داستان «عیدِ عمو هوشنگ» حسین خسروجردی «خسرو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «عیدِ عمو هوشنگ» حسین خسروجردی «خسرو»

این داستان رو از عمو هوشنگ شنیدم.

از اونجا که عمو هوشنگ آدم خیر و سرشناسیه، ازم خواهش کرد که اسم واقعیش رو نبرم. به هر حال، این جور که می‌گفت، کل ماجرا سر یه کیف پول گم شده، یه زن کور و یه ناهار عید بوده.

من و عمو هوشنگ الان چندین ساله که همدیگه رو می‌شناسیم. اون توی تجریش یه قهوه خونه داشت و از اون جایی که قلیون دو سیب آلبالوی خوبی داشت منم مشتریش بودم.

مدت‌های طولانی گاهی اون جا سر می‌زدم. جای خوبی برای زیر نظر گرفتن رفتارهای مردم و تفکر بود. زیاد به عمو هوشنگ فکر نمی‌کردم.

اون برام یه غریبه با سیبیل کلفت بود که به من قلیون می‌داد.

این آدم جن زده همیشه یه کارای با مزه‌ای می‌کرد و چیزهای با مزه‌ای درباره فوتبال، هوا و آدم‌های توی محله برای گفتن داشت. آدم دست به خیریه و در دستگیری کردن مردم و جوان‌های تو محله معروف بود. همه شناخت من ازش همین بود.

یکی دو سال پیش عمو هوشنگ داشت توی قهوه خونه‌اش روزنامه ورق می‌زد که چشمش به نقدی درباره یکی از مقاله‌های من افتاد. می‌دونست مقاله نوشته منه، چون عکسی از من کنار مقاله چاپ شده بود.

بعد از اون رابطه ما تغییر کرد.

دیگه برای عمو هوشنگ یه مشتری معمولی نبودم و تبدیل به یه شخصیت مهم شده بودم. اغلب مردم اهمیتی به کتاب و نویسنده‌ها نمی‌دن. اما به نظر می‌رسید عمو هوشنگ با دیگران فرق می‌کنه.

حالا راز من پیش اون فاش شده بود. از این به بعد منو به چشم محرم راز می‌دید. راستش این وضعیت جدید منو دستپاچه می‌کرد.

اوایل هفته بود که یکی از نشریات معتبر پیشنهاد داد قصه‌ای کوتاه بنویسم تا بعد از تعطیلات عید منتشر بشه.

اولین واکنشم این بود که بگم نه، اما طرف خیلی مؤدب و مشتاق بود. در پایان مکالمه گفتم یه امتحانی می‌کنم.

لحظه‌ای که گوشی رو گذاشتم، نگرانی وجودم را گرفت. از خودم پرسیدم من از نوشتن داستان کوتاه با یه موضوع از پیش تعیین شده چی می‌دونم؟ چند روز بعدی رو توی ناامیدی و با ارواح جلال آل احمد، صادق هدایت، هوشنگ گلشیری و صادق چوبک و دیگر غول های داستان نویسی... گذروندم.

موضوع عید آرامشم رو بهم می‌زد. مخم بلوکه شده بود. داستان‌های عید در بهترین حالت یک جور برآورده کردن آرزوها بود. جایی نرفتم. چهارشنبه برای یه پیاده‌روی طولانی از خونه بیرون زدم. چون به اعتقاد من در پیاده‌روی، فرشته‌ها با شما ایده‌ها رو نجوا می‌کنند. امیدوار بودم هوایی به کله‌م بخوره و سر حال بیام.

نزدیک ظهر به قهوه خونه عمو هوشنگ رسیدم و داخل شدم تا قلیونی بکشم.

عمو هوشنگ پشت میز نشسته بود و قلیون می‌کشید؛ یه قلیون عتیقه‌ی بسیار بزرگ و نگین‌دار که چشم نواز، قیمتی و واقعاً زیبا بود.

هر وقت قلیون عمو هوشنگ رو می‌دیدم همیشه توجه منو به خودش جلب می‌کرد. اون روز که به قلیونش زل زده بودم انگار می‌تونست ذهن منو بخونه. لبخندی زد و اومد پیشم نشست، یهو سر درد دلم باز شد.

بهم گفت: «یه داستان عیدی؟ همین؟ اگه ناهار مهمونم کنی، بهترین داستان عیدی رو که تا حالا شنیدی برات تعریف می‌کنم. قول می‌دم تمامش واقعی باشه.»

