داستان «انعکاس ترس از آیندۀ یک شلیک» عارف جمشیدی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «انعکاس ترس از آیندۀ یک شلیک» عارف جمشیدی

تا حالا هیچ فکر کردید که دیدِ سه بُعدی چقدر می تواند وحشتناک باشد ؟

این را لحظه ای که لولۀ هفت تیر آن مرد غول پیکر که با غرور و اضطراب به سمت من نشانه رفته بود فهمیدم . آن هم درست بعد بیداری ازخواب عصرگاهی روی کاناپۀ قدیمی و راحت گوشۀ اتاق نشیمن . لرزش نوک لوله هفت تیر که بیشتر از چند سانتی متر با دماغم فاصله نداشت ترس بیشتری را القاء می کرد که شاید اگر آن درشت مرد کمی بیشتر به کاری که قصد انجام اش را داشت مطمئن بود ، کمتر می ترسیدم . چشمانم فقط به نوک هفت تیر و بدنه سیاه آن خیره مانده بود و در آن لحظه هر چیزی را غیر از آن هفت تیر ، تار می دیدم . همین باعث می شد که درک کمتری نسبت به ظاهر مردی داشته باشم که با قصدی نامعلوم هوای کشتنم را کرده بود .

شاید می بایست همانجا ، بله درست همانجا به حالت درازکش روی کاناپه با کتاب قطوری که باز روی سینه ام مانده بود خودم را به تقدیر سیاه می سپردم . حق داشتم که برای آن از تعبیر سیاه استفاده کنم . دیگر سیاه تر از این ؟ مرگ روی کاناپه در غافلگیری مطلق ، آن هم بدست قاتلی که به هیچ وجه نمی شناختم اش . آن روز برای ساعت های بعد از خواب نیم روز برنامه هایی داشتم درست مثل همه آنهایی که خواب بعد از ظهر دارند . این دسته از آدمها باستثناء کارگران شب کار ، اغلب شامل خواننده ها و هنرپیشه های معروف میشدند که در آن ساعت روز ، خواب دنجی می کردند تا به برنامه هایی که برای شبهای درازشان دارند برسند . این برنامه ها به ندرت شامل قرارهای کاری و غالبا برای خوشگذرانی و به تعبیری فلسفی ، استفاده درست از لحظه های برگشت ناپذیر زندگی بود .

ولی من جزو دسته سومی بودم که از آن دو دسته نیز پیشی گرفته بودم و چیزهای بیشتری از زندگی می خواستم چون به هر دوی آن برنامه ها فکر می کردم . از آنجایی که قصد خودنمائی ندارم باید اضافه کنم که آن روز فقط یک استثنا بود . برنامه ای برای ملاقات با یک ناشر جوان که ماهها برای گرفتن آن وقت ملاقات از من انتظار کشیده بود و حسابی موی دماغ شده بود و من که هیچ تعهدی نسبت به او و قرار محتملی که درخواست اش را داشت در خود احساس نمی کردم اما با این حال به دلیلی که به آن آگاه نبودم در یک غافلگیری روحی که خودم مسبب آن شده بودم ، قراری را با وی برای امروز آن هم ساعتی بعد از خواب نیم روز معمول همین روز سیاه گذاشته بودم و او هیجان اش را از پشت خطوط تلفن به خوبی و بدون هیچ کلامی اضافه ای به من رسانده بود . همین شیوه خاص و راختی اش ممکن بود دلیل آن ملاقات باشد و یک سوژه برای من . دیدار با آدمی که شاید اندکی متفاوت باشد .

و اما خیلی مهمتر از آن ، قرار ملاقات دیگری برای یک شامِ کاری با شخصی که مطمئنا برای من با بقیه آدم ها متفاوت بود . باید اعتراف کنم آن شخص خاص یک هنرمند واقعی بود . یک کارگردان سینما که در نظر من زیبا ترین زنی بود که می توانست این حرفه مزخرف را انتخاب کند . فقط چند قسمت کوتاه از دو فیلم بلندی که تاکنون ساخته بود را آن هم صرفا برای اینکه در ملاقات هایمان حرفی برای گفتن داشته باشم دیده بودم . باید اعتراف کنم از سینما متنفر هستم . نفرت کذایی من از سینما برای خیلی ها عجیب به نظر می رسید و بعضا در نقدهای منتقدین فضول که به غیر از اصل موضوع به ابعاد دیگر زندگی من و سایر هنرمندها می پردازند با این قبیل جمله ها مواجه می شدم : این مرد هنوز در اوایل قرن بیستم به سر می برد اما این فیگورهای به ظاهر هنری صرفا برای فریب خواننده های مبتدی و طرفداران آماتور ادبیات کارساز است . واقعیت این است که این مرد فقط ادای بزرگان هم مسلک خویش در دهه های گذشته را در می آورد . کسی باید به او بگوید که دوران جبهه گیری ادبیات در مقابل سینما به پایان رسیده است و امروز عصر ارتباط و همکاری بین شاخه های مختلف هنری است . این نقدها بیشتر لج مرا در می آورد تا اینکه بخواهد اثری را در من ایجاد کند که هدف گذاری شده بود .

