صدا از کسی بیرون نمیآمد. همهی دانش آموزان دستبهسینه زل زده بودند به خانم پالوایه که با چشمان درشت و آبیرنگش خیره شده بود به یکی از دانش آموزان که با تنی لرزان وسط کلاس ایستاده بود و سرآستینهای چرک گرفتهاش را با اضطراب میکشید و خودش را پیچوتاب میداد. خانم پالوایه یکی از چشمانش را تنگ کرد، صدای بلندش باعث شد دخترک از جا بپرد:
- صاف واستا
دخترک سرش را به عقب خم کرد و زل زد به سقف چوبی کلاس. از ترس تکان هم نمیخورد. خانم پالوایه دفتر رنگ و رو رفته را از مقابلش برداشت و در هوا تکان داد:
- تمرینها رو انجام ندادی
مکث کرد و نگاهش روی صورت رنگپریدهی دخترک چرخید که مصرانه به سقف چوبی خیره شده بود. دفتر را روی میز پرت کرد و از روی صندلی برخاست. لرزش خفیفی همهی دانش آموزان را در برگرفت. عدهای لبهایشان را گاز گرفتند و برخی دستانشان را در هم گره زدند. دخترک متوجهی خانم پالوایه شد و هجوم ادرار را در مثانهاش حس کرد. کمی زانویش را خم کرد، چشم از سقف کلاس گرفت و به آن دو چشم آبی ترسناک خیره شد. خانم پالوایه با قدمهای بلند به سمتش آمد و رخ به رخش ایستاد. دخترک با صدای لرزانی گفت:
- خانم یادم رفت به خدا
پلک چپ خانم پالوایه پرید. با حرص نفس عمیق کشید و بازدمش را بیرون فرستاد، دستش عقب رفت و با همهی توان بهصورت دخترک کوبید. برق از چشم دخترک پرید و تعادلش را از دست داد و تلوتلو خورد. صدای هقهقش در کلاس پیچید و همهی دانش آموزان سرشان را پایین انداختند.
خانم پالوایه فریاد زد:
- بیرون، برو دفتر پیش خانم آراسته
بعد از گفتن این حرف، با قدمهای بلند پشت میزش برگشت. دخترک هقهقکنان از کلاس بیرون رفت. نگاه ترحمآمیز دانش آموزان تا لحظهی آخر به دنبالش بود. با صدای فریاد خانم پالوایه، دانش آموزان به خودشان آمدند:
- ثبوتی، با تمرینهای درس علوم بیا اینجا
دخترک ریزنقشی از ردیف دوم برخاست. دستوپایش میلرزید و کتابش را مدام لوله میکرد. خانم پالوایه با سو ظن براندازش کرد، دخترک همچنان پشت میزش سراپا ایستاده بود و تکان نمیخورد. خانم پالوایه بهآرامیگفت:
- تو هم ننوشتی، نه؟
دخترک بیاختیار به گریه افتاد:
- دفترمو جا گذاشتم، به خدا نوشته بودم خانم
خانم پالوایه مثل فنر از جا پرید و به سمت میز دومِ ردیف وسط، هجوم برد. عدهای از دانش آموزان که نزدیک به دخترک بودند، خودشان را عقب کشیدند و عدهای دیگر چشمانشان را بستند. دخترک ریزنقش دستش را مقابل صورتش نگه داشت و هق زد:
- خانم به خدا دفهی بعد یادمون می مونه
خانم پالوایه مقابلش ایستاد و دستش را بالا برد:
- دستاتو بیار پایین
دخترک زار زد:
- خانم تو رو خدا
خانم پالوایه لبهایش را روی فشرد و با همهی توانش به بازوی دخترک کوبید...
کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. با دیدن یک جفت کفش ورنی مشکی، ضربان قلبش بالا رفت. دستش را روی سینه گذاشت و سعی کرد نفس عمیق بکشد. کفشهایش را از پا خارج کرد و وارد راهروی نیمهتاریک شد، از آن عبور کرد و قدم داخل سالن گذاشت. با دیدن مرد که روی کاناپه نشسته بود، قلبش در سینه فرو ریخت. بهزحمت دهان باز کرد و بهآرامیگفت:
- سلام
مرد جوابش را نداد. ساکت و خاموش به او زل زد و روی مبل جابهجا شد. در آن لحظه با صورت اصلاحنشده و ابروهای پر پشت و در هم گرهخورده، زیادی ترسناک به نظر میرسید. با دیدنِ سکوت مرد، ضربان قلبش اوج گرفت، بیهدف به سمت آشپزخانه رفت و کیف مشکی را روی میز نهارخوری رها کرد. نگاهش روی اجاقگاز چرخید. قابلمهی برنج و خورشت روی آن به چشم میخورد. دستی دور دهانش کشید، یکباره با صدای مرد از جا پرید:
- قیمه سیبزمینی نداشت
هراسان چرخید و با مرد سینهبهسینه شد. سراپایش لرزید، دستش را روی دهانش گذاشت و با صدای خفهای گفت:
- به خدا یادم رفت...
سیلی مرد به او مجال نداد جملهاش را به پایان برساند، دستش را روی گونهی دردناکش گذاشت و اشک دور چشمش حلقه زد. مرد انگشت اشارهاش را مقابل صورتش تکان داد و با خشم گفت:
- نمک هم نداشت
دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما با نگاه تهدیدآمیز مرد، پشیمان شد. مرد ادامه داد:
- لباسمم خوب اتو نشده بود
هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و با گریه گفت:
- به خدا از فردا حواسمو جمع میکنم، تو رو خدا
مرد فریاد زد:
- دستاتو بیار پایین
بیتوجه به تهدید مرد، خودش را خم کرد و نالید:
- این هفته ساعتهای تدریسم زیاد بود، خسته بودم
مرد با چشمان از حدقه درآمده نعره کشید:
- ساعت کار اون مدرسهی کوفتیتو تنظیم کن تا کارای خونه یادت نره
و با بیرحمی مشتش را بالا برد و به کمر خانم پالوایه کوبید...■
دیدگاهها
هجوم ادرار را در مثانهاش حس کرد.
نگاه ترحمآمیز دانش آموزان تا لحظهی آخر به دنبالش بود.
خانم پالوایه با سو ظن براندازش کرد.
از طرفی در قسمت دوم داستان اگر زن مهریه اش مثل گیلانی ها 700 تا 800 سکه باشه مرده جرات انجام این کار رو نداره.
اما در مجموع من با نظر علیرضا موافقم
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
داستان شما من را به یاد آموزگار کلاس سومم انداخت که برای تبیه
مداد لای انگشت دانش آموزهایش می گذاشت و با تمام توانش فشار می داد"حتا دختر خودش که همکلاس ما بود"
شاید او هم مشکل خانم پالوایه را داشت؟!
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا