیداشت که زار را یاد بگیرم؛ و فقط او بود که مرا میدید و زارم را که از اعماق درونم بلند شده بود را میشنید. نمیدانم شاید صدای همان وجود بزرگ بود که آرامم کرد و بعد به من گفت:
"از این بادبادک خارج شو...
از کدام طرف؟ برادرم چی میشود؟
به سمت نور برو...شاید بعداً پیدایش كنی...
نوری به قعر این بادبادک در کهکشان تاریک تابیده شد..."
و من درحالیکه نفس میکشیدم به سمت این نور به پایین کشیده شدم و گرمی نور چشمهای لزجی و به هم چسبیدهام را از هم باز میکرد...■