حالا دیگر مرا کمی بهتر شناخته اید و به نیت چاپلوسانه ام در جملۀ اول که در مدح هنرِ خانوم کارگردان بود پی برده اید . اشکالی هم ندارد . همه کسانی که مرا می شناسند می دانند که نسبت به زیبائی آن هم در زنان ضعف خاصی دارم . ضعفی که نسبت به زنان زیبا دارم و حس پرستشی که از پس آن فوران می کند در تقابل با نفرتی که از سینما و ذهنیتی که سالها از این نفرت با خودم یدک کشیده ام قرار گرفته بود . نتیجه را شاید بتوانید حدس بزنید . بگذارید اعتراف دیگری به شما بکنم آن هم حالا که احتمالا تا چند لحظه دیگر خواهم مرد . البته کشته خواهم شد ، درست اش این است . با عرض پوزش . یک نویسنده باید در انتخاب جملات و کلمه ها دقت بیشتری داشته باشد . به جرات بگویم که تاکنون تقریبا هیچ نویسنده ای را سراغ ندارم که در جوانی به شهرت و ثروت رسیده باشد . شهرت و یا هرچیزی که بتواند به غیر از خودِ خودتان ، گیرایی و جذابیتِ مضاعف در شما ایجاد کند تا باعث جلب توجه عموم و خواص قرار بگیرید . مطمئنم که همه تان با من موافقید که داشتن شهرت و ثروتی که از پس آن نسیب مثلا یک نویسنده و یا هر هنرمند دیگری می شود در سالهای جوانی و نسبتا جوانی همراه با لذت هایی خواهد بود که در سالهای بعد دیگر به درد ایشان نخواهد خورد .

و من چون نویسنده ای بودم که استعدادم خیلی دیر کشف شده بود حتی از طرف خودم ، طبیعی بود سالهایی را که از آن به خوشی یاد کنم نادر باشد . آن سالها در فقر و انزوای نسبی طی شده بود و آرزوهای بزرگی که هر کسی مثل من فقط در رویاهایش می تواند به آن شاخ و برگ می دهد از دست رفته بود . حالا در پنجاه و اندی سالگی ثروت نمی توانست به اندازۀ آن سالها جذاب و به دردبخور باشد . همه اینها را گفتم تا شاید حال و روز امروز مرا و حرص به زنان زیبا و معروف را که در جوانی به خاطر همین عدم ثروت و شهرت از آنها محروم شده بودم را بهتر درک کنید . و کمی پیش خودتان به من حق بدهید .

قبول دارید که زنهای خوش بر و روی سینما ، مانکن ها ، البته آنهایی که حسابی مشهور هستند زیباترند ؟ به نظر من که هستند یا لااقل جاهایی که شانس دیدن آنها را دارید زیبائیشان بیشتر به چشم می آید . در سالهای جوانی مثل اغلب جوان های دور و بر خودم هیچ خاصیت و یا فاکتور مثبتی برای ایجاد جذابیت کاذب در چشم آن زنان زیبا و معروف نداشتم . طبیعی هم بود که نمی توانستم تا چند صد متری آنها نیز نزدیک شوم . بگذریم چون یادآوری اش هم تحقیر آمیز است . من با آن همه استعداد خاموش به واسطه ظاهر معمولی و جیب های عاری از پول عملا هیچ شانسی در این امر نداشتم . می دانید ، باید قبول کنید چون چاره دیگری هم ندارید . بعضی وقتها از آن زن های ایکبیری متنفر می شدم اما با این حال هنوز هم عاشق نزدیکی با یکی از آنها بودم . نفرت انگیز است که فقط به خاطر پول و یا شهرت عاشق ات باشند . نفرت انگیز تر اینکه جای یکی از آن زنها باشی . اینها همه شعار بود چون وقتی یکی از آنها را کاملا اتفاقی از فاصله نسبتا نزدیک می دیدم ، داخل مغز ام یا جای دیگری از بدنم کسی فرمان می داد که گور پدر هر کسی که بخواهد فکر بدی کند یا چیزی بگوید ، من یکی از آنها را می خواهم آن هم همین الان تا کار دست خودم نداده ام .

این تکه شیرینی ، منظورم همین خانوم کارگردانی که امشب قرار بود با او شام بخورم یکی از همان ها بود با این تفاوت که به غیر از ظاهر زیبا و اندام جذاب هنری هم داشت . فکر کنم حدود چهل سال اش بود ولی بی انصافی بود که بیشتر از سی سال به او نسبت می دادی . اما همین چهل سال برای من خیلی هم مناسب بود چون باعث می شد از اینکه با زنی هم سن و سال دخترم شام می خوردم ، حس بدی نداشته باشم . گرچه من هیچوقت ازدواج نکرده بودم و طبیعی هم بود که دختری نداشته باشم . الان هم اگر قرار بود اقدامی بکنم و صاحب دختر شوم احتمالا با انگشت تمسخر نشانم می دادند و با زبان نیش دار ما را پدربزرگ و نوه صدا می زدند . پس همان بهتر که به سبک پسرهای عذب به بقیه سالهای زندگی ام ادامه می دادم .

همان یک باری که به همراه یک تهیه کننده گردن کلفت بر خلاف انتظارم با خانوم کارگردان قرار گذاشته بودیم عمدا یا سهوا تمام تلاش خود را کرده بود تا نتوانم جواب منفی به درخواست وی بدهم . شاید منظورم را از تمام تلاش متوجه شده باشید . منظورم این است که حسابی خوشگل کرده بود . آرایشی غلیظ که خیلی به او می آمد و هر پیرمرد هم سن و سال مرا در شرایط حداقل بیست سال پیش اش قرار می داد . به این هم اکتفا نکرده بود و جذاب ترین لباسی که می توانست بپوشد را بر تن کرده بود جوری که انگار کاملا به سلیقه و نیازهای بصری من آگاه بود . بدتر از همه نحوه جمله بندی و شیوۀ بیان آن جملات بود که پدر مرا در می آورد . کاملا منطبق با کمبودهای حس شنوایی من . انگار که آمده بود مرا تحریک کند نه اینکه پیشنهاد کار بدهد . حالا اگر هم فرض دوم درست بود پس چرا این گنده بک را با خودش آورده بود ؟!

پیشنهادی که مطرح شد اجازۀ ساخت یک فیلم بلند از روی یکی از رمانهایی بود که در آغاز راه نویسندگی نوشته بودم و زیاد مورد توجه خودم نبود . جالب این که آن رمان اصلا فروغی هم نداشت و به نظر اکثر منتقدین ادبی که البته بعد از به شهرت رسیدنم آن را خوانده بودند فاقد روح و کیفیت یک اثر هنری بود و بیشتر یک حمله بی مهابا و گستاخانه به اعتقادات و باورهای دینی مردم و سیاست های به ظاهر مذهبی دولت بود که فقط می توانست زاییده یک قلم ناشی و ادب گریز باشد و لا غیر .

پیشنهادی که خیلی دیر کرده بود و اصلا تا امروز کجا بود ؟ چقدر سالها در به در به دنبال ناشری گشتم تا زحمت چاپ کتابم را به خود بدهد و مفتخرمان نماید . آن هم با آن تیراژ بسیار پایین که به نظر ناشی از ترحم ناشر به نویسنده اش بود . حالا بعد از گذشت حدود سی سال ، امروز کسی پیدا شده بود که در آن کتاب چیزی قابل توجه دیده بود . افسوس اگر در آن سالها کسی با سلیقه امروز این خانوم کارگردان پیدا می شد و باعث شهرت زود به هنگامم می گشت شاید حالا انقدر مثل ندید بدید ها جذب ظواهر ایشان نمی شدم . حتی چند سال هم برای خودش عمری است . آن هم چند سال در گذشته ، نه آینده . منظورم را که می فهمید ؟

برخلاف انتظار آنها بدون هیچ تردید و بهانه ای پیشنهادشان را قبول کرده بودم ولی بین خودمان باشد صرفا به این خاطر که این تافته جدا بافته را از نزدیک بیشتر بشناسم . آن هم به شرط اینکه در تمام مراحل ساخت و اجرای کار در کنار کارگردان محبوبم نظارت بر روند قصه داشته باشم ( البته حساسیت و تعصبم را روی کتابهایم بهانه کرده بودم .) حالا دیگر هم معروف بودم و هم ثروتمند و هم خانوم کارگردان استعداد این پیرمرد را تقدیر می کرد ، پس دیگر مانعی بین مان نبود .

زهی خیال باطل . همه این آمال به یک تصمیم عجولانه بسته شده بود . اگر فقط کمی لوله هفت تیر را عقب تر می گرفت شاید می توانستم برای دفاع از خود چیزی بگویم . مرد مهاجم که اصلا چیزی نمی گفت و به نظر هم در تصمیم خود دچار شک و تردید نیز شده بود چون با گذشت حدود بیش از ده ثانیه هنوز به قصد خود عمل نکرده بود . معلوم هم نبود که واقعا این کار را خواهد کرد یا صرفا برای ترساندن و زهر چشم گرفتن تا این حد پیش رفته بود . گرچه اگر این فکر را هم داشت زمان تنگ بود و می بایست حرف اش را می زد . سکوت به درد هیچکدام مان نمی خورد . وقت تلف کردن محض بود . همیشه از اتلاف وقت متنفر بوده ام . دلم می خواست به او بگویم که اگر واقعا قصد کشتن مرا ندارید جسارتا من امروز کلی کار دارم که باید به آنها برسم . بعید بود کسی که ما نویسنده ها را می شناخت باور کند که برای شب های مان برنامه مشخصی داشته باشیم ، آن هم نویسنده ای با سن و سال من . چه دروغ بگویم که امروز اصلا دلم نمی خواست بمیرم . لااقل می توانستم لذت آن شام به ظاهر کاری را با خانوم کارگردان تجربه کنم . واقعا حیف می شد که آن شام را از دست بدهم . این مرد می توانست برود و فردا برای کشتن من دوباره بیاید . بله این فکر بسیار خوبی بود چون هم من به قراری که برایم خیلی با ارزش بود می رسیدم و هم او وقت داشت تا باری دیگر به کشتن من و فواید و مضرات آن فکر کند .این می توانست باعث حیاط یک احتمال تازه شود . این احتمال که ممکن بود از کشتن من صرف نظر کند و من هم به احتمال زیاد شیفته خانوم کارگردان شوم گرچه تا حالا هم شده بودم و اینکه بخواهم به او پیشنهاد ازدواج بدهم ، آن هم برای اولین بار در زندگی ام . احتمال بدی نبود تازه خیلی هم جذاب به نظر می رسید . حتی ممکن بود در این حالت سرخوشی به آن ناشر جوان هم قول همکاری بدهم . می توانستم با ابعاد و گوشه های تازه ای از زندگی که شاید در فکرم هم نمی گنجید بیاندیشم .

چرا که نه ؟ زندگی در هر سنی می توانست جذابیت ها و زیبائی های خودش را داشته باشد . می دانید ، واقعا دلم یک بچه می خواست ، برای مردی با شرایط من کمی غیر معمول به نظر می رسد . اصلا مگر من می توانستم در این سن و سال بچه دار شوم ؟ در این فکر بودم که بطور کاملا اتفاقی چشمم به گردیِ سیاه داخل لوله هفت تیری که به سمت ام نشانه رفته بود افتاد و بی اختیار به آن خیره شدم . فکر بچه داشت مرا به داخل آن حفره می کشید . شاید داخل آن سیاهی می رفتم و راه برگشت را گُم می کردم و برای همیشه داخل آن سیاهی می ماندم . ترس و خودداری همیشگی از چیزهائی که شناخت کافی از آنها را نداشتم ، دستم را گرفت و مرا از آن حفرۀ سیاه بیرون کشید . ولی فکر می کنم که هنوز هم می توانم پدر شوم . انقدرها که فکر می کنید پیر نشده ام . لطفا برای داوری در این موضوع ، علاقه ای که به خانوم کارگردان پیدا کرده بودم را به خاطر بیاورید . مطمئنا او را جور دیگری دوست داشتم و این خودش نشانه خوبی است . نشان از اینکه هنوز چیزهایی در من مثل گذشته خوب کار می کنند .

باید به این مرد غول پیکر می گفتم که چه برنامه هایی برای آینده ام دارم . در این صورت احتمالا نگاهی از بالا به پایین و یا شاید هم برعکس ( هرکدام که تاثیر بیشتری داشته باشد ) به من می انداخت و در ادامه مرا تشویق به ایستادن جلوی آینۀ قدی می کرد تا خودم از حرفهایی که راجب آن برنامه های دراز مدت زده بودم خجالت بکشم . ولی نه ، می بایست منتظر می ماندم تا او خود به حرف بیاید و اصلا هدفش را از سوء قصد به جان این پیرمرد نویسنده آشکار سازد . آنوقت بهتر می توانستم با توجه به نیت او از کلمات و جمله های بهتری برای نجات جانم استفاده کنم . کاری که در آن تبحر خاصی داشتم . بله به نظر این فکر عاقلانه تر از التماس مذبوحانه برای زنده ماندن بود . ولی اگر او حرف نمی زد ؛ آنوقت چه ؟ ممکن بود حتی زبانی برای حرف زدن هم نداشته باشد . شاید اصلا لال باشد یا آدمی که از حرف زدن خوشش نمی آید و یا اینکه توضیحی برای کارش نداشته باشد . دیگر چقدر می توانست صبر کند ، حرفی نزند و در عین حال هفت تیر لعنتی را بیخود به سمت من نشانه برود ؟ اگر مامور به انجام اینکار بود حتما تا حالا ماشه را کشیده بود . پس به نظر هدفی شخصی داشت اما مگر یک انسان بنا بر اهداف شخصی آدم می کشد ؟! چرا اتفاقا آدمیزاد تنها موجودیست که این کار را به راحتی انجام می دهد . خیلی از قهرمان ها و ضد قهرمانهای کتابهائی که خودم نوشته بودم این کار را کرده بودند . آن موقع برایم اصلا عجیب به نظر نمی رسید تازه کلی هم در آن کتابها توجیح شان کرده بودم .

هرچقدر که فکر می کردم ( البته تا جایی که می توانستم در آن وضعیت فکر کنم یا فرصت اش را بکنم ) کسی به ذهنم نمی رسید که با من خصومت شخصی داشته باشد . تا کنون هم پایم به پلیس و دادگاه کشیده نشده بود به غیر از یک باری که عابری را در اتوبان بطور کاملا غیر عمد زیر گرفته بودم آن هم با اینکه یک پایش را در آن تصادف از دست داد ، اما زنده مانده بود و تا آخرین روزی که در دادگاه ملاقاتش کرده بودم به هیچ وجه شبیه آدم هایی نبود که قصد انتقام داشته باشد . تازه اگر هم یک درصد این احتمال درست بود و این مهاجم قاصد او بود می بایست هفت تیرش را به سمت پای چپ ام نشانه می رفت و نه پیشانی ام . اگر هم بنا بر عدالت بود باید چنین می شد گرچه این هم خود نوعی بی عدالتی بود چون هیچ احمقی به قصد اینکه کسی را در اتوبان زیر بگیرد پشت فرمان اتومبیل اش نمی نشیند . کار من یک اتفاق بود و این یک حمله کاملا عمدی به حساب می آمد . پس انصاف نبود که به خاطر یک اتفاق سهوی ، به این شکل کشته شوم .اما دیگر چه کسی می توانست باشد ؟ چه کسی می توانست تا این حد از من متنفر باشد ؟ این لعنتی هم که حرف نمی زد و با این کارش فقط بیشتر عصبی ام می کرد . چون هنوز به این فکر بودم که اگر این مزاحم نبود می توانستم بلند شوم و دوشی بگیرم ، اصلاحی بکنم و شیک ترین لباس هایم را بپوشم و به استقبال زیباترین کارگردان دنیا بروم .

هنوز چندتائی سئوال در ذهنم بی پاسخ باقی مانده بود با اینکه خانوم کارگردان با زیرکی جواب آنها را داده بود اما آن جواب ها به همان اندازه که سکوت این مرد مرموز بود ، قانع ام می کرد . می خواستم دلیل انتخاب آن کتاب را از بین انبوه رمان ها و حتی نمایشنامه هایی که نوشته بودم و با اقبال به مراتب بیشتری همراه بودند را بدانم . جوابهای او برای هر کسی علی الخصوص آن تهیه کننده قُل چماقی که از وقتی رسیده بود یک ریز سیگار برگ می کشید و شاید هم به نظرش این حرکت نمادی از ثروت در آدم های مشهور به حساب می آمد ، می توانست قانع کننده باشد الا من . بالاخره هرچه باشد من دیگر از آن دسته نویسنده های گمنام و عشق شهرت نبودم که وسوسه های اینچنینی داشته باشم ، به این مسئله موضوع انزجار من از سینما را هم اضافه کنید . به جرات بگویم که حتی اگر اسپیلبرگ به خانه من می آمد و پیشنهاد ساخت فیلم از یکی از رمان هایم را می داد حتی اجازه نشستن روی کاناپه ام و لم دادن های معروف و ژست گرفتن های کلیشه شدۀ حرفه ای ها را هم به او نمی دادم چه برسد به اینکه حاضر شوم برای مذاکره در این مورد با او شام هم بخورم . ولی خُب دیگر حالا شما می دانید که ایراد کار من کجاست .

این زن نه تنها زیبا بود بلکه با هوش هم بود . ایشان ادعا کرده بود نوشته های اولیه ام روح بلند پروازانه و جذابیتی به خصوص دارند که رفته رفته در نوشته های بعدی ام کمتر اثری از آنها به چشم می خورد . با اینکه این حرف او توهینی علنی به حساب می آمد و لااقل هر کسی که مرا اندکی می شناخت می دانست که گفتن این حرف ها آن هم در خانه من و در حالی که روی کاناپه پذیرایی نشسته باشی و پایت را روی آن یکی پایت انداخته باشی ( به شرطی که پاهایت به زیبائی پاهای این زن نباشد ) دل شیر می خواهد و آن جلسه کاری مطمئنا با چند بخیه درشت روی سر آن منتقد در اثر برخورد زیر سیگاری کریستال با ملاج وی در نزدیک بیمارستان به محل سکونت من ختم به خیر می شد . اما به این زن اجازه خودنمائی و روشنفکر نمائی داده بودم . جمله ای که راجع به نوشته هایم گفت را قبلا جایی شنیده و یا خوانده بودم ولی مطمئن بودم که راوی اصلی ، منظورش را جمله بندی های بهتری بیان کرده بود .

" نویسندگی حیاتی انفرادیست در انزوا . وقتی او به شهرت می رسد از این انزوا نجات می یابد اما دیگر آثارش جادوی گذشته را از دست داده است چون نویسندگی در تمام دورانش تنهائی را می طلبد . " شاید این و یا جمله ای شبیه به این ولی شک نداشتم که مضمون اش همین بود و کسی که این متن ماندگار را گفته بود کسی جز همینگوی نمی توانست باشد . من همیشه نسبت به او تعصب خاصی داشتم و دارم و مطمئن بودم که خانوم کارگردان زرنگ ما این موضوع را به خوبی درک کرده بود . این هم یک دلیل دیگر برای نفرت من از ابواب جمعی سینما . آنها ایده های اُرجینال نویسنده ها را می دزدند و در فیلم هایشان رنگ و لعاب امروزی سینما به رویش می پاشند و آن وقت با افتخار امضای خود را زیر آن اثر حکاکی می کنند و فقط به نوشتن نام نویسنده آن هم با قلمی ریز که تقریبا نصف سایز قلمی است که نام خود را آن هم دوبار هم در تیتراژ ابتدائی و هم در پایان فیلم نوشته اند ، اکتفا می کنند . تازه ته دلشان هم ممکن است بگویند از سرش هم زیاد است چون حالا من صاحب این اثر هنری هستم . شما ها هم اگر جای ما بودید ممکن نبود به آنها حق بدهید .

مشتاق بودم که امشب توضیح بیشتری راجب کتابم و نحوه اقتباس از آن بدهد .

قهرمان اول این رمان هم مستقله و نترس و به همه چیز شک می کنه . باید چنین قهرمانهایی رو به تصویر کشید و اون تصاویر رو با همان شعور و شجاعت در ذهن بیننده ها ماندگار کرد .

جمله های به ظاهر احساسی این زن ، کنجکاوترم می کرد تا برای شناخت بیشتر زوایای روحی اش با او وقت بگذرانم . ممکن بود بیشتر از اینها تحریک شوم و من هم چند جمله احساسی خرج اش کنم که مطمئن بودم تضمینی برای خواسته های نسبتا پلید اما غریزی ام است .

قهرمان اصلی آن رمان پسری بود که از جامعه رادیکال و مذهبی روستایی که در آن زندگی می کرد در پی مرگ والدین اش گریخته بود و زندگی را با واقعیت ها و تلخی هایش با تمام وجود لمس کرده بود و در مسیر تکامل فکری و روحی اش به تمام باورها و عقاید مقدس مآبانه ای که در روستا به او دیکته شده بود شک کرده و با گذشت زمان و ورود به عرصه های جدی تر اجتماع تصمیم به روایت زندگی خود می کرده بود . قهرمان داستان به مرور زمان تبدیل به نویسنده ای مشهور می شود که نوشته های تند و جهت داری در نقد جامعه مذهبی و سیاست های دولت حاکم می نویسد و تا جایی پیش می رود که حکومت و سیاستمداران نقد شده با تحریک احساسات دینی مردم ، نویسنده را به پای میز محاکمه می کشند و حکمی را که از پیش صادر کرده بودند را با نمایشی علنی و عوام فریبانه در دادگاهی رسمی به اجرا در می آورند و قهرمان خود ساخته من راهی جز زندان نمی یابد . در زندان هم فکر و زبان و حتی قلم آزادی خواه او ساکت نمی نشیند و باز هم محکومیت های چند باره را متحمل می شود تا اینکه در مبارزه ای نا عادلانه دست تسلیم بالا می برد و زندگی اش در پی آن تصمیم متحول می شود .

قلبا معتقد بودم که در حال حاضر هیچ چهره ای در سینما نمی تواند جای شخصیت اصلی رمان را بگیرد . او آرمان مردی بود که همیشه آرزوی شباهت به او را داشته ام اما هیچوقت نتوانستم حتی یک قدم از فکر شباهت به او جلوتر بروم . شاید هم این اولین سئوالی می شد که امشب از خانوم کارگردان می پرسیدم که در صورت موافقت نهائی ام برای فیلم شدن این کتاب ، چه کسی را برای ایفای نقش قهرمان قصه انتخاب کرده است ؟ از همین الان حس می کردم که غافل گیر خواهم شد و به احتمال زیاد مخالفت خواهم کرد و از آن هنرپیشه بی نوا هزار و یک ایراد خواهم گرفت . بگذارید یک جملۀ کلیشه بگویم : آثار یک هنرمند بسان فرزندان او هستند و حاضر نیست حتی آنها با چیز دیگری مقایسه کند . اما این جمله باعث نشود که کتاب را زمین بگذارید .

مرگ در راه رسیدن به آرمانهای بزرگ و انسانی کامل ترین نوع مرگ هاست . مرگی که قهرمانهای خاصِ نویسندگان محبوبم انتخاب می کردند . مرگی که شخصیت های اول کتابهای من جرات آن را نداشتند . این ترسِ از مرگ در راه اهداف عالیه ویژگی قهرمانان رمان های قرن بیست و یک است . آنها با زبان سرخ سر سبز بر باد نمی دهند یا برای نجات جان انسانی دیگر جان خود را به خطر نمی اندازند . قهرمانانی ترسو اما قهرمان . شاید معنای قهرمانی عوض شده است . از آفرینندگان قهرمان هائی چنین بزدل انتظار زیادی نداشته باشید .

طی آن یک دقیقه که پُر از کینه و ترس بین هرکول و من در سکوت مطلق گذشت ، فقط یکبار آن هم با استخاره زیاد هفت تیرش را پایین گرفته بود و با اندکی مکث که انگار برای آخرین بار اوضاعی را که برای هر دومان رقم زده بود را بررسی کرده و باز هم نتیجه برعلیه من شده بود و دوباره راس بدنم را این بار با اطمینان بیشتری نشانه رفته بود . من همان خالق قهرمان های بزدل داستانها هنوز جرات پرسیدن دلیل شرایطی را که در آن به اجبار گرفتار شده بودم و به تقلید از همان ترسوهائی که به آنها حیات بخشیده بودم ، خود را به تقدیر محتملی سپرده بودم که به هیچ وجه به آن اعتقاد نداشتم ، درست برخلاف شعارهائی که همیشه می دادم . شعارها همان به درد پشت تریبون ها می خوردند و بس . فقط آنجاست که زیبا و لازم به نظر می رسند و در عمل اصلا منطقی و جذاب نیستند . تا کنون هیچ کس خطیب جنگی را ندیده است که اسلحه در دست داشته باشد .

