داستان «گنجینه مبهم ...» نویسنده «نجیب الرحمن» بهروز

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «گنجینه مبهم ...» نویسنده «نجیب الرحمن» بهروز

‹‹‌پدر مه رفتم!››

‹‹‌می‌خواهم تنها باشم! لطفاً... لطفاً مزاحم مه نشوید، اگر کسی از دوستانم سراغم را گرفت بگوئید برای رفع خستگی امتحاناتش به قریه رفته ...البته که نگویید کارته چار (منطقه‌ای در شهر کابل) به خانه ما رفته درست ...مادر مادر به پدر بگو لطفاً! کسی را پشت مه روان نکند. تمام چیزهایی که کاکایم گفته کلش دروغ و شوخی است! در خانه ما ارواح ...روح وجود ندارد مه قسم می‌خورم که کاکایم خیالاتی شده ...مه رفتم خداحافظ.››

صدای زنی با تشویش گفت: ‹‹ بچه‌ام متوجه خود باش! خدا نگهدارت!››

پدرش با چشمان نگران بدرقه‌اش کرد و چیزی نگفت

او ساعت شش شام به خانه مخروبه‌شان رسید. زمانی خانه‌شان محل جنگ‌های داخلی بود. هزارها انسان بی‌گناه و بی آثام برای هیچ در کوچه و پس‌کوچه آن به مظلومیت و بیچارگی به شکل فجیع به قتل رسیده و همه خانه‌ها تخریب‌شده و حزن‌انگیز بودند. تنها تک‌تک همسایه‌ها دوباره برگشته و خانه‌های مخروبه خود را ترمیم می‌کردند.

*****

ساعت یازده شب را نشان می‌داد ...

پرده‌ها تکان تکان می‌خوردند و ارسی‌ها ناله و ضجه‌کنان باز و بسته می‌شدند. باد توان لرزش برگ‌هایمرده‌ی درختان پیر و فرسوده را به‌اندازه قدرت بال مگس نداشت؛ اما چرا پرده‌ها و... انگار دست نامرئی ارسی‌ها را باز و بسته می‌کرد و با نفس‌های تند تندش پرده‌ها را می‌رقصاند. هوا کاملاً ساکت و مات بود. تاریکی و نژم غلیظ رعب‌آور همه‌جا را فراگرفته بود. ابرهای بی دم، بی‌رنگ، مبهم، تیره، ثابت و بی جنبش در آسمان محزون دیده می‌شدند. احساس می‌کرد یک چیز ناشناخته و نامیمون ... یک آواز هراسناک آه ...آه ...آه را شبیه انسانی در حال کندن زمین می‌شنید. با ترس و هیجان بی‌مانندی که سراپا وجودش را فراگرفت بود، به‌طرف

ارسی روان شد و از پشت شیشه، حیاط‌خلوت و پر از اسرار آن خانه نفرین‌شده را نگاه کرد. چیز واضع و روشن دیده نمی‌شد اما زهیر نفس‌های شتابان توأم با گرفتگی و خفقان ‌همچنان به گوشش می‌رسید. با خود می‌گفت:‹‹کاکای احمق و روانیم راست می‌گفت که در خانه ما ارواح شبانه گردش دارند؟ و او به چشم خود آن‌ها را دیده بود؟ یا بیم یکه از تنهای داشت همیشه آن گپ‌ها را می‌گفت ››. ناگهان با شگفتگی غیر قابل درکی متوجه شد که عده لاشخورنفرت‌انگیز سرتاسر دیوارهای خانه‌شان نشسته‌اند و با گردن‌های افتاده به‌طرف پائین خاملانه نگاه دارند و با صدای عجیب، ناشناخته و شوم، منقار تق‌تق به هم می‌زدند. هرقدر جستجو کرد چیزی غیرعادی توجهش را جلب نکرد. وحشت سراسر بدنش را فراگرفت و تنش مانند بیدی فرسوده و میان‌تهی شروع به لرزیدن کرد. با نهاز بی‌پایان ناچار روانه حیاط افسون و طلسم شده، خانه‌ای ‌که تازه به مشموم بودنش پی برد بود، شد. یک موجود انسان گونه که بدنش را توسط شنل سفید، رنگ‌رفته و پاره‌پاره پوشانیده بود. در کنج حیات با کلنگ کوچک در حال تخریب گیاهان و درختچه‌ها و حفاری بروی زمین بود. هر مرتبه پنج تا ده کلنگ می‌کوبید و بعداً با دستانش که کاملاً با پارچه‌های کهنه به طرز زننده و مشمئزکننده پیچیده شده بود، خاک‌ها و کلوخ‌ها را پس‌وپیش می‌کرد؛ و با صدای ابهام‌آمیز نجوا می‌کرد ‹‹ نیست ...نیست ...نیست ...››و لاشخوران‌ هم‌صدا با او سربه‌مهر تائید می‌جنبانیدند ... می‌رقصید و پای‌کوبی می‌کرد و مانند جادوگران ماقبل تاریخ به دور خود می‌چرخید و رقص مرده‌ها را انجام می‌داد، یک‌هو دوباره شروع می‌کرد؛ و از جایش مثل پرنده سبک‌بال بلند می‌شد و به‌جای دیگری منشست و کاووش می‌کرد. معلوم نبود، چی چیزی را می‌پاید؟...چند گام به‌سوی موجود ناشناخته برداشت و ناگهان متوجه شد که انسان نه بلکه یک ارواح و یا هیولای در مسافت بسیار نزدیک به او درحالی‌که بوی زننده و متعفن گوشت گندیده از سرتاسر تنش مشام را میازارید و قرچ قرچ استخوان‌های پوده و پوسیده‌اش طنین‌انداز است؛ و هیچ توجه به اطراف‌واکنافش ندارد و حتی لاشخوران کوچک‌ترین عکس‌العملی در برابرش انجام نمی‌دهند، غرق و تسخیر تماشای فعالیت شبح مرموزند. شاید شی باارزش، گران‌بها و یا گنجینه را گم کرده‌اند. حالا برای یافتن و گرفتن آن دفنیه مبهم به آنجا آمده‌اند؛ و آن جرگه هراسناک و مسحورکننده را ترتیب داده‌اند ...لحظات به‌کندی وهم‌آور بدون هیچ‌گونه دست آوردی همچنان سپری می‌شد ...لیکن آن شبح بیگانه و هم‌پیمانان مقدسش نگران و مشوش با بی‌حوصلگی در پی دریافت آن رمز و راز مبهم یکه همه آن‌ها را به آنجا کشانیده بود، سراسیمه و افسرده گردش می‌کردند ...هرقدر صبح نزدیک می‌شد وحشت و بیمشان بیشتر و بیشتر می‌گردید و تلاششان افزوده می‌شد ...با پرتاب اولین تیر زرین آفتاب از خوله‌اش و شنیدن بانگ مرغ سحرخیز همگی لاشخورها با صداهای نفرت‌انگیز و زجرآور یک‌مرتبه بال‌زنان ناپدید شدند ... و وقتی‌که به‌سوی شبح آن موجود آسی نگاه کرد او هم رفته بود...با آشوب‌زدگی روانی، خستگی و حیرتی که سراپا وجودش را فراگرفت. لات‌وپات درجایش میخکوب شده و مردد ماند؛ و چشمانش از حدقه به بیرون زد و در میخله علیل و خسته‌اش هیاهو و تصاویر درهم‌وبرهم ارواح حیوانات و آدم‌ها حتی حشرات موذُی و ریزی که در حال کندوکاو هستند ترسیم می‌شد ... به اتاق‌خوابش داخل شد و بالای بستر قرار گرفت، مبارزه با بی‌خوابی و دلهره را آغاز کرد ...افکار ناآشنا، گنگ و کسل‌کننده با تمام قدرتشان خاتلانه حلقه محاصره روح ناآرام و مضطربش را تنگ و تنگ‌تر می‌کردند ... با ناراحتی و پریشانی از رختخواب بلند شد. احساس کسالت، بی‌مفهومی، پوچی، ناخوشی، سرگنگسی و سرگیجی داشت. داغ و تب کرده، چشمان گود افتاده‌اش سوزش و خارش داشت. مژگانش قیح آلود، موهایش ژولیده و نامرتب بود. دستانش آشکارا می‌لرزید، ضعف و سستی تارتار تنش را خورد و خمیر می‌کرد ...به فکر شبح سرگردان و لاشخورهای لعنتی که شب در حیاط خانه‌اش دیده بود، شد ... هزاران پرسش گوناگون و آشفته در باغ سوخته میخله‌اش با هیجان و تهیج به وجود می‌آمد و بدون پاسخ باقی می‌ماند...