به سمت رستوران راه افتادیم. یه میز خالی گوشه‌ای پیدا کردیم. غذایی سفارش دادیم و عمو هوشنگ داستانش رو شروع کرد:

تابستون سال 1350 بود. اون وقت من خدمتکار رستوران بودم.

دم ظهر یه پسر جوون اومد توی رستوران. نوزده، بیست سال داشت. سفارش داد و غذاش رو خورد و یواشکی داشت می‌رفت.

رستوران شلوغ بود و اول متوجه او نشدم. وقتی چشمم بهش افتاد، شروع کردم به فریاد کشیدن. مثِ خرگوش از جا پرید و من هم از پشت پیشخوان بیرون اومدم. زده بود بیرون و داشت خیابون شاپور رو به سمت پایین می‌رفت. تا دو تا چهار راه پایین‌تر دنبالش رفتم و بعد بی‌خیال شدم.

توی راه چیزی از جیبش افتاد. و از اون جایی که نمی‌تونستم به دویدن ادامه بدم، خم شدم که ببینم چی از جیبش افتاد. انگار کیف پولش بود.

پولی توی کیف نبود اما گواهینامه رانندگیش لابه‌لای چند تا عکس فوری توی کیف بود. فکر کردم به پلیس زنگ بزنم و ازش شکایت کنم. ولی دلم براش سوخت. به نظر آدم بدبختی می‌رسید.

نگاهی به عکس‌های توی کیفش انداختم و سعی کردم از دستش عصبانی نباشم. اسمش فرشاد فروزان بود. یادمه توی یکی از عکس‌ها مادر و مادربزرگش رو بغل کرده بود. توی یه عکس دیگه نه یا ده سالش بود و با لباس فوتبال لبخند گَل و گشادی تحویل دوربین داده بود.

دلم خیلی سوخت. فکر کردم؛ یه بچه فقیرِ دیگه از یکی از محله‌های راه‌آهن. کیفش رو بیشتر گشتم تصمیم گرفتم کیف رو بهش پس بدم.

بعد عید رسید و من فراموشش کردم. معمولاً صاحب کارم روز عید منو به خونه‌ش دعوت می‌کرد. اما اون سال صاحب کارم و خانوادش به شمال رفتن، پس روز عید از صبح توی خونه نشستم و به حال خودم غصه خوردم.

بعد چشمم افتاد به کیف فرشاد فروزان که توی قفسه آشپزخونه بود. با خودم گفتم چرا یه بار کار خیر نکنم؟ کتم رو پوشیدم و زدم بیرون که به یکی کمک کنم.

آدرسش توی راه‌آهن بود، یه محله فقیر نشین. روز خیلی سردی بود و چند بار گم شدم تا تونستم به خونه‌اش برسم. اون جا همه چیز شکل هم بود. و هر چی جلو می‌رفتی فکر می‌کردی داری دور خودت می‌چرخی. بالاخره جلوی در خونشون رسیدم و در زدم. جوابی نیومد. فکر کردم کسی نیست، اما برای اطمینان یه بار دیگه در زدم. کمی بیشتر صبر کردم.

وقتی داشتم راه میوفتادم، صدای پایی شنیدم که به سمت در می‌آمد. صدای پیرزنی آمد که پرسید کیه؟ گفتم دنبال فرشاد می‌گردم. جواب داد فرشاد تویی؟ و بعد نزدیک به پونزده تا قفل رو باز کرد.

دست کم هشتاد سالی داشت، شایدم نود سال. اولین چیزی که فهمیدم این بود که کوره. گفت: «می‌دونستم میای فرشاد. می‌دونستم روز عید مادربزرگت رو فراموش نمی‌کنی.» بعدش دست‌هاش رو دورم حلقه کرد.

می‌فهمی که فرصت زیادی برای فکر کردن نداشتم. باید خیلی سریع واقعیت رو می‌گفتم. قبل از این که بفهمم دارم چی کار می‌کنم، گفتم: «آره مادربزرگ. اومدم روز عید با تو باشم. نپرس چرا این کارو کردم، چون خودمم نمی‌دونم.»

شاید نمی‌خواستم نا امیدش کنم. نمی‌دونم، پیش اومد. اون پیرزن همون جا جلو در منو بغل کرده بود. من هم بغلش کردم. دقیقاً نگفتم که من نوه‌ش هستم. همچین حرفی نزدم. سعی کردم فریبش بدم.