یعنی ممکن بود همه چیز دوباره رو به راه شود ؟ رو به راه از این نظر که لااقل آن شام کوفتی که وعده اش را به دلِ از کف رفته ام داده بودم را در معیّت ملکه کارگردانها باشم و ادامه شب را با وی آن طور که ساعتها به آن فکر کرده بودم و برنامه داشتم می گذراندم . چون در حال حاضر و با وضعیت موجود رسیدن به برنامه امشب تنها آرزویم بود . شاید هم ممکن بود ولی بی شک بخشی از این موفقیت به تلاش خودم در جهت فرار از این مخمصه بستگی داشت . هیچ وقت از شخصیتی که در موقعیت الان من گرفتار شده باشد چیزی ننوشته بودم . برای همین کاملا گیج بودم و نمی دانستم که چه کاری باید انجام بدهم . نوشته غالبا زائیدۀ افکاریست که به آنها فکر می کنید . تنوع موضوعاتی که در ذهنم جای می گرفتند آنقدر بود که به مرگ روی کاناپه آن هم با هفت تیری به دست غریبه ترین شخص زندگی ام ، فکر نکرده باشم . این هم از آن بازیهائی بود که زندگی با شما می کرد و شاید هم نوعی عکس العمل زندگی بود در برابر رفتارهای شما . ولی اگر عقیده واقعی مرا بخواهید باید بگویم زندگی آنقدر گرفتار چرخۀ طبیعی و بدبختی های خود شده است که کاری به کار ما آدم ها نداشته باشد . اتفاقات و سرنوشت همه ما به نحوی در ارتباط با تصمیمات و رفتارهائیست که در حق خود و یا نسبت به دیگران خواسته یا ناخواسته بروز می دهیم . هر حرکت ما حلقه ای از زنجیریه اتفاقاتی است که در ارتباط مستقیم و غیر مستقیم با حلقه های دیگر آن زنجیر قرار دارد . مطمئنا اکثر شما این قبیل خزعبلات فلسفی و کوانتومی را از حفظ اید اما به شما قول می دهم اگر جای من بودید شما هم در آن لحظات برای خود فیلسوفی می شدید و به هزار و یک استدلال زندگی فکر می کردید .

ابتدا باید بگویم و امیدوار باشم باور کنید که زیادی حرص زندگی و زنده بودن را نداشتم . آددم ها بعد از سنین خاصی شروع به گشت و گذار در گذشته و خاطرات آن می کنند . دنبال دلایل موفقیت ها و خوشبختی هایشان و یا عدم آنها می گردند . دوستی داشتم که می گفت وقتی به آستانه چهل سالگی برسی چنین افکاری شروع به خوردن مغز انسان می کنند . از دید او چهل سالگی مرز بین گذشته و آینده بود . مرزی که انسانها بین خاطرات و آرزوها می کشند و بنا به این قاعدۀ من درآوردیِ دوستم ، طبیعی بود که من هم مغروق در ماضی باشم و تقلای زیادی در برابر مرگی که سرزده به سراغم آمده بود نکنم . ببخشید که باید بگویم به استثنای آن شب .

نیازهای انسان در هیچ سنی پایانی ندارند . شاید هم ممکن بود عمرم به دیدن فیلمی که از رمان ام اقتباس شده بود قد ندهد اما برایم زیاد فرقی هم نمی کرد حتی ممکن بود در صورت آماده شدن آن فیلم باز هم زحمت دیدن آن را بروی پرده سینما را به خود ندهم . به هیچ لذتی در زندگی به غیر از آن شب پیش رو نمی توانستم تمرکز کنم . این حتی باعث می شد یادم برود اسلحه ای نشانه ام گرفته است . فکر کردم می شود در این لحظات چشمانم را ببندم و یا به جای دیگری در اتاق نگاه کنم تا شاید فکری و یا ایده ای برای نجات ، به ذهنم برسد . روش اول یعنی بستن چشمها نتیجه ای جز ظهور سیمای ساحرۀ خانوم کارگردان نداشت و چون زیبائی اش الان به هیچ دردم نمی خورد پس باید دست به روش دوم می زدم . جستجوگر همه نقاط اتاق را دید زدم . میز ناهارخوری کنده کاری شده به سبک بلژیکی وسط سالن با هشت صندلی دوراش که چندتایشان تا کنون افتخار میزبانی از ما تحت هیچ مهمانی را نداشته اند . تابلوهای نقاشی بعضا قدیمی و با ارزش ، پوسترهای بزرگی از عکس های سیاه و سفید با مضمونی مفهوم گرایانه که بیش تر نشان از تنهائی و انزوای درونیی داشت که جنبه ای از شخصیت پیچیده اشخاصی که این قبیل عکس ها را در این ابعاد به دیوار اتاق هایشان می کوبند و برای انسانهای نکته سنج و تیزبین به نمایش می گذاشت . مبل های چرمی شکلاتی رنگ راحتی ، میز کار چوبی خراطی شده با قفسه ای در پشت آن که پُر از پوشه ها و زونکن های دست نوشته هایم بود و نمونه های مشابه از آن میز را در هر اتاقی حتی اتاق خواب هم گذاشته بودم با دسته ای از کاغذهای سفید چرک نویس روی آن . لوسترها و کف پوش ها و فرش های ایرانی دست بافت کوچک به صورت پراکنده در اطراف و دست آخر کتابخانه ای لبریز از کتابهای داستان که یک چهارم اضلاع دیوارهای این اتاق را از کف تا سقف پوشانده بود و چندین جلد از کتابهای مرا نیز به حالتی کاملا تعمدی در وسط خود احاطه کرده بود . جالب اینکه کتاب کم حجم " ذهن آشوب " همان رمانی که نظر خانوم کارگردان را به طرز عجیبی به خود جلب کرده بود در بین آن همه کتابهای قطور و چند جلدی در آن لحظه بیشتر به چشم می آمد . شاید می بایست به آن پناه می بردم و یا در جستجوی زندگی بین آن همه کتاب می گشتم .