‹‹این روح کیست...؟ ››

‹‹این هیولا کیست ...؟››

‹‹در این خانه چی کار دارد ...؟››

‹‹چرا زمین را ...؟››

‹‹چرا می‌رقصید ...؟ شاید روح و شبح کسانی باشد که زمانی به قتل رسیده‌اند، مورد تجاوز، بی‌عفتی، بی‌آبرویی، شکنجه، ظلم و ستم قرار گرفتند و ناموسشان به تاراج رفته... و در زندگی و بعد از مرگ با اجساد بی‌روحشان اعمال شنیع و مغایر اخلاق صورت گرفته بود ...و به یاد آن روزهایی که آزار و اذیت شده‌اند به این امکان ماتم‌زده شبانه میایند و خاطره جنایتی را که علیه آن‌ها و بشریت صورت گرفته تازه می‌نمایند و از پروردگارشان می‌خواهند دیگر تکرار نشود...گمشده دارند و در جستجوی آن این‌همه بی‌تابی و بی‌قرار می‌کنند ...››

آفتاب آتشین، پاره‌های آتش را پرتاب می‌کرد و گرما دماغ آدمی را می‌گداخت ...بیل و کلنگ زنگ‌زده و قدیمی را از داخل اتاقک متروک و ویرانه که درب و دیوارش توسط آب باران به شکل زشت و تحقیرشده نقاشی و آراسته شده بود و از آن من حیث انبار چوب استفاده می‌شد برداشتو به‌طرف محلی که شب آن موجود موهومی کاووش می‌کرد، روان شد. همه‌جا دست‌نخورده و سالم سالم بود، حتی گیاهان هرزه و وحشی آن بی‌جا نشده بود. مبهوت و متعجب به کنج و کنار نگاه کرد ...به‌هیچ‌وجه باورش نمی‌شد او با چشمان باز دیده بود که چگونه آن ارواح اسرارآمیز و مخوف روی زمین را تکاپو می‌کرد ... نکند پریشانی و دلواپسی‌های بی‌موردش عقل و هوشش را صدمه زده و دچار وسواس و هذیانات بینایی شده ... نه او سرحال و کاملاً صحت‌مند بود، حتی کوچک‌ترین بیماری و ناخوشی عقلی و عصبی نداشت. به خود نهیب زد احمق تو که دیوانه و حواس‌پرت نیستی، حواست را جمع کن و یک تصمیم درست‌وحسابی اتخاذ کن ...دست بکار شو ... از کجا ...هرچی بود در این گوشه بود. واقعیت بود ... کلنگ را بالای سرش بلند کرد و چار و پنچ کلنگ زد و با بیل مشغول دور کردن خاک‌ها و سنگ‌ریزه‌ها گردید و با دقت نگاه کرد ...چیز جالب ندید. با بی‌حوصلگی و کوفتگی چندین ناحیه را جستجو کرد ...خیلی خسته و بیچاره شده بود. مثل اینکه کوهی را تخریب کرده باشد؛ و با بی‌علاقگی بالای سنگ سیاه و درشت زیر سایه تنها درخت حیات خانه نشست تا از گزند نیش‌های زهرآگین و گداخته خورشید خشمگین در امان باشد. بعد از دمی رفع خستگی، دوباره بلند شد تا گنجینه مفقود شده را پیدا نماید. با دور شدن از سنگ نسبتاً بزرگ، دفعتاً توسط یک احساس ناشناخته به‌سوی سنگ سیاه که به شکل مشکوکی در آنجا گذاشته شده بود، کشیده شد. چار اطراف آن را پاک کرد و با بی‌شیمه‌گی به گوشه غلتان غلتان تیله کرد ...و بعد از بی‌جا شدن آن مخلوق بی‌روح و بی‌رمق، زمین کاملاً صاف و یکپارچه نمایان شد و خاکش نسبت به قسمت‌های دیگر اندکی متفاوت بود ... ابتهالانه شروع به پس زدن خاک و خاشاک کرد...ناگهان دستش به چیز شبیه حلقه آهنی سخت و سفت برخورد کرد... درنتیجه دریافت که این حلقه بیک جعبه نسبتاً کوچک چوبی متصل است. با ذوق‌زدگی و دلهره به حفاری کنارهای صندوقچه پرداخت. با سپری شدن اندکی زمانی، جعبه یکه چار گوشه آن دارای حلقه‌های آهنی، زمخت و زنگ‌زده بود در گودال حفرشده او کاملاً ظاهر گردید. جعبه را با حزم از زمین بلند کرد و خوب گردوغبارش را با پف پف دور کرده و به اتاقش انتقال داد و بالای میزی گذاشت ... چهرش مثل گچ سفید شده بود و یک وهم و هول ناپیدا در درونش حس می‌کرد... و یک حس ویرانگر روح و روان درمانده‌اش را کم‌کم رنجور و زخمی می‌کرد ...و از یک حادثه شوم و نفرت‌انگیز، هشدارش می‌داد ...نفس‌هایش به شمار افتاد بود. لرزش خفیف توأم با بیم در رگ و پی‌اش حس می‌کرد. دو دله شده بود با این صندوقچه سلیمانی چی کند ...بازش کند؟ یا دوباره در آن گودال ...! با دل‌زدگی به‌سوی جعبه رفت و قفل زنگ‌زده آن را با فشار اندک باز کرد ...درب آن را بلند کرد و با دیدن شی داخل آن حتی موهای ریز و نرم تنش سیخ شد، پشتش تیر سختی کشید و قلبش به‌یک‌باره فروریخت ...چکه چکه دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش بروی کف اتاق آغاز به چکیدن کرد. یک سر انسان بدون گوشت و پوست، بجای چشمان، سیاه‌چال بی‌انتها که حالت اسفبار و تضرع‌آمیز داشت دیده می‌شد. یک سوراخ تقریباً بزرگ در ناحیه پیشانی و چندین استخوان وجه شکسته داشت. موهای سیاه و کوتاه که احتمالاً مربوط به یک مرد بدبخت که سخت شکنجه و تهدید شده بود ... محتویات آن جعبه منتر شده را تشکیل می‌داد ... با حالت غنودگی، بی‌حسی، بی‌خودی، بی‌هوشی و متعجبانه به‌طرف آن گنجینه مدفون و مبهم می‌دید. قدرت و توان گرفتن هرگونه تصمیم از او سلب گردیده بود ...

دقایق به بسیار دشواری و دل‌مردگی سپری می‌شد. انگار مرغ زمان به دام صیاد متفرعن و کثیف اسیر شده بود...آفتاب مانند زندانی محکوم به اعدام، پریشان و بی‌علاقه توسط جلاد بی‌رحم و خون‌آشام به پشت کوه‌ها کشیده می‌شد ...آسمان آهسته‌آهسته رنگ سیاه را به خود می‌گرفت ...تک‌ستاره‌ای غمگین در غرب چادر کبود با پشیمانی و حسرت خود را نمایان می‌کرد ...شب با همه راز و پنهان‌کاری‌هایش فرا می‌رسد ... همراه با برس‌های نیرومند نقاشی زشتش را ترسیم می‌کرد ...بالای تمام موجودات رنگ سیاهش را قطره‌قطره می‌چکاند ...کاملاً کلافه و سست، انتظار فرا‌رسیدن شب را می‌کشید ...انتظاری که سلول سلول بدنش را تکه‌تکه از هم پاشیده بود ...ساعت هفت ...هشت ...نه...ده شب... را اعلان می‌کرد. لیکن کدام تغیر یا حرکتی در حیات خانه دیده نمی‌شد ... به‌طرف ارسی روان شد از روح سرگردان و لاشخورها خبری نبود... زمانی که می‌خواست عقب خود نگاه کند حرکتی را در حیات حس کرد. از ترس درجایش خشکش زد و همی عناصر تنش به یک‌بارگی شروع به گزگز کرد. حالت مدهوشی داشت، سرش به دوران افتاد و اشیای داخل اتاق در اطرافش می‌چرخید. مثل آدم‌های نشئه احساس بی‌وزنی و سبکی می‌کرد ... هق‌هق صدای از میان جعبه برمی‌خاست. به‌طرف جعبه رفت ...قطرات اشک و خونابه از گودال‌های جهنمی جمجمه آسیب‌دیده و زجرکشیده‌اش، جریان داشت ...به طرز چندش‌آور دهن بدترکیب و فرسوده‌اش بالا و پائین می‌شد ... حرف‌های نامعلوم و معماگونه که فقط می‌شد عده معدود آن را که به شکل کش‌دار و مشمرده مشمرده ‹‹ق...و ...م... ن. دان››