انگار دوتایی تصمیم گرفته بودیم بازی کنیم؛ بازی‌‌یی که قواعدش رو تعریف نکرده بودیم. می‌دونی، اون پیرزن می‌دونست که من نوه‌اش فرشاد نیستم. پیر بود، ولی مطمئنم می‌تونست فرق یه غریبه با کسی از گوشت و خون خودش رو تشخیص بده. اما از تظاهر کردن لذّت می‌برد. منم که هیچ کاری نداشتم، پس تصمیم گرفتم از بودن کنارش لذّت ببرم.

وارد خونه شدیم و اون روز رو با هم گذروندیم، خونه‌اش خیلی کثیف و به هم ریخته بود اما از یه پیرزن کور چه انتظاری داری؟ همه اش ازم سؤال می‌کرد که چطورم و چی کار می‌کنم. منم بهش دروغ می‌گفتم. بهش گفتم یه شغل خوب تو یه رستوران پیدا کردم. گفتم به زودی ازدواج می‌کنم. صدتا قصه قشنگ براش تعریف کردم و اونم همه قصه‌ها رو باور کرد.

می‌گفت: «عالیه فرشاد. همیشه می‌دونستم تو موفق می‌شی.» سری تکون می‌داد و لبخندی از رضایت هم به لب داشت. کمی بعد خیلی گرسنه‌ام شد.

به نظر نمی‌رسید توی اون خونه از غذای درست و حسابی خبری باشه. رفتم بیرون و یه عالمه خرت و پرت خریدم.

یه ماهی پخته، سبزیجات، سوپ، سالاد و سیب زمینی، کیک شکلاتی، هر چی که فکر کنی. همه چی داشت شبیه یه شام واقعی عید می شد. بعد از شام هم توی نشیمن نشستیم.

باید می‌رفتم دستشویی. وقتی به دستشویی رفتم، دیدم هفت قلیون نو اون جا چیده شده. فکر کردم حتماً فرشاد از یه جایی کش رفته، توی زندگیم چنین قلیونی ندیده بودم. از طرفی تو زندگیم هیچ وقت دزدی نکرده بودم. اما وقتی چشمم به اون قلیون‌ها افتاد، دلم خواست یکی از اون‌ها رو داشته باشم.

بدون فکر کردن اونو برداشتم. هیچ وقت خودم رو به خاطر این کار نمی‌بخشم، تا چند دقیقه نمی‌خواستم برم.

مادر بزرگ روی مبل خوابش برده بود. به آشپزخونه رفتم تا ظرف‌ها رو بشورم. تمام مدت پیرزن خواب بود و مثل یه بچه خرناس می‌کشید. بعد تصمیم گرفتم که برم. حتی نمی‌تونستم یه یادداشت برای خداحافظی بزارم، چون فایده ای نداشت.

کیف نوه‌ش رو گذاشتم روی میز و قلیون رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. همه داستان همین بود. و اومدم توی رستوران صاحب کارم و ازش خواستم بهم اجازه بده که قلیون بزارم، و درصدی هم به او بدم. اون هم موافقت کرد، کم‌کم قلیون‌ها زیاد شد و مشتری‌ها متعدد شدند.

تا این‌که تونستم واسه خودم مغازه‌ای دست و پا کنم و به مرور زمان به کار و کسبم وسعت دادم. و با خودم عهد کردم یک دهم هرچی درآمد دارم هر ماه به دستگیری از افراد محلّه اختصاص بدم و ثوابش رو به اون مادربزرگ هدیه کنم.

از عمو هوشنگ پرسیدم: «بازم به دیدنش رفتی؟» گفت: «یه بار سه یا چهار ماه بعد، حالم خوش نبود و به خاطر دزدیدن قلیون عذاب وجدان داشتم. هنوزم ازش استفاده نکرده بودم. تصمیم گرفتم برش گردونم. ولی مادربزرگ دیگه اون جا زندگی نمی‌کرد کسی از پیرزن خبری نداشت.»

گفتم: «شاید مرده باشه.»

گفت: «آره احتمالا ً.»

- معنیش اینه که آخرین عید عمرش رو با تو گذرونده بود.

- آره انگار. تا حالا این جوری به قضیه فکر نکرده بودم.

- نشونه خوبیه عمو هوشنگ. کار خوبی براش انجام دادی.

- من بهش دروغ گفتم. بعدشم ازش دزدی کردم. نمی‌فهمم چرا میگی نشونه خوبیه؟

- تو خوشحالش کردی. و در ضمن همون کار باعث شد تو چقد از فقرای محله دستگیری کنی و به قول خودت واسه اون پیرزن باقیات صالحات فرستادی. قلیون هم به هر حال دزدیده می‌شد.

- در راه خدا و دستگیری از دیگران مجازه و هدف وسیله رو توجیه می‌کنه. منظورت اینه خسرو‌ جان؟

- من اینو نگفتم. اما به هر حال تو از این قلیون خوب استفاده کردی.

- به هر حال ناراحتم چون هر کاری هم کردم برای مادربزرگ کردم اما خودم هیچی.

- تو هم بالاخره داستان عیدت رو پیدا کردی. مگه نه؟

- آره معلومه که پیدا کردم.

و لحظه‌ای مکث کردم.

می‌خواستم از صورتش سرّ درونش رو بخونم. مطمئن نیستم، ولی چشم‌هاش اون لحظه خیلی راز‌آلود بود. به فکر افتادم نکنه همه این‌ها رو از خودش در میاره. می‌خواستم بهش بگم، ولی فکر کردم اون که زیر بار نمی ره، تهش به این نتیجه رسیدم که باورش کنم.

تا وقتی حتی یه نفر قصه رو باور می‌کنه، اون قصه نمی‌تونه دروغ باشه.

گفتم: «تو معرکه‌ای عمو هوشنگ. ممنونم از کمکی که کردی.»

پاسخ داد: «خواهش می‌کنم.»

هنوز هم با برقی دیوانه وار در چشم‌هام نگاه می‌کرد.

ادامه داد: «اگه نتونی رازهات رو با یه دوست قسمت کنی، چه دوستی هستی؟»

گفتم: «گمونم بهت بدهکارم.»

گفت: «نه نیستی. فقط اون جور که برات تعریف کردم روایتش کن. این جوری بدهکار نیستی.»

گفتم: «به جز یه ناهار.»

گفت: «درسته به جز یه ناهار.» لبخندش رو با لبخندی پاسخ دادم و پیشخدمت رو صدا کردم و صورت‌حساب رو خواستم

 

دیدگاه‌ها   

#4 hh 1395-05-11 00:33
خیلی خوب بود...کاااش اخرش نمیگفتین نمیدونم واقعیت داره یانه...دوس داشتم باورکنم:(..بالاخره داستانه..اون جملتون داستانووشخصیت اصلی قصه وراستگویشوزیرسوال میبره...دراخرخیلی لذت برددددددم.ممنون
#3 عسل 1394-04-11 06:40
قشنگ بود:)
#2 حسین خسروجردی 1394-01-16 22:16
با سلام پونه عزیز و برگوار
خیلی از خوانش شما تشکر می کنم.
پونه عزیز حقیر با زیادشدن بدبینی در جامعه موافقم .اما اولا این داستان در زمان حاضر نیست بلکه به زمان گذشته مرتبط است که با شناختی که از آن زمان و تحقیقاتی که داشته ام بدبینی وجود نداشته ثانیا همانطور که در داستان اشاره شده پیرزن بخاطر کور بودن بی کسی و تنهایی و تظاهر و دلایلی که در داستان اشاره شده و همینطور صحنه آرایی که به آن پرداختم عمل پیرزن را توجیه کردم. و این داستان مانند کثیری از داستان های حقیر براساس حقیقت رندگی است.
اشاره:
...... انگار دوتایی تصمیم گرفته بودیم بازی کنیم؛ بازی‌‌یی که قواعدش رو تعریف نکرده بودیم. می‌دونی، اون پیرزن می‌دونست که من نوه‌اش فرشاد نیستم. پیر بود، ولی مطمئنم می‌تونست فرق یه غریبه با کسی از گوشت و خون خودش رو تشخیص بده. اما از تظاهر کردن لذّت می‌برد. منم که هیچ کاری نداشتم، پس تصمیم گرفتم از بودن کنارش لذّت ببرم.
#1 پونه 1394-01-15 19:07
پيرها كمي معمولا ديرتر اعتماد مي كنند اعتماد پير زن به مردي كه مي دونست نوه اش نيست غير واقعي بنظر مي رسيدب ...ولي من حيث المجموع خوب بود
موفق باشيد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692