روش دوم هم کارساز نشد . زمان درگذر بود تردید مهاجم در شلیک ، ثانیه ها را به من هدیه می داد و من هم که عادت به استفاده صحیح از ثانیه ها را نداشتم آن هدایای با ارزش را با مرور خاطرات و فکر برنامه های آتی که با فوت هر ثانیه رنگ می باختند ، به هدر می دادم . برای لحظه ای به ذهنم رسید تا چیزی بنویسم . شاید یک وصیت نامه یا چیزی شبیه آن . در این بین هم ممکن بود فکری به ذهنم برسد یا حرفی بزنم تا آن مرد را از تصمیم شوم اش منصرف کنم ولی باید قبل اش از او اجازه می گرفتم . کاری که سالها بود فراموشش کرده بودم . آدم ها که مشهور یا پولدار می شوند دیگر بعضی از عادتها و آموزه ها را فراموش می کنند . اگر هم در مهمانی ها و یا در مقابل دوربینهای تلویزیونی لفظ قلم حرف می زنند و برای هر کاری اجازه می خواهند ، صرفا برای برای تظاهر به مودب بودن است که این اداهای لوس را از خودشان در می آورند . رفتارهایی تصنعی که فقط عوام باورش دارند و الا این آدمهای گند دماغ خیلی وقت است که برای هیچ کاری واقعا اجازه نگرفته اند .

قلم و کاغذ مثل همیشه روی میز کارم آماده بود اما در دورترین فاصله ممکنِ آن اتاق نسبت به من قرار داشت . باید به چهره اش نگاه می کردم تا مناسب ترین جمله را برای گرفتن اجازه از او با توجه به حالت اش انتخاب کنم . حتما با من موافقید که ظاهر آدم ها ، خطوط صورت ، نوع آرایش ، حالت نگاه ها ، نحوه تنفس و حتی مدل و رنگ بندی لباسی که می پوشند بخش عمده ای از شخصیت ایشان را عیان می کند . با کمی ترس برای اولین بار صورتم را در زاویه متناسبی در تقابل با چهره اش قرار دادم . صورت آن مرد تقریبا چیزی بود می شد انتظارش را داشت . مردی با صورتی کاملا پهن و بزرگ که استخوانهای گونه ، بینی و پیشانی اش برجسته و تقریبا تیره رنگ بود . بقیه قسمتهای صورت اش که می توانست در شناخت بیشتر او کمک ام کند زیر انبوهی از ریش سیاه گُم شده بود جوری که حتی حالت لبهایش کاملا از دید اولیه پنهان بود . چشم های ریز با ابروهای پُرپشت به هم پیوسته اش به طرز عجیبی در تضاد بود و حالتی خشن و مرموز به او داده بود . راحت تان کنم ، از آن تیپ هائی بود که اگر ساعت ها برایش نطق می کردم کمتر اثری از تغییر عقیده در او ایجاد می شد . قیافه ای سرد و غیر قابل انعطاف که نگاه دشمن گونه اش اتمام حجتی با من و زندگی ناقابل ام می کرد . درست مثل لباس هایی که برای اثبات آن تحکم و سردی شخصیت اش به تن کرده بود که تا قبل از اینکه سرم را بلند کنم فقط پوتین های مشکی اش را که زیر شلوار پارچه ای سیاه رنگ ارزان قیمتی نیمه پنهان شده بود را دیده بودم . در ادامه آن نیم تنۀ پایینی سیاه انتظار دیدن چیزی جز پیراهن یقه کوتاه سیاه رنگ که تا دگمه آخرش بسته شده بود غیرمنطقی به نظر می رسید . کاملا واضح بود که فکرهایش را کرده است و مرگ در یک قدمی من قرار دارد . بیشتر از چند ثانیه نتوانستم به آن قاتل نگاه کنم ، نمی خواستم چهره اش در ذهنم حک شود . در حالی که سرم را پایین می گرفتم دوباره چشمم به سوراخ سیاه لوله هفت تیر افتاد . تصور کردم آدمک مرگ هر لحظه از درون سیاهی بیرون خواهد پرید و شعله کم فروغ چراغ زندگی ام را با بی تفاوتی تمام فوت خواهد کرد .

تکان خفیف انگشتهایش روی دسته هفت تیر انعکاس آمادگی ذهنی اش برای شلیک بود . کار از کار گذشته بود و من تمامی فرصت هائی که برای زنده ماندن داشتم و در چند ثانیه خلاصه می شد را از دست داده بودم . تا آن لحظه متوجه اهمیت ثانیه ها نشده بودم ولی دیگر این آگاهی جدید به هیچ دردم نمی خورد . همه چیزهای بی اهمیت وقتی برایمان مهم می شوند که روزی احتمال نبودن شان ممکن شود .

انتظار به پایان رسید و من بی حسی را قبل از هر احساس دیگری حس کردم . نه صدائی و نه دردی و من بعد از آن ثانیه آخر فقط یک جنازه بی خاصیت بودم . یک مقتول که می بایست منتظر تحقیقات پلیس بماند تا احتمالا انگیزۀ قاتل اش روزی برای همگان مشخص گردد .

   ... ما همیشه گریه می کنیم و فریاد می کشیم اما نهایتا آخرش مرگه

 

دیدگاه‌ها   

#1 پونه 1394-01-15 13:50
جالب بود فقط جمله آخر " ما هميشه گريه مي كنيم و فرياد مي كشيم اما نهايتا آخرش مرگه " مي تونستيد بصورت محاوره اي نگيد به كيفيت كار كمي لطمه زده بخصوص كه اين جمله براي بستن كارتون بكار رفته ...
موفق باشيد .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692