‹‹ر...ح. م››

‹‹ر...ح ...م ...ک. ن››

‹‹ ش...م. ا››

‹‹ را ...به ...خد...ا››

‹‹ ن...ک. ش ش ش. ید ادا می‌کرد شنید...››

با هزاران بیم و خوف به لبه میز تکیه کرد و جعبه را با دستش که رعشه چندش‌آوری داشت برداشت و به حیاط برد ...لاشخورها با دیدن جعبه و محتوی آن ناگهان‌ هارت‌وهورت کنان شخلیدند و به آسمان بلند شدند...روبروی روح پیچیده با پارچه‌های سفید و چرکین جعبه را به زمین قرار داد...شبح مجهول خود را دولا کرده و کورکورانه به درون جعبه دست شاس‌اش را که تنها استخوان‌های سفید و سفت در آن دیده می‌شد برد...سر خود را که همچنان اشک از چاهک دیدگانش می‌ریخت بالای تنش گذاشت...چشمان جا مخ و محیل اش برق زد و دستانش را به‌طرف چادرکحول بالا کرد، چیزهای نامفهوم شبیه دعا و درود جادوگرانه می‌خواند. بعد از چند دقیقه به سو او با دیدگان، آغگر گونه و انتقام‌جویانه نگاه کرد ...نگاه یکه وجودش را به آتش هول‌انگیز سوزاند...او مأیوسانه و اندوهناک با قلب پرتپش و شکسته دریافت که آن روح بی‌کله، در ضمن یک روح خبیث و آزاردهنده است. همی آن جان کندن‌ها و کاوش کردن‌ها خاص به خاطر سر بی تنش بود...تا دوباره آن را به جسم نحیف و تکیده‌اش بازگرداند و مورد تمسخر و استهزا دیگر مرده‌ها قرار نگیرد...شبح نفرین‌شده عضو بدن و گنجینه مبهمی را که سال‌ها در پی آن گردش می‌کرد دوباره صاحب شده بود...اما چرا غضبناک و خشمگین بود ... چرا می‌خواست این آنام بدبخت را که در یافتن سرش کمک کرده بود با دستان استخوانی‌اش خفه کند؟ ...ناگهان روی خود را به‌سوی دیوار دور داد و از تصمیمش منصرف شد؛ و زمانی که می‌خواست از زمین بلند شود، دفعتاً باد شدید به وزیدن آغاز کرد و شنل کهنه را از تنش پراند...و تمام استخوان‌های پوک شده و میان خالی‌اش ظاهر گردید. دیگر یک اسکلت منحوس و نفرین‌شده‌ای در مقابل باد قرار داشت...انگار همه داروندار و طلسم شومش همین شنل بود ... به یک‌بارگی بروی خاک در لغتید ...

ممکن تعداد زیاد کله‌های بی تنه در گوشه و کنار این منطقه شوم موجود باشد و اشباح متعددی در جستجوی آن‌ها باشند. تا مورد استهزا و تحقیر قرار نگیرند...

 

دیدگاه‌ها   

#2 نجیب الرحمن 1394-01-17 02:39
نقل قول:
داستان ترسناك و خوبي بود من از خالد حسيني كتابهاي بادبادك باز و كوه ها طنين انداز مي شوند رو خوندم اين دو تا كتاب نظر همه رو در مورد كشور افغانستان تغيير مي ده و همه رو با رنج و دردي كه اين كشور و مردمش متحمل شدند آشنا مي كنه ...
موفق باشيد
تشکر ...وقت کردین ...سیاه نبشته مرا خواندید .
#1 پونه 1394-01-15 13:49
داستان ترسناك و خوبي بود من از خالد حسيني كتابهاي بادبادك باز و كوه ها طنين انداز مي شوند رو خوندم اين دو تا كتاب نظر همه رو در مورد كشور افغانستان تغيير مي ده و همه رو با رنج و دردي كه اين كشور و مردمش متحمل شدند آشنا مي كنه ...
موفق باشيد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692